Thursday, May 19, 2005


نشسته بود روي سكويي ، چشمهاش بسته..
چند تا از دخترها دورش ، قرص زير زباني را گذاشت ، ليوان آب را گرفت
با دست اشاره كرد كه خوبم ، خبر نكنيد كسي را

سپيد پوش بالداري وسط زمين بسكت با دوچرخه دور مي زد
همه جاي حياط آدم
موزيك با صداي بلند ..
حراستي هاي دانشگاه مشغول پاچه ها و كله ها و قلوه ها ..
- مي شود بياييد؟ .. حالش خوب نيست ..
ـ اون دختره ...
- ... سكته كرده اقا ، مياييد؟
ـ اون پسره..
اون پسرا و دخترا ..
- ميايد؟
ـ اونا.........

فرداش
قاب عكسي و سياهي و خرما ..
نبودن آدم ها را نمي فهمم
اين كه ديگر هيچ وقت از كنار پيرمرد پاكشان ، با سرعت نخواهم گذشت
چرا هميشه مي دوم ؟ يك سلام مگر چقدر وقت مي برد ؟
چقدر دير شد ..
چقدر ناگهان

No comments: