Sunday, July 18, 2010

که تشنه است که خونم تلاطمی دارد؟

رفته‌ام دوتا دست‌بندِ چرمی خریده‌ام؛ دست‌بندِ چرم که مدلِ من نیست، می‌بندمشان دورِ مچم و باز می‌کنم، یکی‎ش سه دور می‌پیچد و سفت سفت، آن‌یکی خودش پهن

از آن صبح شروع شد که نشسته بودیم توی  اداره‌ی میدانِ نیلوفر، و ظلم دوره‌ام کرده بود، و پر بودم از نفرت، و جز به کشتن فکر نمی‌کردم.. آن‌وقت رشته‌های آبیِ رگ‌هام را دیدم، مانندِ مارهای زنده، فروخزیده به سمتِ دست‌ها، دست‌های آویزان، خالی، سرد.. که مشت می‌کنمشان، ناخن فرومی‌برم توی گودی، بلکه کم ‎شود این نفرت، این درد

تصویرِ این رشته‌های آبی، هیچ رهام نکرده از آن‌روز، تیغ را می‌بینم که فرو می‌رود توشان، مسیر عمودی را طی می‌کند،  و سرخی می‌پاشد، یا بدوی‌تر، مثل آن زندانیِ داستانِ براهنی جویده جویده به دندان.. مچ چپ مدام زیرِ چشمم، دست می‎کشم روشان، توی تاریکی هم می‌دانم که هستند، و آن سرخی که درونشان روان
یک‌بار هم سبز کردم مسیر را، با ماژیک، یعنی ببین، نکاشته توی باغچه هم سبز می‎شوند، درخت که تویی..  این‌جور امید-بازی‌ها اما نیامده به من، پاکش کردم

رفته‌ام دوتا دست‌بند چرمی خریده‌ام، می‌بندم که حواسم نرود پیِ رشته‌ها، بعد می‌بینمشان، از دوسوی دست‌بندها جاری، جاده ساخته‌اند روی دستم، و من نمیفهمم چه‌جور تجمعِ قرمزها می‎شود آبی/سبز/کبود، و فکرم نمی‌تواند که نرود پیِ آزادسازیِ این‌همه قرمز، پاشیدنش روی این دنیای این‌همه سرد، خالی، تیره

آدمِ خودکشی که نیستم من، اگر بشوم هم، این  طریقم نیست، این جاده‌های آبی روی دست‌هام پس راه به کجا ببرند؟

Saturday, June 19, 2010

تکرارِ دردِ یاد

ای خاطراتِ کهنه‌ی پرپر
جرأت نمانده است و گر هست،
نوعی جراحت است.
اما...، هنوز
من ایستاده‌ام
و با دهانِ آن‌همه از دست‌رفتگان
از تو سوال می‌کنم
فریاد می‌زنم
محکوم می‎کنم.
آن شور و شوق شهامت
گیرم که بی‌مهار
                     شرارت بود،
آیا؟

نصرت رحمانی

Wednesday, June 02, 2010

Diamonds shining, dancing, dining with some man in a restaurant.. Is that all you really want?

گفته یک دورِهمیِ کم-نفره، من از خانواده‌ی زردها پیرهنِ بی‌آستینی برتن کرده‌ام و شلوارِ جین و کفش‌هام تخت‌ترین و زلفِ پریشانم.. وارد شده‌ایم و تاریکی، و دخترها همه سیاه‌پوشیده‌ی بیرون‌انداز و کفش‌ها پاشنه‌بلند و موها اتوکشیده‌ی همرنگ.. گوشه‌نشینی کرده‌ایم با کلمات تا خلوت شده و رفته‌ایم توی آشپزخانه پیشِ باقی.. نشسته‌ام بالای کابینتی و تا بهم نگویند ضدِاجتماع لبخندِ یواش زده‌ام به حرف‌ها.... بعد یک‌هو درآمده که با همه‌ی اینها صفتت کول نیست و بلکه شیک!
من این صفت را نشنیده بودم، تا همین حوالی، یعنی نه به خودم، به هیچ‌کس نشنیده‌ بودم، یک شیکی-پیکی داشتیم فقط ما که هیچ هم شبیهِ من نبود؛ بعد در این دوماهه‌ی اخیر این دومین نفَرَست که این نسبت را می‌دهد به من.. باز اولی ادعای مردمی‌بودن داشت و خلقی‌گری و آزارش می‌داد متشکرم، اما نمی‌خواهم‌، ببخشید های من در جوابِ پسرکِ فال‌فروش و من بیزار بودم ازحاجی و قربان گفتنش به مردمِ کوچه.. اما این پسرِ ناخلفِ آقای شاعرِ آرمان‌گرای توده‌ها با ساعتِ رولکسش چرا؟

جونو را باز دیدم، آن‌وقت که می‌خواستم ببینم کدام کله‌خری عاقله-مردِ موزیک و فیلم‌های مشابه را رها می‌کند برای خاطرِ احمق‌ترین پسربچه‌ی زشت، می‌خواستم جونو باهام همراهی کند، بعد ترس برم داشت، دیدم هیچ شباهت به او ندارم، دیدم دارم شبیهِ ونسای عاقلِ نظم و برنامه‌دارِ فیلم می‎شوم

آن‌وقت که تازه فیس-بوک، که هنوز سوم‌شخصِ مفرد بودم توی استتوس‌هام (چقدر،چقدر،چقدر هم که دلتنگم برای آن یرمایی که خوشی می‌کرد، و سیبِ سبز گاز می‌زد هی، و انتظارش را می‌کشید با دو انگشت شست و اشاره ...) و زندگیمان انقدر بهتر بود که وقتمان برود پای کوییزها، من این آزمون‌ها را پشت سر می‌گذاشتم که چه طور آدمی و چه جور عاشقی و چه‌قدر عاقلی، نه به خاطرِ نتیجه‌های چرندِ تهش، که سوال‌ها و جواب‌ها می‌بردم به فکر، می‌گذاشت بشناسم خودم را، وگرنه من خبر نداشتم از این زن که دلش فرست-دیتِ در رستورانِ حسابی می‌خواست (یک‌بار هم اجازه دادم برود آخر، اما نتوانستم جلوش را بگیرم که بعدا فکر نکند پولِ آن ناهارِ دونفره‌ چند وعده‌ی غذا می‎شد برای آن‌ها که ندارند)، و دلش شامپاین-توت‌فرنگی می‌خواست برای زنگِ تفریح‌های میانِ عاشقیت، و لابد نورِ شمعی و موزیکی که آهسته.... که این زن را کجا نهانیده بودم پس در این سال‌ها که به سخره تمامِ این مجللات و حشویات را نگاه..  عیانش هم نکردم زیاد البت، رو ندادم بهش، از فردای آن رستورانِ کذایی باز رفتم پیِ همان سوسیس‌بندری و دل‌وجگرها.. اما فهمیدم که هست، دیدم که نمی‎شود انکارش کرد وقتی دست‌هاش تند دستمال را سه گوش می‌کند وقتِ آش‌خورانِ روی چمن‌های پارک؛ دیدم حالا هی زانوها به بغل و گل‌های موخیتو را با دست‌خور، پنهانِ دیده‌های همه نمی‎شود

گفتم این صفت را از کجا، گفتم این صفتِ من نبوده هیچ‌وقت، نالیدم دارم که بزرگ می‎شوم، گفت شده‌ای
__
Title: Sophisticated Lady_ Ella Fitzgerald

Sunday, May 16, 2010

A hundred billion castaways, looking for a home

دویست تومانی داده‌ام به آقای راننده‌ی اتوبوس*، که یعنی بقیه‌اش پنجاه‌تومانی، باقیِ پولِ نفرِ دیگر را زودتر می‌دهد، سکه.. امیدِ کم دارم با جوری از اضطراب، تا پنجاهیِ اسکناسِ تقریبا نو را می‌دهد به دستم.. پنجاه تومنیِ نو-تقریبا، یعنی یک دانشجوی زندانی آزاد باید گردد زیرِ سردر

من آدمِ روی پول نوشتن نبودم، یعنی مخالفش حتی، هم که تخریبِ سرمایه‌ی ملی؛ هم آن‌وقت که داد می‎شد زد، جولان می‎شد داد، چرا این‌همه یواش.. حالا اما یواشم، محافظه‌کارم، شالِ سبز را که دارم می‎پوشم، لب‌ها را سرخ‌، سرخ‌تر می‌‎کنم، که یعنی فقط برای‌ خاطرِ رنگ‌بازی، که یعنی من خوبم، شما چه‌طورید، چه اتفاق افتاده مگر که این رنگ بد، من نا‌دانم. آن‌وقت چراغِ ماشینِ پلیسِ کناری که به کار افتد، بلندگویش هم، من که نمی‎شنوم -از بس که توی گوشم را پرصدا که عایقِ زباله‌های شنیداریِ غالبِ در اتوموبیل-، راننده می‎گوید با شما، من فکرمی‎کنم این حقه هم رو شد یعنی، کاری نکرده‌ام که، چی؟، به اطلاعم می‎رساند که حجابم را..، چه حیف شد نشنیدم اصلِ پیام را، چی پخش شده یعنی در خیابان، خواهرم حجابت را، خواهرم خودت را..؟

یک‌بار هم شبِ قبل از چهارشنبه‌سوری بود، من از رختخواب بیرون کشیده شده مسلسل‌وار کارِ درون‎شهری انجام بده، هیچ رنگ به صورت نداشتم، به تن هم، جز همین سبزِ بر سر، بعد عصر که داشت می‎شد و من در قلبِ میدانِ مادر، دیدم که خیابان را قرق، بعدتر تاریک که داشت می‎شد و برمی‎گشتم، وحشت برم داشت، علتِ مضاعفش هم یک موتوریِ ساکنِ ریشو که چیزی طولانی گفت که من نشنیدم، که توی گوشم صدا، اما اداش ترسانیدم.. که نمی‌دانید چه خیال‌ها که گذر نکرد تا برسم به یک مسیرِ امن؛ یعنی می‌خواهم بگویم که فرق دارد سبز با سبز، سبزِ لب‌های سرخ و همه رنگی،  و سبزِ ناراحت که داد می‌زند بعله،دادزدن هم داشته‌ام در رزومه.. فرق دارد ترس هم با ترس، اما تلخی‎ش این است که هست، و مدام هم هست، و زیاد هم هست، که خب، هم کرده‌هات را بلدی خودت، هم منطق-نداری اینان را می‌دانی که ناکرده هم اگر باشی تا ثابتشان شود بر باد رفتنت ممکن

روان‌نویسِ سبز را برمی‌دارم، پنج‌تومنی یعنی فرمانِ پنجم: قتل مکن، دو هزاری و هزاری و دویست‌تومانی آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟، فرمانِ هفتم: دزدی نکن، یا زندانی سیاسی آزاد باید...، و پنجاه‌تومنی شده محبوب‌ترینم، مدام یک پول‌هایی می‌دهم که جوابش این باشد، و هربار دلم می‌لرزد که مبادا سکه؛ یک‌بار هم بیتی از عطار نوشتم، مربوط می‌آمد به نظرم.. فحش اما ننوشته‌ام، بد به کسی نگفته‌ام، مرگ بر هم .. و دارد که خوشم می‌آید از این کار، یعنی گورِ بابای سرمایه‌ی ملی، که زمانِ مصرف هم دارد و از چرخه باید که بالاخره خارج، بنویسیم، اما یادتان باشد که قشنگ بنویسید، و حرفِ قشنگ بنویسید، و بگذارید دست به دست شود این پیام‌ها، انگار که مسیج این اِ باتل، نجاتمان که نمی‌دهد، خوشحالمان شاید بکند، که یکی هست، که یکی حواسش هست
من که ادامه‌اش شاید دادم، که دوستم آمده این روشِ ارتباط برقرار کردنِ با خلق‌الله را، کاشکی اما به زودی بی‌الزامِ به سبز؛ با قرمز، نارنجی، آبی.. بی حرفی از بند

