دوروزه به هرکی رسيدم گفتم دوشنبه ، پنج ، هفت تير
دوروزه آدما يهو کج می شن که اوه فمينيست ، انگار که اشاره به نقصی در من
همکلاسی اکتيويست هم که امسال جا زد
صبح ميدون رو چک کردم ، خيلی سفيد ـ سبز نبود مثل شولوغی های سمت انقلاب
ساعت چهار و چهل و پنج می رسم
برخلاف پيش بينی شلوغی راه
خبر محسوسی نيست ، چندنفری توی پارک کنار ميدون نشستن
يه دور می زنم و موقعيتو ارزيابی می کنم ، آقايون سبز پوش خيلی بيشتر از خانوم های تجمعن
آشنايی به چشم نمی آد ، يا فعال حقوق زنانی که من بشناسم
پنج دقيقه به پنج آقايون حکم به تفرق می دن
من داف تر از اونم که کسی کار زيادی بهم داشته باشه
به پليسه می گم منتظر کسی هستم
همين موقع اقای دوست قديمی روزنامه نگار رو می بينم که داره به يه پليس ديگه می گه قرار دارم اينجا
می پرم جلوش ، می پرسه چه خبره !! و من که می گم خبر نداری واقعا ! تازه می فهمه
بعد دست تکون می ده برای کسی و می گه وايسا به خانومم معرفيت کنم
چه خوب که عينک سياه چشم های گرد رو پنهان می کنه
توی نمايشگاه مطبوعات شکم برده بود که حلقه دستشه ها ، هييييی
پليسا گله وار می روننمون وسط ميدون
سه تا خانوم خيلی چادری هم ايستادن و به ما نگاه می کنن
منم که خوشبين ! کلی حال می کنم که آخ جون !! مسلمانان فمينيست
بعد چادر خانومه ميره کنار و لباس نيمه سبزش نمايان می شه
من يه آشنای دانشگاهی می بينم ، سرسری سلام می کنه و ميره
ـ بعدتر دست در دست دخترخانومی مشاهده می شه ـ
يه سری مرد وايستادن کنار خيابون
يکيشون می گه چه خبره
.. اون يکی در می آد که نماينده ی زن مجلس گفته تا وقتی اين شکاف بين ما هست
خنده های هرزشون بالا می ره
خانوما به ما می گن بريد ، کاش اين داستان دست به دست دادن به واقعيت می پيوست
بعد من باتوم خانومه رو می گرفتم و مرده رو می زدم ، می زدم
خانوما و اقاهای سبز گله رو جابه جا می کنن
يه حاجی سياه پوشيده با انگشت های يکسر انگشتر پوش هم
مردها هرزه گويی می کنن
يه سری زن هی می پرسن چه خبره ،
توضيح که می دم هی می گن کدوم حقوق ؟ کدوم قانون زن ستيز .. ما رو ببين کجا اومديم سيزده به در
به نظرم ميدون هفت تير يکی از مسخره ترين گزينه های ممکن بوده
هيچ گونه قابليتی برای چنين تجمعی نداره
عکاسا علنا دوربينشونو انداختن ، خيلی عجيبه
می رم جلو با يکيشون حرف بزنم ، خارجيه
يه آشنای عکاس بزرگ اون طرف خيابونه ، می گه هنوز نمی ارزه که دوربينشو درآره ، می گيرن
رفقای پارسالی رو می بينم ، می رم پيششون
پسر آقای نويسنده قيافش عين بسيجياست ، ته ريش و پيرهن سياه روی شلوار
لبی به خم زده اما
يکی ديگه شونم هست و خانوم همراهش
باقی نيستن ، پارسال چقدر زياد بوديم و همراه تر
دنبال خانوم مترجم مادر پسر آقای نويسنده ی مرحوم راه می افتيم به سمت وسط ميدون , باز
اون وسط چند نفرو ميزنن
يه سری دارن تصوير می گيرن
آقای عکاس اطلاعات ـ نه روزنامه ـ رو که می بينم ، حالم بد می شه
يورش می بره به سمت ادما و تصويرشونو می گيره
پارسال هم ديدمش ، تو ميتينگ معين ، که دور آدما می گشت و تصوير می گرفت
دوربينم که چرخيد سمتش و عکسش رو که گرفتم شنيد صدا رو و برگشت و شناخت قطعا
نمی خوام اين دفعه باز به چشمش بيام ، ممکنه ؟
اين تصويرا کجا به درد می خورن ؟ آقاهه که از من يه عکس خوشگل داره
با اون کاغذه اسم و اقدام عليه امنيت ملی دست نويس
حيف که دوست شهيدم نذاشت عکسشو بگيرن
زن های باتوم به دست که ميان جلو ، مردم می گن فاطی کماندوها رو
متنفرم ازين کلمه ، انگار با چسبوندن اسم زنانه ای به شغل شريف مردانه ای بارتحقيری بهش ببخشن
يه خانومه می گه چی می خواين ، آزادی که دارين ، ريختتو نگاه کن
می گم آزادی حجاب آخرين چيزيه که می خوام ، باقيش کو ؟
دوربين يه دخترعکاسو گرفتن ، مردای عکاس همه جمعن اونور خيابون
آزادانه جولان می دن
فکر کرده بودم مثل پارسال نيست که دوربين هايمان را پنهان کنيم توی کتابفروشی
دوربين همراهم نيست ، فکر می کنم حالا من زنم ، عکاس بودنم لايه ی بعديست
می رم نزديک عکاسا ، يه پسره که پارسال انتخابات باهم عکاسی می کرديم و
کارت خانه ی عکاسانه شو به رخ من می کشيد هم هست
می خواست به اون آدمه رای بده که حاشيه ترين بود ، اسمش يادم نمی اد
همه پراکندن ، يه شولوغی مختصری وسط ميدون به چشم می آد ، هيچ شعار مشخصی داده نمی شه
..چندتايی بی ربط
آدمای دور و ور اکثرا تعطيلن ، به صرف شولوغی جمع شدن
پليسای حاشيه زياد هم وحشی نيستن ، يعنی حداقل باتومشونو بی هوا تکون تکون نمی دن
يکی که عينک ريبن داره و سبزيش پر رنگ تر و کلفت تره داد می زنه
توی مغزم میاد سو سکسی * فقط ، مغزم تعطیله
داف تر از اونيم که کسی کارم داشته باشه
موجه تر از اونی که گير قيافه بهم بدن
يه خانوم متشخص حاشيه ای ، حاشيه ای ، حاشيه ای
تصميم گرفتم تا شش وايسم فقط
يکمی از راه هفتاد و هشت رو رفتم که می بينم شش شده
ياد پارسالم
که چقدر شولوغ بود
که بعد ميتينگ ريختيم تو کتابفروشی ـ نيلوفر گمونم ـ و اونجا رو کرديم پاتوق
بعد راه برگشتو که اونهمه دور کرديم ، نون سنگک خانوم مترجم
داغی انتخابات ، ستاد قاليباف که رفتيم به مسخره بازی
راستی بابک احمدی رويت نشد اصلا ، هشت مارس قول داد حاشيه ايستا نباشه امسال
می رم هفتاد و هشت
خلوته ، می شينم شال بامو می خونم
نوشته عرق چهل گياه برای طبع گرم ، داغی من کم نمی شه اما
خبری از اشناها نيست
شبه آشنايی می آد و قبل از سلام صندلی رو می کشه عقب برای خانومی
فکر می کنم از پارسال تاحالا فقط همه خانوم دار شدن
استاد محبوب هم که پارسال اونهمه حضورپررنگ داشت تو جامعه
حالا که بعد يه عمر پير پسری سامانکی گرفته انگار ، خبری ازش نيست
..آقای صاب کافه موقع رفتن تازه می گه سلام ، چقدر زود
تصميم گرفته بودم تا هفت بشينم
سر پيچ آبانم که می بينم هفت شده
دم دانشگاه تهران کلی ماشين پليس هست
چقدر خوشحالم که توی يک پنجاه تومنی که اين همه سبزپوش مراقبشن درس نمی خونم
توی انقلاب دارم به خانومه نگاه می کنم که چطور پشت سر هم دو نفر ماليدن بهش
که پيرمرده دستش رو مييييی کشه به پام
فکر می کنم قوانين کجان ن ن
اين ادم ها هيچ وقت دوست داشتنی نمی شوند
توی کوچه ، پسر بچهه داره به مامانش غر می زنه که دخترا خنگن و بدن
مامانه با خنده گوش می ده
فکر می کنم قوانين کجان
فرهنگ اين جامعه هيچ وقت درست می شود ؟
ـــــ
بی خيال حرف های من
بی خيال حاشيه نويسی های يک آدم حاشيه ای
اين عکس ها را ببينيد
فکر کرده بودم حالا فقط زنم ، مشاهده گر ، عکاس بودنم می شود لايه ی زيری
اما مشاهده گر هم نبوده ام انگار ، جزئی از داستان هم شايد
دوروزه آدما يهو کج می شن که اوه فمينيست ، انگار که اشاره به نقصی در من
همکلاسی اکتيويست هم که امسال جا زد
صبح ميدون رو چک کردم ، خيلی سفيد ـ سبز نبود مثل شولوغی های سمت انقلاب
