Monday, January 31, 2005

صداي زياد ,
تا نشنوي
تا اين همه صداي مزاحم در سرت را نشنوي
دود و الكل
خفه شو
خفه شو
ساكت نمي شود
حروف را قطار مي كند پشت هم
كلمات را
جمله ها را
همه چيز را مي برد روي نمودار
در چارچوب اصول مي گنجند يا نه
منطق استقرايي
خفه شو

ـ كاش بز بودم
ببين چه حالي مي كنن ؛
من نمي خواستم بز باشم
آدم ؟
نمي دانم
شايد آب

آدمي بودن
حسرتا !
مشكلي است در مرز ناممكن .
نمي بي ني؟
شبه سفر نامه

سفيدي
برف
گاهي سياهي درختي يا سيم ها
راه
كيارستمي برتر است يا طبيعت يا من؟

مي كشدم سمت خودش
ـ والس برقصيم
جا خورده ام ‏, عقب مي پرم
ـ ديوانه اي تو

ديوانه ايم ما
صداي آب
ماه گرد , نه كامل
موج ها ‏ , آرام
اينستاليشن ژاپني موزه
آب و ماه
طبيعت برتر است يا هنر؟

“ كه آبروي شريعت بدين قدر نرود ”
سكوت
از كنار هم مي گذريم

مستي مي خواهم
و ديوانگي
و سكوت
و خالي شدن از كلمات
بگذار خودم باشم
تو باشم

روز
سبز و آبي
گاهي سياهي يا سفيدي پرنده اي
كاكايي و عقاب
يا سرخي دور فلامينكوها
فلامينكو يا فلامينگو راستي؟
لك لك ها , كه از بالا انداخته انده مان پايين

اجراي بازي كامپيوتري روي زمين
ابتدا بازي در دنياي مجاز بود يا واقع؟
پيچ در پيچ راه
شاخه ها مي خورند به پوست
سركوبيده مي شود به سقف
چاله ها
گاهي انقدر عميق كه نگهت دارند ؛
امتياز مي گيريم و از دست مي دهيم

سرخ و زرد
آتش
ستاره ها , زياد
دايره ي نارنجي مي رود بالا
ماه

تلاش براي بازگشت
به ابتدا , ‏ اصل , خود
خيره شدن به نور و سياهي
كاش خالي ميشد سر از اين همه حرف

صبح
كمي مه
خورشيد آرام مي آيد

آدم هاي نازنين
كه برترند از طبيعت و هنر
آرامششان در سخت ترين لحظه ها ‏, بدترين شرايط
آرام مي شوي تو هم
اطمينان مي كني
شاد مي شوي

Sunday, January 23, 2005

سهم من آسماني بود
كه آويختن پرده اي آن را از من گرفت

قبلنا اتاقم پرده نداشت
برهنه مي گشتم توي اتاق , آوازخوان
بعد فهميدم پنجرهه يه طرفه نيست
اونايي كه من مي بينمشون , منو مي بينن
پرده اي آويختيم
بعد فكر كرديم يه آشنا همسايه ي روبروييمونه
بالاخره آشناها ترسناكترن
پردهه بسته تر شد
گرچه آشناهه همسايه در نيومد
اما ترس ما برجاي ماند
پوشيده تر مي گشتيم
با پرده ي نيمه باز

بعد مدرنيسم
گسترش شهرنشيني
آپارتمان هاي نو
كارگرهايي كه از صبح رو به اتاق من كار مي كردند
پرده كه كنار بود
انگار توي اتاق باشند
نزديك ,
پرده بسته شد
عادت بدي است اما
از آدم هايي كه با ما در يك طبقه نباشند دوري مي كنيم

انتخاب
بين پرده ي باز و حفظ ظاهر
يا
پرده ي بسته و زندگي به ميل خود

پرده بسته است
من كسي را نمي بينم
كسي هم من را نمي بيند
به اين مي گويند امنيت

حالا برف كه بياد
من خبرشو توي تلويزيون مي بينم اول
يا از خواهره كه هنوز به كنار بودن پرده ها علاقه داره مي شنوم

صبح هم وقتي مياد كه من اراده كنم
خورشيد مزاحم كنار رانده شده

اما
هنوز
وسوسه فرانچسكو
كه به دنبال گنجشكي رفت روي بام
و باد كه مي پيچيد توي لباس بلند سفيدش با منه

دلم مي خواست بيانيه صادر كنم كه
پرده رو كنار بزن
چشمهات رو ببند
و بخواه كه محو شن
حالا تويي
و شهر
زير پات

اما
چشمهايي كه عريانيم رو ديد مي زنن
حس مي كنم
كثافت فكرشون از چشم هاشون مي چسبه به پوستم
و فشار مياره بهش
و مي دردش
تا داخل بدنم بشه
و من هي مي شورم ‏
هي لزجي نگاهها رو , فكرا رو از روي پوستم پاك مي كنم
نبايد برن تو
نبايد مسمومم كنن
نبايد..

من
برهنگيمو
لذت آسمونو
امنيتمو با هم مي خوام ..
من عريانيمو با آدم هاي عريان قسمت مي كنم
نه كسايي كه اندام هاي ناراستشونو قايم مي كنن زير لباس
و تن برهنه ي ما رو با نگاهشون مي جون

و كودك
تنها كسي نيست كه برهنگي پادشاه را فرياد مي كند
تنها كسي است كه برهنگي اش را مي بيند
چرا كه خودش هم لباسي به تن ندارد
و من
كه پادشاهم
نه كه گول خورده باشم و خبر نداشته باشم از عريانيم
اين عرياني را
خود خواسته
مي خواهم
و شما
مستوران
پوشيدگان
مرا هم پوشيده مي بينيد چون خود
كه بر تن هركس لباسي مي بينيد
و آدم ها را از روي لباسشان مي شناسيد

اين لباسي است كه احمقان مي بينند

Thursday, January 20, 2005

Requiem for a friend

اشك هاش رو پاك مي كرد كسي
سياهي ها مي ريخت زير چشم
من دورتر بودم
گاهي نگاهش مي خورد به من ‏, چيزي از جنس التماس
انگار كه بين همه ي شوخي ها منم كه مي فهمم
چشمهام خيس شد
بغلش كردم
شك زده بود
كاري كه با بازي و لج شروع شده بود حالا خيلي جدي بود
هي فكر كرده بودم مي گه نه
كه اين بازي تموم مي شه
انتخاب هميشگي بين شادي و امنيت

حالا امنه
آقاي شوهر , مسلمونه , نجسي نمي خوره , نمازشم مي خونه
آرتيست هم نيست كه خداي نكرده زن بازي و اعتياد و ..
آقاي شوهر بش مي گه لباس گشاد و بلند بپوشه
آقاي شوهر نگرانشه كه كسي بد نگاش نكنه
آقاي شوهر به همكلاسيش و همكارش مي گه خانوم مهندس
ولي چندشش مي شه به خانوم مهندس نگا كنه
زنو چه به اينكارا
شكر خدا كه خانومشم معلمه
هنرمند بازي هم ايشالا مي افته از سرش
حالا گاهي عكس گلي چيزي گرفت هم بد نيست

فكر مي كنم خيلي وقته مي دونه اشتباه كرده
از اون روز اولاي آشناييشون كه بغلم كرد و زد زير گريه
و هي نگفت نه
انتخاب خودش بود
كسي اصراري نداشت

ما همه چيزو با هم تجربه كرده بوديم
كشف جنسيت
كشف دنياي اون نيمه ي ديگه
شب هاي بيداري تا صبح
و روزهاي هي با هم بودن , كار كردن , حرف زدن
همه با هم مي شناختنمون
هنوز با نگاه و يا حرف , نبودنش رو به رخم مي كشن
آقاي كافه 469
بتهوونيا
آريايي ها
دوستا ..

