Thursday, January 18, 2007

And it's not exactly prison


یادم هست که دی ی ِ دیرش خوب بوده .. یعنی کلا تاریک که بشود و خانه نباشی خوب می گذرد
پس این چه روز بعدی بدی است که دارم من ،که همش خواب

، دیروز را می نویسم تا یادم بماند لحظه هایی هست ، گاه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه گاهی
که بدی هم نباشد ، گیریم با همین فاصله ی نه کم

قرارمان نمایشگاه و نشست است خیر سرمان
اول که من کار تمیزهای گالری را می بینم تنها و دوستشان هم دارم
بعد می ایستم توی سرما و تن در نمی دهم به آن جمعیت تا آمدن زن گرامی
بعد می رویم آن تو که نشست است مثلا و یک دور همه ی آدم فشرده ها را له می کنیم
اندکی ریز حرف می زنیم و غر می شنویم و چنددقیقه نگذشته
، با طی دوباره ی مراحل له کردندگی می رسانیم خود را به در،
و بی خداحافظی حتی ، خودمان را نجات می دهیم
حالا ببینم واکنش استاد نازنین چه خواهد بود در برابر این همه شعور و نزاکت

ما را چه به این مفید کردنی ها و جوان بازی ها

آقای دکتر باید بروند شیفت و نیاوران هوس کرده شده ی زنم هم که دور
بانو و اذناب اما نزدیکترند
به قصد قربت می رویم و من هم که پا از سر نمی شناسم از شوق
نرسیده آقای د ظاهر می شوند و من جیغ جیغ شادی را همان وقت است که سر می دهم
و تا آخر هم حفظش می کنم ، گیریم با تنفس
چنددقیقه ای معاشقه از پشت شیشه با بانو ، که دورشان بسی شلوغ است و هول برانگیز و ما دودل برای دخول
می رویم و میز می شود قارچ زیر باران بس که رشد می کند هی
و من طبق همیشه مبهوت بانوم با آن پتوی دور پیچیده ی نارنجیش
یک مقدار زیادِ آدم ها غریبه طوری و بورینگ و ما هی خودمان غیبت و معاشرت داخلی
که چقدر هم کم داشته زندگی من
، و قرار ازدواج گزارندگی های من و آقای د
چون تنها نرینه ی جوان نزدیکی است که من را مجبور کرده به جای اسم های ساختگی معمول ، آقای صداش کنم
و براساس کلی تئوری ، این تفاوت منجر می شود به همسرانگی


بعد هم زنم و بانو مقصد یکی می کنند
من می مانم و چهار پسی تعطیل که بین راه ولم می کنند به امان خدا
و من هی دل خوش می کنم که لااقل با انگشت خیابان شلوغ تر را نشانم دادند که مثلا امن
به مقصد اتوموبیل رو که رسیدم آقای د زنگ زد معذرت و خطری که نبود راه و این کِر کردن ها
که من چون عادت ندارم ذوق زده می شوم ، زیاد

آخرش هم مهربانی آقای پدر و بی نیازی از گز کردن شانزدهم مشهور

بعد صبح بد فرداش که کش آمد هی
و من فکر می کنم چرا بانو گفت زندگی می کنیم که سگ نمی کنه
فکر کردم زندگیش سگی اگر باشد .. من در حد آمیب تک سلولی دارم به حیات ادامه می دهم

___
پ .ن - راستی شب قبلش خواب دیده بودم با خانواده ! رفته بودیم این کافهه
و میزمان خیلی گنده بود .. این جور که خواب ببینم و بشود را دوست دارم

6 comments:

Anonymous said...

aman az bi bargi....
aman az bi kasi...
aman az tabhayi ke majboram mikonad tan daham be gerdabe fasede dost dashtan.

Anonymous said...

بياييد اسمش را حدس بزنيم و نسبت به سليقه اين خانوم جوان نااميد شويم: وين ديزل؟ جاني دپ؟ آلن دلون؟ دكتر درٍ؟ رابرت داوني جونيور؟
رابرت دنيرو؟ بنيسيو دل‌تورو؟ مايكل داگلاس؟ مت ديلون؟ مت دمون؟ ژرار دپارديو؟ جف دنيل؟ ويلم دافو؟ تيموتي دالتون؟ لئوناردو دي‌كاپريو؟ دنيل دي‌لوئيس؟ بو درك؟ ديويد داچاوني؟ رابرت دووال؟ دني دوويتو؟

Anonymous said...

حدس من: مايكل داگلاس! (و اين مشكل - مثل يكي دو مشكل ديگر! - از چهارده سالگي اين خانوم جوان شروع شد: روزي كه دور از چشم پدر و مادر، فيلمي را ديد كه در آن مايكل داگلاس كارآگاه پليس بود و شارون استون يك نويسنده خطرناك. مايلم توجه شما را به اين نكته باريك جلب كنم كه وبلاگ كنوني اين خانوم، درواقع تحقق آرزوي آن روز ايشان - پس از ديدن فيلم - است كه: "من هم بايد يك نويسنده خطرناك شوم" ... و دقت داريد كه نشانه‌هاي مشابه، فراوان است

YUMMY said...

زیبایی نسبی رنگها
زیبایی قرمز
برای دیروز
در هم آمیختگی قرمز
با من
رنگ امروز
رنگ بی فسادی
نقره ای آسمان بارانی
روزانگی دوست داشتن
روز فریاد دوستت دارم
آزادی فریاد
با او
...
شهرزاد خوبی هستم هنوز
تورو هم بازی میدیم و آی سه تایی میخندیم

Anonymous said...

هي يرما.خوبي؟از خيلي وفت پيش وبلاگتو ميخونم.با حاله.اگه اومدي طرفاي كافهه با سارافون قرمزه بيا.

__ said...

دلم تنگ شده بود . چه خوب که پست جدید نیست :دی
الگو جان بنده کماکان سعی در کاهش میزان مصرف اینترنت دارم به لطف شما .
هیچی دیگر . همین .