Friday, March 31, 2006


با يک گل هم بهار می شود
با يک تکان بهار هم فراموش می شود

Monday, March 20, 2006

اولش ساعت ها ريسه رفتيم به اين موضوع
يعنی پياده از گاندی تا ونک و بعد تمام راه تا خانه و بعدش حتی
بعد فکر کردم ريسه از بی پولی رفتن شکم سيرها
بعد ديگر نخنديدم
حالا خنده هام اينجا
باقيش مال تنهاییم
که نگويند غربالی گذاشته ام که شادی ها را نگه دارم برای خودم
تلخيهام را ول کنم اينجا

رفتيم عکاسی فروشی
يک سی اف یک گیگ نودهزار تومانی ابتياع شد عيدانه ی پسرم محی الدين
و يک حلقه صد برای دخترکم مهرالنسا خاتون
( مساوات یعنی این )
و مقاديری خرت و پرت دیگر هم
؟ بعد هم که مگر می شود کتاب فروشی های کریمخان را نادیده گرفت
چرا کردیم در نشر چشمه ( که من دوست ندارمش اصلا اصلا اصلا )
و دست پر رفتیم به سمت گاندی که خویش گرامی را که عازم فرنگ است برای ماندگاری
ملاقات کنیم به قصد دیدار اخر در وطن و حلالیت طلبی و خداحافظی
در همین اثنا یادمان رفت به اسکناس های باقی مانده و در کیف و
؟؟؟ ایییییییییی دل غافل !!!! کجا رفتند پس آن سبزها
این کافه های گاندی هم مثل پاتوق های انقلابی ما جای فقیر فقرا نیست که
چایی پانصد تومانی داشته باشد
حساب کردیم که ارزان ترین چیزها را بخوریم تا دخلمان بخواند با خرجمان
بعد هم هی دستمان و دلمان لرزید که مهمان عزیز چیزی بخواهد خارج توان ما
خودمان هم که هی خیره به منو ، دنبال ارزانترین چیزها
بعد هم که با وجود ترک نوشابه ، مجبور شدم به نوشیدن کوکای بدون ننسی
در آخر حسابمان را قران به قران صاف کردیم و شرمنده برای نداشتن تیپ زدیم بیرون
دم در برخوردیم به گله ی دوستان کافه ای که جمعه ها هم مارا می کشانند انقلاب
و معلوم شد ماییم که مستحق کافه های انجاییم و خودشان در خلوت آن کار دیگر می کنند
مچ گیری بی نظیری بود که به سرانجام نرسید چون ریالی نمانده بود برای یک دور دیگر هم نشینی با آنها و فهمیدن که خائنان کدامند
حین پیاده گز کردن سربالایی گاندی تا آخرین سکه های جیب هامان رو شد و
یک پنجاه تومانی نجات بخش هم که احتمالا فرشته ای در همان لحظه جاسازی کرده بود در نهانگاه کیف یافت شد
هشت صد و سی تومان!!!
..فکر کردیم که کرایه نفری چهارصد و اگر گرانتر خواست بگیرد چی و
بعد توی تاکسی یادم افتاد کرایه هفتصد می شده مجموعا و قلب هامان آرام گرفت
توی کوچه هم که هی ترجیع بند "وی آر سو پور ، وی دونت هو انی مانی" سالیان پیش را
گفتیم و مثل مست های نیمه شب تلو تلو خوردیم

پی نوشت :
یک ـ بدترین چیز بی پولی نابود کردن اعتماد به نفس است
دو ـ اما همه چیز را خواستنی می کند ، یکهو گل های دست فروش ها انقدر زیبا می شوند که همه شان را بخواهی یا دلت شیرینی می خواهد یا هرچیز دیگری که در وقت های دیگر نمی خواهی / نمی بینی حتی

ـــــــــــــــــ

صاحب وبلاگ عزیز
برو به جهنم با این کافه نشینی های هرروزت
برو به جهنم با این دل لرزه های مسخره ات
برو به جهنم با این مشکلات بزرگت
شب عید است
؟ چندتا بچه لباس ندارند / گرسنه اند / سقف ندارند
برو به جهنم


Saturday, March 18, 2006

ديشب عجيب ترين و بامزه ترين مهمونی امسال بود
ـ همش چندتا مهمونی بوده مگه!!! ـ
دم در يه آشنای قديمی و صميمی السابق رو ديدم
بعد فهميدم خانوم همراهشون هم يه آشنای قديمی تره
سایر اراذل هم رویت شدند و بعد
بنده کف آشپزخونه ولو مشغول فوتوگرافی بودم که
، يه دامن صورتی ديدم
سرم رو بالا اوردم و يه ناف تزئین شده و يه خانوم بسيار بسیار جينگول رو مشاهده فرمودم قطعا که حضور چنين پدیده ای در آن جمع بسیار نادر بود
..
سرمست و خندان داشتیم مطبخ را ترک می گفتیم که
علیا مخدره ناف مزین و یک آقا رو مشغول صحبت دیدیم
آقا بسیار آشنا می نمودند
ایستادیم و خیره شان شدیم
خود حضرت سلبریتی فرست بوی فرند ما بودند
خانوم رو معرفی کردند که دوست دخترم
و من رو که دوست دختر سال های بسیار پيشم
!
من همیشه تصورم دیدار مجدد با این شازده توی یک مهمونی بود
و می دونستم که با قطب مخالف من
اما نه توی چنین مهمونییی
تلرانس یک ادم چقدر می تونه وسیع باشه که هم من توی سیستم زندگیش یافت شم
؟!!هم چنین لکاته ای
( معذرت ، من یه آدم ظاهربینم )
بعد هم که دوستام از شلوغی بعد از توهم آمدن نیروی انتظامی استفاده کردند و رفتند
گویا مهمونی رو اشتباه اومده بودند
نه کسی دیده بودشون / نه می دونست از کجا
خلاصه باعث بهت بسیار و غر بسیارتر شدند تا آخر شب

دیشب فکر کردم دوست گرفتن آدم ها از نزدیک چنان هم سخت نیست
، انقدر امن و اطمینان بخشند بعضی ها که می شود بی ربط در آغوششان کشید
بوسیدشان و اظهار دوستی کرد ، واقعی واقعی

مرسی دختر آبیم ، پسر نارنجی ، آقای بدرفتار
و آقای صاحب مهمونی که دوستای به این مهیجی داری

پی نوشت : باده ی عارف از درون

Thursday, March 16, 2006



چهارشنبه توی کافه داشتم جماعتی رو همراه می کردم که
بريم تئاتر عادل ها .. خوشبختانه فقط دو نفر به انتخاب من اعتماد کردند
تحمل شرمندگی بيش ازين رو نداشتم
بسی بد بود
حتی اگه قرار بود کار کلاسيکی در بياد ازون بازيهای تصنعی
می شد يک کار کلاسيک خيلی خيلی بد
بسکه فقط داد می زدند همه
و بيخود روی سن غلت می خوردند و بالا و پايين می پريدند
نمی دونم قطب الدین صادقی چش شده
البته شاید هم مصداق آن خشت بود که پر توان زد باشه
با وجود اینکه من موقع عکاسی فقط کادر عکسم رو می بینم و چیزی هم نمی شنوم
کلی خسته شدم
عکسهام رو دوست دارم اما
بازی این هم دانشگاهی خوشحالمون رو هم که نمی شد نبینیم

Wednesday, March 15, 2006


چقدر خوبه که خبر بد رو وقتی بشنوی که به سرانجام خوب رسيدهاولش که اينو ديدم ، يخ کرد تنم
کمتر از يک ماه پيش بود که نشسته بود روی لبه ی استیج سالن دانشگاه و
پاهاش رو تکون می داد رو به عکاسايی که هی ازش عکس می گرفتن
امروز هم که اخبار فلسطين رو نشون می داد ياد موزيک روی عکسهاش افتاده بودم
بعد فکر کرده بودم اين خبرنگاری که نشون می ده چقدر آشناست
خبر رو هم نشنيده بودم
بعد خبر رو خوندم و لرزيدم
ياد وقتی افتاده بودم که می گفت کار کردن با عرب ها سخت تره توی فلسطين
يا پسره که ازش پرسيد با بادی گارد می رين عکاسی که چيزيتون نمی شه
و فرنود ياداوری کرده بود که کم هم چيزيش نشده
خوشحالم که سالمه ،
فرنود وقتی صدای دست زدن بعد ديدن عکسهاش طولانی شد گفت
: بچه ها دارن می گن
آلفرد دوست داريم


رفتم يه مقدار چهارشنبه سوری کردم
درواقع عکاسی کردم
و يه مقدار هم دعوا
نمی دونم چرا هر بی سر و پايی به خودش اجازه بده هوار بکشه چرا عکاسی می کنی
! پسره وسط قردادنش اومده بود منو تهديد می کرد که ببره ستاد
منم که موقع عکاسی کردن یه شیر ماده ی وحشی ام نعره ای کشیدم
که دوستاش اومدن نجاتش دادن ، تازه هلشم دادم
بیچاره حقش نبود
یه دور هم با یکی که حس سوپرمدلی داشت یه معرکه ی کلامی تشکیل دادیم
خوبیه بزرگ شدن اینه که می تونی جواب همه ی متلکا رو بدی و نترسی
ـ البته این تا وقتی عمل می کنه که طرفت یه بچه جینگوله ـ
میون آهنگای بدشون یه مقدارم آهنگای پسرم رو پخش کردن
منم هی اسمشو جیغ زدم ـ به یاد قدیما ، گرچه توی کنسرت ها من هميشه يه بچه ی لال ـ طفلکی بودم
خلاصه عکاسی چهارشنبه سوری تمرین خوبی برای میدون جنگه
بس که چیزهای وحشتنکاکی زیر پات منفجر می شه

Tuesday, March 14, 2006

لباسهام را در نمی آورم
هنوز منتظرم کسی بیاید باهم چهارشنبه سوری کنیم
دوست های پیر داشتن نتیجه اش می شود این
جوانیشان را ، بچگیشان را خیلی قبل از من کرده اند

بیرون صدای تیروترکش می آید
نه این صدای شادی نیست که
ملت جنگ دوست
رفتم پایین
انگار توی شکنجه گاه ، هی مچاله می شدم از ترس
چندسال است آتش درست نداشته ایم
که من بیاستم توی خاکسترها و فکر کنم ژاندارکم

فکر می کنم پارسال من بود آن شب تا صبح گرمی و داغی؟
آتش که نداشتیم ، هرکدام از آدم ها آتشی بود
الان دلم سال پیشترش را می خواهد حتی
یادت هست که برف آمد ؟
من نشسته بودم می لرزیدم یک گوشه و دیوارهای کلفت دورم نمی گذاشت گرمای مهمانی برسد به من
چقدر دلم مهمانی می خواهد
که بنشینم یه گوشه و غر بزنیم که رسم چهارشنبه سوری این نیست که
آتش باید باشد و انار و شعر حافظ و مولانا و شراب شیراز لابد
چقدر مهمانی می خواهد دلم
بعنوان تماشاچی سرمستی دیگران حتی

آب سرد را ول کرده بودم روی تنم بلکه خاموش شود آتشی که می سوزاندم
نوشت سالروز تولدت مبارک
یعنی هنوز یادش هست موهاش که هی پخش می شد روی صورتم
خوابیده بودم توی سرمای حیاط ، سرم روی پاش
یادش هست توان بلند شدن هم نداشتیم
یادش هست هیچ یادی نمانده بود برامان ؟
پارسال این موقع
غریب ترین شب زندگیم بود
امشب عادی ترین شب ها
تولد یکسالگیم مبارک

چقدر هم که من حسودم توی داشتن ابزار عکاسی
یک شنبه بین دو کلاس رفتم ناصرخسرو ، بعد چهارسال که هی گفته بودم نه ، آنجا جای چون منی نیست
خیلی هم ترسناک نبود یا اصلا شاید
ـ رنگ خاکستری آبرومند هم تنم کرده بودم ـ گرچه جوری ترکیبش کردم باز که چیز نیمه آبرومندی شد
دوربین هولگا نداشتند ، اصلا نشنیده بودند جز پیرمردی که گفت خیلی قدیمیه که
دوربین جدید بخر
! خدا دوربینت را بگیرد و بفرستد برای من پسر ، به چه کارها که وانمی داریم
بعد با جهت شناسی همیشه معیوبم از بازار عرب ها سر در آوردم
پاستیل و مارشمالو خریدم برای خودم تا حس گمشدگی نترساندم
چقدر خوشحال شدم که دیگه هوس فلافل بازار نمی کنم
بعد هم از بازار اصلی سردراوردم ، بی هدف رفتم توش
شاید هم هدف داشتم ، توی سیل جمعیت غوطه خوردن مثلا
چقدر هم که آدم ، خودم را بغل کردم تا کسی نخورد بهم
بعد که آمدم بیرون ، مترو انقدر شلوغ بود که بفهمم هیچ جایی برای بی عرضه ای مثل من پیدا نخواهد شد یا شاید ترس از خفگی بود
ـ بعد پیاده راه افتادم به جهتی که شمال بود به نظرم ـ این کوه ها کجان پس ؟
خیابان غریبه بود ، غریبه تر هم می شد ، پاستیل آلبالوییم را می خوردم
انقلاب کجاست ؟ مستقیم که برید می رسید به ولیعصر!
هییی! من که تاحالا خیابانی با این اسم را ندیده بودم که برسد به ولیعصر
بعد راه رفتم ، راه رفتم ، راه رفتم
تا به مغازه های ورزشی فروشی نیمه آشنا رسیدم و میدان منیریه
و توانستم راه دانشگاه معززمان را پیدا کنم
خدا خیردهاد پدرم را که در کوچکسالی و بعضی آشنایان را که در بزرگسالی
لذت شهرگردی را به من آموختند

بعد تمام مدت از ناهار چهارشیش تا شب دیر کافه هی دنبال کسی گشتم که عید برود هنگ کنگ برام هولگا بیاورد
یکی گفت همینجا پیدا می کند

Saturday, March 11, 2006


عکس سرودخوانان هشت تا هشت
دليل انتخاب اين عکس هم که واضحه
! نمايش حضور فعال زنان عکاس
گرچه کل اهالی عکس دوست داشتنی بودن کلی

لیریکش خوب بود
وقتی همه می خوندن هم خیلی جالب بود
فقط آقای خواننده ی اصلی که عکسش اینجا هست
یه جاهایی می خوند که
بگو نه"
....
"به دنیای بی زن
و این اخری رو انقدر بامزه و اروتیک می گفت که من تصویر فلوی صورتی یک تخت خواب پوشیده شده از گلبرگهای گل رز رو می دیدم و یاد صدای وسط برنامه های اف تی وی می افتادم

کاش آدمای ديروز کافه عکس اينجا می اومدن تا دليل رفتارهای نابه هنجار من و
خنده های وحشيانمون رو می فهميدن

پشت همه ی این شادمانی های مسخره ام
من هنوز شرمنده ام که توی تجمع نبودم
که کتک نخوردم
که ترسو هستم
که بيست و دو خرداد هم ايستاده بودم پيش بابک احمدی آنور خيابان
من يک تماشاچی شرمنده ی لوس مسخره ام

Thursday, March 09, 2006

حالا هی اس ام اس که برو پارک دانشجو ، پارک دانشجویی ؟
پارک دانشجو رفتی ؟ بودی ؟ دیدی ؟ شنیدی ..
اسمش ترسویی است یا محافظه کاری نمی دانم ، شاید هم عاقلی باشد ، بی عقلی نباشد یعنی
یک هفته تکرار کردم نمی توانی ، امسال نه
بعد هم سالن نشست هشت تا هشت که خالی شد کم کم و من ماندم و یکی یا دوتای دیگر
چشم هام شد رنگ لباسم
نشستم ماده ی شصت و یک دیدم ، گلوم پاره شد
اشک که نمی توانم بریزم ، می روم توی دستشویی ، عق می زنم ، عق می زنم
با این چیزها که خالی نمی شوم
چقدر دلم می خواست بدوم ، بدوم ، تمام خیابان ولیعصر را
کافیست بگوید زود باش
بستنی له می شود توی دستم ، می دوم ،می دوم ، می دوم

پارک دانشجو نرفتم من
هی فکر کردم پارسال این موقع ، سال پیشش
هی یاد حسن بودم ، یا آن دختر خبرنگاران جوان
هی خواستم به یکی بگویم سردار را اگر دید بگوید آن خبرنگار اقدام گر علیه امنیت ملی شهید شد

من ترسو هستم یا محافظه کار یا چی
هی فکر کردم یکی کمتر ، مگر باقی این فکر را نمی کنند؟ من نه ، دیگران که هستند
بعد نشستم این را
و این
و این
و این را
خواندم و اشک ریختم
عکسها را هم ..

ـ رفتی ؟
ـ نه ،
ـ اینا که تظاهرات دافیا ! است کاش هیجده تیر..
ـ هیجده تیر هم پیک نیک بود واسه شصتیا ، پنجاهیا ، پنجاه و هفتم واسه چهل و دویی ها
..
توی تظاهرات دافیا باتوم می زنن به سیمین بهبهانی ؟؟

اصلا فکر کن دافم من
اولین بار که پرسیدم معنیش را ، گفتند می شود آلت زنانه
همان عورت پدربزرگ هاشان
دوست آرتیست انتلکتم مگر از من جز این می خواهد ؟
هرایتراهای یونان لااقل برای خوشنودی مردان باید باسواد و باهنر هم می بودند
من هم حق دارم هنرمند باشم ، فکرهام را باید یواش بکنم ولی تا ننویسند جزو سکسوال پرابلمم
من هنر بکنم با دوست های روشنفکر خودم در می افتم
سرباز و سردار و لات های چهارراه ولیعصر پیشکشم
من هنر بکنم به دوست روشنفکر فیلمساز فرنگ تحصیل کرده ام بفهمانم
اگر بگویم فمینیست هستم سردمزاج یا لزبین نیستم
ـ انقدر باور شده این ، که خانوم های آرتیست موفق زیادی را می شناسم
که قبل ازینکه به کارهاشان انگ فمینیستی بخورد سریع اعلام می کنند البته من
فمینیست نیستم ـ

خوشحال شدم که خواست برویم نمایشگاه
انقدر دور بود که یادمان برود چهارراه ولیعصر کجاست
شب توی کوچه فکر کردم پارسال چه بارانی می آمد
صدای باران بود و
من که سرامیک ها را می شمردم تا ببینم اقدام علیه امنیت ملی چند بخش است،
اخبار گفت تظاهرات ضدامریکایی زنان ترکیه .. مثل گی پرادها که می شود تظاهرات صلح
صبح توی تختم غلت خوردم و فکر کردم محافظه کاری چه چیز نرم لوسی است

Tuesday, March 07, 2006


زيبايی شناسيم زياد هم تکروی نمی کند گويا
اين که فکر می کنم جرج کلونی خيلی خيلی خوب است مثلا
تام کروز هم هيچ جايی در دسته ی خوب هايی که سردسته اش ايشانند ندارد
این دوست سابقمان ، آقای نقاش تازگی ها خیلی مهم هم که چقدر شبیه است به کیانو ریوز
کسی اینجا مشابه وطنی قابل دسترسی حضرت کلونی سراغ ندارد؟؟
تا من نظرم تغییر نکرده و پابرجاست روی این آقا ، لطفا

مرد اگر بودم عاشق نیکول کیدمن می شدم ، به دست که نمی آمد
با دایان کیتون ازدواج می کردم
فکر می کنم می شود یک عمر دوستش داشت / دوستش بود
بعد صبحهای هفتاد سالگی توی تختخواب نیم غلتی زد به سمتش
و فکر کرد این همان زنی است که من دوست می داشتم / دوست می دارم

دوست داشتم با مریل استریپ کار کنم
کی هی بداخلاقی کند سرم و من بدانم تهش خوب است

جک نیکلسون گرگ هم رییسم باشد
و هربار برگه ای می دهم دستش ، دستش ..

