Monday, March 06, 2006

یک شنبه های چهار ساعت بیکاری،
ما همه خوبیم را دیدیم
فیلم های کوچک بی ادعا دوست دارم من
چقدر همه عمیقا وری نرمال پیپل بودن
چقدر باور کردنی
آهوخردمند که انگار روزی صدبار از کنار هم رد می شویم
خسته هم شدم
خستگی روزمرگی همیشگی

یک شنبه های کافه ای
هشت و نیم و آقای کوچک و باقی
یک میز گرد وسط فضایی بزرگ که آدم های دورش می شوند همه ی آدم های موجود در دنیا
بعد همه کم کم می روند و ما سه تا می مانیم باز
من فکر می کنم نویسنده این میز سه نفره را چندوقت یک بار
جا داده توی داستان مثل پاگرد ، تا خستگی بگیرد
بعد باز در باز می شود و ان دختری که عجله دارد و همیشه با من هم دست می دهد
و می گوید سلام خانوم / خداحافظ خانوم می آید تو و باز ننشسته می رود
یک تکه رنگ رفته بامزه روی نرده ی پله ها که یک لحظه حواست را بدزدد و باز برگردی ،
من دارم به کتابی فکر می کنم که هرفصلش با تصویر خطی یک میز شروع می شود
با سه تا آدم دور از هم
بعد این آدم ها می روند توی زندگی خودشان تا سرفصل و آن تصویر خطی
سراغ هم نمی گیرند از هم
من فکر می کنم اگر توی پاگرد بعدی چشمم نیافتد به آن تکه رنگ رفته خستگیم می ماند
من فکر می کنم می شود جملات ابتدایی یک فصل ازآن تکه رنگ ریخته بگوید
مثل ان بار که می خواست پول شهریه را پرت کند توی صورت دانشگاه
بعد باز یکی از سه نفر موقع خداحافظی بپرسد کتاب هات را گرفتی
رنگ ریخته جوابی غیر از آری بدهد
یکی از سه نفر به تلفنش جواب بدهد ، سیگار بکشد
یکی سیگار بکشد ، حرف بزند / نگاه کند
سومی پخش شود روی میز
پاهاش را گره کند به هم
فکر کند رنگ لابد زرد یواش و گلبهی است مثل خودش

No comments: