Monday, September 24, 2007

کوزه‌ای با پنج لوله‌ی پنج حس / پاک دار این آب را از هر نجس



اونی که به ما نریده بود کلاغه کون دریده هم نبود حتی
ماشالله ریدنش خوش شگون هم بوده.. از آن روز مدام ریده می شود بهم

هیچ کسی که اینجا هست آقایی به اسم مهرداد رباط جزی می شناسد؟
توی زندگیم تا به حال انقدر به دنبال کسی نگشته ام
انگار اگر کس دیگر پلات ها را بگیرد چه می شود
یا دست این آقا چه شفاست!!!!

فکر کردم توی این پنج سال هیچ چیز عوض نشده
عین همان هجده سالگی که راه افتادم و با یک آدرس کرج، دانشگاه هنر.. خودم را رساندم به آنجا که دور بود
و هیچ کس حتی نمی دانست چنین چیزی وجود دارد و من طفلکی بیچاره ای بودم
حالا یک آدرس دارم که سعدی، سخایی، دانشگاه هنر
و به حرف خانوم همسایه هم گوش نداده ام که حافظ را می پیچی تو
و این سعدی که راه به سخایی نمی برد
و من از تمام چیزهای ملی متنفرم
از خیابان روز تولدم هم
و لابد تاریخ ادبیات بدم هست که شده مسبب این همه بلا!! توی آدرس های دانشکده چون هیچ خبری نبود از سعدی!

قیافه م پر غصه و بغض است که می رسم به آنجا
و آقاهه با خوشرویی می گوید بفرمایید تو و هیچ گیری نه به شالم
و آدم های مهربانی که تند تند امضاهام را می دهند
و آنجا که خوشگل می آید به نظرم
و هی دلم می سوزد که هیچ من را نداشته که جام خالی باشد
چه اول مهری.. که شد اختتامیه دوران تحصیلی من
کارت را که سوراخ کرد آقاهه.. دلم سوخت.. دلم پنج سال پیش را خواست

گفتم که از خیلی از آدم های دور و ورم متنفرم.. زیاد هم اینجور نیست
اما اگر لیست تنفری باشد، پیش تاز همه شان ح حجیم است، با اختلاف بسیار از نفر بعد
این بار دیگر منت کشی و ایمیل عذرخواهی و هیچ چیز حاصلی ندارد آقا
هیچ کس تا به حال سر من داد نزده.. تلفن را رویم قطع نکرده که دومیش باشی تو
هی راه می روم می فحشم به آن "همه فن ناحریف" که اولین بار تو را گذاشت توی کاسه ی ما
هیچ کس تابه حال به قدر تو به من بدی نکرده، هیچ کس

هرچه لبم باز نمی ماند از نفرین به این نرینه ها
دخترکانم را دوست دارم
همین خانوم آزاده که پیداش شد و نصف ساندویچش را داد به من مثلا
یا همین عروس گلمان که کارت هایی برام طراحی کرده یکی از یکی زیباتر
و به کلی آدم هم میل گدایی زده برام
و آخرش هم بعید نیست که دست به دامن خودش شوم از بابت فوتوشاپ کاری
دخترم! یعنی نمی دانی چه هنوز خوشحالم است بابت کارت ها!!!

به درک بروند این مردها
، مردهای زندگی من،
دخترکانم باشند، برادر ماهم و عروس گلمان
جوجه که گفت گوشواره قرمزها را گذاشته برای تولد من و صدبار پرسید دوستشان دارم یا چیز دیگری می خواهم
خواهرک که شب ها تندتند تایپ می کند و ایرادهام را هم درست می کند
کلاغ ها و نرینه ها را بگذار که مدام برینند بهم
بالاخره یکجایی بی حس می شود آدم
یک وقتی می شود مجسمه ی میان فواره ها.. که هرچه ریدن را پاک کند آب هاش

Sunday, September 23, 2007

You can't leave me on the shelf


اشکم راه افتاده که می گویم نمی خواهم لئونارد کوهن بشنوم
فکر می کنم این یکی را نمی خواهم که بشود روسپی
کوهن مال خودم است
کوهن مال خودم است با فرانچسکو که کوهنش مال من نبود و یاد کس دیگر می انداختش
و آن روزها هم من حرص می خوردم که نمی خواهم یاد کس دیگر در میان باشد
یاد کس دیگر پس چرا می آید؟ یاد کس های دیگر؟
من که ادکلن را توی هایلند چک کردم که مبادا همان باشد، که اگر بود بگویم چیز دیگری بزند
پس این بو چرا آشناست؟ بوی چه کس دیگری است؟ هاه! یادم آمد
آدم ها چرا دارد بوهاشان شبیه هم می شود؟ طعمشان..

اشکم راه افتاده..، که نمی دانم چرا
و چرا همه کس آنجا هست به جز من
و من چرا جمع نمی شود که اینجور تکه تکه تکه

یاد همه کس با من است
همه روز
همه جا
حتی چیز بی ربطی مثل مرنجاب ماه رمضان دوسال پیش.. داشتم فکر می کردم چطور بود که من شده بودم آن همه بچه
حالا چرا بچه نمی شوم؟
روز اول هم یک چیزهایی برده بودم به چهارده سالگی.. آن روز فکر کردم شاید چون دومین آدمی است که انقدر بی ربط؛
...

اشکم راه افتاده از کوهن که مال این وقت نیست
یا بو که قدیمی تر است
یا طعم
یا یک چیزی توی این جور ِ حرف زدن
موسیقی عوض شد
شد چیزی که هیچ مال من نبود، خدا را شکر
بو اما اما اما .. کاش همان می ماند
این یکی نه.. این جور ِ بو فقط مال یک کس است
که وقتی که نیست شد، دلم سوخت برای خودم که حالا گاه و بی گاه نازل می شود روی سرم
و من دیگر هیچ وقت یک آدم معمولی نیستم مثل قبل ترها، حالا آدمی هستم که خاطره ای مرده دارد که گاه و بی گاه نازل می شود روی سرش
بعد این بو.. در این بی گاه ه ه ه
این طعم .. در این بی ی ی ی گاه

سرم را که بلند می کنم، می بینم جای اشکم مانده... چه خوب که نمی بیندش
چطور می شد بگویم که به یاد دیگری...؟
سخت هم نبود حتی، چشم هام را که می بستم.. بو که همان بود، طعم هم ..

آدم ها بوهاشان دارد شبیه هم می شود، طعمشان، جورشان ...
یا منم که این ملغمه را می سازم؟
این چهل تکه ی نخ نمای بی حاصل را؟

دلم چیز نویی می خواهد
یکّه
بی جایگزین
می خواهم از دلم بگذرد یونیک اند ایریپلیسبل
دلم هوای چیز نو دارد
هوای کشف

Tuesday, September 18, 2007

Thanks God cows can't fly



چندبار طی مسير بين دانشگاه و ساختمان بالاور، بی‌نتيجه
شولوغی طاقت‌فرسا و سال‌پايينی‌های الاغ نفهم از چاله‌ميدان آمده
سيستم لوح‌ گلی و پاپيروس و ادعای مدرنيزاسيون
مدير گروه جديد و نفهمی موجاموج در چشم‌هاش
من هی لبخند، هی به شوخی برگذار کردن همه چيز تا گرفتن ده روز مهلت

به جای پانزده‌خرداد، خيام پياده شدن از مترو
اول‌هاش را شبيه توريست‌ها طی کردن، ساختمان‌های قديمی را ديدزدن
هی آدرس پرسيدن
هی هرکس آدرس را يک کيلومتر دورتر..تر..تر
پليس‌های راهنمايی رانندگی که هيچ‌جا را بلد نيستند
تمام خيابان‌ها يک‌طرفه
هزار ساعت راه رفتن..رفتن..رفتن
بطری آب يخ در کيف و ناتوانی از نوشيدن به دليل حضور در معابر عمومی و ماه رمضان
هيچ زنی چرا در اين خيابان‌ها نيست؟
هزارجا آگهی زده‌اند که به خانوم‌های وسط کار نيازمندند
چی هست اين؟ اسم بهتر نبود؟

فکر می‌کرديد در آسمان دودگرفته‌ی آخر شهر پرنده هم به هم برسد؟
من که نديده‌ام، اين بار هم نديدم
فقط يکهو صورتم..مقنعه‌م..مانتوم
گمانم که چندروزی بود خودش را ول نداده بود
تقصير پرندهه هم نبودها، بس که همرنگ آسفالت بودم من
وگرنه پرنده‌های محترم اين شهر را چه به ريدن روی شهروندان گرامی؟
ريده شدن به هيکل را اما با تمام وجود فهميدم
اين يعنی در شرايطی که فکر می‌کنی بدتر ازين نمی‌شود، بدترش را ديدن
بعد هزار بار خوشحالی کردن که شير آبی در ده‌قدمی
وه که خوش‌شانس‌ترين ِ اين مملکت منم، بشمااااار
سر تا پا را شستن.. چه خوب شد.. چه خنک شدم
آهن‌ خريدن.. آهن را زير بغل زدن و با ماشين‌های عمومی خود را به خانه رساندن

اين آشناهای ما چشمی که به کمک‌رسانيشان نيست
کاش گورشان را اين دوهفته گم‌ می‌کردند لااقل
هرچه کار با من دارند را انداخته‌اند اين روزها
از بيشترشان متنفرم

*نوبت من که بشود تمام چهارپايان که به پرواز درميايند هيچ، فرشتگان عالم بالا هم اسهال می‌شوند

Saturday, September 15, 2007

You are in a beehive, pal. Didn't you know? We are all busy little bees, full of stings, making honey day and night. Aren't we honey?


اوضاع درهمی دارم اين‌‌روزها
ولی زنده‌ام
بنويسم می‌شود غر، که نمی‌خواهم

بعضی آدم‌ها زياد خوبند و بيشتريشان نه
در نهايت ما ز ياران چشم ياری داشتيم، به درک
ظهر که سر ناهار به دخترک گفتم به درک که غذاش را نمی‌خورد
تذکر داد که حرف خوبی نيست به درک
حالا موقتا از ساير به درک‌ های اين روزهام فاکتور می‌گيرم پس


کارهام مونده
مونده
مونده
مونده

بدتريش اينجاست که می‌دانم پشت‌بندش استراحتی که نيست هيچ
تازه کاروبار اصلی آوار می‌شود روی سرم
که آوار شدنش هم آرزوست البت

ـ

اين که نوشته "برای زنی ..." را دوست دارم
اين آدمی که من را نمی‌شناسد

Monday, September 03, 2007

Pictures came and broke your heart, put the blame on VTR


هه! گفتم که گزارش هنرهای تصویریم را خواهم نوشت
که منظورم به تصویرهای حرکت دار بود
حالا دارم می گردم و می بینم زیاد تصویری هم در کار نیست
ماهواره هایمان جمع شده، کما فی السنة الماضی
که با وجود فقر عظیم تصویر و صدا که موجبش شده، ته دل من کمی هم شاد است که وگرنه هیچ امیدی نبود به پایان بردن ِ این پایان نامه

فیلم کلابمان هم از همان هفته که ذکر خیرش را کردیم، تعطیل شد
،هزاربار گفته ام چیزهای خوب را ننویسم اینجا که به محض به نوشتار درآمدن دود می شوند،

سینما هم که نرفته ام، حتی پاداش سکوت را که آنهمه اسم خوب دارد

من گاهی تلویزیون می بینم، مثلا چندشب پیش که دکتر سِوری داشت
این برنامه ی شبکه چهاری محمدصالح اعلای صدالرزان حال بسیار بد
که آدم دلش می خواهد زود بستریش کند یکجایی بلکه پس نیافتد

هفته ی پیش گول خوردیم
به جای بهمن کیارستمی دوست داشتنی و کفارش
رفتیم در محفلی خصوصی تر مستندی دیدیم راجع به شرق
یک چندتایی از این روزنامه نگارهایشان هم آمده بودند
، من نمی دانم چرا با وجود ارادت ایده آلیستیم به روزنامه نگاری و گاران، چرا در دنیای واقع این آدم ها را دوست نمی گیرم،
کلا آدم های محفل بسیار نه جذاب
جز آقای عکاس نیم وجبی با آن صدای بلندش
و پسر ِ فرمان بسیار بسیار دوست داشتنی و لیدی فرندش البته

یک فیلمی هم هست که یک هفته بیشتر است که دیده امش
اما گمان نکنم حالا حالاها طعمش از چشمم برود
یک پست مفصل سرسپردگانه باید در موردش بنویسم