Saturday, May 21, 2005


Requiem for a Dream

بايد بنويسم ، نه كه نقطه اي باشد آخر جمله اي ،
شايد دونقطه اي ، معلق در هوا ..

تاريكي؛ موهاي سياهش پخش و گم روي تيرگي، خم مي شوم ، چشمهاي بسته اش را مي بوسم؟
بايد بروم ، زمزمه مي كنم ، انگار كه عقب عقب دور شدن از محراب ..
كورمال لباسم را پيدا مي كنم ، لباس هاي رويي را ، نور توي دستشويي مي پاشد توي صورتم
باز سياهي، دود ، دستم را مي بوسد
بعد آغوش خداحافظي ، نه كه زنگ مي زنم يا مي بينمت ، فقط مراقب خودت باش ، مراقب خودت ..

كوهن بود ، بالا مي رفت با آيم يور من و اوجش هاله لويا و هي اوج اوج ..
نيايش بود ،
او نبود ، من هم
تمام مردان قرون وسطا را ، فرانچسكو را ، پيغمبر كله كدو را مي فشردم به خودم
و گم مي شدم بين تمام زناني كه هستم / بوده ام
و نغمه هاي خنياگران گمنام در سرم و نقاشي ها و معماري ها و تاريخ و ساعت ها ... هاله لويا ..

خواسته بودم بگويم دوستش دارم و ترسيده بودم كه وزنه اي بنمايد و بگريزاندش
يا زنجيري وبپيچد دورمان..
خواسته بودم بگويم كه چقدر خوب جا مي افتد در قالب انساني كه من ساخته ام ..
خواسته بودم تمام لذت همراهيش را بگويم ..
چه كسي گفته بود سكوت سرشار از ناگفته هاست؟

اين ها را بايد بنويسم
نه كه مرثيه اي براي انساني كه ديگر نيست يا خاطره اي حتي،
براي شبحي كه در ذهنم تكرار مي شود
براي خواستني كه زير پوستم جريان دارد..
و من خيره مي مانم تا گرد اسب سواري كه نمي ايد راهي كه نبوده هرگز را بپوشاند..

هميشه همان...
اندوه
همان:
تيري به جگر درنشسته تا سوفار.

تسلاي خاطر
همان :
مرثيه اي سازكردن . ـ
غم همان و غمواژه همان
نام صاحبمرثيه
ديگر.

هميشه همان
شگرد
همان...

شب همان و ظلمت همان
تا" چراغ "
همچنان نماد اميد بماند.

راه
همان و
از راه ماندن
همان ،
تا چون به لفظ " سوار" رسي
مخاطب پندارد نجات دهنده اي در راه است. *

باور كنم
نجات دهنده در گور خفته است؟ *

* شاملو
فروغ *

No comments: