Tuesday, July 31, 2007

She is crazy like a fool

هاه ! خیال کرده خورشید .. من و از رو رفتن؟
که با پوست نو، می خوابم تا نفوذ کند توم
از خانواده ی آفتاب پرست ها هستم من .. سرخی تو از من
داف هام ولو اند دور و ور
خوب شد این طریقه ی مصرف متروی بین شهری را یاد گرفتیم
دیده اید چه هنوز مترو چیز نویی برای ما
و هی توی فیلم هایمان و عکسهایمان و کلن مورد علاقه؟

تعطیلات آخر هفته ی دخترانه ای را طی کردیم
و لذت بصری
بی خود نبوده آن همه علاقه ی نقاشان به حمام های ترکی
آخر هفته که داشت تمام می شد و اول هفته ی تعطیل می آمد
داف هام جایشان را دادند به زوج نومان
البته که من همچنان به فعالیت های دافیم ادامه دادم
با وجود پری بادها بودن عروس گلمان
،که با خودش باد آورده بود و کمی هم باران و هوای اردیبهشت،
و وظایف کدبانوگریم را محول کردم به ایشان
که الحق شایسته تر بودند
و بی خود نیست که انگشت دوم دست چپشان باردار

اسمش را شاید بشود گذاشت شب عسل چهارنفره با رعایت حد شرعی
شبش که خواهرک از درد پیچان و در بستر
اما روز بعدش بسیار خوب
از برادر همیشه در صحنه ی عریان سرخ دست در نوک درخت
تا ام اند ام خوران لابلای پاهای متروسواران نامحترم

انقدر تعطیلات کردم و انقدر دوستی، که انرژی دار
تا شب بعدش بنشینم پای رزومه نویسی
و ببینم که دافی از سرتاپای رزومه ام هم می بارد
اما نهایت سعیم را کردم تا بنابر َمثل ِ: رزومه ت رو خوب بنویس، گربه سیاهی همسایت رو به دشنام نگیر
خوب از کار دربیاید
امیدوارم که جوابم را ندهند میایی اینجا النگوهایت می شکند فی فی جان

می بینم که جوابش خوب نیست
بعد می نشینم دوساعت در انتظار و در حال یخ زدگی، تا تایید کند
و زنهار دهد
استیگلیتز که از دستمان رفته،خودمان را می رسانیم به تتمه ی ماجرا و دیدزدن عکاسانی که جوجه هایند بیشتر
و یکی دوتا آشنای بسیار بسیار دور تا دور
بعد با طفل باهوش دربه در دنبال کافه
که گنده ترینشان هم جا ندارد
و در آن میان ابتیاع تپل ترین ِ شیرینی ها
تا کافه ی بهار پیش .. که اسمش تغییر کرده و رسمش هم
و انگار اشتباه مکانی باشد .. با حوالی پارک ملت نسبت بیشتری دارد
خوراکیهاش سرشارت می کند از حس بورژوایی با آن چترها و موارد الحاقی، جز قهوه ی زشت من
اما بدمزه ای هم نیست حالا و هیچ خاطره برانگیز هم نه

Thursday, July 26, 2007

و غیابت، حضور قاطع اعجاز است

لیوان شیر داغ جلوم
باید بند اول دستورات خواهره را پیاده کنم، که سه تا تاکید مهم هم به دنبال دارد
دستوارت را همین حالا دریافت کرده ام، روی در مایکروویو چسبانیده شده بودند
یک _ آدم پیدا کن که بریم باهاشون امامزاده طاهر
تمام شانسم را امتحان کرده ام و به آقای طفل باهوش هم گفته ام
که برنامه اش را ردیف کرده که کلی مشغول
و آخر شب پیغام داده پدرگرامیشان راهی است و مراسم! چه ساعتیست؟
می ماند یک نفر دیگر
شازده پسر که دارند کش و قوس صبحگاهی می آیند
. می آیی؟ می آید
دو _ یه لباس پیدا کن که من بپوشم، خیلی مهم
هه! خودم که با مانتوی گشاد درویشانه ی مادره تردد می کنم
و باز هم ترسان
تو هم همان سارافون جینت را بپوش و بپز توش
لااقل رنگ ندارد که چشم هایشان را خیره کند
..

اینجوری است که بالاخره سه تایی راه می افتیم به سوی امامزاده طاهر
با تلق و تولوق قطاری و گذر از راههای شبیه سفر دوری
آنجا هیچ آشنای مهیجی نمی بینیم و نه حتی آدم های هرسالی قبلن ها
دوسال پیش را نبوده ایم
پیشترها کلی آدم می نشستند روی زمین و برای خودشان شعر می خوانندند
حالا کانون نویسندگان برنامه دارد
و هی آدم گنده ها می ایستند به حرف، و انگار خیلی هم باربط نه
سنگ هم گذاشته اند باز .. شولوغ است آن دور و ور و من نمی بینمش که چطور
..

