Thursday, May 01, 2008

Order is the virtue of the mediocrity

یه کم مَن

سه هفته پیشا: الان چندوقته با جناب ِ وودی تعامل داریم، به صورت کاملا شرعی البت، ایشون می‌رن روی تخت، من صندلی و برعکس، بعد وقتی من در نوسان ِ سریع‌الوقوع میون این دو جایگاهم ایشون می‌رن روی لباسای در حال ِ رفع ِ بوی دود کنار ِ پنجره، یا مثلا میز.. در هرحال یعنی اصلا راضی نبودن از روی در و پریدن پایین
-استبداد ِ من را دست کم گرفته بودند، مجددا چسب ِ در هستند حالا-

زود که می‌رسم دم ِ خانه هنرمندان شلوغ شلوغه.. ترس ورم می‌داره.. من که فکر می‌کردم فقط یه افتتاحیه.. حساب ِ بهارا رو هم نکرده بودم.. آقای سفید وایساده اونور دورتر ِ حوض، من این‌طرفش..فکر می‌کنم چقدر وقته دیگه منم می‌رم اون‌طرف، چه‌قدر وقته دیگه همین یکی دوتا آشنای هم‌دوره‌ای هم نیستن و همه جوون‌ترا، چقدر وقته دیگه منم به جوون‌ترا یه‌جور نگاه می‌کنم که سلامت کو

بعضی لباس‌ها هست که تو سالی یه‌بار می‌پوشیشون، از قضا هرسال همون روز یه آدم ِ خاص رو می‌بینی، حرص می‌خوری که باز.. بعضی کارها هست که گاهی‌گداری ِ معدود، بعد دقیقا همون روزا یه آدم ِ خاص.. همینه که حضرت فکر می‌کنه من همیشه به اوپنینگ، چندتا جمعه‌ی سال مگه من همت می‌کنم اون راهو برم، چندتا جمعه‌ی سال مگه اون می‌خواد منو ببینه؟

جمعه ِ اصلا اون‌جور نشد که خیال ِ من، کلی خلوت و هیچ‌ فرد ِ قابل ِ ادامه‌دار کردن ِ معاشرتی هم نه، دختر ِ کوچیک معاشر ِ تازه هم که خواب مونده، این‌طور شد که منو خواهره برگشت رو پیاده تا پارک‌وی، با نفس‌گیری در باغ‌فردوس و خرید ِ فیلم‌های حضرات و بلعیدن ِ پنی‌لین

من همش در این خیالم که پارسال چه‌طور نفری یه شیرینی ِ تپل انداختیم بالا و پشت‌بندش هم پای‌سیب‌ها!.. با تمام ِ تلاش‌های خانوادگی و حتی از جان‌گذشته‌گی ِ من که به جای ناهار، سه روز گذشته و هنوز باقیه

__

الانا: یه فرضیه‌ی قریب به نظریه می‌گه هر فیلمی مارچلو و (بلکه حتی یا) سوفیا داشته باشه خوبه، این هم از تابعاته طبعا، فکر کنم قدیمی‌ترین فیلمی باشه که دیده شده توسط ِ من در ژانر ِ زن ِ خونه‌ی به جان‌رسیده
چه‌قدر جای خواهره خالی که تا هنوز عاشقانه‌ی مارچلویی بسراییم

دیر کرده، نشسته‌ام سر ِ پارک‌وی روی نیمکتی، زیر ِ نگاه‌ها وخانومه که گفت مثل ِ سیندرلا، فکر می‌کنم دِیت ِ هایِرد شده از این بهتر نمی‌شود، قربان‌صدقه‌اش هم باید بروم که بیست دقیقه توی خیابان

در نقش ِ دخترهای خوش‌بخت ِ کوچک جیک‌جیک در حضور ِ دیت ِ گرامی

درک ِ حس ِ زنده بودن اگر بخواهم، یک وجب معاشرت با حجیم کافی است، هنوز با یک جمله‌اش ده دقیقه از عصبانیت می‌لرزم... خوش‌رفتاری ِ زیاد کرده و من نگرانش، یک‌بار اگر بدرفتاری نکند با من خیال می‌کنم مریضی چیزی..، خانه که می‌آیم می‌فهمم چه خوش‌خیالی‌ها! ‌رفتارِ خوش کاسه‌ای بوده روی این نیمی که در انتظارم و من بی‌خبر.... چطور می‌تواند؟ چه‌جور من توانسته‌ام این‌همه معاشرت؟ که یک وقت‌هایی نزدیکترین آدم، که اسمش را گذاشته بودم دوست پی ِ آن‌همه لحظه‌های شاد و سختی‌کشیدن‌های با هم که امشب هم به وقت ِ خیال ِ خوش ِ من قاه‌قاه به خنده تعریف‌هاش... این چرخه‌ی مدام ِ بدی/ سعی در نیست کردنش/ خوبی/ چشم‌پوشی که رفیق.. اما پاره شد. دو اسفند پیش، که شب ِ کاشی‌های سفید و صورتی و باورم نمی‌شد ناروی از آن جنس را، رسید به مویی قطر ِ طناب ِ نگه‌دار ِ دوستی و من نادیده‌اش گرفتم با این چشم‌های به زور بسته نگه داشته که زیر ِ پلک‌هاش یک نقاشی ِ پررنگ گذاشته‌ام که همیشه خیال کند دنیا رو به خوبی، ذات ِ آدمیزاده بری از پلشتی.... اعتراف می‌کنم این موی بدجنس ِ موخوره خورده‌ی پاره و نازک را شاید گره‌ها زدیم، ولی اینجا شاهد، هیچ داروی معجزه‌گری سلسله‌ی موی دوست نمی‌سازدش، حتی اگر چشم‌های من تا ابد بسته بمانند.... ربع ِ مقدار ِ فعلی اگر بود حجم ِ بدی ِ این آدم، جا می‌گرفت در باور ِ من و تمام می‌شد، این همه‌اش به کابوس می‌ماند، باور نمی‌کنم.
حالا فکر می‌کنم کم‌اغراق‌تر از این لفاظی‌ها شاید، یا اینکه نوشته که شد سبک شدم، کلا به درک

1 comment:

Anonymous said...

سلام . آره تصادفاً
کامنت رو یادم نیست
ولی برای کمک به پروژه تخت خواب برات عکس فرستادم.
خونه هامونم هم نزدیکه. از ساختمون خرابه هه من هم عکس دارم. چند کوچه بالاتر از ماست. توی زلزله ترک خورد و تخلیه شد. بارون روز 13 به در هم این شکلیش کرد.