Saturday, July 31, 2004


ماه رو دیدی چقدر گرد و قلنبه شده بود؟


...اولش نارنچی و بزرگ بود ، بعد زرد شد ، بعد همین طور انقدر رفت بالا که تفاوتش با دیشب زیاد به چشم نیاد

همیشه اینطوریه؟همه چیز؟

،اولش داغ وگنده و شگفت آور

بعد آروم، آروم ، دور و سرد؟

بعد یه چیز روزمره، چیزی که لازم نیست راجع بهش حرفی زده بشه؟چیزی که دیده هم نمی شه حتی؟


دوست داشتم تا آخر شب همون طور بزرگ و داغ بمونه، ولی عمر شگفت انگیزیش کوتاه بود، خیلی

...اما من باز روزا رو می شمرم تا شب چهارده

، منتظر می مونم تا اون توپ بزرگ خوشرنگ رو نشون بدم به همه

...حتی اگه نخوان ببیننش ، حتی اگه عادی بیاد به نظرشون


ماه تمام درست ، خانه ی دل آن توست / عقل که او خواجه بود، بنده و دربان توست


Friday, July 30, 2004

 
گمونم سی سالی رو باید داشته باشه، از سر و شکلش اگه بخوای بدونی
باید یه مقدار فیلم کلاسیک دیده باشی ، مثلا "ریتا هیورث " توی
!بانویی از شانگهای " ، فقط بلندتر"
جذابتر بود اگه می تونستیم با یه سیگار بلند مجسمش کنیم ،اما به دلیل خاصیت 
  ،پمپ بنزینی من و احتمال اشتعالم به بازی انگشتاش روی لیوان قناعت می کنیم 

،این همون کسیه که تنهایی توی گالریا قدم می زنه ، مغروره و صاف به کارها نگاه می کنه ، سریع اما منتقدانه 
 این با اون کسی که گاهی وارونه می شه تا کار و برعکس ببینه و قایمکی مجسمه ها رو تکون می ده خیلی فرق داره  

آروم حرف می زنه و صریح ، هیجانی توی صداش نیست ، بالا و پایین نمی پره ، با وسایلی که دم دستشه برج نمی سازه ، شمرده وکمی هم سرد حرفشومی زنه ، با جمله های دقیق ومرتب ، غلط دستوری هم  نداره 

از گذشتش چیزی نمی دونم ، نه می تونم توی نوزده سالگی روی درخت دانشگاه
ببینمش ، نه به خودم اجازه می دم که شبیه جولیا پندلتون احمق و از خود راضیِ
.بابا لنگ دراز بدونمش ،ترجیح می دم فقط همین مقطع زمانیش رو داشته باشم

!لباساش رنگی رنگی و پاره نیست ، حتی می تونم بگم کفشای پاشنه بلند می پوشه، شاید حتی جواهر هم داشته باشه

می دونی من حاضر نیستم باهاش زندگی کنم،اما برای یه دوره ی عشق بازی
!واقعا خوبه ، البته باید خیلی زحمت بکشی که تو رو بین خیل مشتاقانش ببینه

   ،این همون آدمیه که خیلیا از من می خوان
،و تو دوستش نداری ، صدای آروم ومصممش پای تلفن حالتو بهم می زنه 
     ،دلت جیغ جیغای قدیمو می خواد
...می دونم، خیلی سرده و دور، و تلخ
 ،خودمم خسته می شم ازش ، اما شخصیت غالب این روزهای منه با تو
،فقط با تو
خنده داره ، نه؟ جایی که باید این باشه ، اون دختر شونزده ساله ی سرخوش
...بالا می آد ، با اون سروصدای اضافی و کارای عجیب و غریبش ، همونی که دوست داشتی / داری
...ولی در مقابل تو ، این خانم محترم
یه سالی هست که حسش میکنم، اما بوده ،شاید از خیلی ساله پیش ، اون روزا که شنلشو می نداخت روی شونه هاش و مثل یه   ،پرنسس  می خرامید
...ولی توی اون روزا، تصمیم گرفتم دخترک جین پوش وحشی رو جایگزینش کنم ،خیلی ساله پیش بود ، سالهای اول ابتدایی
حالا هم که از توی صندوقچه در اوردمش فقط به خاطر این بود که وقتی اون
،مغرور توی خیابون به جلوش نگاه می کنه و نگاها رو می کشه دنبال خودش
...دختره بتونه توی مغزش شلنگ تخته بندازه و به حال خودش باشه

...به هر حال جزئی از منه ، همونطور که اون دختر رام نشدنی و بقیه
.باید دوستش داشت

توی یه وبلاگ خونده بودم، خیلی وقت پیش،

دختره به BFش می گفت " تو مثل توالت بین ره می موندی برام ،

اصلا مطبوع نبودی، اما تنها راه حل بودی."

 

دخترا توی صف توالت عمومی توی جاده ها ،

عق می زنن ، اما مجبورن ، راه حل دیگه ای نیست،

اگه هم باشه کلی  حرف  بعدش هست ، امن هم که نیست، اصلا.

اما پسرا،

دشت هایی چه فراخ...

 

نمی خوام پسر باشم ،اما اون جاهای بوگندوی کثیف رو هم تحمل نمی کنم،

خودمم خیس نمی کنم،

کلیه هام روهم تعطیل نمی کنم،

 

شاید قوطی فیلم جواب بده ،نه؟

Thursday, July 29, 2004

می خواستی همین جوری بشه؟
بار اولت بود؟
خوشحالای الان؟
که هی، زل بزنی به تلفن؟ 
که هی آن لاین شی به امید دیدن یه آشنا؟
   ...با اون اعلام استقلالهای مضحکت
   آخه بچه ، تو که تا سر کوچه تنهایی رفتن یادت رفته رو چه به این حرفا؟ 
  ،حالا
:دایره ی همیشگی 
 تنهایی ، به مقدار کافی
   خانه نشینی،هی
   خواب،هی
،خالی
، خاکستری
  ، گه خوری ، بیش از حد معمول
 ...بعد
 ،سلام
،سلام
! و بازی آغاز می شود
 
،قرصا و کپسولای رنگی رنگی،هر 6 ساعت ،هر 12 ساعت ، مشت مشت 
،قرص صبح
،ظهر
!آخ! هر شبیه یادم نره که بدبخت می شم
،همه ی این خستگی ها به خاطر کم خونی و کم ویتامینی و کم کلسیومیه 
آره جونم ، اون روزم که بریده بودم فقط به خاطر این بود
  ....که روز پیش از پریودم بود، الانم که
وگرنه نگرانی ، ترس ، غصه و من؟؟؟

،یه روز تیرآهنا همه ی این خالیا رو پر می کنن 
،بعد از اون دیگه هیچ وقت خسته و بی حوصله نمی شم
...تنها هم

Wednesday, July 28, 2004

پسرک باز گفت چشم، زیر لب شروع کرد غرغر کردن، رفت تو مزرعه، حواسش نبود پاشو گذاشت رو مورچهه ، مورچهه دردش گرفت فحش داد ، بقیه مورچه ها ازش پرسید چی شد؟ مورچهه همه چیو واسه بقیه مورچه ها تعریف کرد، بقیه مورچه ها ناراحت شدن و برگشتن سر کار خوردشون، بقیه مورچه ها مجبور بودن تا صبح خورده شیرینی هایی رو که عصر دیروز مامانبزرگ پسرک ریخته بود توی باغچه ببرن توی لونه، برای همین هم بقیه مورچه ها سعی کردن ناراحتیشون رو فراموش کنن و به کارشون ادامه بدن. خورده شیرینیای بیچاره  به هم دیگه نگاه میکردن، ناخونهاشون رو میجوییدن و منتظر بودن ببینن نوبت کی میشه که بقیه مورچه ها  ببرنش توی لونه ، ایندفعه بقیه مورچه ها اومدن سراغ  یکی از خورده شیرنیا که خیلی شجاع بود، تا دندوناشون رو گرفتن به خورده شیرینی شجاع که ببرنش ،  فریاد بلندی  زد که بقیه مورچه هارو ترسوند و یکی از مورچه ها سکته کرد و مرد.  بقیه مورچه ها(بجز اونی که سکته کرده بود)  به لونه برگشتن  و قضیه رو با ملکه در میون گذاشتن . ملکه هم دستور داد که برن و به هر قیمتی که شده خورد شیرینی شجاع رو بیارن تو قصر ملکه، بقیه مورچه ها (بجز اونی که سکته کرده بود) هم سریع برگشتن و خورده شیرینی شجاع رو که داشت دادو بیداد میکرد گرفتن و آوردن، توی راه هم چندتا از مورچه ها از ترس سکته کردن و مردن. بقیه مورچه ها بجز اونایی که تلف شده بودن ، خورده شیرینی شجاع رو آوردن توی قصر ملکه ، انداختن جلوی ملکه و فرار کردن. ملکه و خورده شیرینی به هم نگاه کردن. ملکه گفت "خورده شیرینی!" خورده شیرینی شجاع گفت "ملکه!".. و از اونروز ملکه همه مورچه ها جز اونهایی که تلف شده بودن رو اخراج کرد و با خورده شیرینی شجاع زندگی خوب و خوشی رو آغاز کردن.

 ...خالیم ، خالی
...بی حس
،لکه های سرخ هم نمی آیند
خالی شده ام از آنها هم؟
...انتظار
،گفتم سرخی ، درد می آورد 
...حس درد، حس زنده بودن
 ، سرخی نیامد
  ،  درد هم
زنده ام آیا؟

Tuesday, July 27, 2004

   من سردمه آقا، ممکنه تنتون روچند دقیقه لطف کنید؟
 ...  بینی و بین ا... فقط به چشم پتو

Monday, July 26, 2004

and im lost

going

slightly

mad

Sunday, July 25, 2004

لازمه که یادآوری کنم که چقدر برای دنیای خودم ،استقلالم و تنهایی هام ارزش قائلم؟؟ 
  .   اگه تنهایی هام نباشن ،نمی تونم توی جمع یا با تو ، خوشحال باشم 
 ... با این "از راه دیگر آمدن ها ت" به هم ریختی همه چیزو 
از این که توی جای خودت نمی مونی ومیخوای همه ی زندگیمو پرکنی از خودت، متنفرم
!  این شاهکار آخرت دیگه رسما خراب کرد همه چیزو
وقتی پامیشی این همه راهومیای تا یه شهر دورو تعطیلاتی رو که می خوام با خونوادم
 باشم،خراب می کنی،من دختر چهارده ساله ی داستانای پاورقی نیستم که دستمو بزنم زیر چونم و با  احساس بگم    
 !"آه،او بر من عاشق است"
 در برابر اینکارای تو ترس از دست دادن استقلالم به سراغم می آد ،ترس از وابستگی و    
!رم میکنم

Wednesday, July 21, 2004

...که هر بندی که بربندی بدرّانم به جان تو

 ،بیشترین چیزی که این زمانا بهش  احتیاج دارم " ثبات " ه   
  ...تو ثبات داری ، آرومی ،یه مستطیل یا حتی مربع ، خط افقی
...  می خوای کمکم کنی ، نمی تونی ، می خوای ، اما فقط داری همش می زنی
...  شایدم من نمی خوام ، بیشرفم شاید 
 
... تنها چیزی که نداری تو ، ثباته
... داغونتری از من هم، می دونم
... نمی خوای منو،می دونم
 ، یه شکل قروقاطی ، درهم و برهم ، پرچاله چوله
... سوراخای سیاهی که گم می شم توش، که گم شدی توش
  
 سقاخونه ی  خانه هنرمندان ، که موندی کنارم 
، که ثبات بخوام و آرامش، بی اونکه تمسخری  باشه توی نگاهت
 ،یا کوه ، کنار رودخونه ، که کمکم کردی بالا بیارم 
   که اشکامو صبر کردی و حرفامو  که،  L  یا اون شب بعد از کافه
...پر یکی دیگه بود
، یادمه ، همه ی چیزایی که کس دیگه ای بهم نداده بود رو یادمه
... که کسی نمی تونه بهم بده
  
، تقصیر من نیست ، گناه از آن بانوی عاصی است با آن فریادهاش
، که ثباتی از جنس تورا طلب نمی کند
، ثباتِ تو دربند کردن بانوست 
 ،  بانو بند را بر نمی تابد
، جرم این است
جرم
...این است 
 


Monday, July 19, 2004

 ...دلم عشقبازی می خواد،عشقبازی کلاسیک
 !می فهمی ؟ عشق بازی ، نه سکس 
    ، سکس خیلی فلزیه، براق ونقره ای
...صدای آهن می ده و چرخ دنده 
 
 ،دوشیزه ی جوان ، آقای محترم هیکلی 
 ، نور 45 درجه
 ،سایه ی مثلثی زیر بینی
 ،بوسه های لطیف کلاسیک
. دور از دکمه های فلزی شلوارجین
، گونه های صورتی
  !شرم

Sunday, July 18, 2004

  چیزای کوچیکی توی زندگی هست که به آدم انرژی میدن ، همیشه برای انجام دادن کارای شاق ازین خرده بهونه ها پیدا  می کنم
 ،برای خودم
  ...
 ،بارون" شجریان که هر روز  قبل از مدرسه باید می شنیدمش "
  ،سنگه که باید توی راه برگشت جابجاش می کردم
  ،پیرمرد ریش سفیده توی راه  آریا 
...
! بتهوون
 ،سرزدن به بتهوون از عادتای قبل از دانشگاهمه
  ...چهار،شش وتیاترشهر و بتهوون
از وقتی چهارراه ولیعصر مسیر هرروزم شد ، بزرگترین دلخوشیم رد شدن از دم بتهوون بود ، سرکشیدنای یواشکی برای دیدن آقا 
  ،ریشوئه 
 ،پیداکردنای بهونه های مختلف برای هی  تو رفتن 
...
 ،حالا می خوان برن
،من غمگینم  
من نمیخوام به جای دیدن آقا ریشوئه_ که دیدنش قبل از دانشگاه رفتن به معنی داشت یه روز خوب بود _ کارگرای یه کارواشو ببینم
...
...خیلی بدین ، خیلی زیاد
 

