Friday, February 19, 2010

در اين درازنایِ خون‌فشان، به هرقدم نشان نقش پایِ توست، در اين درشت‌نایِ ديو‌لاخ

خاله پيرزن گفت: چند روز پيشتر رفته بودم سبزي خوردن بخرم ولي قاطي اونايي که بادمجون مي خريدن شدم. تره بار محل هم اصلاً ميونه يي با سبزي خوردن نداشت، ننه دو ساعت قاطي اينايي که بادمجون خريده بودن مجبور شدم وايسم. (+)

هر قدمش چهارقدم است وقتی خودت را ببینی محاطِ آنها

هرقدمش ده قدم است وقتی مچاله‌ی پرچمِ ایرانت را (که زیادی ِاین‌همه ماه بسوده‌گی‌ش به دستِ اهریمن خیالِ پس‌گرفتنش را بیرون کرده از سرت و تو دل داده‌ای به پرچمِ کشورِ آقای معمرِ مجنون) از زیرِ پاها برداری و بگیری در مشت بلکه بشود نجات‌بخشت (درود بر شریعتِ شیعه و تقیه‌اش )، بس که خسته شدی از مدام ترسیدن از میانِ جمعیت که دست‌چینت می‌کنند و کیفت را و جیبت را (تا درونی‌ترین‌ها) و رنگِ خودکارت را..

و تو ازشان می‌پرسی از این همه چرا من را؟ من که لباس‌هام شبیهِ شماست، من که همراهِ الله‌اکبرتان شده‌ام، من که آمده‌ام جمهوریِ اسلامی بخواهم (آن‌جور که سی‌ویک‌سالِ پیش وعده داده بودینش به بزرگ‌ترهای از همان سال‌ها مغبونِ من)؛ من که باز هم آمده بودم، آن‌وقت که ابزارِ کارم را نکرده بودید آلتِ جرمم، و ثبتتان کرده بودم، و گواهی داده بودم به زیادی‌تان، به اعتقادِ راه‌پیمایانتان، و گفته بودم نه به آن‌ها که ساندیسی/اتوبوسی می‌خواندنشان.. چرا من را؟ که چشم‌هام را هم پوشانده‌ام پسِ این عینکِ تیره، از ترسِ شناخته شدن؟، جرمم کو؟ که هیچ خودم را مجرم ندانسته‌ام و مستحقِ پنهانی و داد اگر داشته‌ام زده‌ام با صورتِ گشاده، و این چشم‌پوشانی از آن‌جهت است که مبادا شادیِ قدرت‌مندی زهرِ کامتان شود از این‌همه اندوه که خانه کرده توی چشم‌هام؛ و یک‌جا هم برداشتمش، آن‌وقت که مرد با لباسِ سبزِ تیره‌اش ما را به دنبالش می‌کشید تا وَن‌ها، تا خواهرها (که مبادا چشمِ نامحرمی بیفتد به زنانگیِ کیف‌هایمان)، و خوش‌بینیِ همیشه‌گی من باشد شاید که زورِ کلامِ مرد سست‌تر شد؛
و این نفرین‌ بر ایشان که رها نشوند از خیالِ این همه چشم چشم چشمِ پر غم در خواب‌ هم

هر قدمش هفده قدم است، کجاست راهی که من را گریز دهد از این همه غریبه‌گی، آزادی در انتهای این راه که من را سُر می‌دهید درش به انتظارِ ما ننشسته‌ است امروز، و نه!نمی‌خواهم ببینمش، و نه می‌خواهم خاطره‌ای زنده شود از آن روز که ما زیاد بودیم و فاتح، و آن‌ شنبه‌ی جنگ که ما دو نفر فتحش کردیم، علی‌رغم شماها و بی‌ شماری‌تان و زورمندی‌تان ......... و سرِ تمامِ خیابان‌ها را بسته و من چه‌قدر چه‌قدر چه‌قدر راه باید، و چند قطره ازین سیلِ خروشانِ جمعیت این‌جورِ به ناگزیر؟ ‎

هر قدمش از تحمل بیرون است، و من به آن دو قدم از هر ده قدم ِ راه‌روی‌های دادخواهانه فکر می‌کنم که وعده داده بودم به تو آرش، به نیتت که نیستی به همراهی، و فکر می‌کنم این‌بار چندتا را برعهده می‌گیری، چه حجمِ از این همه خسته‌گی را

Thursday, February 04, 2010

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد

‎وقت‌هایی هم هست که دردش می‌شود طاقت‌‌شکن، زیاد هم این‌جور شد توی این ماه‌ها، که من سه ساعتِ اولش را فکر می‌کردم مرگم حتمی؛ رنگ بر صورت نه، گرما از تن رفته، سرعتِ حرکتِ خونِ در رگ‌ها انگار هیچ، مقیمِ توالت می‌شدم و توانِ خروجم نه.. بعد همزمان یک دردِ دیگر هم پخش می‌شد توی تنم، سرم، طاقت‌زداتر، دهشتناک‌تر؛ دردِ یادِ همه‌ی آن زن‌های پشتِ میله‌ها، اسم‌هایشان چرخان توی سرم (و آن‌همه که بی‌اسم)، که چهاربار در روز فقط حقِ استفاده‌ی از مستراح داشتند، که آبِ گرم نداشتند.. که دردِ زن بودنشان مضاعف می‌شود بر دردِ زندان ‎

یک شب هم سرما خورده بودم، گلوم بسته، تصویرِ علی‌رضای بهشتیِ اسیر -که در خبرها آمده بود سخت بیمار- هیچ از خاطرم نرفت، و هربار که آبِ جوش را می‌ریختم تا مگر باز شود راهِ نفس، گلوم را فشرد، فشرد، فشرد

یعنی دردشان که هست، هروقتِ روزمره و هروقتِ شادی هم، آآآخ از زمان‌ِ دردِ تن