حالا دختره
مجبوره خواباشو با آقاي شوهر
ـ كه حس جوراب نايلوني سرمه اي مردونه مي ده بهم تقسيم كنه ـ
حالا دختره ترساشو , دل لرزه هاشو مجبوره براي خودش نگه داره
دخترك زير برقع
هوس رو قايم مي كنه زير روزمرگي و مهموني و آشپزي و شوهرداري
و تمرين مي كنه كه امنيتشو همون خوشبختي بدونه
“ مي توان با هر فشار هرزه ي دستي
بي سبب فرياد كرد و گفت
آه من بسيار خوشبختم ”
اما
من
نگران لحظه هاي كوچيك تنهاييشم
كه شادي هاي پرخطرمون به يادش بياد
آيا دوباره روي ليوان ها خواهد رقصيد؟

“ به مادرم گفتم : ديگر تمام شد
گفتم : هميشه پيش از آنكه فكر كني
ـاتفاق مي افتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

Wednesday, January 19, 2005

آسمون سفيد ‏, شاخه هاي لخت خيس
شاخه هاي نزديكو با دست تكون مي دم
دستامو كه باز كنم , مي رم بالا؟
چشمامو مي بندم
سرمو مي گيرم بالا و ميذارم صورتم خيس خيس بشه
مرده راهشو كج مي كنه به طرفم
نگاهمو مي ندازم پايين و صاف مي رم كه صداشو نشنوم
توي چاله ها بالا پايين مي پرم
خيس خيسم
آخرين شالاپ رو مي كنم و مي رم تو
از امتحان اخلاق اسلامي اومدم
مقنعه ‏ , بي آرايش با معتبرترين مانتوم
مطمئن بليط مي گيرم
اما
آقاي دم در ارجاعم مي ده به همون خانومه
خانومه مي گه برو بليطتتو پس بده
شك مي كنم
مي پرسم كه اينجا مسجد جامع شهره يا موزه هنرهاي معاصر
ـ خدا متوليان مساجد را رحمت كناد كه ما بارها بي مانتو در
مسجدهاي شهرهاي كوچيك سنتي هم قضاي حاجت كرديم ـ
با تمام وجود مي لرزم
داد مي زنم تقريبا
زنه كه بي شعوره و حرف هم نمي زنه
مرده مودبه , از اينا كه با پنبه سر مي برن
ـ وزارت فرهنگ بخشنامه داده به ما
ـ وزارت ارشاد ـ فرهنگي باقي نذاشتيد كه ـ
چند تا چادر بذاريد دم در, بدين بهمون
ـ فرقي نمي كنه اون وقت با امامزاده ‏
ـ الان هم ..
ـ به هر حال مانتو بايد زير زانو
مرده كم كم پشيمون مي شه ‏ از خانومه خواهش مي كنه رام بدن
دوتا دختر ديگه هم هستن كه با داداي من يه كم شير شدن
زنه مي گه نه
آخرين دادم رو هم مي زنم
ـ اينجا رو كردين محل گرم شدن الوات پارك لاله
آقاي سميع آذر هم كه خوشحالن ..

مي آم بيرون
دم در مي زنم زير گريه
حالم بده
تموم حساي خوب بارونيم رو گرفتن
دلم مي خواد بميرن
دلم مي خواد كل موزه با همه ي گنجينه هاش منفجر شه
ترجيح مي دم هيچ جاي فرهنگي تو اين گه دوني باقي نمونه

“همه را دوست بداريم ” كتاب مسخره ي استاد اخلاق
كه با كلي ذوق مي رفتم سر كلاسش
چون تنها جايي بود كه خداش ترسناك نبود
كه هي مي خواست ثابت كنه
هل الدين الا الحب؟
از دينشون بدم مي اد
از خودشون
از مرداي حشريشون
نه آقا , مي تونيد بندازيد منو ‏, اما من نمي تونم آرزو نكنم
كه اين خانومه محو نشه

امروز آخرين روز نمايشگاه عكس كيارستمي بود
ـ مردك گفت تمديد شده ـ
بايد يه نامه بنويسم براي عمو عباس
چش شده كه كاراشو توي اون خوكدوني گذاشته؟

سردمه
ديگه بارون نمي خوام
مي خوام برم
موزه ي هنر مدرن نيويورك دلم مي خواد

Sunday, January 16, 2005

اگر با سرعت من خيابان انقلاب را طي طريق كني ‏
همه چراغ ها يك رنگند
سبز كه باشند زمانبنديم درست كار مي كند
اما اگر بخوري به رنگ هاي گرم ؛ اولي و دومي را شايد صبر كني
اما بعد
چشمهات را ببند
و قانون را ناديده بگير
بعد دوباره همان رنگ پسنديده‏

قبل تر ها مي ايستادم
و فحش مي دادم به خودم
حالا رد مي شم
و ميذارم ديگران زحمتشو بكشن

ياد بچه هاي ترم كفي دراماتيك به خير
كه از فرط هنجارگريزي و ادعاي انغشيسم
مشهور بودن كه مي ايستن تا چراغ قرمز شه بعد رد شن

نتيجه ي اخلاقي :
قاتون مداري هميشه خوب نيست
بستگي داره چراغ سمت تو چه رنگي باشه

Wednesday, January 12, 2005

access denied
مضحك نيست؟
من مي توانم بنويسم
اما خواندن ممنوع شده
تاريك بود
از سينما آمده بودم بيرون
فرهنگ لابد
از كنارتان رد شدم
نديديم
تو بودي و دوستات
ايستادم آن طرف خيابان
رو به جنوب
خلاف جهت شما
نخواستي كه ببينيم

سوار شدم
همه ي خانوادم توي ماشين بودند
دور زديم
دست تكان داديم براي تو
تو بودي و زني كنارت , توي ماشين تو
بزرگتر از تو , ‏ مادرت نه
من دور بودم به تو
مادرم بود و شيشه ي ماشين و خيابان , فاصله ي بينمان
ایستاده بودید شما ، ما گذشتیم
من راضي بودم
امنيت و شادي توامان

بعد تصوير سر توبود
مرده بودي
بازيگر فيلمي بودي
و فيلم تمام شده بود
من بازيت را دوست نداشتم

فشار از پايين بود كه بيدارم كرد
خواب عجيبي نبود اما اين يك هفته هي مانده بود توي سرم
انگار كه چيزي باشد
انگار كه چيزي در بيايد ازش , بعدها

Tuesday, January 11, 2005

راهم نمی دهند
مانتوت کوتاه است ، زن دم در می گوید
_ بارها با این لباس آمده ام
_ از این به بعد نه ..
شانه بالا می اندازم
بیرون که می آیم چشمهام آب دارند
عصبانیم
کوتاهی مانتوم تابلوهاشان را تحریک می کرد؟
من فقط آمده بودم کار ببینم
هنر معاصر ژاپن
موزه
به خاطر رنگ است ؟
به خاطر این سرخی است که مردها پشت سرم قیمت تعیین می کنند
و زن ها نگاهشان چپ می شود؟

آدم های توی خیابان را دوست ندارم
امروز نه
چشمهام را که بندازم پایین _ نبینمشان _
نیست می شوند؟
از زندگیم می روند بیرون تا هرجا خواستم بروم ،
هرچه خواستم بپوشم ؟

مردک هروئینی
_ ایستاده در جایگاه استادی _
تواناییش را به رخم می کشد در گفتن حرفی که سرخ بشوم تا زیر چشم
عذر می خواهم
آخر ترم است آخر ..
وقیح تر از آنم که حرفتان تغییر رنگم بدهد آقا
باز جنستان بد بود؟
ساقیتان را عوض کنید خوب

پسرک کلیدها را جاگذاشته خانه
باید ایستاد
يك ساعت
آدم برفی می شوم

این همه سفیدی فرود بیاید روی سرت
و تو هی فکر کنی به بدبیاری ها
و آدم هایی که قهوه ای کرده اند شادی سفیدت را
کاش تنها بودی؟

Sunday, January 09, 2005

بيابان را سراسر مه گرفته
و انجيل به روايت متي باخ
موسيقي مي كوبد توي سر
و مي برد بالا
و همه جا عجيب سفيد
صداي بره ها و هجومشان
و گاهي رنگي ـ نارنجي كلاه كسي يا صورتي بلوز ديگري ـ محو
كاروانسراي نيمه مخروب
و آب انبار
شتر يخ زده
سفيدي

بعدتر آفتاب
پرنده های مهاجر _ كه من نمي بينمشان _
و بحث ديگران درباره ي فرم نوكشان يا سياهي دور چشم
گفتند درنا هم يافت مي شود
ساداكو و درناهاي كاغذي يادت هست؟

مي شود گم شد
من مي روم دور
مي خوابم روي زمين
چشمهام را مي بندم كه يكي بشوم با طبيعت
صداي آدم ها _ گنگ _
آزارم نمي دهد
امنيت مي دهدم
‎‏‏‎‎
آسمان را كه نمي بينم ، پرنده هايش را هم
مورچه ها را دنبال مي كنم
اگر دانه بريزي نزديك لانه شان
بازهم انقدر تلاش مي كنند؟
اگر بدانند كه دانه دارند تا هميشه
انبار مي كنند باز؟

من شبيه هنگامه نيستم _ ‏ زن كاوه _
ليلا را هم نگو، خاكستر مي شود
دختر بچه هم نيستم
آرتیست مآب ِ كافه سوسولي برو هم نيستم
خودم هستم
خودم هستم؟؟

Friday, January 07, 2005

آخه چه انتظاری می شه داشت از کنسرت
آدمی که هفت سال پیش توی کاخ برنامه می ذاشت
و بدون هیچ اطلاع رسانی همه ی بلیطاش تموم می شد
و حالا همه ی شهرو پر کرده از پوستر به خاطر یه برنامه ی خونوادگی تو ورزشگاه کرج؟

کنسرت سراج افتضاح
هی منتظر بودم بهش وحی بشه که یا حسام الدین ریدی به هنر و کل کارنامت
و دیگه نیاد بالا ،
اما بی خیال نشد

فردا یه کنسرت خوبه تو نیاورون ، نمی تونم برم ، شاکیم
گرچه اقای ناظم اصلا دوست نیست دیگه
اما خوشم نمیاد غیبت بخورم
تازه آدم خوبا هم می خوان برن

Wednesday, January 05, 2005

Fucking God
براندو فریاد می زند
و 129 دقیقه تن های زرد و قهوه ای
نورپردازی خدایگونه ی استورارو
مارلون و ماریا اشنایدر
و
برتولوچی بزرگ

فیلمی درباره ی سکس بدون اینکه به پورنوگرافی میل کند
جا به جای جلد دی وی دی نوشته بدون سانسور
برای امروز عجیب است
امایادت نرود که سال 1972 است

La ultimo tango a Parigi

می شود هر روز صحنه ایش را دید و خسته نشد
فیلمی برای تمام فصول

________

من هرگز از رویاها نقاشی نکردم ، بلکه واقعیت خودم را به تصویر کشیدم .
فریدا ،
رنگ و زندگی
سرخ و زرد و سبز
پاها به چه دردم می خورند ، درحالی که بالهایی برای پرواز دارم؟

________

Bitter Moon
مرد افلیج و زن سکسی بردم به بانویی از شانگهای ..
اما قصه فرق می کند
قرار است جنتلمن انگلیسی اخلاق گرا را از راه به در ببرند ، اما ..

گرچه در
Emmanuelle Seigner
جذابیتی ندیدم
یک جور حماقت روستایی توی چهره اش بود ، کمی هم گوشت اضافه ..
اما بازیش رو دوست داشتم
دختر بچه ی لوند ولی ساده ، زن در هم شکسته و فاحشه ای جذاب ؛
Kristin Scott Thomas
به نظرم زیباتر آمد ، وقار و آرامش و سادگی
و قیام آخرینش ؛
Hugh Grant
بد سلیقه ؛
Peter Coyote
هم که خیلی خوب بود
کثافت و بی شرف

یه کم زیادی اروتیکا بود
پولانسکی است دیگر ..

______

نکته ی مهم
Bitter Moon & Frida
هم جنس خواهی زن هاست در انتقام از مردانشان
من اون کاری که تو می کنی رو بهتر انجام می دم

Tuesday, January 04, 2005

نور زیاد ..
دنیا سفید می شود
حسی فراتر از درد
افتان و خیزان ..
هرچند قدم می نشینم روی زمین
صدا ها را نمی شنوم ، آدم ها را نمی بینم
مثل تزریقی های خمار می افتم
مثل زن های باردار عق می زنم
چیزی جریان ندارد در من
خالیم
از خون ، اکسیژن ، درد
کجاست یاری کننده ای که مر ا یاری ..
یاری اندر کس ....

فقط چند متر مانده
می بینمش ،
خانه
اشک ....

خالی بودن بد است
درد بد است
زن بد نیست
زن ظلم است