Thursday, October 20, 2005

بازیم نمیامد با غریبه ها یا بازیم نمی گرفتند ، یادم نیست درست
درد می پیچید توی پام ، اشک می ریختم

فرشته را می رفتم پایین ، 10 ، 11 ساله بودم
می رفتم ماستم را بخرم
خورد بهم
پهن زمین شدم
بلند شدم ، با درد برگشتم خانه ، هیچ کس کمکم نکرد
دکتر هم نبردنم ، گفتند چیزی نیست ، ضرب دیده ،
خیال کرده ای که آن ماشین شاسی بلند زده بهت ، حسش کرده ای فقط

درد برخورد نبود که با من ماند
درد نیاستادن ماشین اما ماند
درد تنهایی تا خانه برگشتن
درد بی توجهی ، که چیزی نیست

باز درد می پیچد توی پام
باز ، بازی نگرفتندم
فکر می کنم کدام ماشین شاسی بلند اینبار خورد بهم که پام انقدر می سوزد؟
من که ماست خودم را می خواستم بخورم
من که به تنهایی خیابان را گز کردن عادت کرده بودم.
اشک میاید

No comments: