Friday, June 26, 2009

گوشی اتودار

چند وقت پیش جایی خواندم که صنف خشكشويی ها با بحران مواجه شده است. نوشته بود "براساس آماری كه از سوی اتحاديه اين صنف اعلام شده در حدود ۶۰ درصد از فعالان خشكشويی ها كسب و كار خود را رها كرده اند و از صنف خارج شده اند. رییس اتحاديه در اين مورد گفته بود: "متاسفانه صنف در آستانه نابودی قرار گرفته است. مشكلات بسياری اين صنف را احاطه كرده كه اگر فكری برای آن نشود به طور حتم تا چند سال ديگر اثری از خشكشويی ها باقی نخواهد ماند."

چند روز پیش ایمیلم را که باز کردم (این روزها تا این خط جی میل پر شود جان آدم هم بالا می آید از ترس شنیدن خبر یا دیدن تصویری که نمی دانم دلپیچه، تاب شنیدن یا دیدنش را می دهد یا نه) بیانیه صنف مستندسازان را دیدم که خانم نبی اعتماد با رنگ و رویی پریده می خواندش. البته متن را که راجع به نگرانی های صنفی ما مستندسازان در وقایع اخیر است قبلا خوانده بودم و امضا کرده بودم. اما وقتی چند روز بعد این بیانیه به خبر دستگیری مازیار بهاری و هم صنفی های دیگر آراسته شد دل پیچه امان را برید. شرح وقایع لازم نیست که دوستان همه می دانند. خلاصه این که صنف مستندسازان هم با بحران مواجه شده؛ کار و کاسبی تعطیل است که هیچ، دروغ در رسانه ملی فراوان است که هیچ، همین که ما باقی اعضا این صنف هنوز به جرم جاسوسی واقدام علیه چه و چه محاکمه نشده ایم جای شکر دارد؛ که رجانیوز چند روز پیش نوشته بود: "قاتل ندا، خبرنگار بی بی سی است که در اقدامی غيرانسانی با اجير كردن يكی از اراذل و اوباش و دادن مبلغی به وی، خواستار كشتن يك نفر برای تهيه فيلم مستند خود شد." تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

اما در این حیس وبیس بشنوید از وضعیت صنف خشکشویی ها. اول فکر کردم که با این همه لباس پر خس و لک، باید کار و کاسبیشان پر رونق شده باشند و از بحران جسته باشند. اما بعد شنیدم ناظرانی که صبح ها در چاپ خانه ها صفحه روزنامه ها و تیترها را می بندند، بعد از ظهرها به خشکشویی ها می روند و بر شستشوی البسه نظارت می کنند. نام صاحبان پیرهن های خونی را می پرسند و برای شستشوی البسه سبز ومشکی در صورت صلاح دید مجوز صادر می کنند. اما دیگر این که می گویند این روزها فروش اتوی دستی حسابی رونق پیدا کرده. نه فقط به این دلیل که خشکشویی رفتن خطرناک است؛ که امروز تنها وسیله برای ابراز اعتراض مدنی اتوی برقی است. چون به پیشنهاد یک مهندس برق کافیست همه معترضان تهرانی سر فلان ساعت اتوهایشان را روشن کنند تا اعلام همبستگی شان لااقل به گوش وزارت نیرو برسد.

خلاصه این که: هم صنفی های عزیز؛ حتی شما که فیلم های بی طرفانه می سازید و جزو شاخه به اصطلاح وریته اید، این روزها که کار وکاسبی تعطیل است و ما نااهلان، نامحرمیم به وقایع شهرمان، بهتر است به جای سیاه نمایی چشممان را درویش کنیم و دوربین های قزمیت دست وپاگیرمان را بفروشیم که با هر کدامش می شود لااقل صدتا اتو خرید. اما نکته اینجاست که با پول یک اتوبرقی می شود یک دوربین جمع و جور قشنگ هم خرید که تازه موبایل هم هست. همه هم دارند و این روزها همه هم حسابی مشغولند و فعال ماشالله. بدون شوخی فکر می کنم حجم مستندهایی که در طول دو هفته گذشته فقط توسط اعضا صنف خشکشویی های تهران، تهیه و در رسانه های بین المللی پخش شده بیشتر از مجموع تولیداتی باشد که از ما اعضا انجمن مستندسازان ایران از بطن تاسیس تا امروز در رسانه های داخله و خارجه پخش شده. پس تا دکانمان را تخته نکرده اند، کرکره را بکشیم پایین و برویم دوربینمان را بدهیم اتو بگیریم یا اتوی مان را با دوربین تاخت بزنیم یا بگردیم دنبال گوشی اتودارِ دوربین دار.

بهمن کیارستمی

__

یک- رونوشت به صنفِ همسایه، عکاس‌های محترم؛ از لحاظِ شِر، و گودری که من اهلی‌ش نیستم

دو- دشمن‌ترینِ استفاده از دوربین‌های موبایل که منِ پیش از شورش، و حتی روزهای اول، و حتی وقتی که مزاحمی نیست که گیرِ دوربین‌های گت‌و‌گنده‌ی ما.. اما در این کورانِ حوادث و ممنوعیتِ استعمالِ ثبت‌کردنی‌ها، خوشا زیرآبی رفتن از این طریق، که هی استفاده‌تان را بکنید جماعت که به وقتِ صلح و آرامشِ انشاالله زود، ماسماسک‌هایتان باید برگردند توی جیب و به نقشِ ارتباط-برقرارکُنِ ذاتی‌شان

Thursday, June 25, 2009

نه عادلانه نه زیبا بود جهان

توی دنیای بهتری زندگی اگر می‌کردیم، دنیای فیلم‌های هالیوودی فی‌المثل، مجموعه‌ی عالیِ من را، به دلیلِ مغایرتِ با شئونات یا سخره‌گرفتنِ مقدسات یا هر بهانه‌ی دیگر سانسور نمی‌کردند تا برنده‌ی آن مسابقه‌ی لعنتی باشد با آن اسمِ مضحکش، بعد جایزه‌ام می‌شد بی‌ینالِ شهرِ کانال‌ها... بعد من همه‌چیز را، همه‌ی هیجان‌انگیزی‌های هنری را، تمامِ عشق‌های لحظه‌ای را که می‌گویند خیابان‌های کشورِ چکمه‌ای مملوشان، رها می‌کردم، می‌رفتم استانِ دوبندِ انگشتِ کوچک آن‌ورتر، آندر دِ توسکان‌ سان، پیِ او

توی دنیای فیلم‌های هالیوودی، وقتی که من با مشقتِ زیاد (به ترکستان رسیدن‌های من را می‌دانید؟)، خودم را می‌رساندم به جایی که ایشان، حتی اگر که سرش گرمِ کیارایی، سیلویایی، کلودیایی..، ناگهان یک مارچلو از آسمان می‌افتاد پایین، برای خودِ خودِ من.. بعد لست لاینِ من هم می‌شد
Unthinkably good things can happen even late in the game. It's such a surprise.


توی دنیای واقعی‌، من این‌سوی زمینم، در قفسِ سوزانم؛ او آن‌سو در بهشتِ تصوراتِ من، اما نه کام‌گیرِ شرایط، که با دلش اینجا، هم‌پای ما، ترسان

Tuesday, June 23, 2009

همیشه چنین بوده؟ همیشه چنین است؟


کریه
اکنون صفتی ابتر است
چرا که به تنهایی گویای خون‌تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند
نه مفتخوارگی را
نه خودبارگی را.

تاریخ
ادیب نیست
لغتنامه‌ها را اما
اصلاح می‌کند.

شاملو- مدایح بی‌صله

__

من دلم می‌خواهد شاملو پیشگو بوده باشد، دلم نمی‌خواهد فکر کنم بیست سال قبل‌تر از این هم شرایطی/ دوپایی دیده باشد لایقِ این توصیف.. دلم می‌خواهد فکر کنم آقای شاعر بیست‌سال یا بیشترک رفته به پیشواز، این شعر را فقط و فقط سروده برای این تمثالِ وقاحت
من تاریخ را تکرارشونده نمی‌خواهم

Sunday, June 21, 2009

تاریخِ ما بی‌قراری بود، نه باوری، نه وطنی

من فقط دلم می‌خواست، فرو که رفته‌ام توی مبلِ سبز- یک قدم جلوتر از تلویزیونِ کوچک که همه خیره‌اش- که گاهی برگردم و از بُهتشان عکس، دیگر حرف‌های از توی جعبه را نفهمم، فارسی نفهمم.

نشستم پیشِ اینها که آمده‌اند زبانِ شکرشکنِ فارسی بیاموزند و با اشتیاق هم دنبال می‌کنند قضایا را و چانه‌م می‌لرزد از هیبتِ این اعتراف که دلم می‌خواست هم‌شرایطشان، که دارم حسودی می‌کنم، حسرت می‌خورم

ایرانی است، درکی از وطن‌پرستی ندارد، فارسی دانستنش را اما دوست دارد.. اینها را من مگر ننوشته بودم در وصفِ خودم و بارها به وقتِ سعدی خواندن، عطار خواندن، همین وبلاگ‌های فارسی، که روزمره‌ترینشان به رقص می‍‌آورند کلمه‌ها را، مفتخر نشده بودم که من هم بخشی ازین جشنِ بی‌کران
آن‌وقت نشسته بودم کفِ آشپزخانه‌ی پر آدم و حرف؛ خالی از کلمه، بس که کم آورده بودم از هرزه‌گی که در زبانِ من جاری شده بود از دهانِ منتخبِ مردم من؛ بس که باورم نمی‌شد از بی‌کرانه‌گیِ وقاحت.... و می‌خواستم فارسی ندانم، مالِ این خاک نباشم

___
خط‌های بالا را چهارشنبه‌ای نوشتم، هفده روزِ پیش؛ که انگار یک سال، که انگار در زنده‌گیِ پیشینم
و تلخي‌ي ِ اين اعتراف چه سوزاننده بود آن‌وقت، که دستم نرفت به کامل کردنش، به فرستادنش
آن‌چه آن‌روز منتهای هرزه‌گی و وقاحت می‌دانستم اما مرحله‌ای ابتدایی بود ازین بی‌انتهااااا
و من این اعتراف را لحظه به لحظه زنده‌گی کرده‌ام این روزها
شرم‌سار ِ/ از قبیله‌ام، خاکم، زبانم، خودم