ساعت چهار و چهل و پنج می رسم
برخلاف پيش بينی شلوغی راه
خبر محسوسی نيست ، چندنفری توی پارک کنار ميدون نشستن
يه دور می زنم و موقعيتو ارزيابی می کنم ، آقايون سبز پوش خيلی بيشتر از خانوم های تجمعن
آشنايی به چشم نمی آد ، يا فعال حقوق زنانی که من بشناسم
پنج دقيقه به پنج آقايون حکم به تفرق می دن
من داف تر از اونم که کسی کار زيادی بهم داشته باشه
به پليسه می گم منتظر کسی هستم
همين موقع اقای دوست قديمی روزنامه نگار رو می بينم که داره به يه پليس ديگه می گه قرار دارم اينجا
می پرم جلوش ، می پرسه چه خبره !! و من که می گم خبر نداری واقعا ! تازه می فهمه
بعد دست تکون می ده برای کسی و می گه وايسا به خانومم معرفيت کنم
چه خوب که عينک سياه چشم های گرد رو پنهان می کنه
توی نمايشگاه مطبوعات شکم برده بود که حلقه دستشه ها ، هييييی
پليسا گله وار می روننمون وسط ميدون
سه تا خانوم خيلی چادری هم ايستادن و به ما نگاه می کنن
منم که خوشبين ! کلی حال می کنم که آخ جون !! مسلمانان فمينيست
بعد چادر خانومه ميره کنار و لباس نيمه سبزش نمايان می شه
من يه آشنای دانشگاهی می بينم ، سرسری سلام می کنه و ميره
ـ بعدتر دست در دست دخترخانومی مشاهده می شه ـ
يه سری مرد وايستادن کنار خيابون
يکيشون می گه چه خبره
.. اون يکی در می آد که نماينده ی زن مجلس گفته تا وقتی اين شکاف بين ما هست
خنده های هرزشون بالا می ره
خانوما به ما می گن بريد ، کاش اين داستان دست به دست دادن به واقعيت می پيوست
بعد من باتوم خانومه رو می گرفتم و مرده رو می زدم ، می زدم
خانوما و اقاهای سبز گله رو جابه جا می کنن
يه حاجی سياه پوشيده با انگشت های يکسر انگشتر پوش هم
مردها هرزه گويی می کنن
يه سری زن هی می پرسن چه خبره ،
توضيح که می دم هی می گن کدوم حقوق ؟ کدوم قانون زن ستيز .. ما رو ببين کجا اومديم سيزده به در
به نظرم ميدون هفت تير يکی از مسخره ترين گزينه های ممکن بوده
هيچ گونه قابليتی برای چنين تجمعی نداره
عکاسا علنا دوربينشونو انداختن ، خيلی عجيبه
می رم جلو با يکيشون حرف بزنم ، خارجيه
يه آشنای عکاس بزرگ اون طرف خيابونه ، می گه هنوز نمی ارزه که دوربينشو درآره ، می گيرن
رفقای پارسالی رو می بينم ، می رم پيششون
پسر آقای نويسنده قيافش عين بسيجياست ، ته ريش و پيرهن سياه روی شلوار
لبی به خم زده اما
يکی ديگه شونم هست و خانوم همراهش
باقی نيستن ، پارسال چقدر زياد بوديم و همراه تر
دنبال خانوم مترجم مادر پسر آقای نويسنده ی مرحوم راه می افتيم به سمت وسط ميدون , باز
اون وسط چند نفرو ميزنن
يه سری دارن تصوير می گيرن
آقای عکاس اطلاعات ـ نه روزنامه ـ رو که می بينم ، حالم بد می شه
يورش می بره به سمت ادما و تصويرشونو می گيره
پارسال هم ديدمش ، تو ميتينگ معين ، که دور آدما می گشت و تصوير می گرفت
دوربينم که چرخيد سمتش و عکسش رو که گرفتم شنيد صدا رو و برگشت و شناخت قطعا
نمی خوام اين دفعه باز به چشمش بيام ، ممکنه ؟
اين تصويرا کجا به درد می خورن ؟ آقاهه که از من يه عکس خوشگل داره
با اون کاغذه اسم و اقدام عليه امنيت ملی دست نويس
حيف که دوست شهيدم نذاشت عکسشو بگيرن
زن های باتوم به دست که ميان جلو ، مردم می گن فاطی کماندوها رو
متنفرم ازين کلمه ، انگار با چسبوندن اسم زنانه ای به شغل شريف مردانه ای بارتحقيری بهش ببخشن
يه خانومه می گه چی می خواين ، آزادی که دارين ، ريختتو نگاه کن
می گم آزادی حجاب آخرين چيزيه که می خوام ، باقيش کو ؟
دوربين يه دخترعکاسو گرفتن ، مردای عکاس همه جمعن اونور خيابون
آزادانه جولان می دن
فکر کرده بودم مثل پارسال نيست که دوربين هايمان را پنهان کنيم توی کتابفروشی
دوربين همراهم نيست ، فکر می کنم حالا من زنم ، عکاس بودنم لايه ی بعديست
می رم نزديک عکاسا ، يه پسره که پارسال انتخابات باهم عکاسی می کرديم و
کارت خانه ی عکاسانه شو به رخ من می کشيد هم هست
می خواست به اون آدمه رای بده که حاشيه ترين بود ، اسمش يادم نمی اد
همه پراکندن ، يه شولوغی مختصری وسط ميدون به چشم می آد ، هيچ شعار مشخصی داده نمی شه
..چندتايی بی ربط
آدمای دور و ور اکثرا تعطيلن ، به صرف شولوغی جمع شدن
پليسای حاشيه زياد هم وحشی نيستن ، يعنی حداقل باتومشونو بی هوا تکون تکون نمی دن
يکی که عينک ريبن داره و سبزيش پر رنگ تر و کلفت تره داد می زنه
توی مغزم میاد سو سکسی * فقط ، مغزم تعطیله
داف تر از اونيم که کسی کارم داشته باشه
موجه تر از اونی که گير قيافه بهم بدن
يه خانوم متشخص حاشيه ای ، حاشيه ای ، حاشيه ای
تصميم گرفتم تا شش وايسم فقط
يکمی از راه هفتاد و هشت رو رفتم که می بينم شش شده
ياد پارسالم
که چقدر شولوغ بود
که بعد ميتينگ ريختيم تو کتابفروشی ـ نيلوفر گمونم ـ و اونجا رو کرديم پاتوق
بعد راه برگشتو که اونهمه دور کرديم ، نون سنگک خانوم مترجم
داغی انتخابات ، ستاد قاليباف که رفتيم به مسخره بازی
راستی بابک احمدی رويت نشد اصلا ، هشت مارس قول داد حاشيه ايستا نباشه امسال
می رم هفتاد و هشت
خلوته ، می شينم شال بامو می خونم
نوشته عرق چهل گياه برای طبع گرم ، داغی من کم نمی شه اما
خبری از اشناها نيست
شبه آشنايی می آد و قبل از سلام صندلی رو می کشه عقب برای خانومی
فکر می کنم از پارسال تاحالا فقط همه خانوم دار شدن
استاد محبوب هم که پارسال اونهمه حضورپررنگ داشت تو جامعه
حالا که بعد يه عمر پير پسری سامانکی گرفته انگار ، خبری ازش نيست
..آقای صاب کافه موقع رفتن تازه می گه سلام ، چقدر زود
تصميم گرفته بودم تا هفت بشينم
سر پيچ آبانم که می بينم هفت شده
دم دانشگاه تهران کلی ماشين پليس هست
چقدر خوشحالم که توی يک پنجاه تومنی که اين همه سبزپوش مراقبشن درس نمی خونم
توی انقلاب دارم به خانومه نگاه می کنم که چطور پشت سر هم دو نفر ماليدن بهش
که پيرمرده دستش رو مييييی کشه به پام
فکر می کنم قوانين کجان ن ن
اين ادم ها هيچ وقت دوست داشتنی نمی شوند
توی کوچه ، پسر بچهه داره به مامانش غر می زنه که دخترا خنگن و بدن
مامانه با خنده گوش می ده
فکر می کنم قوانين کجان
فرهنگ اين جامعه هيچ وقت درست می شود ؟
ـــــ
بی خيال حرف های من
بی خيال حاشيه نويسی های يک آدم حاشيه ای
اين عکس ها را ببينيد
فکر کرده بودم حالا فقط زنم ، مشاهده گر ، عکاس بودنم می شود لايه ی زيری
اما مشاهده گر هم نبوده ام انگار ، جزئی از داستان هم شايد
* So Sexy
3 comments:
سلام
حس هاي وحشتناك زيادي ديروز به سراغم آمد يكيش همين كه شايد جزئي از داستان هم نباشم.
نمي دانم چراازديروز همش حس هاي بدش در ذهنم
مانده
دوربين يكي از دوستان من را هم
گرفتند . بنده خدا مجبور شد يكي از كارتهايش را قرباني عكس هايش كند.
hese kheyli badi daram az inke nashod ke hata ye adame hashiyeyi ham basham,talkhi bala mizanad...
فرهنگ!!!جامعه !
احمقانه است!
Post a Comment