این دخترهای لوس مکش مرگمای هالیوود هم هی از جلوی تصویر رد بشوند
تا کیفیت بصری زندگی برود بالا
ریس ویترسپونی هم وجود نداشته باشد تا اسکار را بدهند به جودی دنچ

بعد شام با همه ی بازیگرهای قدیمی بروم بیرون و
به اینگرید برگمن بگویم خانوم من می توانم شما را پرستش کنم؟

دوست داشتم توی سرخی سفیدی فریادها نجواها بمیرم
و جای ماریا اشنایدر توی زرد قهوه ای آخرین تانگو درد بکشم
..
همه ی آرزوها را که نمی شود نوشت
دیشب مراسم اسکار بود
دوست داشتم وان تی وی مان خراب نمی شد
تا این رفقا را ببینم
همین


دیروز افتتاحیه ی نمایشگاه این دوستمون بود
من که واقعا عکسهاشو دوست داشتم
گالری اعتماد هم جای خوشگل جالبیه
برید ببینید و بخرید ،
بلکه از سر خوشی یکی از عکساشو به من فقیر هدیه بده

Monday, March 06, 2006

یک شنبه های چهار ساعت بیکاری،
ما همه خوبیم را دیدیم
فیلم های کوچک بی ادعا دوست دارم من
چقدر همه عمیقا وری نرمال پیپل بودن
چقدر باور کردنی
آهوخردمند که انگار روزی صدبار از کنار هم رد می شویم
خسته هم شدم
خستگی روزمرگی همیشگی

یک شنبه های کافه ای
هشت و نیم و آقای کوچک و باقی
یک میز گرد وسط فضایی بزرگ که آدم های دورش می شوند همه ی آدم های موجود در دنیا
بعد همه کم کم می روند و ما سه تا می مانیم باز
من فکر می کنم نویسنده این میز سه نفره را چندوقت یک بار
جا داده توی داستان مثل پاگرد ، تا خستگی بگیرد
بعد باز در باز می شود و ان دختری که عجله دارد و همیشه با من هم دست می دهد
و می گوید سلام خانوم / خداحافظ خانوم می آید تو و باز ننشسته می رود
یک تکه رنگ رفته بامزه روی نرده ی پله ها که یک لحظه حواست را بدزدد و باز برگردی ،
من دارم به کتابی فکر می کنم که هرفصلش با تصویر خطی یک میز شروع می شود
با سه تا آدم دور از هم
بعد این آدم ها می روند توی زندگی خودشان تا سرفصل و آن تصویر خطی
سراغ هم نمی گیرند از هم
من فکر می کنم اگر توی پاگرد بعدی چشمم نیافتد به آن تکه رنگ رفته خستگیم می ماند
من فکر می کنم می شود جملات ابتدایی یک فصل ازآن تکه رنگ ریخته بگوید
مثل ان بار که می خواست پول شهریه را پرت کند توی صورت دانشگاه
بعد باز یکی از سه نفر موقع خداحافظی بپرسد کتاب هات را گرفتی
رنگ ریخته جوابی غیر از آری بدهد
یکی از سه نفر به تلفنش جواب بدهد ، سیگار بکشد
یکی سیگار بکشد ، حرف بزند / نگاه کند
سومی پخش شود روی میز
پاهاش را گره کند به هم
فکر کند رنگ لابد زرد یواش و گلبهی است مثل خودش
پيشواز هشت مارس / یک

شب از نيمه هم گذشته که اس ام اسش می رسد
دعوت به تجمع پارک دانشجوست
که هی این روزها روزشماریش می کنم
انتظار با حس های خوب و بیشتر بد توامان

می نويسم : قربونتون ، شما که نمی آين ، ديگران را هم تحريک نکنيد
جمله ام لحن سرخوشانه ای دارد ، کاش بفهمد ، نه که طعنه باشد به نبودنش ،
خودش بايد بداند که امسال من نمی توانم ( توضیح در شماره های بعد شاید )
باقی گفتگو را کامل بخوانید

ـ اون روزا که ما می رفتیم هربار با سر و صورت خونی برمی گشتیم ، حالا که پیک نیکه
( هی هی ، چه پیک نیک لذت بخشی ،دوسال پیش که باتومی داشت فرود می اومد تو صورتم چه صحنه ی اروتیک بامزه ای بود )

ـ خون رو جایی می دن که ثمری داشته باشه ، این پیک نیکا حتی صدایی نداره دیگرانی رو هم دعوت کنه به همراهی ، یا حتی دلگرمی که کم نیستیم . اگه قراره به دورهمیه یه سری آدمه همفکره که واقعا میریم پیک نیک ..
(توی پیام کوتاه بهتر ازین نمی شد توضیح داد)

ـ خون دادن افتخار نیست ، پیک نیک رفتن برای دفاع از آزادی هم خیلی خوبه ،
منظور من این بود اگر من جایی نروم بدلیل ترس نیست ، هرچند آدم شجاعی هم نیستم ،
کسی را هم تحریک نکردم ، قصدم اطلاع رسانی بود . همین . نقطه .

اون همین نقطه یعنی تمامش کن
تمامش کردم
برگشتم میان کتاب های قاطی پهن زمین
حالا هم برداشته توی وبلاگ مهمش بند تذکری اضافه کرده که
هر کس بايد بنا بر تشخيص و مصالح و وجدان اجتماعی خودش عمل کند و هيچ‌کس برای مبارزه کردن دينی به گردن کسی ندارد و هر کس تنها در مقابل وجدان خودش مسئول است و بس. آزادی "آزاد بودن" در دفاع نکردن از "آزادی" هم هست.
این طور که بیشتر چلنج می کنید حضرت!
باید برای روز چهارشنبه سرگرمی جالبی پیدا کنم

Wednesday, March 01, 2006

آخ که چقدر حرصم گرفت وقتی درآمدم به تک تک اين دوستان فرهيخته
که چرا نگفته بوديد سعدی توی يک بوس کوچولو انقدر ابراهيم گلستانه ؟
برگشتند که ا! نه بابا!
کم کم داشتم فکر می کردم توهمات من و خانواده ی محترمه بوده
که بعد از فيلم جيغ هممان درآمده بود
حالا خوب شد امروز بالاخره رسيدم به این
و یادم آمد غرهام را نزده ام

من آيدين آغداشلو رو که توی سرد سبز ناصرصفاريان می گه
ابراهيم گلستان زنده است و بهتر است حرفی زده نشود درباره ی رابطش با فروغ
(يه چيزی تو اين حدود ، فيلمه رو چهار/پنج سال پيش ديدم آخه )
دوست دارم،
ـ پشت سر مرده هم که نباید حرف زد ـ
نه که موضوعات اینسایدری جالب نباشند برایم ها
اما به نظرم دورترین ربط را دارند با ژست روشنفکری
در ضمن اینکه ابراهیم گلستان هرچقدر هم که مزخرف باشد شخصیتش
آرتیست گنده تری است از بهمن فرمان آرا
تعجبم هم از لی لی گلستان است که با آن خلق خوش مشهورش
هیچ اعتراضی نکرده
یا هیچ کس دیگر هم
هرچقدر هم که ابراهیم گلستان شخصیت منفور و نامحبوب
اما این طور به هجو کشیدنش هم کار هنرمندانه ای نیست

مسخره ترین جای فیلم هم آن جاست که سعدی ای که هیچ مانیای شدید دیگری
نشان نداده از خودش بی مناسبت شروع می کند شب مرگ فروغ را گفتن
انگار بزرگترین زور کارگردان ، هی بفهمید دیگه ، این آدم همون آدمه

قطعا که باید این فیلم را می دیدم
به خاطر کیانیان نازنین هم که شده
یا مشایخی که داشت یادم می رفت بازیگر خوبی هم می تواند باشد
یا بازکشف اینکه این خانوم هدیه ی تهرانی چقدر خوش استایله
یا تصویرهای کلاری
و اینکه مگر چندتا فیلم ایرانی است که در سال همه ی دور وبری ها می بینند
که با هم غر بزنیم حداقل

دارم به درستی حرف یکی از دوستان که آن وقت های دور هی با هم دعوا می کردیم سرش
اعتقاد پیدا می کنم :
یه فیلم بد باادعای روشنفکری بدتره از یه فیلم متوسطی که
هیچ ادعایی جز جلب اکثریت تماشاگرها نداره ،
گرچه هنوز هم تماشای یک فیلم گیشه ای ایرانی را نیستم
اما این فیلم های هالیوودی بی ادعا دیده اید چقدر خوش خوراکند؟

پس نوشت :دیروقت بعد از تماشای فیلم دیدم که بیست و چهار بهمن بوده ،
روز درستی را انتخاب کرده بودیم
ظهیرالدوله را که سالهاست دراین روز فراموش می کنم