Tuesday, March 31, 2009

و تو همچنان که هستی

آینه بود، من خیلی نزدیک بودم به دیوار/پرده، که تصویرِ او آمد و نشست جای سرد-رنگ‌های آقای روس

ایستاده بودیم به خداحافظی، از آن خداحافظی‌های مرسوم که کش می‌آیند، فرقش این که حرفِ از یاد رفته‌ای نداشتیم که تازه به یادمان آمده باشد، شاید پا پا کردنِ من سببش که طول‌تر، اشاره‌ای کردم به نقاشیِ پشتِ سرش که کارِ کی.. ش.م، خم شده بود مایل از روی میز چیزی را برداشته/گذاشته یا جابه‌جا، بازگشت به حالتِ اولیه، ندیده‌ای کارهاش را؟

بعد این خم شدنه یک‌هو ان‌قدر پررنگ شد وَ ملموس وَ حجم‌دار وَ زنده که من فهمیدم که به دَرَک که چهارشنبه‌ی آخرِ سال، که نیست، و مدت‌ها بود این نیستی‌ش، من آدمِ دست برداشتن از خیالش نیستم، یعنی توانش را ندارم، و فهمیدم هشتادوهشت را هم همین‌جور شروع خواهم کرد، همین‌جورِ منتظر

آن‌وقت، تازه از پسِ چله‌نشینی‌ها از آن‌سوی بام افتاده بودم

Sunday, March 22, 2009

من به سیبی خوشنودم

بعد فکر کردم چندوقت است دندان‌هایم را فرونبرده‌ام در کاملیِ یک سیب، چاقو را رها کردم روی میز
ملافه‌ی سفید دورادور، روی قرمزی تخت، چشمهام را بستم به آبی اتاق
و سبزی تا سفیدی سیب را
گاز به گاز

حضرت کیهان کلهر فتانه‌گی می‌کرد با شهرِخاموشش
دلم خواست غزلِ سعدی بخوانم و گلستانِ هم‌عصر هم در همان‌وقت
دلم خواست خوش‌بوترین عطرم را فرو ببرم
دلم خواست زیباترین تصویرها را در برابرِ چشمانم
سِحرِ آواها به لرزم آورد، طعمِ خودم را چشیدم

برهنه
تا هماوردی در این مجلسِ ستایش
چرخیدم
چرخیدم
چرخیدم

روزگارم نو شد

Tuesday, March 10, 2009

It is Russia I have to get across, it is some war or other

من با دخترهای دیگر هم حرف زده‌ام، از آن‌ها پرسیده‌ام، گاهی هم نپرسیده‌ام، خودشان داشته‌اند می‌گفته‌اند به تعریفی، یا نه داشته‌اند تعریف می‌کرده‌اند و من خودم برداشت کرده‌ام که این‌جور؛ من نشنیده‌ام که هیچ‌کدامِ آن‌دخترها گلایه کنند از هوشیاریِ مدام، یا که دریافت‌های بزرگِ علمی،فلسفی،فرهنگی،سیاسی،هنری‌شان را بگویند آن‌وقت‌ها داشته‌اند پروسس می‌کرده‌اند

من آدم‌های زیادی را دیده‌ام که به وودی آلن خندیده‌اند وقتِ جستِ آنی‌هال که دریافتن ترورِ فلانی کارِ فلان‌کسَک، و من نفهمیده‌ام چرا خنده، این‌طور بود که وودی را دوست نگرفتم آن‌سال‌ها که همه طنز و من خاطره چرا

سر، سر، سر.. هیچ همی آن‌قدر چسب‌دار نیست که بماند پیش‌وندت

شست و اشاره‌اش را چسبانده به هم تا بگوید از فاصله‌ی ذهنِ قضاوت‌گرِ من با لذت‌بَرَم، که کافی است یک حرکت را اشتباه تا اولی فرمانِ ایست بدهد به دومی.. و من نمی‌گویم از پردازشگرم که چه یک لحظه هم از کار نمی‌افتد حتی اگر تماماً درست، تماماً مخصوص (سلام عباسِ نویسنده، ویرایشِ بیست‌وهفتم‌ش را بی‌خیال)

این همه فرم و رنگ و نور و صدا و طعم و بو اسبابِ بازی‌اش، همین‌ها را هم آنالیز کند لازم نیست خاموش بماند، اما بسنده نمی‌کند، اول هرکدام می‌بردش به خاطره‌ای، خاطره اگر پیدا نکرد از خودش، خاطره‌ی کسِ دیگر، یا که از فیلمی یا که کتابی، بعد همین‌طور شاخه به شاخه تا دور دور دور.. تازه این وقت‌های حضورش است.. وگرنه کائنات غرقه در مشکل، چه وقتِ/جایِ بهتر برای حل کردنشان.. یا به بازی می‌افتد با کلمات، برای نوشتن، برای توصیف، برای توجیه.. لابه‌لا علومش را مرور می‌کند.. یا که برای خودش شعر می‌خواند نریشنِ تصویر، که حواسش باید باشد نکند بلند بلند ( شاعر البته نیست از آن‌طورِ معادلِ فارغ از دنیاش، منطقی‌ترین و متمرکزترین و هوشمندترین من است، هم‌پایه‌ی وقتِ مستی)....و امان از مقایسه، مسابقه، برگزیدن

من با دخترهای دیگر هم حرف زده‌ام و جز یکی که هیچ از یاد نمی‌برم که می‌گفت بی‌هیچ یاد و خاطر از لحظه‌ی نخست، دیگران را به یاد ندارم، اما در خاطره‌ام نیست هیچ گلایه از نتوانستن که بی‌خودی.. حالا حواسم بازی‌گوشی می‌کند، یادم باشد آن‌وقت که تمرکزش می‌شود هزار، حرف‌های دخترها را هم طبقه‌بندی بکنم

Tuesday, March 03, 2009

از دامنِ تو دست ندارم که دست نیست

پتِ پست‌چی است که آدمیت جایزه گرفته، دستِ حلقه‌دارش آویزان روی بلندای پشتِ صندلی، نرودا می‌خواند، به اسپانیایی، زبان‌ها می‌دانند افرادها این یکی را اما هیچ‌کس، حسابی گوش که کلمه‌ها را جداجدا به شباهت می‌برند در زبانِ دیگری تا معنی؛
فارسیش که دارد می‌کند حواسش هست گیر نکند توی دوتا چشم فقط وقتِ گفتن در چشم‌های بزرگِ تو...، بعد یک انگشتِ آن‌یکی دست را می‌کشد روی نزدیک‌ترینِ صورتِ جنسِ مقابل که یعنی حسنِ ختام

اعتراف که دلِ من غش می‌رود برای نِردها
برای آدم‌های مملوِ از هوش که زیاد حرفِ جدی‌شان می‌آید
برای نردی چنین
و دست‌هایی که زیبا نیستند، اما توانِ شگفتِ درهم‌آمیختن‌شان با سیاه‌وسفیدیِ کلاویه‌ها حک‌ّشان شده
بعد تعریفِ کشیده‌گی بی‌هنرِ دست‌های تو را می‌کند، هه.. بعد فکر می‌کند کارِ تو هنر، زه

روی درختِ آرزوی نسرین‌جون همان‌وقت باید نامه‌ام را می‌چسباندم، یک هم‌چینی لطفا، با انگشتِ نهمِ خالی