Sunday, September 17, 2006

به خاطر عروسک های تو

پست قبلی رو که می نوشتم اصلا مرزبندی بین با / نا فهم ها برام مطرح نبود
درواقع هیچ ترجیحی برام وجود نداشت
تنها مساله م تفاوت بود و غریبگی
ترس از بیشمار آدم هایی که می توانستم باشم و نیستم
انتخاب هر انجیری به معنی از دست دادن بقیه ست* و این خیلی وحشت آوره
و به جز این شناختن آدما سرگرمیه بزرگیه
این فاصله ی بزرگ .. این هیچ ندانستن .. به منزله ی از قافله جا موندنه برای من
که ترس از پیری رو هم به همراه میاره

گاهی هم اینجور می شوم .. فکر می کنم
چرا دبیرکل سازمان ملل از آقای ولنتینو محترم تر است ؟
چطور سرخی زخم ها مقدس شد و سرخی لب ها نه
ارزشمندی چیزها را که تعیین می کند؟

اگر هدف زندگی ـ یا یکی از هدفهاش حتی ـ رضایت خاطر خودمان باشد
جور دیگر اگر زندگی می کردیم بهتر نبود ؟

____

این بازی رو دوست دارم خیلی

____

* صفحه ۸۴ ـ حباب شیشه ـ سیلویا پلات




4 comments:

. said...

انجیری در کار نیست،،همه از زیر گندیده اند

Anonymous said...

arzesh dar negahe tost...........

Anonymous said...

man az in ada bazihaye roshanfekri badam miyad.ama andre jid migoyad:tristan say kon bozorgi dar negahe to bashad na anche be an minegari....
albate man asare on mardak ro nakhondam ina neveshte dar yek ketabe amozeshe akasi neveshte shode.khosh bashi.badesh ham che farghi mikne refigh.liyaghate hameye ma akharesh ye vajab ghabre.

Anonymous said...

اتفاقا ما از این ادا بازی ها خیلی خوشمون اومد چون اصولن خیارو با کرم نیوا نمی خوریم وبدبینیمون رو هم به رخ این واون نمی کشیم اینجام جون میده واسه چشم چرونی جوری که چشامون الان کاسه خونه
شب خوش وخوش شانسی