Thursday, March 03, 2005

صدايي كه صبح به خير تو را مي رساند به من ، گوشنواز نيست
بيدارم مي كند ..
تخيلم بايد آماده شود كلمات را با صداي تو بشنود
صداي تو هيچ وقت اين كلمات را نداشته با خود
تخيلم در مي ماند
بي صدا مي خوانمشان
فكر مي كنم حاضرم درد انتظار و انتظار و نبودنت را تحمل كنم
به خاطر اين يك ساعت خوشي كه هر چندين ماه يكبار..؟
حاضرم.

تو سلطان نيستي ، من يكي از زنان حرمسرا كه هر شش ماه گذرت بيافتد به شبستان من..
راههاي ما هم هيچ وقت يكي نمي شوند با هم
گاهگاه نزديك مي شوند و
من و تو ـ هريك در راه خود ـ
مجالي مي يابيم براي همقدمي ، هم صحبتي..
اگر هم دست تو نيايد بالا به نشان آشنايي ، راهم را مي روم من ،
مبادا كه مزاحمت.. مبادا كه نخواهي .. مبادا كه..
ـ درسته آدم هاي مدرني هستيم ، اما اولين حركت رو من نبايد انجام بدم
" اولين حركت " مي بردت به فكرهاي بد
_بي ادب
خودت گفته بودي " از من حركت ، از..."

دير و زود داره، ولي پيچوندن نداره
مي خوانم و تكرار مي كنم
تكرار مي شود ، مثل وردي در ذهن..

اين راه ها تلاقي مي كنند با هم؟

No comments: