Tuesday, April 18, 2006

پدر بزرگوار که افتاد روی دور مصطفی مستور ، خيلی هم بد نشد برای من
باز همان بحث هميشگی فرم و معنا راه افتاد البته
اما بازخريد ترجمه های کارور باعث سرورم شد
هرچند که کم هم غر نزدم که اين ها را که داشتيم
اما ديوانگی من به کارور داشتن چندباره اش را هم توجيه می کند

نازلی که از " استخوان های خوک و دست های جذامی" نوشت
ويرم گرفت بخوانمش
، "حکايت عشقی بی قاف ، بی شين ، بی نقطه "را پيشترش نيمه نصفه خوانده بودم
دوستش هم نداشتم
" استخوان های .. " باز از آن قابل تحمل تر است
يعنی ده فرمان را که نخوانده / نديده باشی شايد حالی هم کردي
اما این که چنین ساختاری را از ان ماجرا عاریه بگیری
و یک خانه ی بدریخت پر سر و صدا برپا کنی ، کمی نشان از کج سلیقگی دارد با مخلوط بی شرمی
من بر خلاف نازلی ، مشکلم بر سر فرم است
يعنی اين کتاب ها را از نظر ادبی در سطح بالايی نمی بينم
مفهوم گرا ! بودن کار انقدر توی ذوقم نمی زند که تکنيک ضعيف
گرچه فکر می کنم نويسنده ( ايضا خوانندگان طرفدار ، مثل پدرم ) انقدر حال کرده با موضوع
و انقدر مساله اش بوده منتقل کردن مفاهيم مورد نظرش که خيلی جاها / وقت ها
کم توجهی کرده به فرم و تکنيک يا کلا بی خيالش شده
یک وقت هایی هم که درگیر بازی با کلمه ها شده
انقدر حال کرده با یک جمله که توی دوتا کتاب تقریبا عین جمله را آورده
رستوران توی شیب خیابان ساخته شده بود و به نظر سوسن رسید مردم به سختی از پیاده رو بالا می روند . استخوان های .. ، صفحه ی ۷۰
و رستوران در شیب خیابان ساخته شده بود و این طور به نظر می رسید که آدم های توی پیاده رو با تقلای زیاد از خیابان بالا می روند . چند روایت معتبر درباره ی اندوه ، ص۱۱.حکایت عشقی ...
یا
پیش خدمت.....، سوسن به وضوح صدای خرخر نفس زدنش را شنید . استخوان...، ص۷۱
و پیشخدمت چاق بود و مرد که نزدیک تر بود صدای نفس زدن اش را می شنید. چند روایت ...، ص۱۲

بر عکس آثاری که نویسنده مجذوب معنا شده بوده
کارهای شخصی تری هم هست ، مثل این ، که من با ادبیاتش کاملا حال می کنم
داستان هایی مثل ملکه الیزابت و سوفیا ( مجموعه ی حکایت عشقی ...) که دومی ادامه ی
داستان اول محسوب می شه به نوعی ، به گمان من واقعا از لحاظ فضا خوب پرداخت شده اند ، با توجه به شناخت نویسنده از محیط جنوب ، برعکس وقتی که نویسنده بند می کنه به نوشتن از تهران امروز و طبقه ی متوسط بالا و جوان هاش ، اینجور فضاها انقدر لوس و مصنوعی از کار در می آن که انگار نویسنده ی با هیچ جوان امروزی حشر و نشر نداشته ،
قراره به صرف نازی و کامی و اسی با سگ نژاد استرالیاییش و سودی و کفش تایوانی چهل و پنج درجه !!! ( چی هست ؟؟؟) این جوون ها برای ما بازسازی بشن ، تازه با نویسنده ای که انگار دماغشو سفت گرفته تا گند زندگی چیپ مردم دماغشو نزنه و یک وقت هایی هم علنا خودشو می ذاره جای دیوانه ـ دانا ی داستان و فحشو می کشه به جماعت عوضی که عین کرم می لولند توی هم و عاشق هم می شن.(استخوان ...)چقدر هم که این عاشق شدن غیرقابل باور و سنتی منتال اتفاق می افته
من دیالوگ های ناگهان انگلیسی و حضور عجیب اینترنت رو هم زیاد دوست ندارم

" روی ماه خداوند را ببوس "رو درست به خاطر نمیارم
.اما یادم هست که وقتی بستمش انقدر حس خوبی نداشتم که حالا باز به سراغش برم

، این عشق به مفهوم و معنا فقط توی ادبیات هم نیست
معادل آقای مستور توی حوزه ی سینما گمونم باید کسی باشه مثل رضای میر کریمی
( فیلمساز محبوب آقای پدر )
برعکس ادبیات سانتیمانتال و شعاری مستور ، من فیلم های میرکریمی رو کاملا دوست دارم حتی "خیلی دور ، خیلی نزدیک" هم که بار شعاری بالایی داشت
انقدر از نظر تکنیک و سینما غنی بود که دیدنش جذابیت داشته باشه
"زیر نور ماه "رو هم که می شه چندباره دید و لذت برد
"اینجا چراغی روشن است" ( که توی جشنواره ی دوسال پیش بود و اکران هم نشد ) هم انقدر ، حس خوبی باقی گذاشته توی من که منتظر اکرانش باقی بمونم
اما یک تکه نان کمال تبریزی هم گمونم مشکل کارهای مستور رو داره
یعنی هول شدگی کارگردان توی انتقال فکرهای به نظر خودش جذابش ، فیلم رو تبدیل کرده
به شبه آثار شعاری دهه ی شصت ، هفتادی سینمای اینجا
درسته که توی جشنواره ی پارسال من انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم !که کلی چیز خوب راجع بهش نوشتم ، اما بعد دو روز دلم رو زد و شرمنده شدم
الان هم هیچ مشتاق نیستم که بنشینم به تماشای دوبارش

پدرم هنوز "روی ماه خداوند را ببوس رو توصیه می کنه" به مردم
:برای ادامه دادن راهش / گسترش دادن تفکرش ، من هم می گم
به بهشت رود آنکس که کارور بخواند ، ترجمه ی مستور و یا آشکار
و لابد جایگاهی هم هست توی بهشت مخصوص زبان اصلی خوانندگان حضرت

،پی نوشت : کلی افاضات دارم راجع به نقش زن توی کارهای مستور
توی پست جداگانه ای ، ابراز خواهیم فرمود

2 comments:

bandar abbas said...

از داستانی که لینک داده بودی خوشم نیامد ( بد تر آنکه اولین داستانی بود که از نویسنده می خواندم - بنا به دلایل روشنفکر نمایانه و دلایل دیگر خیلی وقت است که با ادبیات و سینمای ایران کاری ندارم)و خصوصا که تصویر های داستان ( مثل تماشای سینما از بالای سنگ ) و خط کلی داستان کاملا تکراری بود و از همه بدتر داستان نه از هم پاشیدگی پست مدرن ها را داشت و نه قواعد کلاسیک را رعایت کرده بود...به هر حال اگر داستان هایی با این فضا را می پسندی من "ماه و آتش" پاوزه را پیشنهاد می کنم - البته در زمینه عشق نافرجام " در سایه دوشیزگان شکوفا " از مجموعه " در جستجوی زمان از دست رفته" هم بد نیست- البته احتمالا هر دو را خوانده ای

راننده ترن said...

جز این باور نمی کنم که این مردم صراط مستقیم را عاریه گرفتند از عرب جماعت برای حرف کم نیاوردن
ایرانی جماعت و صراط مستقیم؟ اصلا باور نمی کنم