Sunday, November 22, 2009

که با هر بادی، می‌رود و می‌آید، و در هر نگاه، می‌شکفد و می‌پژمرد

کاش من یک‌کمی حجم داشتم، آن‌وقت این‌جور مچاله نمی‌شدم گوشه‌ی دلتان، یا که در آستانه‌اش ایستاده نامتمایز از در و دیوار.. کاش من یک‌کمی بو داشتم، نه از عطر و افزودنی، یک‌ بویی متصاعد می‌شد از رگ و پیم و جا می‌ماند روی تنتان.. کاش من یک‌کمی رنگ داشتم، شره می‌دادم روی روزان و شبانتان.. کاش من یک‌کمی جرم داشتم، زمین‌گیرِ زندگی‌تان می‌شدم... کاش این‌جور محو و کم‌رنگ ازتان عبور نمی‌کردم، بلد بودم جا بگذارم، مثلِ این زخم‌ها که از شما مانده روی تنِ من، و ترمیم هم نمی‌شود.. کاش پوستِ شما یک‌قدری نازک‌تر بود، دلتان یک‌قدری کم‌جمعیت‌تر

__
شنبه که جمعه‌گی کند -پسِ هفته‌ای که آخرش از چهارشنبه شروع شده و مهمانی، پنجشنبه‌ی سینما و مهمانی، جمعه‌ی افتتاحیه‌ها و دورهمی، و یک ساعت مانده به تهِ روزِ آخر اعلام حتی که عصرِ جمعه را پریده‌ایم و حذفش نموده‌ از دوصفحه‌ی تقویمِ این‌بار- آن‌وقت روزِ اولِ هفته و این‌همه خاکستری؟ این همه خمیازه و دل‌گیری؟.. یعنی این‌جور می‌شود که خطوطِ عطوفت‌زده‌ی بالایی متراوش می‌شوند از من، آدمِ احساسات-محور که نیستم

بعد حتی "شما"ش هم نه یک مخاطبِ خاص دارد، که دسته‌ای و گروهی و قومی

1 comment:

Nostalgist said...

يه كاشكي و يه آه