پدربزرگ توی آن دم و دستگاه خوب مقامی داشت، خانهیشان اما توی شهرکِ حومهای بود لابهلای خانههای سازمانی دیگر، آنجا باز چندتایی همزبان پیدا میشد که مادربزرگ که نمیدانم از دافعهش بود یا بیاستعدادیش که هیچ یاد نگرفته بود از آن زبانِ دیگر در چهاردهسال سکونتِ در آن شهرِ غریب، افسردهگیِ عمیقتر نگیرد
(همان که دلیل شد آخر که بابابزرگ تن بدهد به بازنشستگیِ با تاخیر، و بازگشت).. تابستانهای من در این خانه بود که میگذشت بیشتر، به همراهیِ مامان یا تنها؛ و من بچهای بودم مقید، به قانونها و فرامینی که بزرگترها وضع کرده بودند برای زندگیم، که یکقدم از در فراتر نروم مثلا وقتی قرارم نبود به بیرون رفتن، اما یک راههای دور زدنی هم بود آنجا، مثلا اگر میگفتم توی حیاطم، زمینِ بازیم کش میآمد تا فرسنگهای دورتر که دیوار و مرز نداشت حیاط با محیط
دنیای من زیاد واقعی نبود، از زیرِ یک لایهی غلیظِ فانتزی روی چشمهام بود که میدیدمش
(هنوز هم؟!)، یک وقتی کمان میتراشیدم که آرشام یا جنگجوی جنگلِ شروود، یک وقتی با سنگها شهر میساختم با خیابانها و کوچهها و بعد میایستادم به تماشای از بالا و خداییش را میکردم، یک وقتی کشتیبان میشدم و اسیرِ طوفانها.. یعنی میخواهم بگویم کمتر پیش میآمد خالهبازی و بچهداری.. یا ترجیحم بود که اصلا، اما تا توی پچپچ بزرگترها نشنوم که غیرعادی است این بچه، یا مادرم دوره نیافتد برام دوست پیدا بکند، یک بچههایی باید یافت میشدند که همبازیم، که راه بیایند با من و چادر گلدار ازم نخواهند و مهمانبازی، بشوند همراهِ سنگچینِ راههای شهرم مثلا، یا رفیقِ به بیابانزدنم پیِ نی برای کمان
در آن تابستانها، با بعدازظهرهای کشدارِ خوابِ بزرگترها، یک دختری هم بود که دوستترینِ من ، با لهجهی زیاد که من گاهی حرفهاش را نمیفهمیدم درست و او هم لابد حرفهای من را
بعد، یک خاطرهی پررنگِ من این است که ما نشسته بودیم رو به صحرا
(دشت؟ بیابان؟ زمین خشک؟.. یادم نیست.. به چشمِ من شبیهِ یک صحنهی عالی بود از یک فیلم)، و خورشید داشت پایین میرفت و آسمان زیاد رنگدار.. حرف داشتیم میزدیم، از زیباییِ صحنه بود یا کمیِ سنمان
(هشت نه سالمان بود نهایتا) که رقیق شده بود حرفها و شده بود شبیهِ دردِدل، درد دنیای بزرگترها که هرچهقدر هم تلاش میکردند باز زمختیش به چشمِ ما میآمد، دختر داشت میگفت از بیپولی
(که یک خانه داشتند میساختند توی شهر و من هم دیده بودم آن قالیها را که فروخته بودند و کفِ خانهشان شده بود خالی، که خرجِ مسالح).. و من هم به زبان آمده بودم از دغدغههای مالی که میدانستم هست در زندگیِ دانشجوییمان
(هرچند من کتابهام را داشتم، و مادرم –به چه درستی-اعتقاد داشت بچهها باید همیشه اطمینان داشته باشند به توانگریِ بزرگترهایشان و تلاشها میکرد در این جهت).. آن عصر، بعد از آنهمه سالِ بازیهای بچهگی، مراوداتِ ما را برد به یک فازِ دیگر...
غروب کرد خورشید و وقتِ خانه رفتن
تابستانِ بعد، من بزرگ شده بودم، و عمیقا باور داشتم به صورتِ از سیلی سرخ، دورانِ دانشجوییِ والدین هم تمام شده بود و دستمان بازتر؛ از دستِ خودم مدام ناراضی که چی شده بود که در آن غروب پردههای پنهانکاری را دریده بودم، احتراز میکردم از دختر که توی چشمهاش میدیدم که باز میخواهد آن حرفها را پیش بکشد و دلش پیِ آنجور نزدیکیِ غروبانه؛
برای بازیهایم هم بزرگ شده بودم و میلم بیشتر به خانه-مانی بود و آن اتاقِ تا سقف مملو از کتاب و آن کتابهای جلد پارچهایِ روسی.. از این تابستان خاطرهای ندارم جز که تلاشم برای دوری
و بعد دیگر تابستانهای آن شهر نبود
_
حالا، همهی این نشخوارهای برای این، که بگویم حسِ خوبی داشت نزدیکی با شما (آقا)، در آن عصرهای مطرودی، درِ قلبم را بازکردن، از ضعفهام گفتن و بیزاریهام، وقتی که دورادورم را دشمن گرفته بود و من باید خدنگ میخرامیدم در میانِ این کارزار که یعنی به تخمم.. که با همهی دوستهای دیگرم جوری رفتار میکردیم که انگار نه انگار، در آن حال که شرایط معلومِ همهشان بود... اما، این که هربارِ گفتگوی با من بخواهید باز برگردید به آن عصرها، به روم بیاورید چه رازها که نداریم ما با هم؛ نمیشود، فراری میشوم من، کتابهام هم منتظرند، کفِ زمین را پوشانده، چیده بر روی هم