غول زیبا .. غول زیبا
جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد

Monday, July 23, 2007

پیش نوشت:
حالا که خانه مان مشغول تعمیر است و ما آواره
خواهره لطف فرمودند و مدتی اسکانمان دادند اینجا

شنبه 8 صبح لباس هام رو خواب آلوده پوشیدم و زدم بیرون
انقدر خواب بودم که حتا نگاه نکردم ببینم روغن داریم یا نه!
فقط شیر را مطمئن بودم که نداریم و پی آن می رفتم
بعد همه ی وسایل طبخ کیک را از آشپزخانه منتقل کردم به اتاق مامان باباهه
چون بیشترین فاصله رو با اتاق خواهره داشت و می شد در رو بست
می ترسیدم یه وقت صدای همزن بیدارش کنه
انقدر تق و توق کرده بودم اما تا تهش که مطمئن بودم که فهمیده و به روی خودش نمی آره که یه وقت دلم نشکه
صداش می اومد آخه هرازگاهی که تلفن های تبریکی رو جواب می داد
و صدای هود انقدر بلند بود که من ترجیح داده بودم از بوی کیک بفهمه تا از صدای هود!
بعد تند تند 23 تا شمع
اما در اتاقش رو که با پا باز کردم نیمی ش خاموش شد!!
بعد هی گفتم زود باش یه آرزو کن و ادامه اش رو فوت کن
نمی دونم آرزو کرد یا نه اما خوابتر از این بود که فوتش شمع ها رو خاموش کنه!
بعد قهوه که مثل همیشه سوزانده بودمش با کیک که خوشمزه شده بود گرچه روغن سرخ کردنی ریخته بودم توش!
و بعدتر کلاس بدنسازی و من که همش فکر می کردم نباید تولدش مانند روزهای پیشین باشد
راه برگشت در مورد تعداد مهمان های کافه حرف می زنیم و ساعت قرار
بعد استقبال از طرف برادر کوچک در خانه
بعدتر ناهار و من سریع حموم و خونه ی مادربزرگه عیادت چشمش.
بعد هم آژانس که من برسم به کلاس پیانو و خواهره که همراه می شه با من که یه جایی در راه پیاده شه
بعد میدان هفت تیر و او که به راننده گفت نگه دارد
و من که حواسم به دقایق بود که یک وقت مثل دفعه ی پیش دیر نشود
و حتا پشت سرش را هم نگاه نکردم
بعد سر ساعت 5 زنگشان را فشردم
و یکساعتی در خانه ی آن ها که من اصلا متوجه گذر زمان نمی شوم
بیرون که می آیم می بینم دوتا میسد کال دارم از طرف او و یک اس.ام.اس
اولش تعجبی نمی کنم اما اس.ام.اس را که می خوانم که گنگ است چقدر و معلوم است که گیج شده بوده وقت زدنش
گوشی را که برمی دارد مضطربم قشنگ
که می شنوم پلیس و خواهره ومانتو و وزرا و...
و هی تاکید که تو آژانس بگیر حتما و من که دیگر از کوچه شان درآمده ام کاملا
و نای برگشت ندارم
و او که برای دلداری من می کوشد و می گوید:می خوای بیای پیش من؟
و من فکر می کنم:نمی دانم!
و می گویم:نه،می رم خونه
و می دانم کسی در خانه انتظارم را نمی کشد
بعد همین طور راه می روم در خیابان و یادم می افتد به آژانس دم خانه هنرمندان
عینک سیاه را به چشم زده ام،گاهی چقدر خوب است که باشد
حتا اگر آفتابی نباشد
آقاهه گفت تا یه ربع،بیست دقیقه ماشین ندارن
این شد که باز تردیدها آمد سراغم و فکر اینکه من که مشکلی ندارم
و راه افتادم در خانه ی هنرمندان که شاید آشنایی
اما هیچ
فکر می کردم:کاش گفته بودم می روم پیش او
ده دقیقه گذشته بود که راه هفت تیر را پیش گرفتم
و رفتم جلو و از دختر شال قرمز شل و ول پرسیدم:
ببخشید شما از هفت تیر می آید؟
و او گفت نه و داشت آدرس می داد که گفتم:نه بلدم فقط می خواستم بدونم خیلی بگیر،بگیره؟
گفت:نترس تو رو نمی گیرن!
که من به راهم ادامه دادم!اما از جیبم صدای موزیک پت و مت می آمد
بعد صدای دختر که گفت حتما با آزانس برو وگرنه می گیرنت
و من انقدر گیج بودم که حتا حالش را نپرسیدم
فقط گفتم که مامان داره براش مانتو می بره و همین
و راهم را پیچاندم به سوی آژانسی و این بار ماشین داشت
موبایلم که باز به صدا درآمد و پدرخوانده ی عزیز بود باز
که من هی فکر کنم چقدر مهربان است
بغض اما نمی توانست حرف بزنم باش
کاش می ترکید حداقل
گفتم خوش به حال شما که می رین
و باز توی ذهنم اسامی همه ی کسانی که به زودی مرز پرگهرمان را ترک خواهند کرد،نقش بست
بعد خانه ی خالی و من که شانسی کلید دارم
و جا به جا کردن بی خودی کانال ها
و صدای زنگ در و او گریه و من که هیچ ندارم بگویم
طول می کشد تا این اشک ها بند بیاید و بتوان خندید
و من توضیح المسائل ورق می زنم
و می خندم و می خندم به این دین!
که یکی از مستحباتش این است که انگشتان خود را بعد از صرف غذا بلیسید!
می روم خنده ام را با او قسمت کنم
که او چیرهای بهتری در چنته دارد
و از بازداشت می گوید و آدم های بیچاره
نه،این خنده های هیستریک به گریه ختم نخواهد شد
این خنده ها نهایت اشک هایی است که نمی آیند
بعد تلفن مادرخوانده ی مهربان و تند تند جمع کردن خانه
زنگ در و کیک میوه ای و فشفشه و کادوی هیجان انگیز
می پرسم:شما کی می رین؟می گه:یه سال و نیم دیگه تقریبا!
من می گم:خوبه،هستین فعلا!
واسه اینه که از تنهایی می ترسم گرچه نامردیه که بخوام طول بکشه رفتنشون
من خودخواهم!
بعد از اینکه رفتن از اینجا مدام فکر کردم:
چقدر خدا نامرد خواهد بود اگر این دو فرشته ی نجات را به جهنم بفرستد و خواهران ارشاد را به بهشت!

هیچ کجا هیچ زمان فریاد زندگی بی جواب نمانده است

یک کیک خوشمزه ی میوه دار با فش فشه اش که می رود تا بالا
یک کتاب وحشتناک فوتوژورنالیسم
دو تا آدم که میان آن همه سرشلوغی و در این کم-سوختی، شبانه خودشان را می رسانند به تو
تا غصه ات کم شود
بعد اشکم باز حق ندارد راه بیافتد؟
،هرچیز در دوز بالا، روی آبراهه های چشم من تاثیر می گذارد
انسانیت بیشتر از هرچیز

بزرگترین هدیه ی تولد من شاید همین بود
یک خراش دیگر
یک خراش دیگر تا بلکه کمی قدرت شناخت پیدا کنم
رفیقت را در وقت ناخوشی می شناسی
و من فهمیدم که چه بسیار رفقا
و فهمیدم چه هنوز کمی نفهمم و ساده دل و خوش خیال که منم
خانوم لاک پشتی، که پیغام میداد از پس پیغام که کمکی از دستش برمی آید و بعد هم کلی تلفن و دلداری، کی فکرش را می کرد ؟
یا صاعقه جانم، که انقدر مهربانی کرد که نزدیک بود سرکوچه شان ماشین را نگه دارم، خودم را برسانم به حماقت های کوچکمان
..
یا همین اصحاب حروف، با کلمه های مهربانشان
...
بی خیال هر نامردمی .. یا هرچیز .. بودن همین ها کافیست

یک بار گفته بودم شده اید موجود بالدارهای زندگی من
،اعتراف می کنم که شک هم کردم روزهایی،
حالا صدام خیلی مطمئن تر است

___


گزارش بنفشه سام گیس در شرق را هم می شود خواند
، لینکی برای این مطلب یافت نشد!،
در نوزدهمین سالگرد بمباران شیمیایی زرده و نساردیره ی کرمانشاه
چاه این چندهزار آدم با چندتا از سنگ هایی که می شوند ناهمواری و مانع راه، پر می شود؟
خون سیدحسن چطور غلیظ تر شده از فوزیه،ابراهیم، گل جان... ؟
پاک کردن سرخی از لب های ما به بهشت می بردتان یا قهوه ای تاول های قادیه ؟

___


هیچ کس نمی آید با ما دو مرداد کنیم در امامزاده طاهر؟

___

در پی فراخوان این برادرمان، برای یکی از آخرین بارها
، شکر خدا اینبار بی شک و ناسزا بار خود کن و دنیا،
به میدان می آییم و ایشان را نو-مجموعه ی هاذر، یا همان همسره و همسر اعلام می کنیم
و متعاقبا به رسمیت شناختن اینجانب در مقام شامخ خوارشوهری فراموشتان نشود لطفا

Saturday, July 21, 2007

تولد به سبک ایرانی


از لطف دوستان جغد و خروس، و تبریک های سروقتشان، انقدر خواب آلودم صبح
که تا در باز نشود و دامن صورتی با کیک خواهرپز مشهورش و آن همه ی زیاد شمع نیاید تو
نه بوی خوشمزه ای بیدارم کرده، نه سروصدایی
فکر می کنم تولد خوبی می شود، همین که این همه آدم به یاد .. مرا بس

مادربزرگ چشمش را عمل کرده، بعد از ورزش خرکی روزهای زوج که تولد نمی شناسد
تند کت گشاد احمدی نژادیم را می پوشم و روسری سفره ای یک و نیم در یک و نیم به سر
بی هیچ آرایشی
بازدید بیمارمان تمام می شود .. خواهرک می رود سمت کلاس پیانوش که آن هم تولد سرش نمی شود
و من بی خودی راهم را می پیچانم تا هفت تیر تا از آژانسش استفاده ی کامل بشود
و اینجاست که خبط بزرگ من روی می دهد
می گویم حوالی پل عابر پیاده می شوم .. و نه کمی پایین تر .. چند قدم فقط
حواسم هست به ارشادگران گرامی .. اما هرروز مگر همین قیافه ام نبوده وقت گذشتنشان
و تازه توی خانه هم کلی خندیده بودیم که ما را که نمی گیرند
...
می چپانندم توی ماشین
اولش می خندم .. وزرا .. هه .. هه
بعد می رویم وزرا و آنجا همه به من می خندند .. هه .. هه
اینو چرا گرفتن آخه !؟!؟
و دختر که اشاره می کند به پاهای جین ِ نه تنگ پوشیده ی من که این استخوان ها را حالا نمی شود کسی نگاه نکند
اس ام اس می زنم قرار کافه کنسل
آدم ها باهام تلفنی هی مهربانی می کنند، دست کم اینبار گوشیم ضبط نشده
اولش راستش ته دلم خوشحال هم شد
وزرا را توی روز ندیده بودم آخر
جز همان صبحی که بوی پتوی استفراغی می داد و من زور می زدم تا کفش هام بنددار شوند
جای زشتی هم نیست
یک دیوار کاشی کاری دارد با نقش شکارگاه مغولی .. یا ایلخانی .. یا صفوی .. یا هر سفاک دیگری
خواهرکان سبز پوش، کم سن و سالند .. هجده .. نوزده
زن هایی که باید تعهد بدهند و مشاوره شوند و هر کوفت دیگر زیادند
جرم : عبور و مرور در خیابان .. زنده بودن .. زن بودن
بعضی ها با مانتوهای بلند،رنگ های تیره ،اما یک لاک ناخن پیدا.. یا حتی کمتر،حد فاصل شلوار تا کفش جلوبسته
یک نفر به شادی قدیریان بگوید خوش خیال بوده که زن هاش فقط صورت داشتند و مچ به پایین دست و پا را
یک نفر یک مربع سیاه بچسباند به دیوار .. زیرش بنویسد زن
زن ها گریه می کنند .. داد می زنند .. من چشم هام را می بندم، سعی می کنم بخندم
دختر هجده ساله ی سبز، می گوید می توانید آراسته تر ازین باشید .. بله، خودم هم می دانم چادر چقدر سکسی ترم می کند خواهرم، تا این کت گشاد بی قواره ی احمدی نژادی .. گه بگیرنت مرد .. از کجا آوار شدی روی زندگیمان؟
تا مانتوی مادربزرگ برسد .. هزار بار قول به خودم که بروم
تا چشمم بیافتد به مامان که از هول چادر سرش کرده که نکند به مانتوی گشاد خودش هم گیر بدهند که کوتاه یا به آن شال سفت بسته، چطور می توانی محجبه باشی؟ چطور می توانی مسلمان باشی مامان ؟
اشک هام زر و زر .. می گویم که هیچ نمی بخشمش .. با آن رای آری سبز .. با به دنیا آوردن من در آن سال های نکبتی شصت در این مرز و بوم پر گهر .. قبل ترش مگر دوستانتان نشده بودند سیبل تیراندازی حضرات ؟
مگر از آسمان آتش نمی بارید ؟ چه کاری بوده تولید مثل ؟ تنازع بقا ؟

کافه ی تولدیم کنسل شده .. پشت تلفن برای چندتاییشان زر می زنم
.. راننده ی آژانس می گوید نباید از موضع ضعف
کی اشک من را دیده بود بعد آن بازداشت شبانه با آن اتهام کلفت در بیست سالگی ؟ .. حالا می خواهم زر بزنم .. زر بزنم

توی خانه هم زر می زنم .. انقدر که اشک خواهره هم در بیاید
شام هم نمی روم خانه ی مادربزرگ
با کسانی که آری داده باشند سر یک میز نمی نشینم، هر چقدر هم طولانی تر بوده باشد سهم میله های هرکدامشان بعدش
هر چقدر هر روز ِ این بیست و نه سال، توی دلشان دنبال کجایی ِ اشکال کارشان گشته باشند

هه ! دیدی خواهره که هی یاد خانومه ی پارسالی که سر کنسرت با من بداخلاقی کرد
و من هی غصم شد که نگفتم هوی ! من بچه تولدی ام، بام خوب باش!؟
...حالا هییییییی به اینا گفتم من بچه تولدیم، اما

انقدر می کوبم روی ای حروف تا پاک شود این سرمه ای ِ سبابه
تا برود سرانگشت هایی که به خاتمی رای داد، به معین رای داد و به رفسنجانی هم حتی
سرانگشت هایی که فکر می کرد می تواند داشته های خیلی کوچک دهه ی هشتاد خورشیدیش را حفظ کند

می روم
می روم
می روم

هیچ حکایت شیره و خره را شنیده اید ؟

Cunctissimus Concanentes, Ave Maria


اتفاقی ناخواسته است اما انقدر دارد تکرار می شود که بزودی پروسه ی تکرار شونده بخوانمش
همین که یک پست ناراحت می گذارم اینجا و بعد انقدر خودم دوست ندارم دیدن اینجوریم را
که به جای اینکه هی تند تند چیز پابلیش کنم تا برود زیر و بعد هم کنار، هی دلم سرکشی به اینجا را نمی خواهد

خیلی هم هفته ی خوبی بود این طفلک
از روز اولش که آن همه شلوغ و پر برنامه بود
و رسیدن به این آگاهی را در پی داشت که می باید دور و ور خودمان را خوبتر نگاه کنیم
و روی هوا فکر نکنیم که چه نازند این پسربچه های لابد شصت و هفتیه جدید، بلکه هم ارشد بودند
و حالا ماله بیار و بکش روی آن همه رفتارهای زشتی که کرده ای .. نمی شود که
... حالا شروع کن به آرشیو کردن آن مجله
همان روز تولد شوهر ( به گفته ی خودشان سابقمان ) را هم داشت
که ما همی گمان می بردیم که یک دورهمی که نزول اجلال که فرمودیم دیدیم چه قدر هم مهمونی- طوری
و چه زحمت کشیده و دست پخت عالی هم
و چه، چه، چه حسودیمان شد به آن خانوم سرخ پوش و پارتنر برازنده شان

پنجشنبه اضطرابی عظیم در خود فرو بردمان
که یکهو تا کنه وجود درک کردیم در چه موقعیت بحرانی ای قرار داریم و چه قدر کار نکرده
و تصمیم گرفتیم از تفریحات و بی خودی هایمان بیشتر بکاهیم
، در کل هفته هم جز کار مفید به چیز دیگر نیندیشیده بودیم البت ،
اما تا سه روز بعدش شد استثنا
که همان شب مهمانی .. که هی فکر می کردیم شاید آخرین باری باشد که زیادی از این آدم ها را می بینیم
،همین آدم های تمام جاهای این پنج سال .. همین آدم هایی که دور همی شان می شود مهمونی های ما
و چقدر تغییرات ِ زیاد ِ بارز .. آدم هایی که هیچ روی یکجا بند نمی شدند، نشسته
و چه قدر حرف ِ زیاد ِ نگفته .. که تمام وقت آدم ها فقط مشغول حرف، نشسته و ایستاده
،و یکجا که بالاخره دونفر مشغول حرکات موزون، استراق سمع نمودیم و مکالمه در باب نمره ی پایان نامه و امثالهم بود،
و ما هم مشغول آقای وکالیستمان، بیشتری ِ وقت
، مشروح گفتگوها می شود چیزی مضحک .. در باب نقاشان بزرگ معاصر ایران یا چطور از هم عکاسی کنیم،
کاش همه ی این آدم هایی که هیچ وقت هم را دوست نگرفته ایم، می شد که بدانند که چه قدر
بودنشان توی زندگیم را دوستم آمده .. همین دورادوری

امشب هم که کنسرت نور
هنوز هم مصرانه، تمام تصور من از یک پیامبر، می شود این مرد
گرچه فکر می کنم جایشان توی کاخ بود نه تالار ِ گرم بی ادب، اما چه زیاد زیاد زیاد دوستمشان است
چه زیاد زیاد موسیقی قرون وسطی را
و کردی را هم
و تمام آن صداهای از تنور تا باس

بعد هم که در به در به دنبال رفع جوع
و نشستن در چهارراه ولیعصر کنار جوغ
و گاز زدن کوکتل ارزان اصلا هم نه کثیف ِ نه گند، در ایستگاه اتوبوس
درست پس از نیمه شب

فردا هم
..

__

پ . ن – دو حلقه ی نه-طلایی
لای .. لای .. لای

Saturday, July 14, 2007

خون دلمه شده، زنگار زندگی، زنگار جنازه ها

ماشین داشت دور می زد که راننده اش اشاره کرده بود
که نگه داشته بود جلوتر
که باز اشاره کرده بود
که من نه فهمیده بودم چی و نه یادم آمده بود کی
و پیاده شده بود .. خانوم دامنی، که فکر کرده بودم چه خوشتیپ
که خانوم گفت خانوم یرما ؟
و من باز یادم رفت به آن سری دیگری که به این اسم صدایم می کنند،نکند انقدر شبیه وبلاگم شده ام که توی خیابان ..؟
تا نزدیک شود و عینک سیاهش را بردارد و بگوید من ...، که من دیگر شناخته بودم
یعنی آن بخش ایگنورگاه حافظه چنان قفل و بست محکمی هم ندارد .. که باز شکاف می خورد
کمی تعارف .. که من می دانم باید بگویم چیز دیگری هم، و نمی دانم چطور و نمی دانم چطور و نمی دانم
که با همان سرسری گذشتن که شده معمول ِ رفتاریم.. که یکهو تکان زانوهام را می فهمم و سردی که از زیر پیرهنم می زند تو
خداحافظی .. چه دوست دارم این خانوم را، که دلم می خواست بیشتر آشنا می شدیم آن روزهای سال های دور
یا این روزهای دور این سال .. که هی دلم خواسته بود ببینمش و فکر کرده بودم او می داند .. و می گوید؟
و حالا دلم نمی خواست بدانم
باقی راه ِ کوچه، سکوت ... و چشم های من که چه دلم می خواهد خیس باشند
که بنشینم زر بزنم .. زر بزنم .. تا تمام شود
خودم را گول زدم از همان اول هم، رفته بودم زر زده بودم، سنگ را دیده بودم و تمام
می شود مگر نادیده گرفت؟ همین خانوم .. همین خانه های نزدیکمان، هم دانشگاهی سابق، احتمال ندیدن هیچ وقتش چه قدر بوده مگر؟ .. یا آن دختر، که هی از دور توی کافه به هم سلام می کنیم و من هی فکر می کنم او هم قدر ِ من می ترسد که مبادا سلام بشود طولانیتر و کلمه ی چندم می شود آن اسم ؟

یه زنده داره از کوچه رد می شه با تموم خون تنش
یه هو می بینی مرده
. و
تموم خون تنش زده بیرون
زنده های دیگه خونو پاک می کنن و جنازه رو می برن

اما خون لجوجه
اون جایی که جنازه بود
تا خیلی وقت بعد از اونم
... هنوز به خورده خون، سیاه سیاه، جا می مونه


چهار ماه ِ تمام خودم را گول زده ام و گمانم همین قدرها بود که مادرم می گفت حد ِ این مرحله
و بعدش باید که پذیرش باشد .. پذیرش اما اینجور نمی شود .. با این چند قطره ی نصفه نیمه
با آن خود را به بی خیالی زدن وقت ِ پای حرفش افتادن با غریبه ها
شانه بالا زدنت را بی قید .. و تکان دادن ِ سر، که مهم نیست زیاد .. کی وقت رونویسی کردن این ته کتاب دینی، باورم می شده تصویرش باشم ؟
که خیسی ِ چشم هام تا فراموشم بشود می رویم خرید و خودم را می کنم شبیه پاریس هیلتون با آن پاکت های رنگ رنگ دستش و این بار حتی یادش هم نمی کنم که با حرص می گفت به هوای چه احمقه و وایییی چه لباس خنگی، تمام آشغال های زشت مغازه ها را می خرم
و هیچ یادش نمی کنم .. توی تمام این راه هایی که با هم گذشته ایمشان، هیچ یادش نمی کنم
شب، می افتم به آرشیوخوانی باز .. گرد و غبار را به هوا بلند کردن، تا بلکه برود توی چشم
. و این سهم اشک را هم بدهم و تمام
بعضی وقتها که داری يه کار فوق العاده معمولی ميکنی يهو حس ميکنی که ميشه الان همش رو گذاشت کنار.. ميشه جفتک زد.. مثلا موقع رانندگی حس ميکنی ميشه يهو فرمون داد رفت تو باقاليا .. کاری هم با بعدش نداری... يا چميدونم... ميشه آدمی که داره حوصلت رو سر ميبره يهو فحش بکشی تو صورتش
خيلی وقتها آدم اينکارا رو هم ميکنه .. اونقدر مردم دنيا اينکارو کردن که عادی شده براشون و ميگن فلانی دلشو به دريا زده
شانس بياره آدم اونروز دريا عصبانی نباشه.. يا سر کرم ريختن نداشته باشه
وگرنه يه چند ساعت ميگذره .. سرت که روی فرمون اومده بود مياد بالا... ميبنی هنوز زنده هستی.. سرت شکسته.. دستات جون ندارن.. به حد مرگ خسته ای . خون همه جا رو گرفته
اونموقع تازه يادت مياد که برای چی اينکارو کردی و تازه شروع ميکنی براش دليل درست کنی
تازه شروع ميکنی فکر کردن.. که چه "ای کاش"ی الان بانمکتره
ولی همه اينها موقعی پيش مياد که دريا باهات بد باشه.. وگرنه شدی يه قهرمان که عاشق ريسک کردنه .. و بعد از هر ريسکش.. يه پک به سيگارش ميزنه
دریا بات بد شد .. پک به سیگارت نزده ماند .. خودت دود شدی
و هذیان این آخری هات مگر یادم می رود که گفتی جاودانه می شوی و من هزار بار توی دلم گفتم هه
حالا دارم فکر می کنم شاید این هم جنسی از جاودانگی باشد.. همین که رها نمی کنی من را
جاودانگی های این دور و زمانه همینست دیگر .. قدر عمر ماها
راجع به گذشته ايی که خر هم ميدونه هيچوقت برنميگرده .. کلی توی ذهنم با اتفاقا بازی ميکنم .. تصور ميکنم که چطوری ميتونسته باشه.. چی ميشده بعدش؟
خیلی هم زمان را نمی خواهم برگردانم به عقب، فقط انقدر که بشود چهارماه
که من توی خیابان شیراز نعره بزنم، مثل همان ها که وقت دیدن ِ اسم همکلاسی قاطی کشته ها
که دوروز بنشیم به زر و زر و زر
که بروم قاطی باقی لباس سیاه ها تا سنگ
بعد آنوقت یکی از عکس های سیاه و سفید کوه ِ دسته جمعی را بردارم
بچسبانم کنار این کمد، کنار عکس همکلاسی ِ مرده
بعد گاهی از کنارت رد بشوم .. توی دلم با آرامش یک مومن، فاتحه بخوانم

__

ژاک پره ور _ احمد شاملو

Thursday, July 12, 2007

Death makes angels of us all


هیستوری اکسپلور رو بالا و پایین
می خوام وبلاگ بخونم
کمن
فکر می کنم چی شد که شدم خواننده ی اینا
فکر می کنم چه فرق زیاد داره مدلاشون با قبلیا .. خیلی قبلیا
جز چندنفر زنده که همیشه بودن، بی دسته بندی، راسته ی آدم حسابیا
یه سری وبلاگ بود اما ، یه سری آدم که زمان و مکان و حرف خاصی برای گفتن نداشتن .. یا شایدم فقط حرفه رو داشتن
صد سال پیش بود که آقای پیر مستند می گفت عکس خوب اینا رو داره،
، و حالا می خوام هزارسال استنادی نباشد و بی زمان و مکان و خاموش


شاید چون پنج حرفیه یادم مونده اسمش
وا می شه و چه خوب که بلاگ رولینگ نبوده و لینکا هستن
کلیک
بعضیاشونو که از خیلی پیش
بعضیاشونو تو خیلی پیش، بیشتر واسه فوضولی .. سردراوردن ِ از روابط
سه سال .. چهارسال .. چه تاریخای دوری .. فقط صفحه ها رو باز می کنم و چندتایی از کلمه ها .. بی هیچ تماسی، که قطر گردوغبار" گذشتن" رو حالیم کنه
اونم باز می کنم، که از شهوتش به آینده نوشته، فکر می کردی آیندت انقدر کم باشه؟ سه سال هم کمتر
می دونی.. گاهی دلم می گیره، نه وقتی که مامان آخرشم طاقت نیاورد و روزنامهه رو که اشک خودشو دراورده بود و قایمش کرده بود داد دستم و من به جای توجه به عکس گنده ی تو، بیشتر حواسم پی این بود که اس ام اسه برسه که ببینم آقا غریبهه با کی عروسی کرده یهویی، بعدم چارتا فحش بار خبرنگارای حوادث کردم و همین .. یه کمم دلم واسه میم سوخت، چه همه ساله که دلم واسه میم می سوزه و دلم می خواست می دیدمش و می گفتم که همه ی حق ها رو می دادم به اون من.. گاهی دلم می گیره، آبی آسمون رو که می بینم مثلا و می دونم که تو دیگه نمی بینیش .. یا بارون، من که هیچ خاطره ی خیسی ندارم از تو، شایدم چندشت می شد اصلا

پنج شنبه ی دیگه مهمونی، دارم فکر می کنم کیا ممکنه باشن، کیا هستن که باشن
لبمو کج می کنم و می گم نون .. هیچ وقت نفهمیدم سر چی ما با هم خوب نیستیم
اون موقع اما نه خوب بودیم، نه بد .. که من فکر کردم حالا که میزبانه چه گهم من اگه بگم دوستت ارزونی خودت
و پلیور قهوه ای تو هوار شد روی سرم و نذاشت نفس بکشم تا آخر شب
آقایه قطره پیغام اشتیاق دیداری داده، ببینمش و بگه چه خبر و من می گم تو مُردی
مگه اونهمه پدر همشونو در نیاوردم اون روزا که برو با هم اکسپرینس خودت ِ تو رو روزی صدبار با صدای لج، تکرار می کردم
..
می خواستم وبلاگ بخونم، باز هوار شدی رو سرم
آدمایی که سر می زنن اینجا کم شدن و این خوبه .. بی ربط می نویسم، بی ربط تر، مثل قدیمام

