Wednesday, September 13, 2006

صرفا به جای حافظه ـ توصیه نمی شود



باز خودم را برای زندگی فصل سرد آماده می کنم
یک شنبه بالاخره رفتم دانشگاه ، جهت نمره بینان و استادشناسان و کسب تکلیف
طبق معمول بی ثمر .. نمره که هیچ .. استاد خوبه هم که نمی آد
هفت ترم به امید آزادی انتخاب این یکی کارگاه رفته ام که حالا بگن فقط تبلیغات و پرتره
تمام راه لت ایت بی گوش داده ام که غصه نخورم اما ... تقریبا بیچاره شدم .. گه بگیره .. لت ایت بی

از دم در باز پارچه ی سیاه و قرآن بلند ، وا رفتم .. این بار کی
پدر یکی از کارکن ها بود و مادر یکی دیگه، خبر مرگ دانشجوها که بعد از انتخاب واحد بلند می شه
دم در صدای موزیکو قطع کردم که اگه چیزی گفت بشنوم و بی جواب نذارم خدای ناکرده .. اما حراستیه چیزی نگفت .. باز شایعه ی مقنعه و پوشش اسلامی .. خود آدما به استقبال محدودیت می رن

سیستم کتابخونه مجهز شده .. کلی خوشحال اسم کتابای نود فوتوگرافی و نن گلدین و رترسپکتیو سیندی شرمن رو قطار می کنم که تهش خانومه بگه همش امانته و من که می گم نیست یا نمی خواین بدین بهش بر خوره .. حالا تمام سال به تلاشم ادامه می دم .. من که می شناسم اینا رو

با دوسته به مقدار کافی حرف اندرون اجتماعی
ـ یه چیزی در مایه های غیبت یا گاسیپ ـ زدیم .. مردم چقدر احمق و متوهم اند

برداشتن رو نقاشی دیواری بچه های ارشد رنگ سفید زدن

من تقریبا از این مکان مقدس و آدم هاش متنفرم

عصرش هم رفتیم خانه ی هنرمندان .. با نسل جدید و همسر سید حسن نصرال
عکس ها رو که زیاد نمی شد دید توی اون شولوغی اما چیزی که خیلی دوستش داشته باشم هم ندیدم
افتاده بودم روی دور صمیمیت بیش از حدم و ادم ها رو هم که هی اشتباه می گیرم
کافه ش هم که شولوغ بود و راهمان ندادند و من به وصال چیز اسفناج
ـ به خدا اسمش یادم نیست که کرپ بود یا چه کوفت دیگه ای ـ م نرسیدم
و بی حس و حال خودمون رو رسوندیم هفتاد و هشت که من فکر می کردم اصلا خوش نمی گذره اما آقای صاب کافه
سنگ تموم مهربونی گذاشت و آشنا جالبا رو هم دیدیم و نقطه بازیمون رو هم کردیم

شبش هم که از شجره نومچه خونی شروع شد و پشت بندش هم گرلز تاک و هوا روشن بود که درتی تاکو رها کردیم

حالا اینا رو می نویسم که اگه از دوشنبه صبح فقط داره خبر بد می رسه
و من شدم بیبی سیتر و سوپ پز .. یادم باشه یه نقطه های روشنی هم هست
مثل عرق تلخ آویشن که وسط فریادامون با لذت پایین می ره

پ.ن
خواهره شرق دیروزو که بست گفت اگه می دونستن ممکنه آخریشون باشه بهتر درش می اوردن
اعتماد ملی و آفتاب نخوندنشون بهتره .. از روزنامه ی بدرنگ متنفرم