Tuesday, March 14, 2006

لباسهام را در نمی آورم
هنوز منتظرم کسی بیاید باهم چهارشنبه سوری کنیم
دوست های پیر داشتن نتیجه اش می شود این
جوانیشان را ، بچگیشان را خیلی قبل از من کرده اند

بیرون صدای تیروترکش می آید
نه این صدای شادی نیست که
ملت جنگ دوست
رفتم پایین
انگار توی شکنجه گاه ، هی مچاله می شدم از ترس
چندسال است آتش درست نداشته ایم
که من بیاستم توی خاکسترها و فکر کنم ژاندارکم

فکر می کنم پارسال من بود آن شب تا صبح گرمی و داغی؟
آتش که نداشتیم ، هرکدام از آدم ها آتشی بود
الان دلم سال پیشترش را می خواهد حتی
یادت هست که برف آمد ؟
من نشسته بودم می لرزیدم یک گوشه و دیوارهای کلفت دورم نمی گذاشت گرمای مهمانی برسد به من
چقدر دلم مهمانی می خواهد
که بنشینم یه گوشه و غر بزنیم که رسم چهارشنبه سوری این نیست که
آتش باید باشد و انار و شعر حافظ و مولانا و شراب شیراز لابد
چقدر مهمانی می خواهد دلم
بعنوان تماشاچی سرمستی دیگران حتی

آب سرد را ول کرده بودم روی تنم بلکه خاموش شود آتشی که می سوزاندم
نوشت سالروز تولدت مبارک
یعنی هنوز یادش هست موهاش که هی پخش می شد روی صورتم
خوابیده بودم توی سرمای حیاط ، سرم روی پاش
یادش هست توان بلند شدن هم نداشتیم
یادش هست هیچ یادی نمانده بود برامان ؟
پارسال این موقع
غریب ترین شب زندگیم بود
امشب عادی ترین شب ها
تولد یکسالگیم مبارک

No comments: