Tuesday, May 27, 2008

Circling the lake with a slowly dipping halo, and I hear a banjo tango

سلام یرما

آروو پـِرت قطعه‌‌‌ای دارد به نام "برای آلینا". اگر داری‌ش، لطفا بگذار پخش شود.


Who by avalanche? Who by powder?
Who by brave assent? Who by accident?
Who in solitude? Who in his mirror?

من این‌جا هستم. این من این‌جاست. می‌رود (نه لزوما به پیش). هر لحظه به جایی می‌رسد. تصمیم‌ی می‌گیرد (نه لزوما که بر انجام کاری، که شاید بر انجام ندادن‌ش. نه همیشه از خودی آگاه، که شاید گاه‌ی متوجه نشود، هیچ وقت. و نه نتیجه‌اش لزوما از پیش مشخص،‌ یا کاملا در اختیار) و با آن تصمیم‌ش دنیاهای ممکن‌ی را نابود می‌کند و دنیاهای ممکن دیگری را زنده نگه می‌دارد. خطوط‌ی را در زمان می‌بُرد، و خطوط دیگر را فرصت ادامه دادن می‌دهد. "به حجم‌ی خط خشک زمان را آبستن" می‌کند. این خطوط هستند که می‌روند. می‌پیچند در هم. هم‌دیگر را قطع می‌کنند. جدا می‌شوند. ناپدید می‌شوند. باز می‌رسند از سر ِ نو. بعدا که نگاه‌ش می‌کند (اگر بشود اصلا) همه‌ی این‌ها را می‌بیند. تمام آن خطوط پیچ در پیچ را. این روایت را اگر برای لحظه‌ای متوقف کند و نگاه‌ش کند، تمام آن منظره‌ی جلو، تمام آن روایت‌های ممکن، پیش رو هستند. همان‌ی که می‌گویندش "آینده‌های ممکن". همان‌ی که می‌گویم‌شان دنیاهای ممکن‌، روایت‌های ممکن، و خودهای ممکن.

اما همان‌جا، اگر برگردد، چیزی می‌بیند. تمام روایت‌های ممکن‌ی که می‌توانستند منتهی به لحظه‌ی اکنون شود، به دنیای حال، به روایت جاری. "گذشته‌های ممکن". و آدم‌ها از سر عادت، تنها آن "آینده‌های ممکن" را می‌بینند (تازه اگر) و فقط برای همان تره خرد می‌کنند. چرا که زمان به جلو می‌رود و آینده‌های ممکن قابلیت "زندگی کردن" دارند. منکر این نیستم. ولی مگر آن "گذشته‌های ممکن" قابلیت زندگی شدن نداشته‌اند؟ با گذشته‌های ممکن طوری برخورد می‌کنند که انگار اصلا امکان وجود نداشته‌اند.
چیزی که من را مجذوب می‌کند، روایت‌های ممکن است. روایت‌ها و "خودهای ممکن ناموجود" در آن‌ها تصویری سهمگین است که بسیار مجذوب‌م می‌کند.



Making objects, out of thought
Making more of them, by thinking not

گفتی که خیال می‌کنی می‌دانم که دو سال دیگر کجا ایستاده‌ام و چهار سال بعد و ده سال بعدترش. آری و نه. می‌دانم که چه می‌خواهم. زندگی را. به همین سادگی و به همین پیچیدگی. خود خود زندگی. هیچ چیز به اندازه‌ی زندگی برایم ارزشمند نیست. می‌دانم که دل‌م زندگی می‌خواهد. دل‌م می‌خواهد با یک نفر که دوست‌ش دارم شب بروم تئاتر. بعدش که می‌آییم بیرون، قدم بزنیم. از سر جوی آب رد شویم. برویم خیابان‌ها را همین‌جور اشتباهی که مسیرمان طولانی‌تر شود، آن اندازه که خسته شویم. که پاهایمان آش و لاش شود. خانه که می‌رسیم پاهایمان را بگذاریم در آب خنک که تیزی‌ش برود تا جایی دور. دل‌م می‌خواهد روی دیوار اتاق‌م پروژکتور بیندازم و "شب" ببینم و "آینه" و "زندگی دوگانه‌ی ورونیک". دوست دارم چلـّو سوئیت شماره‌ی یک و چهار باخ گوش کنم. یا کرویتزر بتهوون بشنوم اول صبح. با فولک‌های بالکان و مجار برقصم. دوست دارم دست دختر کوچولویم را که کلاه پشمی قرمز و سفید سرش کرده است بگیرم و برویم پارک. که برف بازی کنیم. بعد من نفس کم بیاورم و بنشینم روی نیمکت. اما او هنوز سر حال باشد و بدود و بغلتد روی برف‌ها و یک گلوله برف پرتاب کند طرف‌م. این‌ها را دوست دارم و خیلی چیزهای دیگر. می‌دانم که این مسیر را خواهم رفت.
می‌دانم.

اما این را واقعا نمی‌دانم که آن تئاتر در چهارسو اجرا خواهد شد یا یک‌ی از سالن‌های آف-برادوی نیویورک. نمی‌دانم که آن پارک در لوزان خواهد بود یا تهران یا بوستون یا سان‌فرانسیسکو. نمی‌دانم که پخش کننده‌ی دی‌وی‌دی‌ام برای منطقه‌ی یک خواهد بود یا دو یا چند. نمی‌دانم حتی اسم دخترک‌م بهار خواهد بود مثلا یا کارولا.
نمی‌دانم کدام یک از آن دنیاهای ممکن ِ هنوز ناموجود محقق خواهند شد. لزوم‌ی به دانستن‌ش هم نیست. دانستن این واقعیت کفایت می‌کند که غیر از یک‌ی از آن دنیاها، بقیه روزی به صف "گذشته‌های ممکن" می‌پیوندند. باقی چیزها، جزئیات است.




Van den Budenmayer, Concerto en Mi Mineu, Version de 1798

تا چندین ماه بعد از آمدن‌م به این‌جا، هنوز عصر جمعه برایم عصر جمعه بود. "مهتاب‌ها قبل". فکر می‌کنم یک سال‌ی طول کشید تا جـِت‌لـَگ‌م رفع شود و جمعه جای خودش را به یک‌شنبه بدهد. دو سه روز گذشته گاه و بی‌گاه گلومی ساندِی ِ بیلی هالیدی نازنین در گوش‌م می‌پیچید.

در سکانس آخر فیلم‌ی که هنوز ساخته نشده، زن‌ی را می‌بینی که بر صندلی‌ای در فاصله‌ی دو متری رو به روی پنجره‌ای نشسته است. پلیور سبز یشمی به تن دارد و در لیوان بزرگ‌ی چای می‌نوشد. گلومی ساندی شنیده می‌شود و در پس زمینه پیانوی آرام ِ برای آلینا. تصویر فید می‌شود به جاده‌ای خاکی که تپه‌ی سبزی را دور می‌زند. مردی آرام آرام دور می‌شود. صدای پیانو بلندتر می‌شود و گلومی ساندی محو.
در جایی از کتاب‌ی که هنوز نوشته نشده‌ است، می‌خوانی: "آروو پرت، برای آلینا را نوشت تا دِین‌ش را به فضاهای خالی ادا کند. قطعه تقدیم شده بود به دختر هجده ساله‌ی دوست‌ی قدیمی که تالین را ترک می‌کرد تا برای درس خواندن به لندن برود. کم نبودند کسان‌ی که گمان بردند آن حدود سیصد نت که در زمان‌ی بیش از ده دقیقه در گام مینور نواخته می‌شوند همان هدیه‌ای‌ست که پیشکش شده. اما در واقع آن چیزی که آروو پرت به دختر داد تمام فضای خالی میان نت‌ها بود."
مرد پشت تپه ناپدید می‌شود.




پ.ن.

Hail to thee, blythe spirit
Bird thou never wert
That from heaven or near it
Pourest thy full heart
In profuse strains of unpremeditated art

این جور نامه‌ها را دوست دارم. شناساندن را گاه دوست دارم. شناختن را هم. ولی بازی‌ش نمی‌کنم‌. "آ" دیگری نخواهم ساخت. همین را. این پرافیوس سترینز آو آن‌پرمدیتیدِد آرت.

_____

جواب نامه‌ام زودتر رسید، این دو روز نگه داشتمش برای خودم تا جرعه‌جرعه.. حالا می‌گذارمش در آگراندیسمان، گرچه از معمولِ اینجا بهتر است و شسته‌رفته‌تر و نقطه هم دارد.. و من یک حسود ِ لذت‌بَر هستم

1 comment:

Anonymous said...

اصن کلن من آفریده شدم برای عبرت بشریت :ي

مرسی یرما جان! :* بله خانوم ما حضور خاموش شما رو هم اصولن حس می‌کنیم.