Friday, March 11, 2005

4

روسريتو درست كن ، ماموره مي گه ، چشم ، اجازه بديد بند كفشامو ببندم
نمي تونم..
دم در ستاد كل توي پارك طالقاني بابام رو مي بينم ، مي برنم تو
ـ اجازه مي ديد پدرم بياد تو؟
مي آيد ، مي بينمش و گستاخي اين دو روز فراموشم مي شود
مي زند روي شانه ام ، مي دانم كه هست كه تحسينم مي كند
مي شوم بچه ي لوس بابا و اشك هام مي خواهند كه بريزند
كنارش كه مي نشينم ، بوي ادكولنش را كه فرو مي برم ، آرامشم مي آيد
خميازه مي كشم و شوخي مي كنم ، سي و شش ساعتي هست كه چيز درستي نخورده ام
دخترها هم مي آيند ، خواهر بزرگتر لب هاش مي جنبد به دعا
دو مرد مي آيند
سرهنگ ".. پور " جا مي خورد كمي ، قبل تر گفته بود جريان را مي بندد همين جا
بايد مهم باشند
با دخترك حرف مي زنند ، چندين بار ، زهرچشم مي گيرند
بعد ..من
بازجوييم مي كنند ، دريدگيم برگشته ، اجازه ي حرف زدن نمي دهم بهشان
حرف مي زنم ...
انقدر كه بگويند مي خواهي همكاري كني با ما
شماره ام را مي دهم
نان شما را مي خوريم و حليم خودمان را.. پستي را اغازي مي بايد

تمام مي شود بازي
موبايلم را مي دهند و دوربينم را
مي روم خانه
استقبال گرمي مي شوم
بعد چهل ساعت غذا ، خانه ، اس ام اس ..
حسرت عكس هاي نگرفته
درد امفي تاتر خالي
زخم خبرهاي دروغين

عكس هاي مراسم پارسال را مي چينم جلوم
همان ها كه فرستاده بودم براي مسابقه اي و از پنج تا دوتايي كه مردي نداشت و باتومي
رفته بود روي ديوار ، عكس ها هم كه دروغ نگويند يا كه عكاس ها ، به اديتورها نبايد اطمينان كرد

توي سرماي بازداشتگاه ، فكر مي كردم بيدار مي شوم از اين خواب بد
حالا مي خندم و مثل قصه اي باز مي گويمش
قصه ي دختري كه ديگر به انسان ها هيچ باوري ندارد

No comments: