Sunday, August 12, 2012

Misery sits within me like some intimate personal illness



گفت: - خیلی از روحیه‌ی ارمان خوشم می‌آید. چه نیرویی دارد: هرگز دچار شَک نمی‌شود.
-‌ شما شک می‌کنید؟
گیلاسش را روی میز گذاشت؛ الکل داغ گونه‌های رنگ‌باخته‌اش را کمی سرخ کرده بود.
- هیچ میلی به شنیدن گفته‌های ما ندارند... گاهی از خودم می‌پرسم آیا بهتر نیست بگذاریم راحت زندگی‌شان را بکنند و بمیرند؟
- آن‌وقت خودتان چه می‌کنید؟
لبخندی زد و گفت: - برمی‌گردم و در سرزمین‌های گرم زندگی می‌کنم؛ همان‌جایی که به دنیا آمده‌ام. زیر نخلی دراز می‌کشم و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم.
- چرا این‌کار را نمی‌کنید؟
گفت: - نمی‌توانم. راستش نمی‌توانم فکر نکنم. دنیا پر از فقر و بدبختی است؛ این را نمی‌توانم تحمل کنم.
- حتی اگر خودتان خوشبخت باشید؟
- نمی‌توانم خوشبخت باشم.
- همه می‌میرند، سیمون دوبوار، مهدی سحابی

یک بار هم مستِ خراب در آغوشِ معشوق برای مردمانِ سرزمینِ درحالِ جنگی اشک، اشک ریختم.. این البته در یادم نبود، انقدر خراب بودم که نفهمم چه می‌کنم/می‌گویم، یا که هیچ‌چیزی به یادم بماند؛ عادی‌تر که شده بود حالم، او گفته بود.. من اندوهی را به خاطر آورده بودم که بعد از آن اشک‌ها؛ یادم آمده بود که بعدش هم اشک، اشک، اشک ریخته بودم که چرا این‌طور شدیم ما؟ این چه حالی است که من دارم؟ چرا مِی در کف و معشوقه به کام، فکرهام این باید باشد؟..
 چرا از میانه‌ی یک شادی، یک خنده، فکر بدبختی‌های جهان باید هجوم بیاورد به سرِ من که ته خندهه یک‌جورِ رقت‌بارِ شرمنده‌ای بماسد؟..نمی‌توانم فراموش کنم، نمی‌توانم که فکر نکنم، نمی‌توانم خوش‌بخت باشم، و این خیلی سخت و تلخ و رقت‌انگیز است.

خیلی‌بعد-نوشت:  در میانه‌ی آن حال بد مدام می‌گفتم قرار نبود این‌طوری بشه.. صدای توی سرم (یا که او؟) می‌پرسید چه‌طور؟.. بعد اضافه می‌کردم، به توضیح، که این‌همه غمگین باشیم.. که این‌همه بدبخت باشیم.. که قرار بود خوش‌ باشد حالمان... قرار بود؟ قرار با کی؟.. نمی‌دانستم.
بعدترش بود که باز برخوردم به این شعر:
اين که اين همه خسته
اين که اين همه خودفروش
اين که اين همه نااميد
اين که ...
اين که ... قرار ما نبود!
فکر کردم شاید هم پسِ ذهنم این

 Title:  Simone de Beauvoir, The Prime of Life

Monday, March 12, 2012

تو خودت را دوست نداری؟

یکی از کارهای ناصحیحم در این روزها، سابسکرایب کردنِ این وبلاگ بوده است، 
صاحبش (بنابر قرائن) مونثِ تین‌ایجری است که جز از خود-بیزاری‌اش و خود-چاق‌پنداری‌اش و خود-سراسرعیب‌بینی‌اش نمی‌گوید، هدفِ بزرگش لاغر شدن است که براش یعنی خواستنی شدن، دیگر تنها و وامانده نبودن، جدامانده نبودن..
اول خواستم براش بنویسم این‌طور نیست، که من چاق نیستم، زشت نیستم (؟)، اما تنها چرا..
بعد..

اول- هیچ‌وقت این‌طور نبوده برای من که فکر کنم به قدرِ کافی خوب نیستم، که می‌باید خوب‌تر می‌بودم/بشوم تا قبولِ عام (یا حتا خاص) بیابم در روابطِ انسانی؛ آدم‌ها اگر نخواسته‌اندم، یا پسم زده‌اند گذاشته‌ام به حسابِ بی‌لیاقتی‌شان یا نامربوط بودنمان به هم.. و اعتراف می‌کنم که احتمالِ عیبِ ظاهر را هرگز خیلی هم بازی نداده‌ام توی علت‌یابی ناکامی‌هام.. 
یعنی دارم می‌بینم که خواستنیِ آدم‌ها(ی زیادی) نیستم، اما نات گود ایناف هیچ معنی نداشته در توضیحِ خودم برای خودم، توو گود شاید..

 دوم- من فَت‌ُفُبیک هستم، انکار نمی‌کنم، علی‌رغم تمام این وبلاگ‌های خارجی که مشتریشان هستم و مدام یادآور می‌شوند که این‌جورِ دیدن زباله (حتا دو سه‌تایی تامبلر داشتم توی لیستم که آدم‌ها عکسِ شکمِ بزرگشان یا غبغبشان را می‌گذاشتند که یعنی هر تنی زیبا، اما خیلی نتوانستم پیگیرشان بشوم، دیدِ زباله‌ی من متاسفانه خیلی چیزها/تن‌ها را نمی‌تواند که زیبا ببیند). من اگر تنها و طفلکی باشم سعی می‌کنم بیشتر نرمش کنم/کمتر بخورم، چون این گمان را دارم که چاقی هم می‌تواند اضافه بشود به غم‌هام، و همیشه فکر کرده‌ام یک افسرده‌ی لاغر (که من هستم) از یک افسرده‌ی چاق (که ممکن است بشوم) به مراتب وضعش بهتر است ( در موقعیتِ من)

حالا بس که توی این وبلاگه افسردگیِ چاق ریخته، بخشِ دومِ من دارد هی خودش را می‌سُراند روی بخشِ اول، نگرانم می‌کند که نکند دارم چاق می‌شوم، نکند چاق بشوم و از اینی که هستم نخواستنی‌تر/دوست‌نگرفتنی‌تر

فکر می‌کنم بردارم یک نامه بنویسم به این دختره، توش را پر کنم از این کلیشه‌های خودت را دوست بدار و گورِ پدرِ دنیا و مردمانش، اما بهش هشدار هم بدهم که خیلی امید نبندد به یک روزِ لاغری و قشنگی و پرطرفداری، بنویسم ظاهر زیاد دخیل نیست (چی هست؟ ابله نبودن؟ بی‌خبر نبودن؟ پلید و پلشت و دون نبودن؟).. بنویسم گاهی آدم‌ها کسی را دوست نمی‌گیرند و این تقصیرِ او می‌تواند که نباشد.. بنویسم که اگر فکر می‌کند حالش بهتر می‌شود شکلش را آن‌طوری کند که فکر می‌کند زیبا-بی‌نقص، اما بداند که احتمالش هم هست که اوضاع بهتر نشود.. بنویسم کلن خیلی امید نبندد وقتی که یک‌سرِ ماجرا فقط وابسته به اوست، بپذیرد فقط.
می‌ترسم همه‌ی امیدهاش را بگیرم، که به جای این زخم‌ها که هی می‌زند به تنش، زخمِ عمیق‌تر را بزند این‌بار.. فکر می‌کنم این سرنوشت بهتر؟ بله، شاید.