Tuesday, February 26, 2013

Saying you’re friends is easy. Being friends is not



 اوایلِ اسفندِ سالِ گذشته باید بوده باشد، منظره‌ی پشتِ شیشه‌های اتوبوسی که چمران را می‌رفت به سمتِ پارک‌وی از آن آسمان‌ها که آبی و ابرهای سفید و کوه‌ پیدا بوده لابد، با آفتابِ یواشِ خنک؛ که حالِ من این‌همه خوب بوده و حالِ خوبِ شخصیم فائق آمده بر نفرت از زندانی که صرفِ اطلاع داشتنِ از حضورش پشتِ منظره‌های قشنگِ پیشِ چشمم افقِ دیدِ آن‌وقت‌هام را تیره می‌کرد همیشه .. 
یادم هست داشتم فکر می‌کردم زندگیم آن‌قدرها هم بدی نیست، با وجودِ حضورِ نصفه‌ونیمه‌ی مرد و این رفقا که هستند و وقتی که هوا این‌همه خوب، می‌شود باهاشان رفت کافه؛ خانه‌ی مرد همان حوالی بود، دیروزش هم را دیده بودیم، و حالا داشتم فکر می‌کردم شاید بهتر باشد یک‌وقتی برایش بگویم اسمِ احساسی که بودنش به من می‌دهد انبساطِ خاطرست، توی تنم یک چیزی بود شبیهِ گشودگی، گره نداشتم هیچ.
خواهرم را قرار بود سرِ پارک‌وی ببینم، رفیقم را توی کافه‌ی سر تجریش، که نیامده بود هنوز وقتی ما رسیدیم و رفتیم توی کتاب‌فروشی کناری لاجرم، اس‌ام‌اس مرد همین‌موقع بود که رسید. نوشته بود که اگر دیدمش توی فلان گالری همین الساعه، به روی خودم نیاورم که می‌شناسمش؛ مرد را هفت‌سال بود که می‌شناختم.
احتمالِ بودنم در آن ساعتِ وسطِ هفته، اگر که ماجرای دعوای جدی‌م با صاحبِ گالری را نمی‌دانست و ماجرای پانگذاشتنم به آنجا را، شاید سه‌درصد بود.. چرا این ریسک را کرد که این حرف را زد به منی که می‌دانست چه رمنده می‌توانم باشم هیچ نفهمیدم. بعدن‌ها که نوبتِ عذرخواهی کردن‌های بی‌جوابش بود نوشت که با دوست‌دختری بوده که رابطه‌شان رو به سقوط و نمی‌خواسته دیدنِ من مزیدِ برعلت. (بله، در میانه‌ی خوش‌ترین وقتِ با هم بودنمان دوست‌دختری هم گرفته بود و من رفته بودم و بازگشته بودم، بس که ناگزیر بودیم از هم؛ و حرفش قرار بود نباشد، یا حسِ حضورش، و من مگر چقدر جا می‌گرفتم توی زندگیِ مرد کلا؟).. من ولی هیچ‌وقت درک نکردم که آیا دوست‌دخترِ یک مردِ خیلی‌بزرگ‌سال فکر می‌کند هیچ دخترِ دیگری را نمی‌شناخته او تابه‌حال که نشود سلام هم کرد توی محیطِ جمعی؛ یا پس چی؟
دمِ کافه ایستاده بودم در بهت و گره هم آمده بود توی گلوم و اشک حواسم بود که نریزم که هم اعتباری به ریملم نبود که سیاهی نریزد پای چشم‌هام، و هم من و اشکِ عمومی!؟ 
  رفیقم آمد و  یک دختری هم بود از دوست‌هاش،  کافه و بعد هم چهارتایی ولی‌عصر را پیاده‌پیاده رفتیم تا سر نیایش و حتا توی لباس‌‌فروشی‌های حراجی هم رفتیم و خوش گذشت آن‌روز؛ و به مرد که از زندگیم گذاشته شد بیرون از آن‌روز، فکر هم نکردم خیلی؛ و غصه به دلم راه ندادم.. شب، پیغام دادم به رفیقم و تشکر کردم که اگر نبود از بدترین عصرها می‌شد آن عصر برای من.
آن‌وقت رفاقتمان تازه بود.
 بعد رفاقته هی زیاد شد، انقدر که جای خیلی از آدم‌ها را که نداشتم را هم پر کرد برای من.. شد دوستِ خاصم، دوستِ خصوصیم. دوستم اما دیگر دوستم نیست، یعنی دوستِ خصوصیم نیست، در جمع‌ها هم را می‌بینیم و خوبیم با هم، اما خبری از ناهارهای طول‌بکش تا شاممان و هی راه راه راه توی تهران نیست دیگر.

و عجیب این، که این برای من خیلی خیلی سخت است.. چند بار با خودم گفته‌ام از دست رفتنِ یک رابطه‌ی دوستانه سخت‌تر است از یک رابطه‌ی عاشقانه. و این جمله حتا به نظر خودم با منطق نمی‌خواند، ولی عملن این‌طور رخ داده برای من، که روابط عاشقانه‌ام را به راحت‌ترین و بی‌اشک‌ترین حال رها کرده‌ام همیشه.. یا از تنها شدنست که می‌ترسم، حالا که معنی دوستِ اختصاصی داشتن را فهمیده‌ام؟


بیست‌وپنجمِ تلخِ امسال، اول با خواهره رفتیم تجریش، یعنی هوا خیلی خوب بود و دلمان نیامد بسنده کنیم به انقلابی که می‌دانستیم چه‌قدر هم خالی و بیهوده.. کنارِ رودخانه را که قدم می‌زدیم به سمتِ کوه، شکرگزار شدم که خواهره هنوز هست، توی دلم هم اضطراب که نکند سالِ بعد این هم رفته باشد خارج یا بالا بیاورد از من و همراهم نباشد.. نقدا حضورش خیلی خوب است، توی این زندگی که هرروز دارد خالی‌تر و زشت‌تر می‌شود.

بعدتر نوشت: از زمانِ نوشته شدنِ این یک‌هفته‌ بیشتر می‌گذرد. اول دلم نمی‌آمد پست شود، که لابد امیدم بود به بهبودِ اوضاع و از موضوعیت افتادن این حرف‌ها.. حالا ولی بخشِ میانی‌ش غلط شده بیشتر، اصلن چه انتظاری به بهبود در این دنیای مدام نادرست‌تر


Title : David Levithan 
(photo: Rodolfo Vanmarcke - Modern Solitudes (2009