Sunday, May 28, 2006

دانشگاهمان ديوانه شده ، من هم

ميان اين همه کار مانده وسرشلوغی های آخر ترم
مانده ام بين تماشای زندگی باب ديلن و جشنواره ی فيلم بچه های دانشگاه
من غذا را انتخاب می کنم
بعد می روم برسم به فيلم عمو مارتی
مردکی به اسم شهريار وقفی پور می رود بالا و شروع می کند به چرت چرت چرت گفتن
من سعی می کنم بخوابم
فرويد و لکان و مدرنيسم و همه ی چيزهای بی ربط ديگری که به زبانش می آيند فرو می روند توی گه
.. که صدای آقای سابقا بست فرند درمی آید که اقا فیلم کی شروع می شود ما بریم و همان موقع
بعد می پريم بيرون و من خودم را می رسانم به آن يکی سالن
و فيلم سه تا دوست خلم را می بينم فقط
بعد دوباره می رسانم خودم را به سالن بالا ، فيلم شروع شده
من خوابم می آيد
تمام يک شنبه ها خوابم می آيد
دويدن های روزقبل و کلاس صبح زود
استادهای يک شنبه فکر می کنند معتادم لابد بس که هی دیر می روم و ولو می شوم و آواز خسته ام خوابم می آد سر می دهم
من می خوابم
بين باب ديلن و جون بائز خوابم می برد
بيدار که می شوم هی نمی فهمم پيرها جوانيشان چه شکلی بوده اند

ميان محمدرضای لطفی دانشگاه و محمدرضای اصلانی خانه هنرمندان
بايد انتخاب کنم
ميان سخنرانی راجع به موسيقی و ديدن فيلم موسيقی دانان / کاران مقامی
می مانم برای ديدن / شنيدن لطفی کم پيداتر
سالن شلوغ شلوغ می شود
لطفی از روی متن چيزی می خواند درباب وطن و استقلال ارضی و حق مسلم و اين چيزها
غر می زنم که اين حرف ها را که احمدی نژاد هم می تواند بزند
لطفی بزرگ را چه به اين حرف ها
نه راه رفتن است و نه توانايی ماندن
اخر لگدلگد کنان خودمان را نجات می دهیم
هوای ماندن نبود

بعد می روم خانه ی هنرمندان
عکس های دهه ی سی میلادی یک خانوم سوییسی از ایران را می بینم و غصه می خورم
بعد پوسترهای سالن بالا و
تصویرگری های پایین
بعد نقاشی های گالری اثر
هی منتظرم هفت و نیم بشود ، دوستداران موسیقی مقامی بیایند بیرون
هی فکر می کنم آن تو باید باشد ، باید باشد ، شاید باشد
فکر می کنم شاید دیدن بزرگسالی هاش آرامم کند
سرهفت و نیم می روم توی سقاخانه
شمع روشن می کنم
فکر می کنم نیست ، حتما نیست
بعد می آیم بیرون ، بزرگسالیش را هم نمی بینم
تا گالری تازه افتتاح شده ی مهروا بغض و سکوت و تاریکی و تنهایی
بعد سبز سبزی های عکس های گالری مهروا
بعد پیاده تا انقلاب
سکوت و نفرت و تنهایی
یارتای یاران با آن چتر سبز و لباس های سفید تمام این سال ها
فکر می کنم مرده حتما ، روحش با این لباس ها گرد شهر
لبم به سلام هم باز نمی شود

دانشگاهمان دیوانه شده ، من هم
تمام کارهای مفید باید می کرده تا امروز را جمع کرده ایم یک جا

ـــــــ

کافه ی خانه هنرمندان که یک تعارف یواش زده شد از طرف دوستی و دلم نخواستش
دلم نشستن طولانی مدت می خواست با آدم های آشناتر
داشتم قانع می کردم خودم را که بگذار کنار که کافه نشینی این وقت شب فعالیتی جمعی است
داشتم قانع می شدم به تنهانشینی هفتاد و هشت
که عقم گرفت از انگلیسی بلغور کردن مهروا و دوست چاقش
فکر کردم اینجا جای من نیست
نان بربری خریدم
نه که برای رفع جوع ، برای رفع میل به گاز گرفتن
برای آرام کردن این میل به خشونت که پر کرده تنم را
بعد تمام راه تا انقلاب زیرچشمی کافه ها را نگاه کردم
گوش هام را تیز
فکر کردم شاید هم کسی پیدا شد
کسی باز پیدا شد
خیال های باطل
غصه خوردم

2 comments:

لاغر said...

تنها خوری گه خوریه
حالا منظور : این که مردم از حسادت لطفی بینیتون
حالا بی خیال بقیه ی برنامه های فرهنگی زرت وزرتتون
کاش یه مرد پیدا می شد دست ما رو می گرفت و می برد بر نامه ی لطفی

Anonymous said...

اين مردك وقفي پور هر چي بود مهمون بود و دعوت شده بود برا سخنراني... اشتباه از برگزار كننده‌ها بود كه تو پوسترهاشون اشاره‌اي به سخنراني نكرده بودند... من زياد اهل ادب و احترام نيستم ولي اون برخورد كه يارو داد بزنه كي فيلم شروع مي‌شه و بعد نصف جمعيت با سر و صدا سالن رو ترك كنه اصلن درست نبود