Wednesday, November 28, 2007

Nothing to kill or die for


درد داشت.. می لرزیدم.. تمام تنم روی صندلی تکان می خورد گاهیش، بعد گاهیش خنده م می رفت بالا
اشک هم نیامد، بغض هم نکردم
یک جاهایی دستهام صورتم را پوشاند تا نبینم، یک جاهایی گفتم آخ خ خ/ ی ی ی
یک جاهایی بَروبازوی آقای چشم سبز/چشم بسته، چشم هام را گرفت
یک جاهایی چشم گیری بازی سه، چهارتاشان
یک جاهایی زبانی که نمی فهمم را خیال کردم زبان مادریم، مرد ِ کُرد برادرم شد
یک جاهاییش خنده م رفت بالا
لرزیدم
دردم گرفت
پیچید تنم به هم.. صورتم در هم
شانه هام تکان خورد.. تمام تنم
بغض اما نکردم.. اشک اما نه
فیلم خاکستری پوراحمد را دوست داشتم.. شاید بیشتر از تمام رنگ داری ِ جنگ های حاتمی کیا
جورش فرق داشت البته.. چنددقیقه ی آنها کافیست برای رفع خشکسالی چشم هام، و این کردم عین بیابانش
هرقدر شب یلدا فیلمی است برای هروقت تکه ایش را دیدن.. اتوبوس شب فیلمی است برای کم دیدن
حالا آن خودآزاری که توی یک هفته چهاربار، بیاید به من بگوید چطور، تن ِ من که توان ندارد

__

صفحه را باز کردم به هوای نوشتن از فیلم، حالا که چندروزی گذشته و می توانم فکر کنمش
رفتم سراغ تی وی بی هوا، که دیدم کارگردانش را داشت و بازیگر کم سال ِ چه حالا زشتیش توی چشم ِ بی لهجه ی مو در هواش را

Saturday, November 24, 2007

َAnd kites will fly in the skies


نگاهم مانده بود روی صفحه ی آغازین.. دلم نبود خواندنش
بعد این داستان های بی حادثه ی رنگ دار امریکایی، مرا چه به خاکستری ِ آتش و خون افغانستان
مجبور بودم.. آنجلینای یازده ساله گذاشته بود توی دستم که بیا این هم ترجمه ای که می خواهی و بهانه که دیگر نبود
خواهرک گفته بود زار زده.. گفت که وقت انتخابات دوم.. و روزی که تمامش کرده رییس جمهورمان به دوست ِ مرد ریشوهای داستان می مانده.. وحشت کرده، دردش آمده، زار زده
مادر هم که قلپ قلپ اشک و همه ی دیگرشان هم
من اما اشکم نیامد.. حتی یک لحظه هم
از بچگی که خواندنی هات پر از گرسنگی و درد و تجاوز و کشتار باشد، بی حس می شوی دیگر
فکر کردم هه! دوسال خواندنش را عقب انداختم از ترس.. که چیزی نبود
تمام وقت خواندنش هم فکر می کردم ملودرامی متوسط، داستانش اما انقدر کشش داشت که سه تا نیمه شب تا دم صبح
هیچ وقت مقدمه که نمی خوانم.. اینبار اما نگاهم افتاده بود که نویسنده زیاد نویسنده نبوده و طبابت می کند، اینطور بود که فوق العاده گی توش ندیدم شاید
اطلاعاتش اما به کار من یکی که می آمد.. حالا بمانیم تا ترجمه ی مطلوبمان از آن یک کتاب که می گویند بهتر است را هم به دستمان برسانند

صبحی که کتاب تمام شده بود، این نوشته را دیدم
مرد با گوش های صدف وار، حالا تصویر داشت
تصویر مرد با گوش های صدف وار، سه روز است رهایم نکرده

دیدم که فیلمش هم کرده اند، همایون ارشادی سنگی ِ دوست داشتنی هم دارد
ببینیمش، بلکه ترس از سندگدلیمان برود، هنوز تصویرها بیشتر تاثیر می گذارند

Wednesday, November 21, 2007

Dream about the sun, you queen of rain


تو دختر آسمونی، دیشب بارون خواستی، برات بارید
این را برام فرستاد وقت شر شر باران.. شاید هم راست بگوید، نه که دختر باران باشم من، شاید چون زیاد بالا بودیم
چشم هام که خیره بود به نورهای شهر گفته بودم باید جمع شویم برویم بیرون شهر دعا کنیم، اگر باران نبارد
شاید زیاد بالا بوده ایم.. من با صدای بلند خواسته بودم، یک ریز
دست هام را اما نچسبانده بودم بهم یا که چشم هام را ببندم، مثل قدیم ترها وقتی زیاد چیزی را می خواستم از مادر طبیعت

گفتم داریم می رویم تئاتر، نمی آید؟- گفت حالا به خاطر کامپلیمنت؟؟
یادم بود بهش، اما فکر کرده بودم یک جور گول زدن است که حالا که بارانی است و ماشین گیر نمیاید
شاید هم دلم باران پیاده می خواست.. بی چرت های مدام
بام را که می آمدیم پایین فکر کرده بودم چه استاد شدم حالا.. صدام را ول می دهم که با اطمینان بزرگسالانه اش حرف های نصیحتانه بزند و خودم که اینجا نیستم
حیف صدای باران بود حرف های من.. نیامد.. بهتر
ترافیک بارانی تا برسیم به فرهنگسرا و دوست دیده داخلش
بوی درخت خیس را تند تند ببلعیم
خانواده ی تت که هی جعبه می ساختند مثل همان ها که در تله تاترشان، فقط شکوفه جون بود که تی وی کمش داشت
یک کم که خسته مان شد.. اما بازی های بسی خوب
شلپ کنان تا شهرکتاب ِ ببار ای بارووون در هوا، که ما رفتیم پایین تا ویوالدی که بله خوب! اما نمی بارد که
آقای کلاسیک شناس ِ جَز ندار ِ آنجا وقتی پسرک ِ هم دانشگاهی آمد گفت مبارکه.. باروون
کادو اما نخریدیم.. که خواهرک شد غصه دار
بستنی هم نخوردیم

آقای ابر، فردا وقت بارگذاری، کمی با خانوم خورشید اختلاط بنمایید، لطفا.. توامان دوست ترتان داریم

__
این عکس را کاوه گرفته، من زیاد حسودی می کنم که عکاسش من نیستم، او عکس آدم ها را زیاد نمی گیرد، من و او همیشه سر جور ِ متفاوت عکاسیهایمان حرفمان می شود، او فکر می کند من یک ابله نفهمم و من فکر می کنم او بی سواد ِ کله خری است، اما به خاطر این عکس و چندتا آدم دار ِ دیگرش ته دلم به او احترام می گذارم

Monday, November 19, 2007

I hate Fish..It makes me sick


این جشنوارهه هم تمام شد
مقادیری فیلم راجع به پیرها، کودکان، و مریض ها دیدیم
همین شد که توی ریتینگ شب آخر، برنده را کردیم همان که به سفارش جوان نو شکفته دیده بودیم
، نمی شد بگویید بقیه ی سانس را نبینیم که از دم بد؟؟،
ماتیک.. تنها فیلمی که جوان داشت و جوان های برومندی هم داشت الحق
وگرنه داستان و جور ِ پرداخت و اینها آنقدری چنگ به دل نمی زد که بشود شدید خوشگل، البته بازیگرها همه خوشگل

می دانید بیشترین شغلی که من تا به حال در فیلم های مستند دیده ام چه بوده؟
ماهیگیری!!.. از آغاز سینمای مستند تا حالا نمی دانم چقدر فیلم در مورد این خسته کننده ترین کار عالم ساخته اند، یا که شاید همه شان، همش، می خورند به پست من، اینها مثلا که در عنفوان جوانی و با چه شوری هم، ویدیوشان را به مثابه ی لطفی بزرگ به دست آورده بودیم و می دیدیم
کار مسخره ای است این جشنواره ایدن.. کلا
راست می گوید خواهرک که صدبار عاقلانه تر است که پات را دراز کنی، کوتاه های آرته را ببینی
اما شب آخر خوش گذشت با مراسم داوری و دادهای بلند من در اعلام امتیازها در قیام خالی

این شهر دیوانه اما تماشای بیشتری دارد
ساعت یازده و خرده ای شب است، تقاطع امیرآباد و فاطمی.. اینور چهارراهی که آنورش موزه ی فرش است و روبروش پادگان
جلوی سورنتو داریم همبرگر می خوریم، یک ماشین قبل تر نگه داشته، آدم های چاقی ازش پیاده شده اند، ما بهشان خندیده ایم که چهارتا دوبل نفری هم که کارشان را نمی سازد
سر چهارراه، دقیقا سر چهارراه می ایستند به بدمینتون بازی کردن، یعنی توپشان خطا که برود وسط چهارراه است
حالا بیا و این را فیلم کن، کی باورش می شود؟.. مثلا می گویی کارگردان احمق نکرده اینورتر بیاستاندشان، خواهرک اگر داور باشد اما نمره ی خلاقیت می دهد

___

رفتیم تولد عروس گلمان
خوش گذشت
با ابله ترین مهربان های شهر انتظار دیگری هم نمی رود خوب
چه دنیایتان فرق کرده از هفتادوهشت پارسال اما، نه!؟

_

تایتلمان تنها در مورد فیلم نگاری کاربرد دارد و از گفته های یکی از دست اندرکاران این صنعت پرارزش است در یکی از فیلم ها
نکند مهمانی که دعوتمان می کنید اجتناب کنید از توجه به دریایی ها ها، به مزاجمان می سازند

Saturday, November 17, 2007

City of the Beasts

دختره که پیاده شد، پسره که باهاش خداحافظی کرد و برگشت، با یه صدای زیرلبی گفت دوسش دارم
دم در سینما که دیدمشون کمی تعجبم شد یا شاید یه جورایی بشه گفت ترس
قایقران بعد ِ دوروز پلی استیشن ِ مدام به نتیجه ی مهمی رسیده بود: ما ایرانیا عقلمون به چشممونه
من زیادی جزو ما ایرانیمام، حتی اگه آخر ِ سینماها پسره بگه من شبیه دختر فرانسویه ی فیلمم
که من بگم آره اونم دماغش گنده بود .. که اون یکی بگه این یه جور کمپلیمانه.. بعد ما حرف بزنیم هی که هست آیا و یا نه، که آخرش برسیم به اینکه نه نیست، ولی ما ایرانیها عاشق خارجی هاییم
متنفرم ازین "ما ایرانیها..."،"ایرانیها..."، یعنی متنفر بودم.. حالا خنده م می گیره که یاد آقاهمسایه عربه می افتم که با اوج غلظت لهجه اش وایساده بود نطق می کرد که "ما عیرانیحا........" ، که فکر کرده بودم شما!؟ ایرانی!؟

دم در سینما که دیدمشون ترس برم داشت که نکنه دوستای فرهیختم منو با این دافا ببینن و فرهیختگیم بره زیر سوال
دختره که می گفتن گریموره آرایش عجیب ِ ابرو تیغ زده- کشیده ای داشت و پسره هم شبیه مدل داغونا بود، آقای همسایه هم حتی جور ِ دیگه ای لباس پوشیده بود.. از این جورا که من می ترسم خیلی نزدیک وایسم که مبادا یکی، یه وقت...، جمعه شبی تنهایی سینما رفتنم نمی اومد که به آقای همسایه گفتم که گفت فیلم کوتاه که قطعا دوست نداره اما سینمارفتن دوست داره، که توی جمله ش هیچی نبود که بشه " با من، سینما رفتن دوست داره"، اما در پی اعتماد به نفس زیاد " ما دخترای ایرونی" خودم اینو افزودم
فیلم ِ دوستای خلاق ِ فوق العادم بود خوب.. نمی شد که نرم، اما چون ما ایرونیا، غرب زده می باشیم، زودتر رفتم که فیلم بین الملل ها رو ببینم در اصل .. بعد که شد ساعت ملی ها و من نشسته بودم پیش همین دوست داغونای غیرفرهیخته م و هی نگران بودم که چه فحشم می دن حالا که فیلم اولیه یه جور ِ دانشجو شهرستانی ِ دهه هفتادی ِ بدی بود که بعد دوستام شروع شدن که همون جوری بود که فکر می کردم و خیلی خیلی خوب .. فیلم ِ آقای پناه بر خدا رو هم من بدیم نیومد که لااقل خوشگل بود تصویراش و جمع و جور و اون آدم پیرا هم حرفای جالبی می زدن، بعد اما یه فیلم بود که از اسمش چیزی معلوم نبود و سی دقیقه هم و کی حوصله ی مستند داشت اصلا!! اما من گفتم اولشو بمونیم که ببینیم چی که همون اولش گفتم ااااااا! آقای سر فلسطین! بعد انقدر خوب فیلمه رو ساخته بود خانوم کارگردان.. که انگار نه انگار سی دقیقه! .. همین آقا نقاشه ی سر فلسطین که من همه ی این سال ها عجله داشتم وقت گذشتن ازش، که فکر می کردم مردک اومده اینجا که کشف بشه...، چه حالش بد بود.. چه زندگیش سخت بود که حالش این همه بد بود.. که آدما رو شبیه دیو می دید.. که من فکر کردم پیری نیست ها، خیلی جوونتر از اونیه که من فکر می کردم همیشه.. که انگلیسی دست و پا شکسته بلد بود از کجا..... بعد، ضربه ی آخر، خانوم شیکیا که خواهرش بودن انگار، که گفتن نیاورون متولد شده، ده سال انگلیس بوده، کلاسای هنر رفته بوده، که وقت ِ تولد اکسیژن بهش نرسیده بود و شده بود اینجور.. سیانوزه ( لینک مربوطه بسیار حدودی و بی سوادانه می باشد)..چه حالش بد بودا.. که من بیرون که اومدیم اینو گفتم که اونا گفتن نه، که آقای همسایه گفت منم گاهی آدما رو دیو می بینم خوب، که من گفتم تو هم حالت بده خوب پسرم.. آخر شبی برام نوشت تو یه بوم سفیدی با یه لکه ی قرمز روش( ترکیب رنگهای لباسام رو می گفت؟!!)، چرا من بیام سیاه بزنم روت.. چه قدر حالش بده دوستم هم
هاه! داشتم می گفتم ! دختره که پیاده شد، پسره که باهاش خداحافظی کرد و برگشت، با یه صدای زیرلبی گفت دوسش دارم
من فکر کردم چه قشنگه که یکی اینجور بگه، چه دلم می خوااااد یکی پشت سرم اینجور بگه.. چه گاهی این آدم دافا آدمای قابل معاشرتین که از سینما که اومدیم بیرون ازم تشکرم کردن و گفتن بازم دوست دارن بیان ..چه عقلمون به چشممونه، ما ایرانیها

Wednesday, November 14, 2007

Can you see the real me, can you?

شب ِ دیر ِ بعد از دو روز عیش ِ مدام بود، یعنی حالا مدت هاست ازش گذشته
آن لاین که شدم عکس را فرستاد که تویی این؟.. دوبار من را دیده، دوسال پیش، با حجاب کامل اسلامی در موزه ی معاصر
بهتم می برد.. روی زمین نباید چنین عکسی موجود باشد از من، نه هیچ کس و نه حتی خودم مرتکبش نباید شده باشیم
اما این تاب تاب ِ موها که مال من است، یا این مدل تن، استخوان ها و...، و بازوها حتی، و جور ِ مچاله گی حتی
دلم را خوش می کنم به کم ِ از لب پیدا که همه چیزش هم که شبیه من، لب ها که مال من نیست، چانه اما که مال من می تواند باشد، یا که استخوان ترقوه
قلبم کوب کوب.. چه کسی ممکن است؟.. یا که شاید هم کار ِ خودم..در روزهایی دور
می شمارم ماه های سال هایی که موهام این قدری بوده را، تقریبا قد حالا
آزار دادنش گرفته که نمی گوید عکس را از صفحه ی کی برداشته
خط ها هم آزارشان گرفته، قطع می شوند، پیغام ها را می خورند.. تا زنگ بزنم آنورترِ دنیا.. تا دلش بسوزد
عکس بعدی نزدیکتر است.. کمی ترسناک.. خالی دارد که مال ِ من نیست
بعدتری انگشت هایی که مال من نیست
عکس آخر صورت است که هیچ من نیستم، هرگز ترسناک
زنی آلمانی با صورتی گرد
بلو-آپ همین است.. همین که نزدیک شوی به چیزها تا برسی به یک چیز ِ متفاوت از آغازین
بلو- آپ پرده در است.. پرده ی پندار
وقتی شکت ببرد به خودت که تمام لحظه ها همراهش هستی و اوری اینچ آو یوت را می شناسی
چطور می توانی تصورش را هم کنی که می دانی جور ِ یک کس ِ دیگر چه است
اینها به کنار، این آدمی که من را پیچیده لای هزار پارچه دیده با موهای کوتاه ِ کوتاه، چطور در اولین نگاه یادش افتاده بود به من؟

___

دیروز بالاخره رفتیم تصویر سال
به قدر ِ یک سال برای خودمان دشمن تراشیدیم
بس که بلند بلند غر
این وسط شاید ورزشی ها باهامان کج نشوند، بس که تجربه اش را نداریم هی گفتیم چه خوب
خبری ها هم کم
نگاه دیگری ها اما .... یا آن اگزوتیک نگارهای چادری گیر ِ کن پسند
هه! خیال کردید افتتاحیه نرفتن هم معنی است با شوهر ِ عکاس ِ خود را ندیدن؟
یادش به خیر پارسال که این روزها، هرروز تقریبا چشممان به جمال ِ هم روشن
وارد که شدیم بالای پله ها بودند که ما پیچیدیم سوی ممیز
پای عکس استادم داشتم یک خاطره ی کش دار از راننده های تاکسی می گفتم که دیدم ایستاده اند روبروی ما
که به روی خود نیاورده و با همان کش داری.. به همان بی مزه گی.. ا! سلام آقای فلانی
بعد ِ احوال پرسی ِ کوتاه برگشتم به خاطره گوییم که دیدیم راهش را گرفته می رود همان جا که بوده
حالا یا من خرم که بعد ِ پنج سال این سلام ها نزدیک نمی کنم به یک موقعیت کاری
یا ایشان خرترند که فلرتینگشان را در همین حد ِ دنبال بازی نگه می دارند
حالا هی باورتان نشود که اسم این ها هرزگی نیست و هیزی ِ مختص عکاسان است
به قول زنم که خوبیش این است که مثل یک واقعیت ِ پایه ای هم پذیرفته شده
که میان راه یکهو می مانند، سرتا پات را ورانداز می کنند و بعد ادامه می دهند به راهشان

___

سال اول، من بودم و سال اولی های سینما
سال دوم من بودم و ورودی جدیدهایشان
سوم ... تا دوسال بعد ِ خودمانی ها را می شناسم
بعدترش هم دوسال تعطیلی ِ شخصی
حالا باز معاشرت دورادور با یک جوان ِ تازه شکفته ی ترم یکی ِ یک رشته ی بی ربط
وسوسه می شوم که بروم
همین است که از هفت تیر می روم ولیعصر که تا برسم آنجا یادم بیاید قیام با آفریقا فرق دارد
آدرس را ببینم که تقاطع طالقانی است.. گونه ای از پیچاندن ِ لقمه دور سر
نیم ساعت دیر رسیده ام و دارم چرند می بینم
بیست نفری که توی سینما هستند هی دوتا دوتا کم می شوند
برای من این مستند را تاب آوردن اما آزمون استقامت است .. سربلند می شوم
روشن که می شود و میاییم بیرون پنج نفریم که یکیشان از سینمایی های ورودی ماست که حالا ارشد
و میکی جیکی ِ فرش خوان ِ همه ی سینماها باش ِ حتی از ما قدیمی تر
دوتای دیگر آشناهای همین ها.. پس پیرها هم هنوز این کارها را می کنند
شب تر معلوممان شد جوان نوشکفته همان پسرکی بوده اند که در آغاز ِ ورود
و اذعان داشتند که تا به آخر هم مانده اند
پس نتیجه می گیریم ما پیرها را دیدیم فقط که هلک هلک و به آهستگی قصد ِ خروج
و گویا پرهیبی که انگار خانوم آرتیست محبوبمان، هم خود ِ ایشان
که دیدار میسر نشد و ابراز ارادت هم
به خاطر همین حواشی هم که شده باز حضور به هم رسانیم احتمالا

Saturday, November 10, 2007

I think people need each other, they're made that way. But they haven't learnt how to live together


اصلا باید همه ی جمعه ها را می شد رفت تالار فردوسی، اپرای عروسکی مکبث دید
بعد هی آقای غریب پور نازنین را تحسین کرد
با احترام در یک ردیف خالی که هی جات را عوض کنی
یا در پانزده سانتیمتر مربع روی پله ها گره خورده، بوی آدم ها زیر دماغت
در عصر جمعه ای چنین چرک و فسرده بود که به این نتیجه رسیدم
که آن دو هفته جمعه ها مکبث چه چسبیده بود
هزارتا افتتاحیه هست امروز توی شهر و من پاش را ندارم و حالش را هم
تجربه ی هفته ی پیش هم که خوشایندی نبود، یعنی تا بخش تمام شدن نمایشگاهش، که تجدیدش را خواستار شوم
آه! مکبث! آه! وردی!
چه می شد که چشم های من را می انداختی رو هم؟ حتی در آن بدجاترین ِ مچاله ترین صورت؟
یک جور حساسیت پیدا کرده ام اصلا به این اسم
که توی تیتراژ این فیلم هم که دیدم اسمش را، یکجاهایی که موسیقی همان بود که لابد او، چشم هام گرم شد، گرم ِ گرم
صدو بیست و چهاردقیقه آلمانی زمخت ِ در یک اتاق را شنیدن هم البته آن قدرها چشم سرد نگه دار نبود
هوای سرد اما دلیل خوبی بود
با کابوس های عظیم ِ من که نخواب، نخواب، یخ می زنی، چطور جراتم می شد لحظه ای بستن چشم ها را
که آقا آلمانیه هم وسطش زد به چاک
ما اما چه صبور، چه هنردوست، چه عشاق سینما
ارزشش را هم داشت البته، یعنی به نسبت زمان ِ دست و دلبازانه ی فیلم و مکان و شخصیت ها و قصه ی خسیسانه اش
حالا گیریم پنجاه نفر هم توی این شهر حوصله نکرده باشند دیدنش را به گمان من
مگر اینکه یکی از استاد خشک های سینما عزم کرده باشد به شاگردهاش صبوری بیاموزد
قبل ترش فرانسه ی نرم و ناز ِ فتانه ی زیبا یا زیبای فتانه؟
که این گدار آخر من را مجبور می کند به زبانش را آموختن که تا همیشه که خواهره یکجاهایی لطفش نمی گیرد که معنای نوشته ها را یواش بگوید
فیلمدانی را باز انداخته اند چهارشنبه ها
من نمی دانم چا اصراری داشتیم ما که جمعه ها همین گهی که هستند باقی بمانند
آن جا ما زیاد هم ول کام نیستیم، یعنی از نظر خانوم ِ رییس که هرگز، که بگذار تا ابد بداخلاقی کند چه کسی دوستی ِ دروغی او را خواسته هیچ وقت؟ .. تا وقتی پسرک ها هوادارمان، می رویم
اما خوشحال شدم که دوست ندیده که بالاخره دیده شده بود، نیامد
نه فیلمش مناسب ِ بار اول، نه آدم های آشنا
دوست ندیده موجود بسیار جالبی بود راستی
و چه عجیب هم که واقعا ندیده!! .. که من هی فکر می کردم ببینیم هم را بفهمیم که بازهم
یک مقدار هم یاد ِ شوهر سابقم انداخت
شاید چون که کوچولو بود یا تند تند حرف می زد
خوب شد بعدش خانوم لاک پشتی را دیدم، وگرنه افسرده گی می گرفتم از ناتوانیم
این جور وقت هاست که نتیجه می گیریم همه چیز نسبی است
و دخترهای وبلاگی ِ دانشگاه ما، بهترین و قابل معاشرت ترینند، برای من

Wednesday, November 07, 2007

Well there's Sunday and there's Monday


یک شنبه ام را دوست دارم، دوروزی گذشته اما فکر که می کنم می خواهم اینجا باشد، توصیه می شود نخواندنش

صبح ِ خیلی دیر یه تلفن بعد ِ عمری از همسر ِ خیلی سابق در باب یک مساله ی تخصصی
عاشقشم که با این کلی سال ِ عکاسی درس می ده و وقتی من هنوز مدرسه ای بودم اون اینکاره بوده، هنوز برای سوالای مسخره ی علمیش به من می زنگه و نمی دونم می شنوه.. انقدر تند قطع می کنه که نفهمه صداهه دورگه است
به همون حالت درازکش، پیغام هایی در مایه های " برن به درک همشون" برای دوست نادیده می فرستم
،انگار که من نبوده ام که تا همین دیروزها چه مدافع روابط و اینها،
شرق نشین فرهیخته مان زنگ می زند که دوستت دیوونست؟ چرا هیچکی به من نگفت
هیچ کی توضیح می دهد که بله هست، ولی یک هیچ چطور قادر بوده به توضیح، وقتی نگاه ها آن قدر به هم گره که انگار در خلاء
بعد یک جور حرف را می پیچانم که ادامه پیدا کند که افسرده نشوم بعدش که یعنی همه ی سوالش این، یا این که هویداست کامل
عذرخواهی که می کند به خاطر صِدام که یک جور می گویم آخر از پریشب ِ خداحافظی تا دم ِ صبح امروز مشغول ِ به معاشرت که انگار ارجی ِ لاینقطع.. بعد می بینم نه اینکاره نیستم من، توضیح می دهم که چه همه مفید و موزه و سینما و اینها
یک جوری قاطی شوخی هم بهش می گویم که چه گه غیرقابل باوری است

ظهر باید بروم بیرون که تا آیپاد شارژ شود و من به زور دو قاشق غذا، می شود ظهر ِ دیر
بابا تا یکجایی می برتم که پیاده که می شوم فکر می کنم تنها مردی که تا تهش دلم غنج می رود براش همین است
زود پیاده می شوم از تاکسی، کلی راه اشتباه، بعد آن عدد!!! زیاد ِ تعجب برانگیز
فکر می کنم بدنم هم دچار وقفه های زمانیست مثل خودِ کاملم، همه چیز را باید توضیحش داد
هرروز، این که چی هست و چه کاره را مثلا، وگرنه شاید خیال برش دارد که جانوری تک سلولی است و من که نمی دانم تک سلولی ها چه می کنند اما مطمئنا وقت کم می آورد
خوش یمن بوده زن دیدنت، یا آن کوچکت، خوش یمن بوده حتما

دانشگاه برای یک امضای ناقابل از استاد گرامی
بیام سر کلاستون؟ - باید بیای درس بدی که.. هه! دلم خیلی هم تنگ کلاس هاش
به خدا که دارند روز به روز بدتر می شوند این بچه ها، خرسک لاغر شده را می نشانم پیش خودم که غریبیم نشود
انقدر خیره می شوم به استاد که حالش بد، دارم ذوق خوش تیپی بچه م را می کنم و گولی بودنش را و رنگ جور ِ لباس ها
تاب ِ دوساعت صندلی را ندارد تنم، هیچ وقت نداشته و حالا کمتر از همیشه
کلاس های خودمان که بود می ایستادم گاهی، یا مثلا تهش را نشسته لبه ی پنجره یا آویزان به جایی

از تاریکی بیرون آمدن از دانشگاه متنفرم

تند ِ تند به جای افتتاحیه ی تصویر سال می روم دکتر که دیرتر از وقت و دکترجان هنوز نیامده
حالا خوب است این یکی را استثنا از میان کل قبیله اش حاضرم به دیدار.. وگرنه یک بدن مگر چه قدر تاب نشستن دارد
کتاب لیلی گلستان را باز می کنم، یک نفس می روم.. یک جاهاییش می خندم، یک جاهاییش اخم، یک جاهاییش خیسی ِ چشم ها
چه زندگیش را دوست دارم، با اینکه خودش آدم ترسناک ِ از دومتر بیشتر نزدیک نشوید
تا تمام بشود و من خیره بشوم به دور و ورم و بعد تازه بروم تو تا یک دقیقه سلام و برو
که در ِ خانه هنرمندان را بسته اند دیگر
که بچه ها می روند سورن و من هم!!! یعنی به خیالم

مطهری را تند تند دویدن تا جم، وعده ی سالاد ذرت به خود دادن یا که کاش یکی پیدا شود که من یک کوکتل نصفه
تا برسم دم رازمیک!! و سورن که کلی آنورتر!! و زنگ بزنم که دوست نادیده برود
بعد دوست نادیده شنیده بشود
بعد من هی بدوم، هی پلیس ها را بپیچم، هی ماشین نباشد، جوانک ها صدای عجیب درآورند
تا برسم.. از دور رنگ ببینم، فکر کنم که حتما خودشان و دست تکان تکان
که بگویم برویم خوب، به خیال ِ اینکه آنها سیرند حالا
بفهمم با ابله ترین مهربان های مملکت است که دوستی می کنم
که نرفته اند تو حتی یا سفارش.. که لرزیده اند تا من برسم
دور حوض نشستن .. خوشمزه های سورن را فرو بردن، با ابله ترین مهربان های مملکت
شب تر، برادرک که بیدار مانده که بعد سه روز ببیند خواهرش را
بک شنبه روزهای عکاسی است تی وی است، چون روز تعطیلی است لابد
آرته که کنتاکت های مفیدش را دارد، بعدش هم در مرغزار گفت و گوی دوقدم مانده به صبح، حسن آقا میزبانی می کند

زندگی با همین آدم های محدود برای من رنگیست
اس ام اس ندارم، کسی بهم تلفن نمی کند، میل هیچ، کامنت هیچ
اینها را نخوانید، به دردتان نمی خورد
یک شنبه ام را دوست داشتم

Sunday, November 04, 2007

The bright blessed day, the dark sacred night


سه و نیم شب است که قرار می شود بخوابیم، از دوساعت قبل ترش هم عکس دیده ایم و هم شرح رویدادها
تا یک ساعتی بعدش غلت و واغلت.. فکر می کنم خانه اگر بودم می شد شب کاشی های صورتی و سفید
فکر می کنم شده ام از جنس آن کاشی ها دیگر، سخت.. نه اندوه برم می دارد نه خالیم می کند غم
نه خانی آمده، نه خانی رفته..باشد. اما احمق ترینِ این شهر چرا منم؟

هنوز که ته شب بود تا گذشت و شد نیمه اش، تنم پخش زمین ِ غریبه ای بود که آدم هاش دیگر غریبه نبودند، انقدر که تمام سالهایشان را قسمت کردند با من.. غصه هم خوردم که به چه گذشت آن روزهایی که من هم باید این همه شاد، این همه جوان؟
تا بشود ته ِ شب و از در فرهنگسرا برسیم به آنجا، زیادِ خنده بوده و هرازچندی تعجب ها و حال به هم خورده گی های من و آن یکی دختر
تازه ی شب که بوده.. فرهنگسرا بوده، یک میز بزرگ.. پنج نفر هرزه ی شاد ِ هوچی گر غربش، چسبیده به هم
با یک دنیا فاصله، دو نفر شرقش، با آن صداها که از ته چاه درمیاید..... و می رسد به آه ساعتی بعدش
گفتم شبیه آمریکا.. شرقی های چراغ به سر و غرب، غرب وحشی.. بعدتر یادم افتاد که چه حیف که یادم رفت آرتیست های بزرگ از غرب آمدند.. شرقی های حرف حرام کن ِ بی عمل
خنده ام می رود بالا.. یکی از شرقی ها، که نگاهش آنور ِ دنیایی که منم، به تحقیر سر برگردانده، سه بار خوبی؟..بی جواااب
پانزده سالم بود و خنده ام بالاگرفته بود در خانه ی دوستی، که گفت خیال برتان ندارد که چه بامزه اید شما، خوب نیست این با این سروصداش
خوب نیستم من
با این سر و صدام
هیچ وقت ِ زندگیم تحقیری این طور نشده ام.. می خندم که دیگران نفهمند یا خودم؟
شب نبوده هنوز، تاریک بوده فقط، خودم را رسانده ام به او .. بوش را کشیده ام تو
شوبرت بوده و آن همه شورِ من تا برسیم به آن همه شلوغی.. تا من رنگ رنگ گلهام را پرت کنم روی یک صندلی
میان شلوغی آشنا بوده، دوست بوده.. و او که دیرتر
خودم گفته بودم بیاید.. این رابطه ی ترحم آمیز ِ شش ساله... حاصلش چه باید می شد.. چه انتظاری می توانستم داشته باشم جزاین؟
سادگی های عظیم من : قربونت برم، چه مریضی با این چشم ها
هنوز نفهمیدی که خمار است چشم های من ؟
راست می گویی آتشفشان فعال ِ تمام هورمون های زنانه.. خمارتر هم می شود.. انقدر خمار که تا ته شب هیچ نبینی
عنصر فعال کننده اش که فراوان در هوا.. چه می شود که از آن میان کم رنگ ِ من می شود برگزیده؟
فکر نمی کنی که من صندلیم را عوض می کنم تا بازوهای قایقران یا خاطره ی ایلفوردهای بزرگ آن یکی در سالهای دور، فکر نمی کنی که سرم چه آسان می چرخد به سویی که تو درش جایی نداری؟
میدان خالی می کنم من جایی که گاو رام ِ تو شود.. حریفی می طلبی از من؟ .. با این یک دنیا فاصله؟؟؟
میدان را می گذاریم به تو.. خمار می شود چشم هات.. خمارتر
صدای خنده ی من زیادی در هواست یا قدرت خمارهای تو انقدر زیاد که کلمه هاتان گم می شود در فاصله ی دو دنیا
مادرت روزی هزار بار درس هاش را از خانوم پریسا می گیرد تا صدای نرم تو بشود همپای چشم های خمارت وقت گفتنش
من آب پرتقالم را می خورم و لعنت به کافه ی فرهنگسرا که سیگاردانی ش آن همه دور است که من انقدر دود نخورم و سالم بمانم و صدسال عمر کنم و روزی صدبار تا کلاغ ِ ک..ن دریده نیز هم
خانواده ی تبلیغاتچی من.. چرا دخترهایتان پنیرصبحانه نیستند که بشود تبلیغشان را کرد؟ تهاتوری به صَرفِ شش ماه مدام با شیر و شکر
و آن خمار آخر.. حیف بودند آن سه تا هم، نه؟ در دنیای تجارت ِ تو سه تا هم از یکی بیشتر است، اما چه کند انسان و محدودیت های خداداده اش
شوبرت من را داده به گا و خودش رفته به درک.. آهنگ روزهای دور ِ مهمانی تاب هیاهوی ما را دارد و خودش را گم نمی کند به قهر.. قاطی می شود با جیغ جیغ من.. هوهای او.. های و هوی ما

فرداش است و ما توی موزه ایم و موهای من رنگ شانه ندیده و صورتم هیچ لعاب، با مانتوی قرضی سیاه
فکر می کنم نه! این قیافه ی شکست خورده ی من نیست.. قرمزتر می شوند رنگ هام بعد ِ شکست
حالا چیم پس این همه محو.................؟
موزه یعنی اینجا سال هاست که بوده و من از دیار بت های مفرغینم با آن رنگ های نرفتنی شان.. با آن تردی ِ ماندگارشان
مرد ِ یک دست کتاب های درسی یعنی که سنگ سال ها عمر می کند، انسان هم
و انسان بزرگ تر است.. بزرگ تر از میدان گاوبازی
خیابان ِ دار و درخت و آب و سنگفرش است که می رسد به دانشگاه جدید ما که چه دلبری هم می کند اگر راهش را گم نکرده باشی
آدم های نازنین ِ مهربان محترمش
کافه با سقف فیروزه ای بلندش و لذیذی غذاهاش که من می بلعم و نمی فهمم و همه چیز ِ فرای امروز و دیروز و فرداش
بانوی رنگ و قهقهه.. بانوی زیبای من.. کجا بودی.. اینور ِ دنیا چه گرم است با بودن تو
تا باز بشود تاریک و شب نه و ما باز بشویم پنج، با تغییر در تعداد ِ فلش ها و بعلاوه ها البته
بعد هی فیلم ها بد باشند تا سینمای محبوب من که حالا بانوی محبوبم را هم دارد در فرازش.. پشت پیشخوان ایستاده، صدسال صبر و مهربانی تا انتخاب کردن کیک.. از شکلاتیت می دهی به من دوستم، با چنگال خودت؟
از باب دیلن ایران تا تام ویتس ِ محبوب آقای کوچک که دوسال میز دورتر، بی سلام

بعد فیلمی که بازیگرهای بچگی هایمان را دارد و من باز گاه، قاهی.. قه ِ تو چرا گم شد در قرمزی دختر سه ردیف جلوتر بانوی من؟
این شانس چیست که هرروز در خانه ی ما را می زند و تا سینمای ته ِ شهر هم دنبالمان میاید
فکر می کنم بهمن بوده.. من اینجا نشسته بوده ام.. با گودال ِ توی فیلم و دلم آنور شهر در سینمایی با فیلمی از بانک
حالا اینجا نشسته ام باز و بانک ِ آن فیلم روبروم و دلم هم نه در گودالی آنور ِ شهر
فکر می کنم دیگر دلم تا آخر دنیا پی ِ گودال ِ حکمت درون و کوفت بیرون و نشر جیحون و این کوفت ها نیست
دلم پی ِ همین قاه است و نگرانی قه ِ خاموش انسان قابل لمس کناریم
پی ِ همین پنج های بی ربط.. پنج های بعد از پنج سال ِ از کنار هم می گذریم مشت های باز ِ در هوا

شب ِ دیر است و خیابان های خلوت، شیشه را می کشم پایین تا باد بلولد لای درهمی ِ موهام
بیست و چهارساعت خوشی تا بپرم از دوره ی نقاهت
صدسال عمر می کنم و به دنیایی می روم که کلاغ هاش پاستیل و شکلات می رینند که یکیش مال بچه های لوس است و آن یکی به چشم های خمار نمی سازد
دنیایی که آدم ها را نشود مثل پنیرصبحانه عرضه کرد
دنیایی که پرِ مشت های باز ِ در هواست

Friday, November 02, 2007

تمام ایستگاه می رود


سوزانا می گوید، در اسپانیا وقتی کسی را پیش روان شناس می فرستند، معنی اش این است که همه جوابش کرده اند. قبل از این آدم ها را به جزیره ای متروک می فرستادند، ولی حالا، با وجود تمام چینی هایی که در دنیا هستند، دیگر جزیره ی متروکی یافت نمی شود و برای همین است که روان شناس ها وجود دارند
مانولیتو – الویرا لیندو – فرزانه مهری

بالاخره خواهره یکی از مانولیتوها رو برداشت، از کنار نیکولاها و راموناها و باقی دوستان
من که کلی قاه قاه، اما هنوز نیکولا بیشتر دوستمه، شاید چون فرانسویه، شاید چون بابای یلدا ترجمه ش می کنه و من با هر "برای یلدا" یاد شبِ کنار جاده ی زیرآب می افتم و هی می گم سفر مرو و خواهره که از دهنش نمی افتاد شما باید سالم بمونید چون زن و بچه دارید..، شایدم چون نیکولا از قدیما بود از قدیمای سروش کودکان یا نوجوان؟

هاه! سروش! بر که می گردم به عقب می بینم بچه گی های ما مجله کم بود، اما آدم های حسابی بزرگ همان یکی دوتاش را هم درمی آوردند.. همین بود که همان دوسه تا را با ولع می شد هی دوره کرد.. همین بود که از همان خبرنگارهای افتخاری حالا کلی خبرنگار واقعی درآمده که مثلا من هربار از کنار آن دومتری با چشم های سبزش می گذرم فکر می کنم اوووه که از چه قدیم ِ قدیم و بعد مقاله های آدم بزرگی ش را که می بینم ذوق می کنم

داشتم لینک های اینجا را دید می زدم، یعنی می رفتم روشان به عبور تا ببینم چه می نویسد زیر صفحه بلکه دستگیرم شود چه اتفاقی افتاده که این همه آدم ( آن همه آدم آنوقت یک پنجم حالا بود)... ، همان اول هاش دیدم که "شاعر عاشقانه ها درگذشت" ، راستش هیچ چراغی در ذهنم روشن نشد، شاعر عاشقانه های من که سالهاست رفته کس دیگری هم به یادم نیامد.. بعد یکیش را فشار دادم.. بعد دویدم بیرون و به مامان و جوان بود که آخه و آره همان تصادف داغانش کرده بود.. راستش قیصر امین پور زیاد برای من شاعر نبود، شاعر نوجواني‌هاي سودازده و تابناك من مثلا، یا مردی که با کلمه هایش عاشق شده بودیم، مردی که خیابان های دراز تنهایی با شعر هایش کوتاه شده بودند ( چه باشکوهند این کلمه ها، نه؟)، شعرهای کتاب های درسیم را هم یادم نیست، فقط یادم هست که نامش را با ذوق خوانده بودم..، لابد که قبل ترش هم شعرخوانی ش را دیده بودم در آن به زور شعرشنیدن های کم سالی، اما شب شعر برای خاتمی ِ بار دوم است که مانده در یادم و فقط هم او با آن صدای محکم: گواهی بخواهید، اینک گواه، همین زخم هایی که نشمرده ایم..، قیصر امین پور شاعر من نبود، برای من یکی از آقاهای مورد احترام ِ شورای سردبیری سروش بود و بابای آیه که دارم حساب می کنم پانزده را هم ندارد به گمانم.. اس ام اس می فرستم برای عمه که تسلیت می گویم و اینها.. فکر می کنم چه صاحب عزاست حالا از پس ِ آن همه سال شاگردی و همکاری و دوستی.. می زند که کاش اولین پیامی که برام فرستادی این نبود.. راست می گوید، فکر می کنم کاش آخریش باشد، برای چیزهای خوب که یادِ هم نمی کنیم

__
دلم نبود به نوشتن این چیزها .. اما زینپسم که نرفته از یادم و وظیفه ای که بر دوشمان افتاده از پس گروه بندی های (تمام نشدنی) این بزرگوار .. یکی از همین مجبورم های مشهورتان را هم بچسبانید تهش