Thursday, July 13, 2006

آقای سابقا بست فرند مرا مورد بخشودگی قرار دادند و آشتی فرمودند
به همين مناسب معاشرتی بس دلنشين در گاندی انجام شد

آنجا که گفتم درسته نور اينجا کمه اما کافی شاپ های جلوی پارک ملت نيست و شما هم چهارده و شانزده ساله نيستيد ، محکمی صدام تعجب زده م کرد
يا تمام مدت که عين تماشای بازی بچه ها به عشوه گری هايشان نگاه می کردم و بزرگسالانه لبخند می زدم
بعد آن قدم های محکم بی توجه به ان همه نگاه سرد و ثابت و قضاوت گر
بعد آن صدای منطقی و آرام توی ماشين که قضيه را تحليل می کرد

شب فکر کردم چند ساله ای تو ، فکر کردم هراس من چه شد ، ترس از نگاه خيره ام
کی آن همه ناآرامی تبديل شد به اين ايستايی ، آرامش
ناخن های نيمه بلند نامرتبم را کوتاه کوتاه کردم ، فکر کردم صورت بی آرايشم را چقدر بيشتر دوست دارم ، ابروهای نامرتب و موهای طبيعيم را ، اين بينی بزرگ را

اتفاق بزرگ اين هفته ی آخر شايد اين باشد ، پذيرش واقعيتی که هستم
آرامش پذيرش واقعيت

3 comments:

. said...

بینی بزرگ؟؟؟ اصلن اینو نیستم !
کجاش بزرگه آخه خواهره من !

---

یادمه یه دوستی داشتم که یه کاغذ بزرگ روی آینه ی اتاقش زده بود نوشته بود : خودت باش .
یه جور ترمز بود واسه وقتی می خواست زیاد آرایش کنه !
البته اون جنون آرایش داشت واقعن !

لاغر said...

:)

. said...

لبخند لاغر بسی مشکوک است ! مثل بیزینسش .