Saturday, July 30, 2005

چقدر صدای قاطی بوی علف ها توی زندگيم کم بود ،
انقدر بار دارد آن آسمان روی سرم که گاهی موسيقی فراموشم می شود و
پر می شوم از صداهای روزهای دور ..
هندی ها که می زدند دست هام را گرفتم که تکان تکانشان نيايد ..
رنگ ها شفافند و خالص ،
مثل نقاشی بچه های خوشبخت با پاستل های نوشان
زرد و سبز و آبی و قرمز..
قاطی نمی شوند با هم ،
مثل عکس توت فرنگی های تازه جلوی زردی ديوار

Tuesday, July 26, 2005

سزاوار است نشستن بر روی زمين و تحقيرشدگی
کسی را که روز دو مرداد امامزاده طاهر کرج را فراموش کند در سودای ديگری ،
هرچند که استاد بهرام عامل وسوسه باشد ؛

مجلس شبيه استاد را ديديم ،
اولين کار بود که من می ديدم ، سال پيش که توفيقش دست نداد
و پيشتر قد نمی دهد به سن ما ..

اعتراف می کنم لذت چندباره خواندن پرده خانه و باقی مکتوبات را به همراه نداشت
و چقدر هی من به ياد مانا و گرافيک ناول هاش بودم..

اعترافم را بگذار به پای جای بد و عذاب وجدان دو مرداد
اما از فکرم ـ با شرمندگی ـ گذشت که اگر کار استاد نبود ، به خودم اجازه ی بدگويی می دادم ؟

جوانترم که طعم خانه نشينی و کابوس هميشگی و سکوت اجباری را چشيده باشم
ولی می توانم حدس بزنم خشم مردی آگاه به توانايی هايش را
وقتی در شهری زندگی می کند پر از کارهای نازل و
خانه اش پر از طرح های خاک گرفته و سرش پرتر از انديشه ..
و مگر خشم هميشگی آن چشمهای سرد و زنده را برحق ندانسته ام ؟

گفتيم دير بود ، و انقدر در کنايه چرا ؟ به صراحت که گفته بودند و خوانده بوديم پيشتر؟
اما يادمان نرفت به گرسنگی فرياد زننده ..

لرزيد ته دلم .. نکند برگردد کابوس پالتو پوش هايی که به بيدار خوابی رانده بوديمشان؟

Sunday, July 24, 2005

پاشنه های بلندی کافی بود که قدم هام را بلند کند و محکم

تا بيايستم جلوش و بخواهم که کم لطفی اش ! را عذر بخواهد ..

کتانی های قرمز اما به ورجه ورجه ام انداخت در پی درخواست نگاهی

و نگاهش همش زير ، همش دور

Thursday, July 21, 2005

بيست و يک
عدد خاصی بود ، نه ؟
هنوز که اتفاقی نيفتاده..
يادم رفت بالشم را قبل از بيدار شدن تکان بدهم ، پسرک موفرفری امسال هم نخواهد آمد

Monday, July 11, 2005

راه رفتنم را که ديده ای ..
سرافراشته ، نگاه رو به جلو ، خودم را می بينم فقط ؛
تحسين ها پشت ديوار شيشه ای برق می زدند
من اينده را روشن می ديدم..

حس کردم چيزی توی سرم بزرگ شد
چيزی جدای من
ترس برم داشت
مرگ نيايد؟
من آینده را ..

غره نشو به جمال و به مال
کانرا به تبی برند و وانرا به شبی ..
تب ، تب ، تب


من که هميشه هنرمند اول را ستوده ام!

غره مشو
اول آن ناروی هفده مليونی بود
نگو که چرا انتظارش را نداشتيم ،
بگذار به حساب به ايده آليتستی و خودخواهی ، نخواه که نارو نخوانمش، حرص نخورم..

بعد حرف استادها که هی عوض می شد ، بی منطقی ..
جسارت اعتراضت هم اگر باشد ، کو گوش شنوا ؟

بعدتر آقای فيلمساز عزيز
که شرمنده ام کردند با رفتار يکه شان
هنوز هی همه چيز را مرور می کنم و هی "چرا !؟ "
و نمی فهممش؛
چطور می شود ارزشی قائل نبود برای انسان ها ؟

بعدتر مرد آرام که مغز درهم و پرش جايی برای رياضی ندارد ..

بعد خوش قولی بی نظير غول درياچه
و نگرانی چندروزه ی من برای محی الدين
که چون مادری نگران خواب را از چشمانم ربود!!!

اين طور بود که تمام تن من پر شد از نفرت
و نفرت زد بيرون
و نفرت سر باز کرد ،
تمام اين چرک آب هايی که پوشانده تنم را
تمام اين زشتی
نيمی از نفرت درونيم است
نيم ديگر نمی دانم چه می شود

تلخ خواهم شد؟

Friday, July 01, 2005

تابستان شد .

چهارشنبه پنج و نيم عصر ناگهان تابستان شد

و من باز سرما را حس کردم.

يخ شکن ها را مرور کردم:

تلفنی عجيب ؛ نخواهد شد ، می دانم .

پاستيل ؛ حاضر نيستم به رفتن اين همه راه ، شايد هم که جواب ندهد .

بعد

کودک چهارساله ی بهانه گيرم گفت ليوان بزرگی آب پرتغال طبيعی اگربود

فرو می نشست اين همه غمش ..

حکايت تير و پرتغال و ناتوانی و خودبدبخت بينی مستمر!



خانه که رساندم خودم را به زور

پاستيل های رنگی اماده بودند روی ميز

و پرتغال های ترش پاييز!

و شادی انقدر آسان حادث می شود

حتی اگر کسی از ما ياد نکند