*- برای ثبتِ در تاریخِ ارقام، تا دوسال بعد بخوانیم و بگوییم هه، تورم دویست درصدی یا چقدر

Wednesday, May 12, 2010

اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید

وقتی که شما از کشتنِ ما فارغ شده‌اید
وقتی که دیگر پاهای ما از چوبه‌ی‌دار آویزان نیست
وقتی که در برابر جوخه‌های اعدام دیگر چشمِ بسته‌ای نیست
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

وقتی که ما را دسته دسته چال کنند
وقتی که ما دیگر اعتراف نمی‌توانیم کردن
وقتی که نه ناخن، نه دندان، نه پا و نه دستی از ما باقی است تا شما را سرگرم کند
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

تمام قدرت پیامبری و پیش‌بینی انسان، به شما که می‌اندیشد، عقیم می‎شود
انسان در برابر شما می‌پژمرد، مثل گلی که به ناگهان بپژمرد
به ما بگویید
وقتی که ما مرده‌ایم و شما هنوز زنده‌اید
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

خطابه- رضا براهنی- ظل‌الله

Saturday, April 24, 2010

She'll let you deep inside, But there's a secret garden she hides

پدربزرگ توی آن دم و دستگاه خوب مقامی داشت، خانه‌ی‌شان اما توی شهرکِ حومه‌ای بود لابه‌لای خانه‌های سازمانی دیگر، آن‌جا باز چندتایی هم‌زبان پیدا می‎شد که مادربزرگ که نمی‌دانم از دافعه‌ش بود یا بی‌استعدادی‌ش که هیچ یاد نگرفته بود از آن زبانِ دیگر در چهارده‌سال سکونتِ در آن شهرِ غریب، افسرده‌گیِ عمیق‌تر نگیرد (همان که دلیل شد آخر که بابابزرگ تن بدهد به بازنشستگیِ با تاخیر، و بازگشت).. تابستان‌های من در این خانه بود که می‌گذشت بیشتر، به همراهیِ مامان یا تنها؛ و من بچه‌ای بودم مقید، به قانون‌ها و فرامینی که بزرگ‌ترها وضع کرده بودند برای زندگیم، که یک‌قدم از در فراتر نروم مثلا وقتی قرارم نبود به بیرون رفتن، اما یک راه‌های دور زدنی هم بود آن‌جا، مثلا اگر می‌گفتم توی حیاطم، زمینِ بازی‌م کش می‌آمد تا فرسنگ‌های دورتر که دیوار و مرز نداشت حیاط با محیط

دنیای من زیاد واقعی نبود، از زیرِ یک لایه‌ی غلیظِ فانتزی روی چشم‌هام بود که می‌دیدمش (هنوز هم؟!)، یک وقتی کمان می‌تراشیدم که آرش‌ام یا جنگجوی جنگلِ شروود، یک وقتی با سنگ‌ها شهر می‌ساختم با خیابان‌ها و کوچه‌ها و بعد می‌ایستادم به تماشای از بالا و خدایی‌ش را می‌کردم، یک وقتی کشتی‌بان می‎شدم و اسیرِ طوفان‌ها.. یعنی می‌خواهم بگویم کمتر پیش می‌آمد خاله‌بازی و بچه‌داری.. یا ترجیحم بود که اصلا، اما تا توی پچ‌پچ بزرگترها نشنوم که غیرعادی است این بچه، یا مادرم دوره نیافتد برام دوست پیدا بکند، یک بچه‌هایی باید یافت می‎شدند که هم‌بازیم، که راه بیایند با من و چادر گلدار ازم نخواهند و مهمان‌بازی، بشوند همراهِ سنگ‌چینِ راه‌های شهرم مثلا، یا رفیقِ به بیابان‌زدنم پیِ نی برای کمان

در آن تابستان‌ها، با بعدازظهرهای ‌کش‌دارِ خوابِ بزرگترها، یک دختری هم بود که دوست‌ترینِ من ، با لهجه‌ی زیاد که من گاهی حرف‌هاش را نمی‌فهمیدم درست و او هم لابد حرف‌های من را

بعد، یک خاطره‌ی پررنگِ من این است که ما نشسته بودیم رو به صحرا (دشت؟ بیابان؟ زمین خشک؟.. یادم نیست.. به چشمِ من شبیهِ یک صحنه‌ی عالی بود از یک فیلم)، و خورشید داشت پایین می‌رفت و آسمان زیاد رنگ‌دار.. حرف داشتیم می‌زدیم، از زیباییِ صحنه بود یا کمیِ سن‌مان(هشت نه سالمان بود نهایتا) که رقیق شده بود حرف‌ها و شده بود شبیهِ دردِدل، درد دنیای بزرگ‌ترها که هرچه‌قدر هم تلاش می‌کردند باز زمختی‎ش به چشمِ ما می‌آمد، دختر داشت می‌گفت از بی‌پولی (که یک خانه داشتند می‎ساختند توی شهر و من هم دیده بودم آن قالی‌ها را که فروخته بودند و کفِ خانه‎شان شده بود خالی، که خرجِ مسالح).. و من هم به زبان آمده بودم از دغدغه‌های مالی که می‌دانستم هست در زندگیِ دانشجویی‌مان (هرچند من کتاب‌هام را داشتم، و مادرم –به چه درستی-اعتقاد داشت بچه‌ها باید همیشه اطمینان داشته باشند به توان‌گریِ بزرگ‌ترهایشان و تلاش‌ها می‌کرد در این جهت).. آن عصر، بعد از آن‌همه سالِ بازی‌های بچه‌گی، مراوداتِ ما را برد به یک فازِ دیگر...
غروب کرد خورشید و وقتِ خانه رفتن

تابستانِ بعد، من بزرگ شده بودم، و عمیقا باور داشتم به صورتِ از سیلی سرخ، دورانِ دانشجوییِ والدین هم تمام شده بود و دستمان بازتر؛ از دستِ خودم مدام ناراضی که چی شده بود که در آن غروب پرده‌های پنهان‌کاری را دریده بودم، احتراز می‌کردم از دختر که توی چشم‌هاش می‌دیدم که باز می‌خواهد آن حرف‌ها را پیش بکشد و دلش پیِ آن‌جور نزدیکیِ  غروبانه؛
برای بازی‌هایم هم بزرگ شده بودم و میلم بیشتر به خانه‌-مانی بود و آن اتاقِ تا سقف مملو از کتاب و آن کتاب‌های جلد پارچه‌ایِ روسی.. از این تابستان خاطره‌ای ندارم جز که تلاشم برای دوری
و بعد دیگر تابستان‌های آن شهر نبود
_
حالا، همه‌ی این نشخوارهای برای این، که بگویم حسِ خوبی داشت نزدیکی با شما (آقا)، در آن عصرهای مطرودی، درِ قلبم را بازکردن، از ضعف‌هام گفتن و بیزاری‌هام، وقتی که دورادورم را دشمن گرفته بود و من باید خدنگ می‌خرامیدم در میانِ این کارزار که یعنی به تخمم.. که با همه‌ی دوست‌های دیگرم جوری رفتار می‌کردیم که انگار نه انگار، در آن حال که شرایط معلومِ همه‌شان بود... اما، این که هربارِ گفتگوی با من بخواهید باز برگردید به آن عصرها، به روم بیاورید چه رازها که نداریم ما با هم؛ نمی‎شود، فراری می‎شوم من، کتاب‎هام هم منتظرند، کفِ زمین را پوشانده، چیده بر روی هم

Sunday, March 28, 2010

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند، در قصه‌های عشق من


ویژه‌گیِ بارزِ مشترکشان را که بخواهی بگویی می‎شود که همه‎شان توی کاری که می‌کردند موفق بودند و صاحب‌نام، یا نه، صادقانه‎اش می‎شود همان دومی، یعنی اسمی داشتند و رسمی، ترجیحا به سبب، نشد به نسب، ترجیح‌تر به توانِ هر دو؛ بیشتر از میل به جاودانگی -خود را چسباندن به یک اسمِ گنده-، از آنجا باب شد این رسم که کم‌حوصله‌تر بودم از این که هربار برای مثلا مادرم توضیح بدهم که این نره‌غولی که دارم همراهش می‎روم اسمش این است و شغلش این و قدوبالا فلان.. آن‌هم مادری که هیچ میل ندارد حافظه‌ی بلندمدتش را اختصاص بدهد به توصیفاتِ همنشین‌های من (که هیچ هم براش صرفه نمی‎کند تازه، بس که عابریم ماها) و هم دلش نمی‌آید از وظیفه‌ی والدینی‎ش قصور کند.. این‌طور شد که من بیشتر با آن‌ها مراوده کردم که می‎شد فامیل را همراهِ اسمِ کوچک بیاوری و خلاص، یعنی پسرِ فلانی، برادرزاده‌ی آقای بیسار، برادرِ خانومِ بهمان.. بعد این رسم درونی شد، یعنی حتی آن‌وقت که ممنوع‌تر از این بود رابطه که بشود اعلامش کرد، نام و ننگ در هم

امروز اما به یک حقیقتِ تازه دست یازیدم، یک ویژه‌گیِ مشترک پیدا کردم در همه‌شان، همه‌ی مردهای من، که نهان‌تر است و عمیق‌تر هم؛ و آن این که همه‌شان راه هموار می‎کردند برای یک مقصدِ نهایی، به گا رفتنِ من، انگار که دوره افتاده باشم من، دو شاخِ راه‌یاب در دست که به-گا-ده-های این شهر را بجویم و خب من گرچه مفلسم نپذیرم عقیقِ خرد، این شد که این به-گا-دهندگان همه‎شان صاحب‎ جاه و جلال هم .. بعد فکر کردم چه‌قدر پسرکِ گوگولی را، جوجه مهندس-طورِ هر روز احوال‌پرس، از سرکارِ روزمره‌اش که خلاص شد یک گشتی زن، درِ ماشین باز کن، شام پیتزا با دسرِ دل‌بری، را که اصلا حذف کردم ازموجوداتِ دنیا و یا آن‌وقت‌های نهایتِ تجربه‌گری از ساعتِ اول هی ناخن جویدم که این طورِ زندگیِ من نیست، این آدم به قدرِ کافی باهوش و خبره نیست (حالا بخوانید هوی آقا، چه‌طور می‎خواهی مرا به گا بدهی پس، با این دمِ نرم و نازک؟ زکی.. عقل‌ها باید بگذاری، تاریخ‌ها باید پشتِ سر)

بعد اصلا آدم‌های بیست‌وپنج‌ساله‌گی‌م که هیچ؛ خدایانِ گا، بعد همه‎شان هم نام‌نبردنی، غیبت‌نکردنی، سرِ دل‌ ماندنی

___

وقتِ نوشتنِ این، هنوز نیامده بود این آدمِ آخر، و بدانید که هیچ کم نداشت در ویژه‌گی‌ها، هم در نام (از نوعِ بی‌زحمتِ موروثی – اما در راستای تکاملِ کلکسیونِ معطوف به یک حرفه‌ی خاص) و هم در به-گا-دهنده-گی.. جوجه بود البت که مدت‌ها بود نداشته بودم، و این بود که خیلی چیزها باهاش تازه و اول-باری، یعنی می‌شد که وقتِ بیشتری بگیرد، قرار هم بر این بود (هم در تصمیماتِ منطقیِ اولیه‌ی من، هم در تهِ دلِ من).. نشد. بیشتری‌ش تقصیرِ این دنیای غم انگیز نادرستی که داریم.. این‌طور شد که من باز در خانه‌ی مألوفم هستم، آنجا که راه‌ها به گا ختم می‎شوند؛ تنها فرقش آن آشکاره‌گی که این حق را به من می‌دهد که پا بیندازم روی پا، تکیه به پشتیِ صندلی، لیوانم را توی دست بچرخانم و غرش را بزنم

__
به رسمِ هرساله- بیلانِ روابطِ عاطفی سال- در منظرِ داشته‌ها و نداشته‌های همه‌ی عمرِ بزرگسالی

Saturday, March 20, 2010

کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد، دیوارِ یک امید، تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

گفت پسرک هرشب شال و کلاه کرده منتظر است که راهی، وابسته‌ی درجه‌ی چند هم نداشتند آن تو، جز حالا که هم‌صنفی.. پسرک اما معلوم بود که آموخته‌ی ماه‌هاست به آن فضا، که پله‌ها را می‌دوید پایین و بالا، و در که باز می‎شد رهبری می‎کرد به دست زدن، و خبر می‌آورد که حالا نوبتِ زن‌ها و چند نفر
گفتم چه‌ خاطره‌ها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی‌ از سرگرمی‌ِ شب‌های کودکی‎ش

من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشه‌ی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر می‎گذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آن‌جا که معلوم بود حضورِ هرشبی‌ش، و هم بالاخره بعد از این‌همه ماه می‌باید کنار می‌آمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجه‌ی شرم‌سار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..

رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدم‌ها را که خوش‌تیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، می‌آمدند قرارِ کله‌پاچه‌ی صبح را می‌گذاشتند، آدم‌های خودشان تازه به در آمده، آدم‌های این همه ماه انتظار
بعد آدم‌های خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبک‌تر شده بود

و در باز شده بود، و آدم‌ها گریه کرده بودند، و آدم‌ها خندیده بودند

و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمی‌سازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکاره‌گی‌ها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را

آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدم‌هاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ به‌جای آمدنِ کمترینِ این اولین حق‌

*هربار که در باز می‎شود، و آدمی آن پله‌ها را پایین می‌آید، از پسِ ماه‌ها و روزها، من فکر می‌کنم جاش اگر بودم چه می‌کردم؟ می‌دویدم، می‌دویدم و فریاد؟

__

بعد دیوار هیولایی‌ش را از دست داد، شب‌های دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شب‌ها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، ان‌قدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را

__

امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بی‎شعوری دوست‌هام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بی‌خبر، دوست‌هام بی‎شعور نبودند؛ حضرات بودند که بی‎شعورِ خانواده-نافهم، که شب عید این‌جور گذاشتندمان بی‌خبرِ خوشی، که پا گذاشته‌اند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم 

Wednesday, March 10, 2010

این شرط وفا بود که بی‌دوست، بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم



تلبنارکُنِ تاخیر‌دار که منم، روزانه‌هام را دارم می‌نویسم، باورم نمی‎شود ان‌قدر کم بودن روزهایمان را

فایده‌ی این همه‌دانسته‌گی می‎شود خبری که این‌همه زود می‎رسد به من، یک ربع بعد از نیمه‌ی شب، در کمینِ خواب هستم، و خبر بد می‌رسد، و من تا صداش را بشنوم می‌لرزم و تا بعدترش هم... بخوابم اگر خوابِ گیرندگان را می‌بینم، بازگشتِ کابوس‌ها

فردا صبحِ زودش لباس می‎پوشم، می‎روم پیِ او، کجا؟، نمی‎دانم، هیچ‌کس نیست که جوابِ من را بدهد، من را راه نداده‌اند توی بازی‎شان، بازیِ دردناکشان.. گوش‎به‌زنگ می‎نشینم........ حنیف شده، خبر از خودش می‌دهد گاهی،کم؛ اذنِ دخولِ من را در بازی اما نه

فایده‌ی این آشکاره‌گی می‎شود همه‌ی این آدم‌ها که سراغ از من می‌گیرند، که دل می‌دهند به نگرانی‌هام، از هر طرفِ دنیا

روز سوم آغاز نشده، خبرِ خوب را می‎گیرم، زودتر، زودتر از پخشِ عمومی.. آن‌شب خبر می‎شود غصه تمام کنمان، از فرداش دوباره حواسمان جمع می‎شود که هنوز سر نیامده دورانِ بد

یک هفته گذشته، من را نمی‌بیند، شب‌ها چنددقیقه‌ای من، او و تصورِ حضورِ برادرِ ارزشی با هم تلفنی صحبت می‌کنیم، من جز که ای‌وای ازم برنمی‌آید
_

داشتیم از گندوگهیِ روابطمان می‌گفتیم، با کسی دیگر، اعترافِ من که چه مدت‌هاست نبوده‌ام در یک رابطه‌ی بسته، درک ندارم از بعضی واژه‌ها، یکی‌ش خیانت، حد ندارم براش، یعنی دستِ کسِ دیگر را بگیرم می‎شود، یا بروم توی بغلش، یا بوسیدن، یا که خوابیدن؟، نمی‎دانستم

این چندروز اما رساندم به جواب؛ آن‌وقت که دلم نبود به هیچ‌کار، یک دوست (ریشه‌دار و قدری هم عاشق و کلی رفیق)، اصرار داشت به دیده‌شدن، برای همدلی، نمی‌خواستم همدلی‎ش را، گفتم، گفت پس برعکس، که من بشوم خاصیت‌دار برای رفیقم، حالا که انقدر مشتاق است دیدنم را، نوشتم آخه من الان دلم فقط می‌خواد برای یکی خاصیت داشته باشم، آن‌وقت فهمیدم می‎شود که این کلمه‌ی وفا-داری برای من هم جسمیت پیدا کند، که در مفهومش جسم نیست و تنانگی که مطرح فقط، این است که دستت اگر نمی‎رسد به دلِ آن یک نَفرَت را شاد کردن، نتوانی و نخواهی هم که دلِ کسانِ دیگر را؛ که بخواهی تمامِ همّ‌ات را بگذاری برای آن یک نَفَرت آن‌وقت که در رنج؛ بعد دیگر از خودم و کم‌دانشیم به مفاهیمِ دونفره نترسیدم، از مبادا از پسش برنیایم‌ها
__