Sunday, July 08, 2007

And the sun burns my skin, But it's outside and in, I'm burning


سفید زینک را می مالم روی سرخ .. انگشت هام باید که اثری بگذارند مثل قلم موی ون گوگ
گیریم ون گوگ سفید خیلی هم به کارش نمی آمد .. سرخ چهره که بود
یا همان آفتاب برتانی مگر دیوانه ترش نکرد .. که وقتی انعکاس آب و آبی دورش را می دیدم روی صیقلی پام و پس زمینه خانه ی سفید بود با آبی میله هاش و کمی سبزی درخت ها و آن همه آبی آسمان و پسرهای برتانی فریادشان رفته بود هوا با آن تندخوانی و لهجه که کلمه ها را هم نمی توانیم جدا کنیم از هم، یادش کرده بودم
چه می دانستم آبی آب و آسمان و زردی خورشید حاصلش می شود این همه سرخی من
که این همه دردناک
و کی تا به حال ِ این سال ها شده بود اینجور
سفید زینک را می مالم روی سرخ، ضربه ای و تند و تکه تکه
گیریم که آفتاب و زرد و گوگن مراعات النظیر قویتری بسازند..دیوانه ای های ون گوگ بیشتر به کارم میاید حالا
و آفتاب ..آفتاب برتانی، نه طلای اندام ها در هاییتی
لبخند دلقک واری را تمرین می کنم
نه، این گوش قرمز بریده نخواهد شد
آفتاب این ورها هیچ وقت به عمودی برتانی نمی تابد

Wednesday, July 04, 2007

چقدر باید پرداخت، چه قدر باید، برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟


دست به دیوار، می زنم بیرون از اتاق
سکندری نخورد پام، جلوی مهمان ها
آلبوم ها را پیدا می کنم
می گردم
می گردم
این ؟
این دختر تپلی با چشم های خاکستری ؟ نه این صدف بود انگار
.. نیست
. دلارام توی عکس های بچگی مان نیست
این عکس های چهارم است یا پنجم ؟
کدام این سال ها همکلاسی بودیم
هردوش گمانم
شورشی اما یادم نمی آید بوده باشد
شریک نمایش های معترض پرشوروصدای کودکی ؟ .. شاید
لعنت .. لعنت به این حافظه
اول اسم و خبر را خوانده ام و رد شده ام، مثل همیشه
مثل همیشه خودش را کوبانده به درودیوار ِحافظه ام، اسم
و عکس .. به همان تپلی روزهای مقنعه ی سفید
طاقت نمی آورم،" دوست ِ دبستانم ..." ، جلوی مهمان ها
مامان می گوید بزرگ شدیدها
بزرگ شده ایم و اسم هایمان مکتوب می شوند، نه فقط بالای برگه های امتحانی با آخرین زور برای خوش خطی
توی آگهی های مرگ .. توی حکم های زندان
دو سال و ده ماه زندان و ده ضربه
چه قدر بزرگ تر از منی بعدش؟

Sunday, July 01, 2007

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم


نامه ی برقی مرقوم نمودیم به افرنگیان که فوتوغرافری ایرانی هستیم و برای آرت پروجکتمان نیازمند یاری
و بالله که پی بردیم به این کمبود عاطفه و عدم همیاری که در تلی ویزیون ایران هی یادآوری می کنند که شده از خصوصیات ِ مردم ینگه ی دنیا و آن حوالی
گفتیم به جای گرفتن کاسه ی چه کنم ، چه کنم در دست ، دستِ خالی ِ یاریخواهمان را دراز کنیم سوی شما
الغرض ، بنده که فوتوغرافر هستم، برای یک پروژه به عکس هایی که توسط شما، از رخت/ تخت خوابتان، عکس گیری شده و ایمیلاً* برای بنده ارسال گشته، نیازمندم
خواهشمند است این درخواست را کاملا جدی بگیرید و در استجابتش بکوشید
و اگر آدم های مهربان دیگری را هم می شناسید که هزار قفل بر حریم خصوصیشان نزده اند، زمین بوس به آنان رسانیده، پیغام بر تقاضای من باشید
اگر انسان مرتبی هستید مراسم عکس گیری را پیش از صافسازی ملافه ها انجام دهید، لطفا
و ... همراه با عکس، نام شهر سکونتگاهتان را هم مرقوم بفرمایید

پی نوشت - عکس تزئینی است و صرفا به عنوان الگو چسبانیده شده، هراسناک نشوید از بیلبورد شدن ِ خوابگاهتان

*Yerma_1984@yahoo.com