Tuesday, November 08, 2005

صبح می نویسد هوا سرد است ، درست لباس بپوش
بس که این دو روز گول آفتاب ظهر را خورده ام و هی لرزیده ام
هوا خاکستری است
انرژی پایین امدن از تخت را هم ندارم
می گوید بیایم؟
نمی آید.

پنجره را باز می کنم
سرما و بوی خیسی
چیزی می پیچم دورم
آلبا گوش می دهم
دیوانه ام می کند
چرا می گویند سال های سیاه؟
موسیقی قرون وسطی و نقاشیهاش و ...
کریستف رضایی به پیامبرها می ماند
هی یاد آن شب سرد نیاوران می افتم
که کتاب به دست می خواند
و من فکر می کردم پیام آور دینی اگر بود ، به آن می گرویدم