گفته بودم راهِ سبزِ امید را ما زندگی می‌کنیم، داشتیم به جابه‌جای شهر یاد می‌دادیم مهربانی-کردنِ هویدا را، قرار بود راه بیاید با ما این شهر؛ حالا من با یک ایل –که او در میانشان نیست- می‌روم پردیسِ ملت و یارِ دبستانی هم نمی‌خوانم بلند.. و با بعضی آدم‌ها بدرفتاری می‌کنم و به آنها می‌گویم که دوستشان ندارم و شال‌گردنِ زیبای تازه‌ام را جا می‌گذارم توی سینما بس که حوصله ندارم

دلِ پستی-بلندی‌های پردیس اما برای یواشکی‌های ما تنگ نمی‎شود؟

Monday, March 01, 2010

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

دامنِ بلندِ قرمزِ تیره و باقیِ پوشیدنی‌هام هم در همین مایه‌ی رنگی تا قهوه‌ای؛ شلوارِ ورزشی به پاش و بلوزِ رپری-طور که کلاهش را نمی‌گذارد که مبادا زشت شود (از خانه آمده که بنزین و هم من را برساند پسِ افتتاحیه‌کردن‌هام و کافه و دورهمی‌م).. حوالیِ نیمه‌ی شبِ پرباران، داریم عرضِ خیابان را می‌گذریم تا بستنی، دستش لابد حوالیِ کمرِ من، دستِ من دامن را گرفته بالا که کمتر خیس.. به هم بی‌ربط‌ترین دونفرِ این خیابان‌ها که ماییم، طعمِ شاتوتیِ بستنیش قاطی می‌شود با قهوه‌ی من

بعد من یادم رفته بود چه می‌تواند این شهر باهات راه بیاید، اگر که یک نفری را داشته باشی همراه؛ که اصلا پیچ و تاب‌های پردیسِ ملت را ساخته‌اند برای یواشکی‌ها؛ یا اصلا چرا یواشکی و علنی نه، ایستاده بر بالای لوکومتیوِ خاطره‌ی کودکیت، وقتِ تاب‌سواریِ شبانه در زمینِ بازیِ بی‌بچه، موهات توی باد

و بگذاری تمامِ مردمِ شهر بدانند، گورِ بابای فرقِ ظاهر، و صمد-گارداش هم تکه‌اش را بپراند بلند و تمامِ آدم‌های تصویریِ نشسته روی پله‌های خانه‌ی هنرمندان بخندند و بدانند، و اصلا چه بلد نبودم لذتِ این همه دانستنش را، پسِ آن‌همه وقت پنهان‌کاری‌ها و مبادا کسی بویی بَرَدها؛
آشکاره‌ آدمی که منم

Friday, February 19, 2010

در اين درازنایِ خون‌فشان، به هرقدم نشان نقش پایِ توست، در اين درشت‌نایِ ديو‌لاخ

خاله پيرزن گفت: چند روز پيشتر رفته بودم سبزي خوردن بخرم ولي قاطي اونايي که بادمجون مي خريدن شدم. تره بار محل هم اصلاً ميونه يي با سبزي خوردن نداشت، ننه دو ساعت قاطي اينايي که بادمجون خريده بودن مجبور شدم وايسم. (+)

هر قدمش چهارقدم است وقتی خودت را ببینی محاطِ آنها

هرقدمش ده قدم است وقتی مچاله‌ی پرچمِ ایرانت را (که زیادی ِاین‌همه ماه بسوده‌گی‌ش به دستِ اهریمن خیالِ پس‌گرفتنش را بیرون کرده از سرت و تو دل داده‌ای به پرچمِ کشورِ آقای معمرِ مجنون) از زیرِ پاها برداری و بگیری در مشت بلکه بشود نجات‌بخشت (درود بر شریعتِ شیعه و تقیه‌اش )، بس که خسته شدی از مدام ترسیدن از میانِ جمعیت که دست‌چینت می‌کنند و کیفت را و جیبت را (تا درونی‌ترین‌ها) و رنگِ خودکارت را..

و تو ازشان می‌پرسی از این همه چرا من را؟ من که لباس‌هام شبیهِ شماست، من که همراهِ الله‌اکبرتان شده‌ام، من که آمده‌ام جمهوریِ اسلامی بخواهم (آن‌جور که سی‌ویک‌سالِ پیش وعده داده بودینش به بزرگ‌ترهای از همان سال‌ها مغبونِ من)؛ من که باز هم آمده بودم، آن‌وقت که ابزارِ کارم را نکرده بودید آلتِ جرمم، و ثبتتان کرده بودم، و گواهی داده بودم به زیادی‌تان، به اعتقادِ راه‌پیمایانتان، و گفته بودم نه به آن‌ها که ساندیسی/اتوبوسی می‌خواندنشان.. چرا من را؟ که چشم‌هام را هم پوشانده‌ام پسِ این عینکِ تیره، از ترسِ شناخته شدن؟، جرمم کو؟ که هیچ خودم را مجرم ندانسته‌ام و مستحقِ پنهانی و داد اگر داشته‌ام زده‌ام با صورتِ گشاده، و این چشم‌پوشانی از آن‌جهت است که مبادا شادیِ قدرت‌مندی زهرِ کامتان شود از این‌همه اندوه که خانه کرده توی چشم‌هام؛ و یک‌جا هم برداشتمش، آن‌وقت که مرد با لباسِ سبزِ تیره‌اش ما را به دنبالش می‌کشید تا وَن‌ها، تا خواهرها (که مبادا چشمِ نامحرمی بیفتد به زنانگیِ کیف‌هایمان)، و خوش‌بینیِ همیشه‌گی من باشد شاید که زورِ کلامِ مرد سست‌تر شد؛
و این نفرین‌ بر ایشان که رها نشوند از خیالِ این همه چشم چشم چشمِ پر غم در خواب‌ هم

هر قدمش هفده قدم است، کجاست راهی که من را گریز دهد از این همه غریبه‌گی، آزادی در انتهای این راه که من را سُر می‌دهید درش به انتظارِ ما ننشسته‌ است امروز، و نه!نمی‌خواهم ببینمش، و نه می‌خواهم خاطره‌ای زنده شود از آن روز که ما زیاد بودیم و فاتح، و آن‌ شنبه‌ی جنگ که ما دو نفر فتحش کردیم، علی‌رغم شماها و بی‌ شماری‌تان و زورمندی‌تان ......... و سرِ تمامِ خیابان‌ها را بسته و من چه‌قدر چه‌قدر چه‌قدر راه باید، و چند قطره ازین سیلِ خروشانِ جمعیت این‌جورِ به ناگزیر؟ ‎

هر قدمش از تحمل بیرون است، و من به آن دو قدم از هر ده قدم ِ راه‌روی‌های دادخواهانه فکر می‌کنم که وعده داده بودم به تو آرش، به نیتت که نیستی به همراهی، و فکر می‌کنم این‌بار چندتا را برعهده می‌گیری، چه حجمِ از این همه خسته‌گی را

Thursday, February 04, 2010

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد

‎وقت‌هایی هم هست که دردش می‌شود طاقت‌‌شکن، زیاد هم این‌جور شد توی این ماه‌ها، که من سه ساعتِ اولش را فکر می‌کردم مرگم حتمی؛ رنگ بر صورت نه، گرما از تن رفته، سرعتِ حرکتِ خونِ در رگ‌ها انگار هیچ، مقیمِ توالت می‌شدم و توانِ خروجم نه.. بعد همزمان یک دردِ دیگر هم پخش می‌شد توی تنم، سرم، طاقت‌زداتر، دهشتناک‌تر؛ دردِ یادِ همه‌ی آن زن‌های پشتِ میله‌ها، اسم‌هایشان چرخان توی سرم (و آن‌همه که بی‌اسم)، که چهاربار در روز فقط حقِ استفاده‌ی از مستراح داشتند، که آبِ گرم نداشتند.. که دردِ زن بودنشان مضاعف می‌شود بر دردِ زندان ‎

یک شب هم سرما خورده بودم، گلوم بسته، تصویرِ علی‌رضای بهشتیِ اسیر -که در خبرها آمده بود سخت بیمار- هیچ از خاطرم نرفت، و هربار که آبِ جوش را می‌ریختم تا مگر باز شود راهِ نفس، گلوم را فشرد، فشرد، فشرد

یعنی دردشان که هست، هروقتِ روزمره و هروقتِ شادی هم، آآآخ از زمان‌ِ دردِ تن

Sunday, January 24, 2010

Coz I’ve been waiting for just one look...


یک‌وقتی هم بود که سر و تهِ سرخوردگی‌های عاطفیِ من با یک بسته پاستیل هم می‌آمد، نه که یعنی غم‌هام سبک‌تر بود آن‌وقت یا روی سطح‌تر، یعنی کلِ آدمی که من بودم، خوشحال‌تر بود از زندگی‌ش، میلِ بیشتر داشت به شفا، امیدِ زیاد داشت که فردا روزِ دیگری است، روزِ بهتری است، و به آدم/آدم‌ها که می‌آیند و خواهند آمد... حالا غمِ زمانه که به جانم، رنگ‌رنگِ بسته‌های پاستیل را زیرورو می‌کنم و آخرش هم دستم خالی از آنها، یا همین خرسک‌های سفتِ مانده‌اش که هی هی انداختم بالا و دیدم هیچی، که چه‌قدر گذشته از آن‌روزها که می‌رساندم خودم را به اینجا به صرفِ آب و پاستیلِ با همی، که حالا من مانده‌ام و لیوان‌لیوان آآآآب و همواره تشنه‌گیم..
دیدم دوست ندارم خوشحالش شوم، باشمش، شنیدم صدای سوتِ قطارم را، دیدم رفتنی‌ش هستم

Friday, January 15, 2010

و گیسوانِ بیهُده‌اش، نومیدوار، از نفوذِ نفس‌های عشق می‌لرزد

قفلِ گردن‌بند خراب شده، از نمی‌دانم کِی، یعنی بوده بارها که من مستاصل دو سرِ بندش را بگیرم توی دست که گره، و فکر کنم به شاید هم باز نشدنش، اما بی‌خیالِ بستنش نشوم، که زیاد دوستش دارم و زیاد معلوم است که مالِ من است

این‌بار هم ناگزیر گره زدم دو سرِ بند را، و امید بستم به توانستن که گره را گشودن به وقتِ خواست، اما.. یعنی یک‌بار تلاش کردم فقط، که‌ ان‌قدر سفت دیده می‌شد گره و در هم تنیده که من ادامه ندادم تلاشم را، یا حتی فکر که بارِ دیگر، گره را قطعی تصور کردم وراه‌ِحلش را بریدن، که فکر کردم حالا چه‌کاری، سر می‌کنیم با هم، تا زمانی که لزومی باشد بر نبودنش

این‌طور شد که روزان و شبانی است که این عِقد بر گردن دارم، و آدمِ ازین دست متعلقات را به طورِ دائم حمل نمودن هم که نیستم من، و به جاش آدمِ برهنگیِ خالصِ بی هیچ زیور و آرایه و پوشش..این است که این همیشه بودنِ گردن‌بند تاثیرات زیاد دارد روی روزمره‌های من، کم‌ترینش این که شرطِ اولِ انتخابِ لباس را کرده به آن آمدن، و با یک نشانِ ساده که آدم لباسِ چیتانش نمی‌آید(نه که هم اصلا لباسِ چیتانی موجود است در بساطِ من) و من شده‌ام پیروِ ساده‌تر زیباست
و دوم این که گاهی که فشاری روی من هست، این طوق می‌رود لای موها و زیرِ سر و می‌کشد روی گردن و به رخ می‌کشاند حضورش را، انگار هوار که گند زدی، گند زدی، ریدی به اصولت، عقایدت، من هم بخشی از ادات، ظاهر درست کردی فقط، امضا می‌گیری علیهِ لایحه و همان‌وقت خودت.... این هشتِ مارس به چه رویی سرت را می‌خواهی بگیری بالا؟ ... و ادامه دارد این اعلامِ موجودیتش توی آینه، و توی حمام، و به ‌وقتِ لوسین-مالی، و به‌وقتِ بی‌کاری‌های دستِ راست، و هر وقت و هرجا

این‌جور است که گردن‌بند شده صلیبِ من، به دوش می‌کشمش، به عذاب.. که حواسش هست یادم نرود چه طرفدارِ حقوقِ زنانی که نیستم، چه احترام-قائل-شو برای حقوقِ خودم که نیستم

Saturday, January 09, 2010

زن گاهی خون میبیند/هر هفته/گاهی هر چند قرن یک بار

این ماه پریود نشدم، یعنی به وقتش خیال کردم دارم می‌شوم بس که خوابم می‌آمد و این خوابم آمدن و تمایل به جاخوش کردن در نقطه‌ی صفرِ بی‌تمایل به هیچی یعنی که فرداهاش روشن می‌شود چشمم به لکه لکه‌ی سرخ‎

هی خوابم آمد و هی پریود نشدم، و حتی نگران هم نشدم، یعنی دیگر در بیست و پنج ساله‌گی دارم یاد می‌گیرم باد که تنبانِ مردی را بجنباند روی بندِ رختِ همسایه، من ازش بار نمی‌گیرم

و هی‌تر خوابم آمد و پریود نشدم و از نقطه‌ی صفرِ متمایل به هیچی البته تنزل کردم به منفی و منفی و منفی و هی عق‌ترم گرفت از دنیا، هی من افتادم روی تخت و بختک هم روم و توان و جانِ بلند شدنم نه

‎و این‌جورست که زندگیِ من دارد می‌شود یک پی‌ام‌اسِ طولانی، و من دارم در حسرت یک آبشارِ خونین می‌سوزم، که هربار پوششِ اندامِ زیرین را می‌کشم پایین چشمم به راه تا که خبر می‌رسد ز دوست.. و با چه اشتیاقی برای یک آزمایشِ پیزوری نصفِ سرنگ خونم را دادم اما کافی‌م نبود و خالی نشدم، و نمی‌توانم هم بروم بنگاهِ خون‌دهی که ریشخندم می‌کنند که صلاحیتِ اهدا ندارم، و این‌جورست که من هی می‌خوابم و رویای دراکولایم را می‌بافم که در گور هم اگر خفته باشد مجالِ رهایی‌ش هست در شبِ وطن/و نجات‌دهنده‌گی‌ش من را.. که در خون خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده توفان

_____
عنوان: تریاک ذهن- رضا براهنی

Wednesday, January 06, 2010

به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می‌ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی‌هایش می‌چکد

بعد می‌بینی این سرخی روی لب‌های تو، این رنگ‌ها که به تن کشیده‌ای ( تا مگر شادانت کند، بپوشاند ترک ترکِ جان را لعابِ ظاهر)، چه شبیهت کرده به این دلقک، که زنگ می‌زند پاهاش،تنش،گوش‌هاش، که به لبِ بچه‌های هارهارخنده هم دیگر لبخند نمی‌تواندش آورد.. که می‌بینی لای خنده‌های قاه‌قاهِ پسرکت یک قطره دارد یواش راهِ خودش را پیدا می‌کند از کنارِ صورتت تا گم شود میانِ موها آن‌جا که دلقک می‌گوید فهمیده صدای زنگِ توی سرش صدای بچه‌های خرس است، و صدای ناله‌های خرس است آن‌وقت که در بندش می‌کرده‌اند، و صدای این همه خیانت است و جنایت (آخخخ، چه‌قدر هم که دلت خواسته شعارِ برگزیده‌ات را پی‌اش فریاد کنی) که زنگ می‌زند توی سرش.. که می‌بینی این همه خالیِ توی سر تو، پر از صدای آن‌همه آدم است که گم شده، پشتِ میله‌ها، که زخم بر تن، که داغ در دل

می‌بینی تلخی هست، آمده نمایشِ بچه‌ها، قاطیِ خنده‌هات، با شما آمده نشسته روی چمن براونیِ خواهر پز خورده.. می‌بینی این سرخیِ روی لب‌هات، این رنگ‌رنگِ به تنت، هیچ کم نمی‌کند از تیرگیِ وحشت‌بارِ حرف‌های با دوست‌هات؛ این دلقکِ رنگ‌دار هم زنگ‌ زده، خنده‌ی از ژرفای جان را نمی‌تواند، خنده آوردن بر لبِ دوست‌هاش را نمی‌تواند، توی سرش زنگ می‌زنند، زنگ‌ می‌زنند... جنگلِ سبزش کجاست؟ باید برود

Sunday, January 03, 2010

این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست

شب نهم، یک‌جایی توی سرپایینیِ جماران تا نیاوران، مردم می‌شوند خرگوش، جست می‌زنند روی دوپا؛ من دارم فکر می‌کنم خرگوش‌ها-ستاره‌ها نوارِ بچه‌گیِ همه‌ی این آدم‌ها بوده یعنی، یعنی داریم می‌رویم که دشتِ هویج را ستاره‌باران کنیم؟ که حالا جمعیتِ یک صدا می‌خواند
اگه که دل‌دار باشیم.. با هم‌دیگه یار باشیم
در نمی‌ریم
وا نمی‌دیم
ترس‌و به دل، را نمی‌دیم ++
و دشت ستاره‌باران می‌شود، و شترگاوپلنگ سرنگون، و آقای روباه دم بریده؟

__

بعدتر داریم یک خیابانِ موازیِ همان را می‌دویم به سوی بالا.. یکی می‌گوید چرا به دو؟ موتوری‌ها که نیامدند این‌ور.. که دویده باشیم توی شبِ خیابان‌های این شهر، با باد توی موهایمان.. داریم می‌دویم سربالایی را، و یک مردی که خیلی نفس دارد میانداری می‌کند و ما بریده، بریده

وا نمی‌دیم