Tuesday, October 31, 2006

چرا که جهان را هرگز ، با تصور آفتاب ، تصویر نکرده بودند


کاش می فهمیدم راه خانه تا دانشگاه حداقل نیم ساعتی بیشتر از این شش دقیقه
وقت می برد .. بعد هم با پررویی حرص می خورم و متوسل می شوم به باریتعالا
که لابد پیکان قراضه را بکند جت

دقیقا جایی که برنامه ی روز انیمیشن را اعلام می کند رادیو ، آقای آخری پیاده می شوند
از نصفه ی حرف های خانومه هم اما معلوم می شه که امروز موزه رفتنی نیستم .. انیمیشن ایرانی ! کار دانشجویی ! اه
باید برم ته و جای آقاهه .. خیسه ..... مرد چاقی که تمام وزنش روی من بود هم تازه پیاده شده
.. بعد هی می گن چرا تا شب می گی استفراغم میاد .. از سر صبح

روزهای دوشنبه اینجوریند : کلاس اول که دیر می رسم با کلی سر و صدا .. رنگ به رخ ندارم
سه درجه ای کم رنگ تر از رنگ خودم
بین دو کلاس یک مقدار بتونه کاری .. استاد بی نوا که گناهی نکرده
سر ظهر مقادیری نقاشی
بعد اگر تا عصر ماندنی شدم به تدریج پررنگ تر

ظهر توی راه جماعت دخترکانم را می بینیم .. ناهار جمعی
همه که می روند پی کلاس هایشان ، من حیاط صبا را به دانشگاه ترجیح می دهم
یک مقداری کار می بینم تا دوست بیاید و بعد می شینم توی حیاط و روی برگ های زرد نقاشی می کنم
به جای تفکرات بنیادین پایان نامه ای
بعد دختر میاید و آقای صد و خورده ای ح . ج هم رویت می شوند
نصف کارها را هم نمی بینیم .. نمی شود که ببینیم .. چقدر توان دارد مگر آدم

برمی گردم دانشگاه تا موتور زرد آقاهه را ببینم .. من هم می خوام از اینا .. می خوام .. می خوام
سوارم نمی کنه

بعد دخترکانم .. باز صبا .. کمرم .. پام .. چشمهام .. عق
کارکنان صبا فکر کردند دکون باز کرده م .. شده ام تور گاید
ـ آقامونم دیدم راستی ـ

راستی علیرغم تمام حواشی و غرهای پیش از برنامه در مورد نحوه ی برگذاری و داورها
تمام آدم هایی که من دیده ام اذعان داشته اند که بی ینال بدیم نی و کارها از دفعه ی پیش بهتره .. حالا درسته خیلیا نیستن

یکی را می رسانیم دانشگاه .. دوتا را بر می داریم
یک هم درد استفراغی پیدا می کنم که بیا بریم عرق فروشی توی طالقانی
اما
از در دانشگاه که میاییم بیرون ، یک صلیب سبز ـ یادآور الله لیلی با من است ـ بالای خانه ی نزدیکی چراغ می زند
و این جرقه ی ایمان نیست در درون ما
که شعله ای است از خوشی که نوانخانه ی خود را پیدا کرده ایم
روی پله هاش اطراق می کنیم و توشه باز می کنیم و بزم بر پا

بعد صف تاکسی دراز و دراز و اتوبوس کم صف اما نیامدنی
بعد بازی پرهیجان فضولی در حرف مردم

شب از شدت کم خوابی رو به مرگ
.. اما فهمیدم عکس نیست که حالم را به هم می زند ، فاعلانند که

تمام شب خواب وحشتناکی دیدم که تکه تکه اش از اتفاق های روز آمده بود
اما با چسب تخیلات من شده بود ملغمه ی دردناک زجرآوری

ـــــــــــ

ویل للمکذبین ! اما در برابر بعضی وقاحت / حماقت ها ، کلام که بی چیز و نارساست هیچ
انگشت های دست هم کم می آورند
در مورد حضور مفید انگشتان پا .. من فقط یاد دریمرز می افتم

Monday, October 30, 2006

My shadow's the only one that walks beside me


فکر کرده اید فقط وبلاگخوان هایی که چیزی نمی نویسندند
که با لباس کامل می ایستند و برهنگی آدم ها را دید می زنند ؟
نه جانم ، من هم می توانم با همان عذر معروف بروم سر اولین جلسه ی تربیت بدنی
و بنشینم روی صندلی و به آدم ها امتیاز بدهم
حالا گیریم جز یک مایو قرمز دهه هشتادی هیچ چیز قابل توجهی ندیدم
به خاطر همین از همان اول تمام میلم به دید زدن دود شد
اما خانوم مربی یا استاد یا هرچی بهانه ای اورد از جنس بهانه های ناظم سال پیش دانشگاهی
برای چک کردن ابروها و من فکر کردم چرا که نه
حالا من می شینم روی صندلی ، تو مرا دید بزن ، نوش جان

جاذبه که کشف شد یادشان رفت به عنوان استثنا موهای من را ذکر کنند
با اولین بخار سونا ببعی در خدمت شماست
اما آیا این درست است که مردم توی خیابان به آدم یادآوریش کنند ؟
آن هم وقتی خودشان کچلند یا کج و معوج ؟

ناهار نخورده ام .. فکر کرده اید دور کمری را که از سال شروع جنگ رسانده ام به سال انقلاب
با این جانک فودها می کنم سال تولدم ؟

رفتم پارک ملت .. از سال اول دانشگاه که برای گرفتن هر عکس یک جای شهر را انتخاب می کردم
و می شد که خیابان ولیعصر را بروم بالا و بچرخم توی چمن ها
و بعد با پانزده سالگیم توی کافی شاپ های جلوی پارک کیک گنده ببلعم ، دلم این طور پارک نخواسته بود
انقدر اکسیژن کم دارد تنم .. راه رفتم و بو کشیدم
فکر کردم چرا هیچ وقت قدم زدن توی پارک یا حتی نیمکتی ، گوشه ای.. کار خوشایندی نبوده ؟
بعد یادم افتاد شاید هم خودم گریزان بوده ام همیشه .. می دانید که .. کارهای مسخره ی نوجوانانه .. ما هم که پیر به دنیا آمده ایم
یادم آمد آخرین بار هی خمیازه کشیده بود تنم و دیگر نخواستم تجربه کنمش حتی
حالا می گردم توی چمن ها و رد هر راهی را می گیرم و باز
بعد برای گول زدن خودم یا نگاه های پرسش گر دوربینم را در می اورم و از برگ و گربه و درخت
چه کسی گفته عکس خوشگل گرفتن کار خوبی نیست ؟

یک جاهای پارک انگار سرقفلی زوج ها را دارد .. با آن نگاه ها و سکوت ها مواخذه می شوی چرا تنهایی ؟
لابد زیاده از حد ناجورم آقا یا زیاده از حد نچسب خانوم

چرا همیشه آدم های دوتایی توی جاهای خلوت اینجور غمگینند ؟
آفتاب سرد و همه چیز انقدر قشنگ .. من تنهای افسرده هم گاهی هوس می کنم دست هام را باز کنم و بال بزنم
کسی که لابد دوستش داری کنارت و قهقه نزنی ؟
شاید هم چون هیچ وقت این بازی را یاد نگرفته ام محکومم به این صد سال .. عیبی هم ندارد
هرچقدر هم که اندوه سکسی باشد من این نقش را بازی نمی کنم .. برنامه ی صد ساله ی تنهاییم را می نویسم

دارم می زنم بیرون که می بینمشان .. دختر مانتو و شلوار کرم گشاد پارچه ای تنش است
انقدر که از دور فکر کنم بچه دبیرستانی و بعد ببینم بچه نیست
پسر هم ساده ، خیلی ساده ، دسته گلی دست دختر هست و می خندد با آن ابروهای پهن پیوسته
یک جورهایی زیادی شاد ، راضی .. می خندم من هم
چندبار تا به حال دسته گلی از کنار خیابان برایم خریده اند ؟

این گل مال کردن پیاده روی ولیعصر توطئه ی کجاست برای سرکوب لذت های جوانان ایرانی ؟
من ایستادگی می کنم
از ونک خیابان همچنان می رود و اینجاست فقط که فکر می کنم آدم های چقدر نامهربان شده اند
موشک کاغذیم مگر نمی بینید ناقص می رود ؟ چرا هیچ کس نمی ایستد که اشکال موشکم کجاست
پله ی چهارم را می روم بالا .. خیال می کنم شاید آشنای موشک سازی را دیدم
یا موشک سازی که آشنا شد .. نیست کسی
این آقای کرواتی هم که نشسته نزدیک و اختیار موشک هم که دست من نیست
آمدیم و رفت توی عینکش یا لیوانش یا هرچی
با موبایلم روی جاده های میز ماشین بازی می کنم

بعد تا ونک سعی می کنم آواز راه طولانی عیدمان را بخوانم
و هی فکر می کنم آقای کافه چی ارزان حساب کرده انگار .. بی خیال .. پول سرگرم شدنش را کم کرده لابد

باز از آن اول آبان هاست که تاکسی نمی آید .. این وقت سال تخم تاکسی را ملخ می خورد انگار
راستی این تاکسی های طالقانی هیچ وقت نمی دانند اول آبان کجاست ایرانشهر باید از ماشین بپری پایین و تا هفتاد و هشت پیاده گز کنی

انرژی پاهام تخلیه شد تقریبا ... مانده انرژی زبانیم که تبدیلش می کنم به انرژی انگشتی

هیچ کدامتان هست که با استفراغ دائمی توی رگ هاش زندگی کند ؟

_______

توضیح
می خواستیم
Barbie at the Beach
ـ اسمش باید یه چیزی در این حدود باشه ـ
خانوم اسکاگلند را بگذاریم ، یافت نشد .. به همین قناعت کردیم بعد از زیر و رو کردن چهارده صفحه سرچ ! سایتشم خیلی گه و بی مصرفه در ضمن

Friday, October 27, 2006

Strut It !


آخه می دونی به خانوم ن قول داده بودم برای آخر هفته
فوتوشوتینگ جدی بود و فشن فتوگرافرشم فرنگی ، نمی شد قرارو کنسل کرد
چندبار که جلوی آینه تمرین بشه و چندباری هم توی رختخواب با چشمای بسته
خودمم باور می کنم این بهونه ی قابل قبول تمیز این همه شهر کثافت مونی رو

این خانوم ن ، طراح لباس محترم ، موجود جالبیه .. اولین بار فکر کردم چه لوس که فارسیش این همه بده
الان که چندساله ایرانه .. بعد فهمیدم فارسی زبون مادریش نیست
و گیر چه آدماییم افتاده ، طفلک هفتاد درصد حرفای ما رو نمی فهمه و لبخند می زنه فقط
انگار هنوز هم دستگیرش نشده که نصف بیشتر کارای حرفه ای اینجا معرفتی صورت می گیره
امروز که ساعت یازدهش شد دوازده و مقداری ، داشتم به اصالت ایرونیش ایمان می اوردم
که بعد اونجور مسترس ( اسم مفعول استرس ) دیدمش و فهمیدم زیر سر سینماییای نازنینه

آقاهه ننشسته می گه همدانشگاهی هستیم .. حالا اینکه من یه سال بعد از فارغی ایشون
رفتم دانشگاه و اونم یه دانشکده ی دیگه لابد بحث جداییه
و تازه اون شب پارسال که توی اون کافه ی دور ، مست از قرارگیری در جایگاه قدرت
به آقاهه گفتم نمی شه عکس بگیرید هیچ فکر نمی کردم که تهران دهه
و بعد فامیلی قشنگم و یهو اسم تموم ایل قطار جلوم
خدایا خودت رحم کن .. که رحم نکرد .. تو دو ساعت بعدی هم هیچ اسمی به میون نیومد که غریبه باشه

یه میانگین آماری اگه می گرفتیم امروز، پنجاه درصد دخترای این شهر هم اسم من بودن
بیچاره آقا خارجیه فکر کرد اینجا هرکی جلوی دوربین وایسه به این اسم صداش می کنن

حالا درسته من جز لبخندای احمقانه در برابر متچکرم های مسخرش توجهی بهش نکردم
ولی کی گفته از معاشرت با یه صاب لایکای طلایی آفتاب سوخته
که خیلی حرفه ای سویتی بار آدم می کنه بدم میاد ؟؟؟

عجب روزی ساختیم واسه آدمایی که تو کوچه پسکوچه های فلسطین تردد و زندگانی می کردند

ـــــــــــ

اضافات

یک ـ بنده هنوز بهبود پیدا نکردم اما
سه قسمت فرندز انبار شده برای روز مبادا و مقادیری نیکولا کوچولو و کیک شکلاتی خواهرپز
کم هم جواب نمی ده، مستحضرید که

دو ـ درسته گذشته ی یه آدم از بین رفتنی نیست
اما وقتی کلی سعی می کنی که یک فرد در زندگی حالت ناپدید باشه
و از رو نمی ره ، فقط می تونی کارو حواله کنی به انگشت وسطیت ، دست البته

Thursday, October 26, 2006

Take a sad song and make it better


دختر کوچک نمی داند چیزی که این روزها نامهربانم کرده و دور
میل به ناآگاهی از سال هایی است که پیش روی او هست و من نه

تا به حال رکوئیم موزارت را برای شرایطت زیادی شاد دانسته ای ؟

جوانی لابد روزهای بین داروهای فرار از جوش های بلوغ و کرم های ضد چروک است
دو شب است که با دقت کرم را می مالم و فکر می کنم می باید زودتر
روزها جوش های تازه روی صورتم می بینم

دیروز ، ساعت چهار و نیم عصر ، اتوبوسی به سمت جنگل ابر رفت که من توی آن نبودم
حالا هی تئاتر و کتاب و جوراب های رنگی و پاستیل .. درمان نمی شود

ساراماگو را نه به خاطر "کوری" که برای "همه ی نام ها"ش بود که دوست داشتم
و یاد عذاب "مبانی نقاشی و طراحی " ، از خسته کننده ترین کتاب های عالم که فقط همین صفتش به یادم مانده
بعضی کتاب هاش که اسمشان هم یادم نیست و دوستشان نداشتم
و "بلم سنگی" که پنج سالی است که از یک صفحه ش هم جلوتر نمی روم
همه ی اینها برای اینکه اظهار کنیم این تئاتر کوری زیاد به مذاق منتقد بدنمان خوش نیامد

برای من مهم نیست که حتما به جایی برسم ، مهم این است از آن جایی که هستم بروم
این جمله را سال ها پیش جایی رونویسی کرده بودم و دیروز فهمیدم
از کتاب "عاشق" عمه مارگریت خودمان است .. تازگی ها دارم با خانوم دوراس روابط مسالمت آمیز به هم می زنم
با عاشقش خصوصا که با ذکر چهره ی شکسته آغاز می شود
ـ تاربخ را که دیدم و هزار و نهصد و هشتاد و چهار ، دستگیرم شد چرا ، انگار تمام اتفاقات این سال خجسته اند ـ

همه ی آدم ها وقتی سردرد دارند ، چشمهایشان است که از درد می میرد ؟
.. روزی که با قرص صورتی شروع شود

Tuesday, October 24, 2006

اتفاق خودش نمی افتد


از هاینریش بل هیچ وقت خوشم نیامده
آبروی از دست رفته ی کاتارینا بلومش را هم دوست نداشتم
ـ خیلی خیلی قبل ترها که خلاصه ی فیلمش ؟؟ را خوانده بودم و نویسنده اش هنوز نیامده بود توی زندگیم
فکر کرده بودم چقدر جالب می تواند باشد ـ
اما حالا باید همان طور مدارک و اطلاعات را بررسی کنم و ببینم
خالی بودن چه گونه شکل می گیرد
(قبل از گذشت چهارروز ، تا به جایی نینجامیده )

غروب دوشنبه ، اول آبان ، خانم جوان بیست و دو ساله ای در ساعت هجده و پنجاه و پنج دقیقه
خانه اش را به قصد شرکت در افتتاحیه ی بی ینال عکس ترک می کند

زن نباید تهی بوده باشد ، لابد حسی داشته .. جاهایی رفته .. چیزهایی دیده ، شنیده
و نمی شود که این همه تهی بوده باشد تمام وقت
گذشته که هیچ
سعی می کنم تمام حس های ممکن این دو روز را بررسی کنم


یکشنبه غروب : پای سیب مزه ی دارچین می داد ، کنار شهرداری که منتظر دوست بوده اند
لابد حرص می خورده که دیر کرده ، به موقع که رسیدند انگار خوشحال شده و از اینکه استاد محبوب سابق خودشان حضور داشته اند
از دیدن آقای دوست سابق در نمایشگاه اما تعجب نکرده ، صداش که انداخته بوده توی سرش
و اعتماد به نفس اضافیش اما آزارش داده

بعد پیاده روی توی محله ی بورژواها که پیاده رو ندارد ، باران که صورتش را خیس کرده
باد که می پیچیده توی موهاش .. اینجا باید حالش خوب خوب بوده باشد

شهر کتاب ، به بهانه ی دیدن خانوم مو نارنجی ، وول زدن میان کتاب ها را هم لابد دوست داشته
کوندرایی را که خرید و شد بهانه ی بحث کوندرا پاپ تر است یا سلینجر یا کی

بعد تجریش - پارک وی بستنی دار .. اینجا می دانم لذت همیشگی را نبرده
به خاطر زود هنگامی این کار شاید یا مثلا گل آلودگی راه

شب یکشنبه تا صبح فردا ، تصمیم زیادش برای استفاده ی آخر از اسم دانشجوییش
انتخاب الابختکی عکس ها .. اینجا حتما اصرار داشته این کار صورت بگیرد وگرنه از خواب صبحش نمی زده
کلاس اول صبح را هم بی خیال شده .. کلاس دوم را اما رفته
مراحل طولانی مدت برای یک گواهی را پشت سر گذاشته .. به سیستم بوروکراتیک فحش داده

آقای وکالیست را که دیده سوار بر موتور زرد هیجان انگیزی که فکر می کرده مال آقای بلند جوجه ای است ، تعجب کرده

نیم ساعت مانده به وقت اداری نامه اش را پست کرده و بعد پیاده روی گرم تا انقلاب

به خانه رسیده .. خوابش برده .. نزدیک شش بیدار شده
اینجا هنوز حسی داشته لابد .. به لباسش فکر کرده .. رنگ ها را انتخاب کرده

این چیزها اتفاق افتاده .. اما من هنوز هیچ حسی برای هیچ لحظه ایش نمی توانم متصور بشوم
بر اساس حرفها است که می نویسم پای سیب مزه ی دارچین می داده یا صدای آقای دوست آزارش داده مثلا

برگردیم به اول داستان .. غروب دوشنبه .. خانم جوان... هجده و پنجا ..خانه اش را .. افتتاحیه ی .. ترک می کند

ساعت باید حدود نوزده و پانزده دقیقه بوده باشد که رسیده .. دم در آشنایی کارش را از
سوراخ های دیوار نشانش داده .. رفته پایین .. کار خودش را اول دیده
از این جاست که نگرانی من برایش شروع می شود .. اینجا که باید از نبودن اسمش ناراحت می شد و نشد
یا از حرف آن آقا که در جواب خانوم همراهش که از کار تعریف کرده گفته این که عکس نیست

آمده بالا .. توی سالنی چرخ زده .. رفته توی حیاط منتظر آن یکی دختر و آقای دربان دیگر راهش نداده
اعتراضی نکرده .. باید اما ناراحت می شده .. این همه راه و همه جا که نوشته بوده تا نه و آنوقت تازه هفت و نیم بوده
آمده بیرون .. با دخترها نشسته اند کمی
اینجا حسی بوده .. از جنس انتظار و کنجکاوی لابد .. که نشسته و فکر کرده آیا آشنایی .. و کسی را ندیده
و موتور زرد دم در پارک بوده و هی فکر می کنم اگر دختر کوچک نبود
هیچ منتظر می شد که ببیند صاحبش کیست

بعد هفتاد و هشت و دخترها .. چهل گیاه که براش مزه ای نداشته
خبر تعطیلی زیاد .. اس ام اس دعوت به مسافرت .. ته دلش مطمئن بوده می خواهد برود ؟
آقای آشنای همه ی این سال ها که هم محلی بوده و رساندتشان
توی کوچه به دختر گفته تمام این سال ها از این آدم خوشش نیامده و تازگی ها می فهمد
با هر آدمی اگر کمی حرف بزند .. می تواند جالب ببیندش و دختر کوچک با بدجنسی گفته
هر آدمی که برساندش

ساعت حدود ده بوده که رسیده خانه .. بعد صداهای بلند .. از اینجا به بعد است که برای
خانوم جوان / زن / دختر هیچ حسی قائل نیستم
جز آب روانی که پی این همه روز تشنگی .. مدام از چشم هاش بیرون می زند .. یا از بینیش
یا مدت های طولانی نگهش می دارد توی آن اتاق کوچک

غروب دوشنبه ، اول آبان ، خانم جوان بیست و دو ساله ای در ساعت هجده و پنجاه و پنج دقیقه
خانه اش را به قصد شرکت در افتتاحیه ی بی ینال عکس ترک می کند
و کمتر از چهار ساعت بعد از تمام حس های زندگان تهی می شود

Saturday, October 21, 2006

Power to the people


سرخوشی شب نیاورانمان باعث شد با کمال میل پیشنهاد همراهی راهپیمایی روز قدس را بپذیریم
و درواقع ته وجودمان هم می دانستیم بهتر است در این تجمع مردمی حضور به هم رسانیم
و به دنبال همراه اهل می گشتیم ، که برادر همیشه در صحنه ظاهر شدند
و اعتراف می کنیم که ما بسیاری از پیشنهادهایی که با حمل و نقل از درب منزل همراهند را با میلی بسا بیشتر از کمال می پذیریم

و درست است که هر روز ما ، جز دوشنبه های سحرخیزی ، جمعه ی اهل کار است
اما آلودگی به خواب صبح جمعه ، ظهرش رخ نمایاند که دیدیم همانا شلوار را روی شلوارک
به پا کشیده ایم .. یکی از عوامل گرمای مرگبار این بوده لابد

الغرض .. جمعه در راهپیمایی روز قدس شرکت نمودیم
و از آن همه مرگ بر دلمان گرفت و فریادها در گلومان جمع شد که چون نمی خواستیم بر سر امریکا بزنیمشان
به تشنگی جان گیر و سکوت تبدیل شد

و از تعداد بیشمار حضرات عکاس بیشتر دلمان گرفت و
البته جای پولارویدی های پارک ملت و میدان آزادی بسیار خالی بود
که تعداد معدودی از مردم عزیز که دوربین خود را فراموش کرده بودند انقدر پاپیچ ما نشوند

و از آن همه پیاده روی ـ آن هم خلاف جهت جماعت ـ عضلات پایمان گرفت
تازه راه برگشت میدان فردوسی به انقلاب خود را پشت موتور یکی از برادران انداختیم
که وسط آن هیر و ویر می خواستند بدانند ما تاهل اختیار کرده ایم یا نه
که صد البته همسر گرامی توی میدان در انتظار بود

میان این همه گرفتگی ، تنها گشادگی در ساعات اولیه در خاطر و دیده مان پیدا شد
که پسر خوشگله ی دانشگاه را دمی دوربین به دست سر چهارراه خودمان مشاهده کردیم
که با ناپدید شدنش ، باز انقباض بر ما مستولی شد

از عوامل غم فزا این که تی شرت زرد حزب الله نصیبمان نشد
و حتی همان سفیدش هم که برادر همیشه در .. ، ابتیاع نموده بودند
و عکس های آن سر دنیا یادمان می آورند که فصل کارناوال است در آن کشوری که پرچمش زرد و سبز است
درست مثل پرچم همین حزب دوست داشتنیمان با رهبر لب قلوه ای فربهش
و داستان های لاتینی دور و ورمان هی نیش می زنند که آن کجا و این

و عکس هایمان را هم زیاد دوست نداریم

و فکر می کنیم واجب کفایی اگر باشد ما می توانیم بنشینیم خانه به امور والامان بپردازیم
تحمل رقیب نداریم آخر ، آن هم با این سرعت بالای رشد

راستی ما مدت هاست که پذیرفته ایم حضور چشمگیر مردمی حقیقت دارد
و تمام قصه های آدم های اجاره ای و از این قبیل مهملات ساخته ی ذهن کسانی است
که نمی خواهند بیشتر از دایره ی دوستان و آشنایانشان را باور کنند

_______

پی نوشت
خدمت حضرت هرمس خان مارانا
ـ اگر که خواستند ناسزا بارمان کنند که تقلید خامی کرده ایم از نثر پخته ی ایشان ـ
عارضم که ما از کودکی برای خودمان آفرودیتی بوده ایم که در نهان زئوسی هم می کرده ایم


* فردوسی زمان ، جناب حاج بخشی

He Who Listens May Hear - To His Regret


برنامه می ریزم که آقای پیچش سرخود که مطابق معمولش عمل کرد غصه دار نشوم
بیرون که نرفتیم ، فیلم تین ایجریمون رو می بینیم و من به عکسهام یه سامونی می دم
آدم مهربونا که پیدا می شن اما برنامه ی سقف دار می ره تو سطل فراموشی

حیف که وقت تگرگ توی ماشین بودیم ، ضربه ی ذره ی یخ روی پوستم رو دوست دارم
و جاگیری احتمالیشون قاطی به هم ریختگی موهام

به بوی کاج بارون خورده ی نیاورون اما به موقع می رسیم
توی اون حیاط دوست داشتنی همه ی احساس های خوب همیشه پرم می کنند
تنها جایی که به حد رخوت مرگ توش بی خیال و آسوده ام
پر از خاطره هایی که نمی دانم حقیقتا خوبند یا چون میان این درخت ها و حوض و ساختمان زیباش واقع شده اند

خاطره ی شب پنجشنبه ی بیست و هفتم مهر سنه ی هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی را هم می گذاریم
با ادبیات این موجود نازنین هایپراکتیو و این دخترک فسرده ی زانو در بغل ثبت شود در روزگارانمان

____

شماره نا آشناست .. انقدر که کنجکاو شوم برای جواب دادنش
اسمش را هم که بگوید که من نمی شناسم .. اما این صدا .. این صدای یک اکتاو پایین تر مریم حیدر زاده
مگر می شود تمام آن دوساعت حرام شده ام را از یاد ببرم
می گوید عاشق شده و چه کسی هم .. آقای رهبر ارکستر هیجان انگیز آن روزی
و این که زنگ زده و امیدوار است ویزاش نرسد و هزار چیز دیگر

و هیچ دقت کرده اید که همه ی این ها به من چه
من فقط فکر می کنم شماره ی من را از کجا
دلم انقدر برای آن آقا می سوزد که وظیفه ی انسانی خودم بدانم این خانوم را بی خیالشان کنم
این خانومی که از آسمان برای سوزاندن دقیقه های من نازل شده اند

مکالمه ی عصر با مهمانی دروغینی که دیر می شود بسته می شود

شب اما از راه نرسیده ، صدای نازک تمام خوشی های ذخیره شده را می زداید
زنگ .. من ابله که جواب می دهم .. گریه .. زر .. زر .. زر
پسر ویزاش آمده ( خدا را شکر ، اگر که دروغ نباشد برای رهایی ) و این خانوم عزم کرده اند
خودشان را برسانند به پایتخت موسیقی .. علیرغم همه چیز .. حتی دختر دیگری که آنور آب منتظر است
و این صدا چند بار آن آقا را دیده ؟ سه بار شاید
انیمیشن سیاه و سفیدی که قصه ی کنه ی پشم گوسفند بود را یادتان هست ؟

من که صدا را نمی شنوم .. گاهی آره خوب و ای بابایی می گویم و پام را با موچین زخم می کنم
بی شک که بیمار روانی است و نمی دانم عقوبت کدامین گناه من که با این صدای نخراشیده ام و بی احساسی بی پایانم گریبانگیرم شده

حالا شما اگر اول شماره تان شش ، شش ، پنج است و اینجا تماس می گیرید
بنده تا اطلاع ثانوی از پی آمدن این رقم ها پشت هم فراریم

و از آقایان محترمی که به آشنایی خانومی بیست و پنج ساله .. یک متر و پنجاه سانتی حداکثر و صدای توصیف شده
با ادعای روزنامه نگاری و چه و چه علاقه مندند
عاجزانه تقاضا دارم با معاشرت با این خانوم ، تمام نرینه های ریز و درشت دانشگاه ما و حومه
و مهم تر از همه من را نجات دهند
جدم در آن دنیا ، سیرن بفرستد در خانه تان

ـــ

پی نوشت
شب ، پس از رجعت به منزل ، همان شماره ی برق از سر پراننده روی گوشی مشاهده شد
گوش را که با یک سیم در آوردن از سوراخ می شود نجات داد
برای نجات چشم ، شاید بی خیال این هفته ای یک روز دانشگاه شدم

Thursday, October 19, 2006

بذا بارون ماچت کنه

با چهارشنبه های صاف خانه هیچ وقت کنار نیامده ام
چهار عصر بارانی هفت تیر تنها که هیچ کس همراهی تا سر خیابانش را هم نکرده
که آدم های ماشین دار هم مسیر ، کوچک ترین تعارفی حتی
که صف تاکسی ، دوتای صف اتوبوس
که رازمیک خوشمزه ـ تنها شادمانی کلاس های این جا ـ بسته
که باران و آفتاب توامان
حالا هی غصه که هیچ کسی نیست که باران را با هم شریک شویم ، راه را

خیره به جلو ، از صف می زنم بیرون
اولین ماشینی که نگه می دارد ، خیر آقا والیبالیست نیستم ، ممنون همان ولیعصر خوب است ،بدم نمی آید از پیاده روی ، لطف کردید زیاد
پیاده روی ولیعصر مثل شهرک های دوردست ، گل خالص
چه امیدی دارم من .. که خودم را برسانم دانشگاه و آنجا کسی باشد .. و بعد جایی
باران چک چک توی صورتم و من این همه تشنه .. موهام آب ذخیره می کند ، باران هم که نبارد صورتم بی نصیب نمی ماند

حیاط خالی .. خشکی خواه های دوست نداشتنی
سالن پایین پر پر و روی راه پله ، دوست داشتنی های من ، گیرم که خشک
آقای بهترین دوست سابق .. این راه را نیامده ام به هوای نشستن گاه های اینجا ، برویم راه دور .. می پیچانتم
دخترها هم که امید نداشته ام بهشان هرگز ..همین که راه خانه مان یکی است تقریبا ، کافی ست

بند آمده آب آسمان .. خیابان ولیعصر جوی آب .. روی بلندی وسط خیابان راه می رویم
پای سیب های فرانسه .. اتوبوس سواری .. خاطرات خیلی جوانی ها
گوشیم هم خراب شد .. گمانم تاثیر قرارگیری روی موتور داغ اتوبوس .. باز پناه بردم به همان اعانه ای زوار در رفته ی خاک آلود

دلم باران ولیعصر بالا می خواهد .. تجریش ـ پارک وی بستنی دار
دلم باران جمشیدیه می خواهد
دلم جسمی همراه می خواهد
یا راهی که ته ترافیک هاش مرا به کسی برساند ، مرا به تو ی خانه نشین خشک

ــــــــــــــــــــــ

پرسش بنیادین این مقال
بارانی نمی دانید از کجا باید بخرم برای پسرم ؟ غمش می گیرد که روزهای خیس بخوابد ته کیف ، عکس گرفتنش می آید

Tuesday, October 17, 2006

شب پاییز می لرزد به روی بستر خاکستر سیراب ابر سرد


یک شنبه

یک ـ کاش یاد می گرفتم از ظاهر آدم ها داوری نکنم انقدر
تمام روز که فکر می کردم اه ، چقدر زشت و بده و دخترش چطور ـ این همه عاشقانه ـ تحملش می کنه
توی راه کوتاه تا خونه تبدیل شد به چه ساده و خنگ و مهربونه
در مورد دافیه هم ایضاً

این که مدلای فشن تی وی هی جزو محسنات کارشون می گن آشنایی با آدمای مختلف
راسته
کاش دیدن جاهای زیادش هم بود

دو ـ بعد چند ساعت تحمل میک آپ پر رنگ و لعاب ، انقدر تنگ می شه دلم برای خودم
که تا روز بعدش کرم ضد آفتاب هم سنگین به نظرم بیاد

___________

دوشنبه

یک ـ وو ! سرد شده

دو ـ اسکل ترین قیافه ی اون حوالی رو دارم لابد .. چرا باید دختره که اسمشم نمی دونم
اون همه وقتمو حروم کنه با لاطائلاتش .. انگار چند ساعت عمرم مستقیم رفت توی سطل زباله
اهمیت توانایی "نه" گفتن .. که انگار من ندارم

سه ـ بارونه که زد ، لوپرو خودنمایانه نجاتم داد
حیف که مال دنیا اینجور دورم کرد از میل به خیسی تمام .. تا برسانمشان به خشکی ، رگبار تمام شد

چهار ـ باز شماره ی یک ـ یک شنبه .. مرسی واسه ی آش .. زن عمو شیرینم یادت نره دفعه ی بعد

پنج ـ بچه جون مهربونم .. کاش یه مقدار تایپمون یکی بود ، انقدر که زور می زنیم
برای رضایت همدیگه فقط ، جفتمون آسیب می بینیم .. همینه معاشرتمون می شه سال به سال
حالا هم که می خوای بری اونور دنیا که بر عکسه همه چی

شش ـ شبیه دخترهای فراری بارون زده با موهای ببعی ای ، پانزده ساعت

هفت ـ گم کردن سوراخ دعا ، عواقب بسیار بدی در پی داره
شناسایی هدف و جهت گیری درست به سمتش ، بسیار لازمه
ـ توضیح : آييييييي ـ

هشت ـ این کدامین پدر سوخته است ؟ معاویه ، ترسناک ، گفت

نه ـ دو روز پیاپی خانه به دوری و فعالیت و آدم بینی ، برای خانه نشین منزوی ای مثل من اور دوزه
هنوز به حال طبیعی برنگشتم ، از یو سی

ــــــــــــــــ

پرسش

واقعا شما این عکسا رو نمی بینید ؟؟؟ پس واسه چی میاید اینجا ؟ که وقتتون بره تو چاه مستراب ؟

Sunday, October 15, 2006

Man is not a bird

یک ـ زیبا نیست این مرد ؟

دو ـ هنوز پیدا می شوند پیر ـ پسرهایی
ـ فرق دارد با آن یکی که تعریفش چیزی شبیه این است ها ، اینجا شاید بشود به ظاهر پیر و در وجود تازه ـ
که راه دلبریشان از خیابان های قدیمی بگذرد و تور تهران گردی برگذار کنند ؟

شهرگردی می خواهد دلم .. که از سر آن مترویی که هیچ وقت یادم نمی ماند اسمش
راه باشد و از دم قاب سازی هنرمند بگذریم و آن شیرینی فروشی ارمنی که توی اسمش
م دارد و گمانم ل و ن ، که یادم نیست کاپوچینوهاش بود که عجیب خوب بود یا اسپرسوهاش یا چی .. که برویم به مادام توی لاله زار سر بزنیم و خودمان را بکشانیم سمت خانه های قدیمی بلکه راهمان بدهند
آدمی حضور داشته توی این مسیر .. اما انگار فقط جسمی بوده .. راه است که شده خاطره

به جسمی انسانی برای همراهی در این مسیر نیازمندیم .. کسی که خاطره نشود
که بکارت راه را بر ندارد

به حضوری ، هم قدمی ، راهی نیازمندم ، زودتر .. تا پر از گل و آب نشده خیابان ها


سه ـ مردی که شمع به دست ایستاده توی استخر فکر نمی کند که ممکن است آدم ها به هوس بیافتند ؟ بعد تارکوفسکی در بساطشان به هم نرسد ، می شود هم تیتراژ
Love on the Run / L'amour En Fuite
برادر تروفو را دید .. یک قطره ی بزرگتر را تصویر می کند

اگر شمعی روشن می کنیم که مثلا جایی را روشن کنیم ، طبق قاعده ی تقابل ، حتما
جایی را تاریک کرده ایم ، مثلا درون همان هایی که خواسته ایم راه شان را روشن کنیم
دست تاریک ، دست روشن ـ هوشنگ گلشیری

هروقت شمع خاموش می شده پس نجات می یافته کسی لابد، مثل وقت افتادن ستاره ی دنباله دار


چهار ـ پدر بدسلیقه ی مرا می شناسید ؟ در و تخته خوب به هم جفت شده اند به خدا
امشب هم زنش این شلم شوربا را به خوردمان داد .. جای جالبش آن جاست که خودشان هم بی غر نمی مانند
کسی می تواند ثابت کند این محمود بی غم ، حاجی موجی فیلم ، همین جناب پرزیدنت محمود احمدی نژادمان نیست ؟
جز قد ، هیچ تفاوتی نمی بینم من


پنج ـ آب است که چک و چک می ریزد ، دستمالی که از جیب لباس سرد دوباره رو آمده ، پیدا شده را فینی می کنم
بوی سیگار می دهد .. فکر می کنم آخرین بار کی
باید پیدا کنم ببینم اول اسفند شروع شده یا محرم .. بوی اسفند مانده اگر بدهد ، خرافاتی می شوم
نشانه می گیرمش


شش ـ اولین آدم پاییزی پیداش شده .. منتظر می مانم


هفت ـ خواستم کافری کنم .. فکر کردم چه می کنی اگر سمفونی سه ی مالر بشود موزیک
همزمان ازاله ی موهای زایدم .. طاقت نیاوردم خودم هم , به قدر یک موومان حتی

گرچه همیشه موزیک های این زمانیم عزیز کرده هام بوده اند
لمس تن هم کم از نیایش ندارد


هشت ـ تجربه ثابت کرده دستمال بویناک سیگاری ، نه تنها فین را نمی خشکاند
که روانترش می کند و آب چشم و درد ـ سر را هم در پی دارد
من چرا دست از این تکه تکه ی خیس بر نمی دارم پس ؟


* Actor George Clooney speaks as he accepts the 21st American Cinematheque Award during a benefit gala in Beverly Hills, California October 13, 2006.

14 Oct 2006 REUTERS/Phil Mccarten

Friday, October 13, 2006

One is a lonely number


In heroic days you might have been Joan of Arc , Madame Roland , Heloise .
But What might you be today ?
Try to find a single position in the social hierarchy , on any level of government or industry ,
which you might think of occupying without being ridiculous .
Only the role of artist is open to you.

George Sand , Letters to Marcia , 1837


اضافات


یک ـ بدیهی است که ایتز ا وری اولد استوری

دو ـ امروز حقیقتا بر ما مسلم شد که بلاگر خر است و بلکه هم بیشتر

سه ـ فقط به منظور جلوگیری از فحش خوری بابت پینگ بی خودی


Wednesday, October 11, 2006

Now Maybe there's a God above


انگار توی صفحه ی حوادث روزنامه است که زندگی می کنیم
هفته مان بدون مرگ نمی گذرد ، روزمان اگر بگذرد
دخترک لباس مشکی ندارد ، هیچ کداممان نداریم
جز آن یک دست که باید آتشش بزنیم .. از وقتی آمده توی خانه .. سیاه لازم می شویم هی

دخترک لباس مشکی ندارد ، دخترک همش پانزده سال دارد
این همه مجلس ختم و سیاه پوشان زیادیش نیست؟

باید خدا را شکر کنیم
مرگ در همسایه ات را بزند و در تو را نه .. باید خدا را شکر کنی؟
هنوز خیلی نزدیک نشده .. هنوز .. خیلی

ــــــــــــــ

شما هم کسی را دارید که برایتان بنویسد
"بارونت مبارک ؟ "

شما هم کسی را دارید که باران که آمد همراهش راه بروید
حتی همین چهار قدم رفت و برگشت حیاط را ؟

باید خدا را شکر کرد
هنوز کسی هست .. هنوز .. کسی

ـــــــــــــ

می شود هم هاله لویا گوش کرد
تنهایی
می شود هم فکر کرد برگ ها هنوز زرد نشده اند که تو بیایی

شاید هم خدا را شکر کردم .. روزی تو بوده ای و هاله لویا در من جاری شده بود
روزی تو بوده ای و من .. لابد .. ناشکر بوده ام

هاله لویا
روزی کسی بوده است .. روزی .. کسی

Tuesday, October 10, 2006

Baa' Baa' Black sheep

! هپی ورد انیمال دی
من نمی دانستم فرانچسکوی محبوبم رسما قدیس حامی حیوانات محسوب می شود
حیوان دوست که نیستم من .. حیوان ستیز اگر یه حساب نیایم
اما کاش می شد برادر خورشید ، خواهر ماه دید یا حتی شنید
یا فرانسیس آسیسی را
باد بپیچد توی آن لباس سفید و آن هیکل نحیف معلق روی بام
و زن بدود توی دشت

ته وجودم .. بیشتر از مردهای شاهنامه ای و آدم بدهای داستان ها
موجودات طفلکی استخوانی با چشم های معصوم را دوست دارم ، می دانستید ؟

انگار حیوان ها مهم تر شده اند از بچه ها
دیروزش که روز جهانی کودک بود ، هیچ مجموعه ی عکسی به این مناسبت مشاهده نشد

من که نه کودکم نه حیوان .. نه بتون
همان هشت مارس ما را هم این نرینه های نازنین ندارند
انقدر هم مهربانند که برای ما متفاوت ها ، اقلیت ها ، زیردست ها روز تعیین کرده اند
و خودشان مانده اند و باقی روزهای سال .. فروتنی معنیش می شود این


* Owners and their pets attend a mass to commemorate the feast of Saint Francis of Assisi and World Animal Day in Nice, southeastern France October 8, 2006. Saint Francis of Assisi is the patron saint of animals. (FRANCE)

08 Oct 2006 REUTERS/Eric Gaillard

Monday, October 09, 2006


اول ـ دیروز بعد کلی این پا و اون پا کردن و این در و اون در زدن واسه ی در رفتن از زیرش
کوبیدم تا دانشگاه بابت یه حذف ! نمی دونم چرا هشت ساعت بعدش بود که برگشتم خونه
ذوق کردم انقدر آشنا دیدم .. نشسته بودم توی حیاط ، جوان های مردم از راه به در می شدند
و کلاس یادشان می رفت .. بعد هم که سرویس کرج پسرم را اورد و ساعت ها و ساعت ها

یه آقاهه هم بود که داشت می رفت وین و معلوم بود رهبر ارکستر خدایی می شه
و من دلم نمی اومد معاشرت باهاش را رها کنم .. چندسال دیگه پزشو می دیم

دختره هم آشتی کرد راستی

بدترین چیز بیرون زدن من از خونه اینه که نمی دونم برای چه مدت و کجاها

دوم ـ صبحش آقایه راننده زود پیادم کرد انقدر که مطمئن بودم
انقلاب تا چهارراهو دیگه توان ندارم پیاده .. بعد عکس گنده ی اون آقا عکاسه سر شونزده آذر
با رزومه ی مسخره ش که هی لج منو در میاره
هرچقدر هم خواستم راضی کنم خودمو که یه روز دیگه .. نتونستم
من تن پرور بیهوده از سال هشتاد و یک کلی کار کردم ، بامزه ست برام که این آدم این چهار سال داره
نون یه ماه سفر حجشو می خوره .. تو هر زمینه ای هم بلده ازش استفاده کنه
!این یعنی هنر

عکساشم دوست نداشتم .. عکسای نمایشگاه خانه هنرمندانش بهتر بود .. نمی دونم
شاید اگه کار کس دیگه ای بود اون جور قیافم نمی رفت تو هم

اون همه عکس .. تمام دانشگاه تهران .. تو اون قطع
! هدف بالا بردن شعور بصری مردمه ! بعله

!شب عکس توی روزنامه با اون اسم زیرش .. شت

سوم ـ نزدیک فلسطین ابوعلی سینا از کنارم گذشت ! باور کنید
یه جوون در قطع کوچیک .. با لباس عجیب و کلاه و دستار و کتاب کهنه
من حتی بهش نگاه نکردم .. فکر کردم خودم هم کم از دراویش قادریه ندارم .. لابد دوست داشته

عصرم یه دختر چادری حسابی دیدم با جیغ ترین صورتی کیف گیتار بر دوش .. جالبمان آمد

چهارم ـ این که توی یه لیست سی ـ چهل نفره ی سیصد و شصتی
عکس دوست صمیمیم ، دوست وبلاگیم ، آشنای کافه ایم ، همدانشگاهیم
و پیر پسری که از آسمون منو تو مسنجر اد کرده و دوزار نمی ارزه حرف زدنش و من هی ایگنورش می کنم
باشه ، باعث ناخوش احوالیم می شه
من هی سعی می کنم نرم اون طرفا .. بس که روابط در همه .. نمی ذارن که

یه نفر به من بگه جمعیت تهران چند نفره ؟ ممنون

پنجم ـ نظر به گزینه ی دو ، این ها را ببینید
یعنی که می شود بهتر بود
گرچه مقایسه ی کفرآمیزی است

ششم ـ این را هم بخوانید بد نیست ، شهرام رفیع زاده نوشته در سوگ عمران صلاحی
قسمت مراسم کسرائیش دردم اورد

ـ این وبلاگهای سیصد و .. را دوست ندارم .. یک جور بی اصالت و دم دستی به نظر می رسند ،نه ؟ ـ


هفتم ـ چه بامزه که من این همه از کنار شما گذشته ام ، گمانم حتی یک بار تقریبا سر یک میز نشسته ایم
حتی این آخری ها راجعبتان حرف هم زده ایم
و هیچ فکرم نرفته بود به شما
هاه ! گمانم که من برده باشم حالا
آقای تنهای خیره به روبرو

Saturday, October 07, 2006

گهی پشت بر زین و گه زین به پشت


یکی از دلایل گنده ای که من عکاسی رو انتخاب کردم این بوده احتمالا
که از اونور دوربین بودن همیشه متنفر بودم
کلیک دوربین ، وقتی که دست من نیست از بدترین صداهای دنیاست

