Sunday, February 13, 2005

پارسال ، این موقع ها ، نشسته بودیم روی پل؛ ساعتش را نگاه می کند
یادم نبوده من
یا نمی دانم امروز چه روزی است
یا از یاد برده ام امروزروزی ، پارسال..؟

این روزها پل ها را دویده ام
انقدر که نبینم گذر باقی را
و یادم برود نشستن و تماشای گذر نورها / ماشین ها / آدم ها
و قصه هایشان..
می گذشتم از میان آدم ها ، دوربین به دست
و می گذشت از ذهنم بهترین سوژه منم
این همه سرگردان
نه این ها که می دوند برای رسیدن
حالا قصه ام را می خوانم یا قرار است برسم جایی
که قصه ای انتظار مرا می کشد؟
یا این خود قصه است که می برد مرا؟
باید کاغذ قرمز را پیدا کنم
بخوانمش
بوش را بکشم تو
آن وقت یادم می آید پارسال ، این موقع ، روی پل ، من؟
بوها و رنگ ها هم چیزی نمی دهند
چیزی ندارند از گذشته با خود ، برایم
پارسال این روزها هم ، سرخ بوده ام
سرخی را به یاد دارم
و دختر را
نه دختری که من زندگیش کرده ام
حس مشترکی نیست
تنها خلا ء
و نه حتی درد
گاهی ، گذشته ی کمرنگی را فکر می کنم که نمی دانم مال من بوده
یا کسی که نظاره گرش بوده ام
زمان پر نمی کندم
خالی شاید
از انچه بوده ام..
گاهی ، کم تر اما، بویی ، رنگی یا حرکتی می بردم دور
و باز شک می کنم که من بوده ام یا دیگری که من نظاره گرش..
انگار که تمام ادم ها بوده ام ، که خوانده ام ، دیده ام یا گذشته ام / اند
گاهی زمین بوده ام ، دختر گذشته از من
گاهی دیوار ، دستش را کشانده روی من

گاهی در ، بسته ، که بماند، یا باز
گاهی هیچ
خلاء
من و او
مردد میان زایش یا زاییده شدن
زاییده می شود ، چیزی می شود
می زایاند، هیچ می ماند خودش
گاهی هم هیچ را می زاید تا چیزی شود
و هی یکی می شویم
خالی
و هی زاییده می شود هیچ/چیزی
و هی فرو می رویم در هم

من پل ها را می گذرم
خیابان ها را
نمی توانم که بیاستم عبور دیگران را
می روم
یا
می خوابم
که خواب گذشتن ببینم
و نمانم
که نبینم روی خلاء راه می رفته ام
و پرت شوم
مثل پلنگ صورتی



No comments: