Friday, June 29, 2007

Woman is the sun, an extraordinary creature, one that makes the imagination gallop

خوشحالمه که پا به پای ناز کردن هام
، ابراز ارادت و نازکشی شد
و اینکه زودتر از حد لوث شدن، پایان یافت
،هروقت رفتنتان به جایی می شود عادت
کمی غیبت کنید، به خوبی ِ حضورتان پی خواهند برد
و اشتیاق کم رنگ شده ی خودتان هم ترمیم می شود
غرض اینکه باز برپا شد برنامه ی چهارشنبه ها
و تازه فهمیدم چه دلم تنگ
و چه خوش
و چه دوست داشتنی بعضی آدم ها
خلوت هم شده و خبری هم از داف ها نی
،گیرم کم لطفی آنها و منتش هم روی من،که شد آنچه خواستت بود،

سلیقه ی انتخاب کنندگانمان دارد میل می کند به شوخی
و تازه دارم می پذیرم که سنس آو هیومر در من موجود نیست
غیر از آن، وقت هایی که می خندم همان وقتی است که دیگران در سکوتند یا خمیازه و در خنده های جمعی من حضوری ندارم

هفته ی پیش، کمی چاپلین بود که خوب، بایدش دید
و دیروز،امروز، فردا که سوفیا داشت و مارچلو هم
پروردگار را چه شده که دیگر دست به اینجور خلق های خدایانه نمی زند؟
انقدر به کمال زن است این زن ! که گاهی پهلو به هجو می زند اغراق های جسمانیش

این چهارشنبه، کامرانزیلا ریترنز
کمی کمدی انگلیسی، که حالا ساعت ها موعظه ی غول فامیل در باب عالی بودن کمدی های بریتانیای کبیر
من که هیچ لطفی نمی بینم در این اتوکشیده های مبادی آداب که باید کل تاریخ فلسفه را از بر باشی تا بلکه لبخنده ای در گوشه ی لبت نقش ببندد
بعد دوازده انگری مِن
نود و پنج دقیقه ی سیاه و سفید را انگار کن با دوازده مرد در یک اتاق
اسباب صحنه در حداقل
مقادیر بسیار زیادی حرف
! و فکر کن که خسته ات نکند
کار ِ شاهانه که می گویند می شود این

Thursday, June 28, 2007

Cities Are Centers of Copulation


: رامونا راجع به شهر اندیشید
باید تصدیق کرد که در بی نظیرترین گنداب های اسرارآمیز گیر کرده ایم. گندابی که بالا و پایین می رود و ضربان دارد. چندسویه است و شهردار هم دارد. توصیف اش صدهاهزار کلمه لازم دارد . گنداب ما تنها جزئی از یک گنداب خیلی بزرگ تر است _ گنداب ملت / دولت _ که آن هم خودش ساخته ی آن گند ِ گنداب ها، یعنی آگاهی بشری است



من مطمئنم صبای زود تو آسمون تهران يه قالب گنده پنير «جنون» رنده می‌کنن و ما بس‌که خوابيم هنوز نفهميديم داريم يواش يواش و همگِن و دسته جمعی ديوونه می‌شيم


Tuesday, June 26, 2007

و من به آن زن کوچک برخوردم ، که چشم هایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

دور چشم هام قرمز شده ، انگار مشت خورده باشد
. من مشت نخورده ام
بالاخره گِله ها عریان شدند ، چه بود آن حجاب ِ پذیرش بی دلیل
حجاب بینمان اما شاید هیچ ترمیم نشود
گفت که شکسته دلش
دل من هم شکسته بود حتما ، در آن شب تهی ، تهی
مثل هربار .. فکر کردم درهمین لحظه این را می خواهم ؟ این آدم را ؟
معاشرتهام شده بند ِ لحظه
حالا می خواهم ولحظه ای بعد نه ، و تلفن های بی جواب ، بی توضیح
عصر، پیمودن پیاده ی راه ها که بگذرد وقت
، انتخاب خانه ها .. بازی سال های دور
شب ، موزیک آشنای آشنای رادیو .. قصه ی شب
که چه خوشانم شد از یاد سال هایی که تصویر متحرکش کم بود
و ساعت ده شب انقدر دیر بود که محتاج اهتمام و مرارت
تا روی هم نیافتند پلک ها
راننده ی پیر با لهجه ی ترکیش گفت این داستان ها را بچه گی هایم هم شنیده ام
ساعت ِ دیر شب های کودکی او کی بوده ؟
شیشه پایین بود ، قبل ترش بارانکی زده بود
باد می رفت لای موهای درهم من .. گردن افراشته ام و پوست نازک و سرخ صورت


تلفن که زنگ زد و صدای نرینه ی جوان ناشناس
به جای قطع کردن و خندیدن که چرا نمی روند کلاس لاسیدن این جوانک ها و چهارده ساله که نیستم من
باید می دادم به او گوشی را
حالا تمام تلفن ها کشیده و خاموش
خداوندگارا به تو پناه می برم از شر مزاحمین
تا کی باید خط های زیر چشمم را برایشان بشمارم ؟
__

تصویر را از اینجا آورده ام
چه می دانستم که خانوم خوش برخورد کافه ای چنین آرتیستی است
جور ِ کارهاش و بلاگش را دوست دارم

Saturday, June 23, 2007

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

یک عصر کافه های اقماری تا فاطمی بود
، و خرید خواستگاری رفتنمان
یک شب ِ میز بزرگه ی کافه ی جدید ساعت ها
، و دنباله ی گردهمایی در چمن های باغ فردوس
مقادیری هم بحث و بررسی های در حاشیه و ضمن
که داد خواهرک درآمد که متنفر است ازین حرفها
چه آمده بر سرمان که یک ریز حرف عروسی
، تمام مراسم ها را یاد گرفته حالا
... خواستگاری و بله بران و امثالهم

، به والده ی ما که اگر باشد تا اولین جشن تولد بچه مراسمی نیست ،
خوش هم می گذرد ها
یعنی که نزنید زیرش یکهو و ادامه ی خریدها و مراسم ها را
... بی حضور ِ ما

فقط جالب تمام این رویدادهای مشابه با هم به وقوع پیوسته اند
، حتی مراسم عکاسی کنان هم در همین راستا
گرچه که تابستان فصل همین مقدمه چینی هاست دیگر
مقدمه ی جدی شدن ِ شوخی هایی که در بهار صورت گرفته لابد
خیلی خیلی جدی شدنش در پاییز
و نه ماه و نه روز بعد در تابستان ِ بعدی طفل معصومی چون من

تبش هم که می افتد خشک و تر نمی شناسد
که شوهره هم در بیاید که فرنگ رفتنی اگر نشد ( نیاورد خدا) می رود خانه ی بخت
رحم کرده خدا که من درگیر آن تب ِ دیگرم
که براونی که نداشت جای شولوغ ِ مرکز خریدی ، تارت شاتوتم را می خورم
و به براونی فکر می کنم .. و به طعم هلو .. و به روی انگشت های پا بلند شدن
و دلم کفش پاشنه بلند می خواهد

Thursday, June 21, 2007

کفرت همگی دین شد ، تلخت همه شیرین شد


بالاخره این نسل جدیدیا منم قاطی تفریحات بورژوایانه شون کردن
یک شنبه ای رفتیم یه جایی که سروصدایی مغازله ی فتیشیستی گونه بلند بود
نه اینکه من عربده های از اعماق نادال رو نشنیده باشما
اما سروصدای این آقاها جوری بود که انگار هر دفعه کل دسته ی راکت در ماتحتشون جای می گرفت
و زیاد هم همراه نبود با صدای توپ .. یعنی اصولا زیاد نمی شد که توپ برخوردی داشته باشه با جایی که باید
و اونقدریم خوش قیافه نبودن
همین جور بی میل ، عکاسی برای مشق خبری شوهره
تا نوبت مسابقه ی آقای قهوه ای شد
در این لحظات من از خواب غفلت ده ساله برخیزیدم
مرده شوی هرچه نرینه ی روشنفکر و آرتیست و تحصیل کرده
گور پدر فرهنگ والا و روشنگری و نبوغ – محوری
بادی – محوری را که نشمهه می گفت و من می گفتم زه ! ، آن موقع بود که در ژرفای جانم مثبوت شد
! و مگر از خیال آن پستی – بلندی های سفت خوشرنگ در میایم حالاها

چهارشنبه . رسیده به فینال و قرارها را گذاشته ایم که باز آنجا باشیم که گفته اند چهار عصر
صبح ِ دیر ، نیمه خواب ، صدای ناسزای خواهره بلند می شود
و تله ویزیون و پخش زنده و چه پست می تواند باشد این پسر ِ خانه ی بالا که همراهمان نمی شود
من که تمام بازی را می نشینم به تماشا
من که فینال فرنچ اوپن ِ راجر دار را هم حوصله نکرده بودم
باخت ِ مسخره

یک شنبه دستم دو رنگ شد از شدت آفتاب
تا این تفاوت رنگ هست ، اجازه دارم به غر زدن که چه ترکیبی می توانیم بسازیم و چه برازنده ی هم
زود است که صبر دخترک تمام شود و ساعت ها بخوابانتم زیر آفتاب که یکدست شود رنگ
کاش که پسر ِ بالایی یک بار توی زندگیش بخواهد مفید واقع شود
من تا فیوچرز صبر نتوانم کرد

Tuesday, June 19, 2007

And that's the story of our own corpse bride


فقط انقدر رسیده ایم که من دامن مهمانی های خواهره را بدزدم که گلهاش با لاک های سرخ عروسیم جور
فقط انقدر رسیده ایم که من با دامن سفیدم و گلهاش ، آب لیموها را و یخ را و شکر را و آب را مخلوط کرده ام
فقط انقدر رسیده ایم که شربت آب لیمو برود روی میز هال
تلویزیون روشن شود ، آبی ِ میان اینور دنیا و آنورش
. می لرزد . می لرزد ؟ . می لرزد
کمی به توصیه ی خواهرک ایستادگی در چهارچوب در ، که بعدا تذکر دادند چارچوب اشتباه را گزیده بودم
بعد می زنیم بیرون .. همان طور که من فریاد زنان به دنبال موبایلم و دوربینم هم که شارژ ندارد . بگذار بماند
و کیف پول هم که هست توی جیب
اولین چیزی که برداشتیم اینها نبود اما . کلید بود . یعنی که برگشتی هست
همسایه ها که کم کم زیاد می شوند
ما برمی گردیم .. هنوز آنقدر نرسیده بودیم آخر که شربت آب لیمو برود توی لیوان ها و بعد لب ها و بعد تن
موزیک . آب ِ لیمو . من مرگ نمی خواهم . امروز نه . حالا نه
می رویم بستنی بخوریم . هنوز آدم ها توی کوچه
همکلاسی روزهای دور زنگ می زند که قرار کاری و انگار نه انگار و مدایح بی صله هم
شب . تلفن و پیغام که ماه زیباست
شال و کلاه و پشت بام و زهره ی به مهمانی ماه رفته
. شهر زیر پاهامان . آن همه نور . آن همه آدم
سر اپیزود ژولیت بینوش پغی ژوتم .. اشک
من مرگ نمی خواهم . امروز نه . حالا نه

Sunday, June 17, 2007

بر طور برو ترک گَله کن


چطور می شود که من اجازه می دهم اینجور مورد اهانت قرار بگیرم ؟
! شاید راست بگوید .. که لباس مظلوم های قربانی را بر تن کنم
چطور زمانی که دارم فکر می کنم آی دیزرو د ِ بست .. به لیست قانع می شوم ؟

به خیالم که جوری از انسان دوستی است یا اعمال خیریه یا چی ؟
یک چیز را اما راست می گوید
که این لباس به قامت من نیست
گرچه هیچ وقتی هم خودم را در آن تجسم هم نکرده ام
این لباس به قامت من نیست

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی
شبان منم

خویش چو من شبان مکن

گرگ منم

بی کافه نمونی .. دعای بدی هم نیست
شده حکایت من
پس از تمام شدن جاذبه های جایگاه اصلیمان ، یک به یک
و رقیق شدن لیمونادمان ، روز به روز
و تمام جاهایی که هیچ نمی شود رویشان به هوای محرک بیرون زدن حساب کرد
جای جدید ، راهش خوب است .. بیرونی ِ خوب دارد .. درونی اش سقف بلند دارد
و لاته ی ماکیاتوهاش هم ارزان هست هم خوب
اما آخر این هم شد خوردنی ِ فصل گرم ؟
سردهاش هم معلوم نیست چی
..آقاش هم که نه مهربان
یک جای سرد ِ خوشمزه ی مناسب دستی که توی جیبش نیست
با استف قابل معاشرت و حداقل ِ مادینه های فریبا که اعتماد به نفس آدم را متزلزل می کنند
معرفی کنید
به جان منت پذیرم و حق گزارم

Saturday, June 16, 2007

Because the sky is blue it makes me cry


می شه کلی دم شهرداری منتظره زنم بمونیم که تنهایی وارد نشیم به تجمع آدم ترسناکا
می شه سوار ماشینشون که می شم گوینت شیلیاییشونم باشه
می شه کلی جیغ و ویغ و بی آبروبازی دربیاریم
و ملال انگیزی عکس های بی پایان رو از یاد ببریم
خوب البته سلکت کردن کار دشواریه .. انقدر که هی لابلا عکس های تکراری هم
آرشیوم چیزه خوبیه .. اصلا ماها هممون صندوقچه بازیم
بعد خودمون رو هوار کنیم سر ِ آقا ساکته که تکیه داده بودیم به ماشینش بی خبر
گوینت پشت ایلفورد گندهه شلوار پاش کنه که نگیرنمون
بعد که آقا ساکته خسته شده از بلند شدن توسط ماها و صداهای بلندمون و ولمون کرده به امان خدا تو میدون
پیاده تا برسیم به کافه تازهه و یکم مونده یه پسی آشنای دیگه که بلند می شود
و کافهه که بامزست گرچه چیز عجیباش گرونن
و آدامس خرسیم که جایگاهش مشخصه دیگه ، نه ؟
بعد همون جور عربده کشان تا پارک وی و ادامه ی سروصدا در ماشین کرایه

جمعه صبح پاشیم بریم جمعه بازار .. هیچی نخریم ، خانومای دیروزی خواب مونده باشند ، زود برگردیم
آب انار بندازیم بالا که هلاک نشیم از گرما
عصرش دوباره پاشیم بریم اسلاید ببینیم .. غر بزنیم و نظریات مشعشع صادر کنیم
کمی آشنا ببینیم ، کمی آشنا نبینیم .. به "لابد قسمت نیست " متوصل شویم
دختره ی بی بی اسی دوران کودکی رو بالاخره رویت کنم
و بفهمم که تصویرسازیم از آدمهای این پشت ، هیچ وقت به واقعیت نزدیک نمی شود
یعنی هیچ معادل گویاتری از بورینگ نیست برای ملال انگیز ؟
فرح بخشی ِ کار آقای سیبیلوی ریز ِ دوست سابق ِخانوم ِ در آستانه ی تاهل ، هم البته بود
و شادمانی یواش ِ استمراری ِ ریزگل های شوهر گرامی
هیچکیو بلند نکنیم
با دوست ِ کند شده ی شوهره بریم کافه ی عزت چپون که من هنوز خوردنی ِ منحصرش رو در نیافتم

امروز امتحانای خواهره تموم می شه
می شه هر روز تعطیلی کنیم
و یادم هم نره به سوی پایان نامه ی مانده

Thursday, June 14, 2007

ٌWith youR ear against the wall , Waiting for someone to call out

هر لحظه منتظرم بگوید بابام می گه اتی دیوونه .. بیا بریم دریا
.. چتر رنگی رنگی می بریم
.. من موتور پرشی دوست دارم و اسکی رو آب

این ملغمه ی جویی و اتی دیوونه را می گویم
با آن شباهت مسحورکننده ی خانوادگی
آلبوم عکسهای سال های کودکیشان .. روابط مرسوم نوشتاریشان
چه مسخره می شد معاشرتمان بی این چیزها
بس که من هی منتظرم از پس آن ریش و پشم
.. در بیاید که بابام می گه ، اتی دیوونه

انگار که کوه کنده باشم
، از پس آن کرختی ها ، چه عجیب ! ،
یا شاید هم از گرما
خوابم می برد مثل سنگ که به خون شاعر کوکتو هم نمی رسیم
چهارشنبه شب ها خانه ماندن کار خطرناکی است
بس که هی کانال هم که زیر و زبر کنی هیچ گیرت نمی آید
می زنیم بیرون به هوس نون خامه ای
که از همان ابتدای حرکت هم انباشته های بدنی تا سقف گلو پُر
بعد هی راه کش می آید تا آن بالای بالا که آب اناری دارد
و می گذریم از خامه و نانش هم
این که خوردن بشود تفریح ، هراس آور است
خانه نشینی اما بیش تر است مضراتش

__

از چشم راستم که اشک راه افتاد
، بی دلیل .. بی دلیل!؟ ،
فکر کردم مکملیم لابد .. که دخترک چشم چپش بود که اشکی این روزها

Tuesday, June 12, 2007

And there's nothing wrong with me , This is how I'm supposed to be


هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست ، اما ما با هم یک نوع مهربانی ِ محتاطانه و درویشانه داریم
که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است ،به اضافه ی مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را
. تحمل پذیر می سازد . از هم می پرسیم چطوری ؟ و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم بد نیستم
نیکولا یک روز نقل می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند
، و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند . همین که پرنده روی دریا نشست ،چون بال و پرش چربی نداشت
. یکهو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد
. نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است ، مانع می شود که آدم غرق بشود
وقتی به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم
و همچنین به خودمان

بد نیستم،شما چطورید ؟ - کلود روا – ابوالحسن نجفی

Sunday, June 10, 2007

با سایه ها جهان را طرح می ریزم


حاصل آن تعطیلی ها شد دو انگشت بخار سوز و شست رنده شده ی دست راست
و اشاره ی تیغ خورده ی چپ
و سرانگشتان نازک شده
که شست رنده شده است که ترمیم نشده هنوز
و آخرش هم همان شوهرمان بود که رسید و شد فریادرس پانزدهم خردادمان

دست هام ولو می شوند روی کیبورد و فشارشان نمی آید
انگار آنها هم جاست وانا لی
چشم هام خیره می شوند بی دیدن
وقفه های زمانی تک تک سلول هام را گرفته


انسان برای انواع استفاده به دنیا می آید، لطفاً به کارتان ادامه بدهید
روزی غصه خواهم خورد که به درد سوء استفاده هم نخورم



این نوشته سرشار از وقفه است
انگار که قرار نیست پست شود
هر روز باز می شود
و نای تمام شدن ندارد که می ماند ناتمام
تنها وسوسه ی فرستادنش
بلاگری است که حالا راه نمی دهد


مرز خشك و تر اينقدر واضح بود ؛ كه انگار با اره بريده‌اند ؛ و با حوصله سوهان زده‌اند
.وقتي هنوز حلقه‌ام زير باران بود ؛ ناخنم به ساحل رسيده بود ؛ و من لبه‌ي ابر را روي‌انگشت مي‌ديدم



روی چمن های میدان هفت تیر
تمام زن بودن را قی کردن
بی هیچ حسی از ناخوشایندی
کلمات بی نوا
کلمات تهی بی نوا
بی هیچ منبعی از احساس که آبش را خورده باشید
بی هیچ تکانی از خاطره
بی ریشه تر از چمن هایی که دست هام بیرونشان می کشند ، از سر بیهودگی

Monday, June 04, 2007

پای در پای ِِآفتابی بی مصرف که پیمانه می کنم

خانه ی مان که نصفه
شهر که می گویند در سکوت مرگ
من که پرده ها را کشیده
همه جا که تعطیل
زردک های آدم ها که خاکستری چشم بسته
هیچ کس هم که جدی نگرفت برویم مرقد مطهر عکاسی از آدم ها

شوهرم لابد که دل سرد شده از من
یک روز آمد عکس های من را دیدیم
یک روز آمد عکس های او را دیدیم
و امروز حتی خبر هم نگرفته ایم از هم
عکس زیادی هم نمانده برای دیدن

من البته امیدوارم
همین امید است .. همین ایمان به بهبودی اوضاع
همین رویابافی های ابلهانه ام
که این رخوت ها می شوند هجویه ای از زندگی و می شود که تابشان آورد
من امیدوارم ، هنوز .. من ، هنوز امیدوارم
شاید فردا آدم ها یادشان افتاد می شود معاشرت کرد
شاید فردا آدمی پیدا شد که حرف دیگری می زد
شاید فردا پرده را باز کنم
بنشینم با مستطیل آفتاب ِ روی زمینم به بازی .. مثل این زن

همین شهر ساکت ماتم زده است که باید ازش گریخت
که باید ساعت های ترافیک راه های احمقانه را پذیرفت
و گریخت
حتی اگر تمام زندگیت تعطیلی باشد
که فکر کنی وقت دیگری می گریزم ، وقت دیگری از شلوغی می گریزم
از شلوغی نباید ... خلوت خاکستری است که باید ازش حذر کرد
سفر باید کرد
و هیچ به دنبال حضر نبود

Sunday, June 03, 2007

Expressing the Inexpressible


دنبال نتیجه نبود . یعنی دیگر در هیچ کاری دنبال نتیجه نبود .دلش می خواست فارغ از نتیجه زندگی کند
ازین گذشته ، واقعا دنبال دختر نبود . این را توی ارتش یاد گرفته بود. همه قیافه ای می گرفتند انگار
. لازم است آدم دوست دختر داشته باشد . کمابیش همه این حال را داشتند . اما برای او این طور نبود
، کربز دوست لازم نداشت . مضحک اینجا بود که ابتدا آدم لاف می زند که برای ِشان تره خرد نمی کند
هیچ وقت به شان فکر نمی کند و محال است طرفشان برود . اما بعد با آب و تاب می گوید که
. بدون آنها نمی شود سر کرد ، آنها همیشه باید کنار آدم باشند و بدون آنها خواب به چشم آدم نمی رسد

.این حرف ها دروغ است . یعنی از هر دوسر دروغ است . آدم وقتی به آنها نیاز پیدا می کند که به آنها فکر کند
این را توی ارتش یاد گرفته بود . بعد دیر یا زود آدم همیشه یکی دم دست دارد . آدم وقتی چشم و گوشش باز شود
. یکی دم دست دارد . فکر کردن نمی خواهد . دیر یا زود وقتش می رسد . این را توی ارتش یاد گرفته بود

خانه ی سرباز – ارنست همینگوی – احمد گلشیری


___

برای همه ی آنها که مدام می پرسند ...، این را توی ارتش یاد گرفته ام

Saturday, June 02, 2007

و منظر جهان را ، تنها، از رخنه ی تنگ چشمیِ حصار ِ شرارت دیدیم


به جهت رفاه حال عابران گرامی و هم راستا با طرح شماره دوی نیروی انتظامی
و دوری گزینی افراطی از هیاهوی بسیار برای هیچ
و ذخیره ی انرژی خودمان برای مصرف در جبهه های علمی /عملی / هنری / و صدالبته حمالی والاتر
تصاویر پست های بیست و چهار و سی و یک می ِ این وبلاگ به آثار هنرمندانی با خون رقیق تر ، تغییر یافت

و هزار بار هم ذکر توبه و استغفرالله
باشد که بخشوده شویم

مادر دخترای بی شوهر ، به جنیفر لوپز می گن : عنتر


اگه نبود که قبل خونه اومدن خبر شیش شدن پنج تاییمو بده و چه ناب هم
اگه بلند بلند غرامو تو اتوبان شولوغ قرقره نمی کردم که قروقاطی ماشینا و صداشون و آدماشون گم بشه
اگه بلیط رفت و برگشت بهشتو نه با چارصد و پنجاه ِ دونات چیز کیک که با هشتصد ِ دونات ژامبون نه چندان لذیذ
و سیزده هزار جریمه ی پارک نمی پرداخت
اگه پارک بالای خونمون که روح دارایی مشترکمون روش سایه انداخته با بلال و پاستیل غیر بسته ای گرونتر
و اون صندلی پشت به اسب زشتا نبود ، که ازدحام خانواده ها از یاد می رن و پر می شه از حرف و حرف
الان غر و غیبت و اه و لعنت بود که بوش می زد بالا از میان کلمات
اما من حالم خوبه ... خوبه .. خوبه

داشتیم به ماهی توی تنگ حسودی می کردیم .. به سه ثانیه خاطره .. فیفتی فرست کیسِز
، از خونه ی تازه مزدوجا که زدم بیرون و ولو شدم روی صندلی ماشین شاد و راضی
فکر کردم دست کمی هم ندارم من
به جای تموم نارضایتی های مهمونی مسخره ی پرسواستفاده ی گشنگی تا سه و نیم
فقط یادم بود به ناهاری که تازه تموم شده بود و لذیذ بود
اما همچنان معترفم که ازین گوریل انگوری اسکروچ صفت منزجرم
و خانوم چشم سبزشان ، اگرچه کودک ، اما بامزه است

این کافه ی مکتوب ِ آخر هفته های شرق ، عجیب به یاد مهر محروم می اندازتمان
، همان مدل تیترها که آن روزها تا چه حد جذاب و چندتایی از آن نام ها ،
با این تفاوت که به جای زیر و بالا و چپ و راست ِ بارها ... یک تورق نرم می کنیمش و همین
زرویی نصرآباد داشتنش اما لذتی جاری است

آن سال های آخر تمام هفته ها کنسرت هیچ فکر می کردم بی خیال محمدرضای لطفی شوم در این برهوت خشکسالی موسیقایی ؟
این چه کفریست که گریبانم را گرفته که قیمت غذای روح را با غذای تن بسنجم
که فکر کنم با اکونومیش می شود شلوار جین ابتیاع کرد و آدم پولداریش بهای کانورس رنگ داری است
واقع بین اگر باشم بلیت اکونومی یعنی جایی در دوردست کاخ و صدای مرغکان ،و تصویر روی پرده ای لرزان
و دور باد از من ادعای پولداری .. پس بی خیالش خواهیم شد محتملا
، خدا را چه دیدی شاید فرستادند دنبالمان و با این بهاهایی که می سلفانند مردم را ، حرام باد کار مجانی و به احترام ،
در باب جوّ میعادگاههای موسیقیایی بعدتر مفصل مشاهداتمان را خواهیم نگاشت

اینکه با ته لهجه ی اصفهانی آقای سراج دوست داشتنی مدام تکرار می کنیم
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
شوخی نیست ها
حاضریم لینک های اندکمان را بدهیم و برگردیم به همان روزهایی که این جا انگشت شمار رهگذر داشت
اما محرم

__

تصویر استفاده شده از وبلاگ این آقای سده شده آمده
، من فنجون کوچیکه رو برمی دارم که شکلات کمتر بخواد ، خوب ؟ ،
گناه نقض کپی رایتش پای خودشان
اما می توانیم امیدوار باشیم " اجازه ی قبلی " داشته باشند از شرکت آگهی دهنده و دیزاینر و گرافیست و عکاس و
مدیر هنری برنامه و صاحب آتلیه و......و خانواده ی رجبی هم

تایتلمان را هم از آقای نصرآباد دزدیده ایم ، همچان بی اجازه ی قبلی قطعا

و در راستای تصویر که نشانی از دویی های روزمره گی های ما دارد
و به یاد حکایت حضور دوست شوهره در مجلس خواستگاری ، در محفل دیشبی
و چای را یادآور آن مراسم دانستن ، انتخاب شده


دولتی چنین پاسخگو است که شهروندی چنین را تربیت می کند ، مستحضرید که ؟