رفاقت اما بدچیزیه تو زندگی
مخصوصا وقتی مساله ی جبران در میونه
روابط پایاپای

دیروز پدرم در اومد
تنها خوبیش اینه که اینور دوربین بساط غر و بدرفتاری به راهه و آدم اونوری باهات خوش رفتاری می کنه فقط
اما هی غصه خوردم که پام ! بسته بود برای عکاسی
گرچه سعی خودمو کردم
و این بچهه هم یه عکس هایی گرفته که بعضیاش از کار عکاس اصلی بهتره

هی دخترجون
بالاخره یه روز منم پایان نامه دارم
جبران خواهی کرد


ـــــ

توضیح : من تو این عکس بالایی جز گند زدن به هنگام کادره کردن
ـ به منظور احترام به اصل ناشناس ماندن آدم ها ـ
هیچ نقش دیگه ای ندارم

پی توضیح : رجوع شود به کامنت پنجم
وه چه وقیح و دزد که منم

Friday, October 06, 2006

آی نسیم سحری ، یه دل پاره دارم ، چند می خری ؟


جنی ، آبجیم ، تبهکار کثیفی بود . اون واسه خاطر پول زن یه مرتیکه ی بی شعور شد
و به مدت سی سال هر روز و هرساعت اونو می چاپید . هرجور که می خواین حساب کنین
حتی از لحاظ حرفه ای این کثیف ترین شیوه ی دزدیه


اعترافات یک سارق مادرزاد ـ وودی الن ـ حسین یعقوبی

آی حال می کنم با این تیکه ، تصمیم گرفتم بنویسمش بلکه ولم کنه

Monday, October 02, 2006

How many "bad" feminists does it take to change a lightbulb ?


اول ـ واقعا آدم باید دل خرمی داشته باشه که چنین چیزی * رو اینجور تصویر کنه
این عکس ها برای آدم هایی که آن روز با من آمدند آن نمایشگاه کذایی
حاصل هماغوشی یک فوتوژورنالیست با رنگ همچین چیزی از کار باید در بیاید گمانم

فقط حیف که این شازده لنگرش را توی روسیه انداخته
زندگی کردن توی مملکت عقب مونده ی بی ستلایت نتیجه اش می شود حالای من
یک میل بزنم بنویسم این بلاد ما هم بدجایی نیست برای عکاسی
بیایید قدمتان روی چشم ، تمام زیر و بم زندگی درونی و بیرونی ایرانیان را شخصا نشانتان می دهم
حیف ، حیف ، حیف

دوم ـ همه چیز دانشگاهمان عوض شده
کلاس هشت صبح روز اول هم تشکیل شده بود
من به زور ده و نیم رسیدم
قیافه ها هم
یا دافند یا چادری .. همش فکر می کنم اشتباه آمده ام لابد
یک دختر رنگ دار تازه که دیدم می خواستم قدردانی کنم ازش
مقادیری هم مردهای کهن سال کهنه ی کج نامربوط مشاهده شد
ای بابا ، ما که نسلمان در حال انقراض است ، این جدیدهای کارشناسی هم که طفلند
ارشدها هم که اینجور .. همین است که من هی پناه می برم به توالت از شر تنهایی

امروز آخرین نرینه ای که در گورستان تحصیلیم خوش آیندم بود را دیدم
آمده بود گواهی اتمام ارشدش را بگیرد
نفهمیدم آخرش که عکس هاش را که دیدم از چشمم افتاد یا که فهمیدم زن دارد
( که حالا گویا ندارد )
اعتراف تلخی ست که در طول تحصیل علم در دانشگاه هیچ نرینه ای چشم ما را بیشتر از
دو هفته بیشتر به خود مشغول نداشت که آخریش برمی گردد به دو سال پیش

سوم ـ کلی کتاب زنانه درخواست کردم که یکیش دستم آمد فقط
Seeing Through Seventies , Essays on Feminism & Art
Laura Cottingham
به نظر که جالب می آید ، سرو کله ای باش می زنم
تنها ایرادش این است که هیچ نمونه ی تصویری ندارد

چهارم ـ سپتامبر که تمام شد ، وقت بیداری است گمانم
شکر خدا که اکتبرهای اینجا شبیه کلمبیا نیست که گل و گیاه های شکمم شکوفه کنند مثل
مال جناب سرهنگی که کسی بش نامه نمی نوشت ، درست عین من

پنجم ـ گمانم زنده بشوم به زودی
هم موضوع پایان نامه پیدا کرده ام تقریبا
هم هدف چندساله ی زندگی
فقط مانده عشق
که یک موجودی شبیه همین آقا پیدا بشود ، ممنون می شوم
حالا جایزه ی وردپرس اگر نبرده بود بلامانع است ، به شرطی که قول بدهد طی چهارسال آتی بدست بیاورد


* Spaceship Junkyard. by Jonas Bendiksen
RUSSIA. Altai Territory. 2000. Dead cows lying on a cliff. The local population claim whole herds of cattle and sheep regularly die as a result of rocket fuel poisoned soil

Sunday, October 01, 2006

Let my people GO !

میان این روزهای خاک گرفته ی خواب زده ی خاکستری
امروز رنگ مداد چهاررنگی بود که خانوم استدلری تندیس بهمون داد و ما پریدیم بالا و جیغ زدیم
امروز رنگ کیف زرد فیل دارم بود که به محض خریدنش کوله ی سرمه ای رو چپوندم تو کیف خواهره

کدوم آدمی اپنینگ عکاس رویترز رو ول می کنه می ره افتتاحیه ی آدمایی که رزومه شون ، که با اصرار می کنن تو چشم آدم ، از تمام افتخارات وبلاگی بامزه تره ؟
همین دوستای من .. همین دوستای من که همشون پیچوندنم
دوست های آدم حسابی هم دارم من اما ، همین خانوم و آقای جالب
که غر هم نمی زنند که نمایشگاهه بد بود واقعا
که اگر نبودند و پیاده روی تا تجریش نبود .. چقدر من غصه می خوردم
مجوعه ی پرت و پلایی بود و معمولی و دوست نداشتم
آقای سیلک رود اما مهربون و دوست داشتنیه و من دلم تنگش بود

شب ، معاشرت خونوادگی
که من شاد شدم زیاد زیاد
فکر می کردم تمام آموخته های دوسال اول دانشگاهم ختم می شود به خواص چسب آهن
اما انگار پی آمد کله سحر بیدار شدن و زدن به کوه اطلاعاتی ذخیره شده دارم
در مورد رستوران هایی که با حسرت باید ازشان می گذشتیم
و حالاست که به ثمر می رسد دانسته هام

امروز رنگ روبان های رنگ رنگی که خریدیم
امروز طعم کیک شکلاتی بود