Friday, August 25, 2006

گفتم گه بگیره و بلند شدم که پرده را بکشم
هوا تاریک شده بود و همچنان هیچ کس دوستم نداشت
از بس که گهم لابد
قبلش قیچی چشمم را گرفته بود
فکر کردم مرز بین شادی و غم من چقدر باریک است
کافی است همین حالا کسی .. کسی .. کسی که نیست
از بس که گهم لابد
موبایلم را برداشتم به هوای بازی
که پاکت نجات بخش را دیدم
پام را گذاشتم آن ور خط .. معجزه ی حضور آدم ها

لباس که می پوشیدم فکر کردم هزارسال روزهای عادی حاضر به اینکار نبودم
میان جمع مطمئن شدم .. هزار سال روزهایی که دوست داشته شدن امری عادی است
جایی که غریبه هاش اینطور خسته کننده باشند نمی روم
یک مقدار هم جالب است وقتی از آدم های نزدیک دور می شوم و این تفاوت ها
بعد که یخ ها شدند آب تگری دیدم یک چیزهایی پیدا می شوند که بشوند یک جور اشتراک
امتحان کنید .. توی هر جمع متفاوت غریبه ای همیشه کسی هست که همه بشناسندش
که بشود جنبه های خنده دارش را دید


همه ی اینها برای اینکه بگویم مرسی
مرسی بزرگتری هم از طرف سالنامه ام که دیگر طاقت ندارد زیر یکی از روزهاش بنویسم گه

1 comment:

. said...

مهم اینه که تو خودتو دوست داشته باشی.
گور بابای بقیه