Wednesday, July 14, 2004

،دوباره رفیق شده بودم با خودم ، بهار هم که بود ، خیابان گردی و پارک گردی
...با حافظ و مولانا و شاملو، فریاد کنان توی گوشم
از اون چهارشنبه های رنگی بود، غرق بودم توی خاکستریهام ، همکلامی با یه آدم رنگی وسوسم کرد که سرخیش رو حمل کنم براش ، شایدم تقصیر کوله قرمزه بود که دنبال راه فراری بود
...از بند خاکستری ها، یا نمایشگاههایی که بسته می شدند که بیشتر کنند قدم هارو


دلم رنگ ناب می خواد،خالص خالص مال خودم ، بدون ترکیب با رنگهای
آدمای دیگه ، می خوام قرمزی اونو بدم به خودش ، قرمزی کوله م انقدر قوی شده که بتونه
جلوی خاکستریها وایسته . می خوام رنگای من با رنگای دیگرون
...کنار هم تشکیل تصویر بدن، نه اینکه قاطی شن با هم

،دلم برای خودم تنگ شده ، برای روزهای رنگی رنگی یه نفره
...کنار هم بودنای کوتاه رنگای من با دیگرون، حتی برای تنهاییهای خاکستریم

،تاحالا کسی نبوده که بتونم باهاش یه تصویر موندگار رو تشکیل بدم
رابطه هام شبیه تصویرهای اند که توی معابد بودایی با شنهای رنگی درست می کنن، و بعد ،از کامل شدن از هم می پاشنشون
...یا عکسایی که کم می مونن توی محلول ثبوت و زرد می شن بعد یه مدت

،گاهی وسوسه می شم برای ساختن یه ترکیب موندگار
،اما هنوز نمی دونم چه ترکیب بندی می خوام
،فقط می خوام با رنگا بازی کنم
...اما گاهی می ترسم که رنگها تموم شن، قبل از خلق تصویر من ، قبل از به ثبت رسیدنم

Tuesday, July 13, 2004

...هوا خوبه ، خوبه ، خوبه
...شجریان و کلهر
انتخاب بین غرش رعد و" شب،سکوت" سخته ،زیاد

ببار ،ای بارون
ببار

Monday, July 12, 2004

ریموند کارور دلم می خواد ، یه مجموعه ی جدید ترجمه شده ازش ، وقتی زیاد درگیرم با آدما ( موقع کاتیدن مثلا ) ارتباط خیلی خوبی برقرار می کنم با قصه هاش ، آدماش واقعین و نزدیک، با اون ظاهرای آبرومند ، با اون روابط قروقاطی و درب و داغون ، آدمای مدرن نازنین

Saturday, July 10, 2004

سرمای همیشگی تابستانهای اخیر به سراغم آمده،اینبار اما، معنایش را می دانم،حرارت بانوست،تکان های سرشار از انرژی سلول های در حال انفجار،فریادهای دخترکان زنده به گور من در لحظه های کوتاه پیش از خفگی ،که سرد می کند دست هایم را.
بانوی عاصی آنقدر حرارت دارد که برای
جلوگیری از سوختنش،دمای بدن من، زندانش باید در حد فریزر باشد،وگرنه،حرارت، بانو و زندانش را خاکستر می کند.

Wednesday, July 07, 2004

قرار بود زودتر شروع بشود،ترس از عدم پذیرش بود شاید،یا هراس به ته دیگ رسیدن کفگیرزبانی،حالا چیزی از دست نمی رود اما،پذیرفته نشدن_اینجا_از تنهایی خاکستری وسط آن همه رنگ،بیشتر درد نمی آورد
و خب اصل مطلب

توضیح : با امضای خودم
من هستم از آفاق کرانه های بی شعور و ندانسته های عالم طبیعت که مرا مثل بزمجه نر به بزمجه ماده میکشاند، به سمت خویش میکشم . به یرما میگویم تو هم بکش. میگوید نچ، نمیکشم، هل میدهم.

(گربه نره)