Saturday, May 31, 2008

Rain walking, A small pray for Water Goddess

یه کم من- نیم‌خاطراتی در باب ِ روابط ِ طبیعی و انسانی در روزهایِ ِ رسمی ِ پایانی هفته‌ای که سه‌شنبه‌اش جمعه و جمعه‌‌اش شنبه بود

چهارشنبه-
تمام ِ روز خوابیدم، آسمون ِ خاکستری با قرمبیدن‌های بی‌حاصل.. آسمون ِ پیر.. آنتراکت می‌رم توی ایوون و باریدنی نمی‌بینم پس ِ اون‌همه غرّیدنی که راه انداخته بود سر ِ فیلم‌ها.... یه نفر می‌گه می‌باره، من تندتند لباس می‌پوشم و می‌زنم بیرون و بعد یواشکی که پس می‌زنم لباس رو از روی شونه‌های بیچاره تا طعم ِ بارون بچشن و موها هم.. تا یه دور کوچه تموم می‌شه... سری ِ دوم ِ فیلم‌ها چک‌چک موهام می‌بارند هنوز... گفت سرما می‌‌خوری حالا و من ماندم که تو چرا! کم سر فرو برده در رود و دریا دیده‌ایم و بعد هم در صحت ِ کامل؟

بِلّا یه چیزی رو می‌رسونه به ناپولی، ناپولی با لهجه‌ی نازش می‌گه دورت بگردم، ما می‌خندیم، می‌پرسه اشتباه بود مگه؟ من می‌گم آخه هیچ‌کس تاحالا به من نگفته، آقاغوله توضیح می‌ده که مصطلح ِ ما نیست.. ته صدام که حسرت بود هیچ، تا هنوز دارم فکر می‌کنم یک نفر نصف ِ این آدم هیجان‌انگیز و زیبا چرا پیدا نمی‌کنم برای احیای اصطلاحات ِ مهجور ِمحبتانه‌ی ِ زبان ِ شیرین ِ فارسی

در آتش‌بس به سر می‌بریم.. پس ِ عذر‌خواهی ِ رسمی ِ هفته‌ی پیش.. تا باز که از دستش در برود و پستی‌ش را آشکارا و باز یک‌هفته غیبت ِ من و باز از نو.. من که بزرگم، اون که پاش لب ِ گور ِ پیری، چه‌ رسمی ِ این آخه


پنج‌شنبه-
حماقت ِ همیشه‌گی، پله‌‌ی چهارم را چهاردهم پیاده شدن و برگشتن، کافه‌های دورتادور سوت و کور.. دوتا سلام و تخلیه شدن ِ من در آبریزگاه .. رفتن به کافه‌ی خودمان که این یک‌بار که منم که کیک ِ آگری و چای، چرا لیموناد ِ شلنگی نیست و خوشمزه هم هست!؟

بین ِ همش راه‌روی‌ها نشسته‌ایم توی یک‌قدری ِ چمن ِ پارک‌طوری ِ میان ِ سرخه و پایتخت، دختره که رد می‌شه دست در دست، می‌گم ببین چاقی* مثل این هم و بعد من چهارساله.....بعد کل ِ تاریخ ِ سیب‌های سرخ (بِلا خود عضوی از دسته‌ محسوبی) و دست‌های چلاق ِ دور و ور را مرور.. بلند که می‌شیم خانومای نیمکت ِ کناری می‌شن سکوت ِ کامل و نگاه که ببینن این چهارساله... چه گهیه (*آخ که نگید تو چه‌دانی چه‌ گوهری مستتر می‌تواند باشد در آن انبوه! مگه به این چیزهاست؟ شرف و حمیت و آدمیت و مروت و این کوفت‌ها هیچ هم نیستند در این بازار، من که می‌دونم)

خواهره می‌گه اینا رو! پاپ سواچن! ساعت فروشی ِ پایین ِ پایتخت، من ‌می‌گم که واه که گرونه وقتی این‌همه کهنه و به چه درد می‌خوره و... بعد آهم می‌ره بالا، تاریخشو می‌بینم و اونوقا لابد نود و شیش بوده که من وایساده بودم و توی شهروند داشتم انتخاب می‌کردم و این‌ها در دامنه‌ی انتخاباتم.... خواهره می‌گه می‌بینی که گرون نیست، واسه‌ی همین تلنگره‌ست، واسه همین آهه که از قدیم میاد

توی کوچه آیپادشو در می‌آریم و نصف‌نصف، سالواتوره گوش می‌دیم و می‌خونیم..این‌وقتا کوچه‌مون کم‌طولانیه و هیچم اَه نی

با آی‌دی ِ قدیمیمم و تا مِیل‌ها رو واکنه، ویرم می‌گیره برای اون ظاهر باشم، حال و احوال می‌کنه و اوه که چندسال گذشته و من مطلقا حافظه‌پاکم در مورد ِ این آدم، خودم یادم هست، تصاویر ِ اینسرتی هم از اون دارم، اما هیچ تصویر ِ کاملی نه.. می‌گه ببینیم همو، -خانومتون دیگه گیر نیست؟،- من که تحمل نمی‌کنم زن ِ ناشزه‌ی گیر رو.. حرف رو عوض می‌کنم، آخه پدرجان! رییس ِ ناشز‌ها بودید که شما خودتان، حالا گیری اصلا به کنار.. چقدر کش بیاید محجوبی و در پی ِ صلح و نیازاری بودن ِ آدم تا به زبان نیاید

Tuesday, May 27, 2008

Circling the lake with a slowly dipping halo, and I hear a banjo tango

سلام یرما

آروو پـِرت قطعه‌‌‌ای دارد به نام "برای آلینا". اگر داری‌ش، لطفا بگذار پخش شود.


Who by avalanche? Who by powder?
Who by brave assent? Who by accident?
Who in solitude? Who in his mirror?

من این‌جا هستم. این من این‌جاست. می‌رود (نه لزوما به پیش). هر لحظه به جایی می‌رسد. تصمیم‌ی می‌گیرد (نه لزوما که بر انجام کاری، که شاید بر انجام ندادن‌ش. نه همیشه از خودی آگاه، که شاید گاه‌ی متوجه نشود، هیچ وقت. و نه نتیجه‌اش لزوما از پیش مشخص،‌ یا کاملا در اختیار) و با آن تصمیم‌ش دنیاهای ممکن‌ی را نابود می‌کند و دنیاهای ممکن دیگری را زنده نگه می‌دارد. خطوط‌ی را در زمان می‌بُرد، و خطوط دیگر را فرصت ادامه دادن می‌دهد. "به حجم‌ی خط خشک زمان را آبستن" می‌کند. این خطوط هستند که می‌روند. می‌پیچند در هم. هم‌دیگر را قطع می‌کنند. جدا می‌شوند. ناپدید می‌شوند. باز می‌رسند از سر ِ نو. بعدا که نگاه‌ش می‌کند (اگر بشود اصلا) همه‌ی این‌ها را می‌بیند. تمام آن خطوط پیچ در پیچ را. این روایت را اگر برای لحظه‌ای متوقف کند و نگاه‌ش کند، تمام آن منظره‌ی جلو، تمام آن روایت‌های ممکن، پیش رو هستند. همان‌ی که می‌گویندش "آینده‌های ممکن". همان‌ی که می‌گویم‌شان دنیاهای ممکن‌، روایت‌های ممکن، و خودهای ممکن.

اما همان‌جا، اگر برگردد، چیزی می‌بیند. تمام روایت‌های ممکن‌ی که می‌توانستند منتهی به لحظه‌ی اکنون شود، به دنیای حال، به روایت جاری. "گذشته‌های ممکن". و آدم‌ها از سر عادت، تنها آن "آینده‌های ممکن" را می‌بینند (تازه اگر) و فقط برای همان تره خرد می‌کنند. چرا که زمان به جلو می‌رود و آینده‌های ممکن قابلیت "زندگی کردن" دارند. منکر این نیستم. ولی مگر آن "گذشته‌های ممکن" قابلیت زندگی شدن نداشته‌اند؟ با گذشته‌های ممکن طوری برخورد می‌کنند که انگار اصلا امکان وجود نداشته‌اند.
چیزی که من را مجذوب می‌کند، روایت‌های ممکن است. روایت‌ها و "خودهای ممکن ناموجود" در آن‌ها تصویری سهمگین است که بسیار مجذوب‌م می‌کند.



Making objects, out of thought
Making more of them, by thinking not

گفتی که خیال می‌کنی می‌دانم که دو سال دیگر کجا ایستاده‌ام و چهار سال بعد و ده سال بعدترش. آری و نه. می‌دانم که چه می‌خواهم. زندگی را. به همین سادگی و به همین پیچیدگی. خود خود زندگی. هیچ چیز به اندازه‌ی زندگی برایم ارزشمند نیست. می‌دانم که دل‌م زندگی می‌خواهد. دل‌م می‌خواهد با یک نفر که دوست‌ش دارم شب بروم تئاتر. بعدش که می‌آییم بیرون، قدم بزنیم. از سر جوی آب رد شویم. برویم خیابان‌ها را همین‌جور اشتباهی که مسیرمان طولانی‌تر شود، آن اندازه که خسته شویم. که پاهایمان آش و لاش شود. خانه که می‌رسیم پاهایمان را بگذاریم در آب خنک که تیزی‌ش برود تا جایی دور. دل‌م می‌خواهد روی دیوار اتاق‌م پروژکتور بیندازم و "شب" ببینم و "آینه" و "زندگی دوگانه‌ی ورونیک". دوست دارم چلـّو سوئیت شماره‌ی یک و چهار باخ گوش کنم. یا کرویتزر بتهوون بشنوم اول صبح. با فولک‌های بالکان و مجار برقصم. دوست دارم دست دختر کوچولویم را که کلاه پشمی قرمز و سفید سرش کرده است بگیرم و برویم پارک. که برف بازی کنیم. بعد من نفس کم بیاورم و بنشینم روی نیمکت. اما او هنوز سر حال باشد و بدود و بغلتد روی برف‌ها و یک گلوله برف پرتاب کند طرف‌م. این‌ها را دوست دارم و خیلی چیزهای دیگر. می‌دانم که این مسیر را خواهم رفت.
می‌دانم.

اما این را واقعا نمی‌دانم که آن تئاتر در چهارسو اجرا خواهد شد یا یک‌ی از سالن‌های آف-برادوی نیویورک. نمی‌دانم که آن پارک در لوزان خواهد بود یا تهران یا بوستون یا سان‌فرانسیسکو. نمی‌دانم که پخش کننده‌ی دی‌وی‌دی‌ام برای منطقه‌ی یک خواهد بود یا دو یا چند. نمی‌دانم حتی اسم دخترک‌م بهار خواهد بود مثلا یا کارولا.
نمی‌دانم کدام یک از آن دنیاهای ممکن ِ هنوز ناموجود محقق خواهند شد. لزوم‌ی به دانستن‌ش هم نیست. دانستن این واقعیت کفایت می‌کند که غیر از یک‌ی از آن دنیاها، بقیه روزی به صف "گذشته‌های ممکن" می‌پیوندند. باقی چیزها، جزئیات است.




Van den Budenmayer, Concerto en Mi Mineu, Version de 1798

تا چندین ماه بعد از آمدن‌م به این‌جا، هنوز عصر جمعه برایم عصر جمعه بود. "مهتاب‌ها قبل". فکر می‌کنم یک سال‌ی طول کشید تا جـِت‌لـَگ‌م رفع شود و جمعه جای خودش را به یک‌شنبه بدهد. دو سه روز گذشته گاه و بی‌گاه گلومی ساندِی ِ بیلی هالیدی نازنین در گوش‌م می‌پیچید.

در سکانس آخر فیلم‌ی که هنوز ساخته نشده، زن‌ی را می‌بینی که بر صندلی‌ای در فاصله‌ی دو متری رو به روی پنجره‌ای نشسته است. پلیور سبز یشمی به تن دارد و در لیوان بزرگ‌ی چای می‌نوشد. گلومی ساندی شنیده می‌شود و در پس زمینه پیانوی آرام ِ برای آلینا. تصویر فید می‌شود به جاده‌ای خاکی که تپه‌ی سبزی را دور می‌زند. مردی آرام آرام دور می‌شود. صدای پیانو بلندتر می‌شود و گلومی ساندی محو.
در جایی از کتاب‌ی که هنوز نوشته نشده‌ است، می‌خوانی: "آروو پرت، برای آلینا را نوشت تا دِین‌ش را به فضاهای خالی ادا کند. قطعه تقدیم شده بود به دختر هجده ساله‌ی دوست‌ی قدیمی که تالین را ترک می‌کرد تا برای درس خواندن به لندن برود. کم نبودند کسان‌ی که گمان بردند آن حدود سیصد نت که در زمان‌ی بیش از ده دقیقه در گام مینور نواخته می‌شوند همان هدیه‌ای‌ست که پیشکش شده. اما در واقع آن چیزی که آروو پرت به دختر داد تمام فضای خالی میان نت‌ها بود."
مرد پشت تپه ناپدید می‌شود.




پ.ن.

Hail to thee, blythe spirit
Bird thou never wert
That from heaven or near it
Pourest thy full heart
In profuse strains of unpremeditated art

این جور نامه‌ها را دوست دارم. شناساندن را گاه دوست دارم. شناختن را هم. ولی بازی‌ش نمی‌کنم‌. "آ" دیگری نخواهم ساخت. همین را. این پرافیوس سترینز آو آن‌پرمدیتیدِد آرت.

_____

جواب نامه‌ام زودتر رسید، این دو روز نگه داشتمش برای خودم تا جرعه‌جرعه.. حالا می‌گذارمش در آگراندیسمان، گرچه از معمولِ اینجا بهتر است و شسته‌رفته‌تر و نقطه هم دارد.. و من یک حسود ِ لذت‌بَر هستم

Sunday, May 25, 2008

وقتی رویا از این‌ور و اون‌ور تیپّا بخوره، خُب احتمالِ اختلال زیاده دیگه

سلام یرما

جمله‌ای (از همان‌ها که می‌گویند جمله‌ی قصار) را دوستی‌م آمده بود. چند روز پیش نوشتم‌ش بر تخته‌ی سفید محل کارم. امروز که نگاه‌ش می‌کردم، یک مرتبه "دیدم" چه همه برای توست.
این بود:

ـThere are two kinds of people in the world: those who finish what they start.


ــ آ


پ.ن. می‌دانی که با چه لحن و آهنگ‌ی بایست بخوانی‌ش؟ همان جوری که باقی چیزها را می‌نویسی!

پ.پ.ن. میانه‌ات با باب فاسی؟


____

سلام آ

شاید هم به خاطر ِ گهی این عصر جمعه‌ای یا کلن ِاین روزهای من که همیشه جمعه، اما حالا از آن وقت‌هاست که بدجور دلم می‌خواست من هم توی این دسته باشم (فکر می‌کنی آن وقت جمله‌هام هم سر و سامان بگیرند؟).. بعد شده مثل آن قطره‌ی آخر که می‌شود مایه‌ی سرریز، فکر می‌کنم من هم یک تخته بزنم توی اتاق روش بنویسم که من هم باید یکی بشوم که فینیش وات آی استارت

حالا اینجا ولش می‌کنم و می‌روم شام، ادامه دا....، اه که یک نامه را هم به انجام نمی‌رسانم استمراری

خب، شام و حالا عودی که به یاد ِ بغداد می‌نواید.. و آه‌های من کم‌سوزتر، راستش قبل از دیدن ِ میل ِ تو می‌خواستم توی آرشیو ِ خودم بگردم ببینم پارسال این موقع هم آیا چه اندازه گه.. بعد یادم آمد که تایتل ِ یکی از همین روزهام "سر ِ یه رویای جور ِ دیگه چی می‌آد" ِ لنگستن هیوز را زده بودم که مثلا نمی‌خواهم که ارشد یا اصلا درس و حالا می‌بینم رویای یک جور ِ دیگه‌ام هم خورده به دیوار... پارسال ِ این موقع را بی‌خیال شدم، رفتم سراغ ِ قبل‌ترش..... الان از آن حال‌ها دارم که دلم می‌خواهد کل ِ آن تکه تکه رویاهای جور ِ دیگه را بریزم دور، یک راه ِ صاف ِ مستقیم را که کسی/هر کسی می‌گوید بگیرم و صاف برومش، تا آخرش، تا یک تابلو که روش نوشته باشند "فین" یا "اند" یا "نهایت" و زیرش یک صندلی با چتری بالای سر و یک لیموناد ِ بزرگ روی میز... یا شاید هم نه، یکی از "این" راه‌ها پیدا کنم که توش قدم هم که بزنی زیرلبت می‌توانی بخوانی که "این راه را نهایت صورت کجا توان بست.........." و اصلا بی‌خیال ِ مقصود، بروی توی بحر ِراه و کوکب ِ هدایت هم در اگر آمد دریچه‌ی دوربین را وا کنی به طرفش و بروی آن‌ورتر سوسیس سرخ ‌کنی تا دایره‌دایره نور ثبت شود

معذرت، تا اینجاش خیلی شبیه نشده به جواب ِ نامه، انگار که به کسی که هیچ‌کس... که البته این‌جور هم هست، من که هیچ چیزی نمی‌دانم از تو، که... ولی حالا که دارم فکر می‌کنم، خیال می‌کنم علیرغم ِ جمله‌های در هوای این نامه‌ها، تو از آن آدم‌ها باشی که تمام می‌کنی و راه ِ تازه پیدا می‌کنی و تمام می‌کنی و راه ِ تازه...، نه؟؛ که می‌دانی دو سال ِ دیگر کجا ایستاده‌ای و چهارسال ِ بعدش و ده سال ِ بعدترش.. که تا وقتی پا می‌گذاری توی دهه‌ی چهل، رنگ ِ صندلیت را و نوع ِ نوشیدنیت را . اندازه‌ی لیوانش راو فونت ِ "دی اند" ت را هم انتخاب کرده‌ای و خوشحال هم هستی و سرت را هم راحت تکیه می‌دهی و نفست را هم...، و اگر این‌طور هستی، بدان که من، من ِ حالا، به تو حسودی می‌کنم
__

ببین، من همین حالا "باب فاسی" را جُستم و دیدم که نمی‌شناسمش!.. اما تو بیا و برای من از میانه‌ات با باب فاسی بنویس و از میانه‌ات با هرکس دیگر که من می‌شناسم/نمی‌شناسم، چون این جور ِ نامه‌ها را خوشم آمده و دلم می‌خواهد که برای هیچ‌کس نباشند و برای یک "آ"ی باشند که تو به من می‌شناسانی ( یک بازی هم هست برای تو، یک فرصت که یک آ بسازی که دوست داری، که دوست داری حالا، به من، بنمایانی)

این "چه همه"ت، چه همه "سلام آیدا" ییست

خداحافظ آ- این نامه که نامه نشد را شاید گذاشتم به جای پستی توی وبلاگ، حوصله‌ی چیز نوشتن برای آن تو را که زیاد ندارم، با اجازه پس- یرما

Tuesday, May 20, 2008

اعلیحضرت لخت نیستند، بلکه دستور به آزادی در انتخاب ِلباس دادند

توی نمایشگاه ِکتاب، وقت ِ خریدن ِ "کلّه‌"ی بهمن‌خان از ماهریز، پسره گفت هنر-معماری نبودید شما.. گفتم که نه، هنر ِ خالی ِ معماریش هم‌ارزِ با باقی و بلکه‌م قایم‌تر.. گفت اما من یادمتونه، دقیقا، که طبقه‌ی دوم ِ ساختمون فلسطین بود که دیده شدید.. چهارسال لااقل ِ آخرین بارِ حضور ِ من در اونجاست.. اصرار کرد که با اطمینان.. خواهره گفت به این دقیقی لابد حتی یادتونه که چی تنش.. نگام کرد.............گفت نه؛ پسره بلوز ِ آستین بلند ِ(؟!) آبی/طوسی طوری تنش بود

رنگ ِ لباس‌ها بادوام‌ترین خاطره‌ی تصویری من از آدم‌هاست و از خودم.. پلیور ِ سفید ِ سینمای ابن ِسینا، پلیور قهوه‌ای اولین شب ِ آشنایی، ژاکت ِقرمز بی‌صاحبش توش که آویخته شد به کوله‌ی سرخ ِ من در اولین همراهی، نارنجی ِ کاپشن ِ غول دریاچه در ماه‌رمضان ِ تا افطارها دانشگاه، چهارخانه‌های آبی ِپررنگِ پیراهن هم‌کلاسی ِ مرده... پلیور ِ سبز ِ تیره‌ی من که نخ‌های سفید را از روش برمی‌دارم، شیری ِ نرم که می‌پوشیدمش به خودمعصوم‌پنداری و آیا نبودم؟، کفش‌های آبیم که کَسی نشسته بندهاش را وامی‌کند، بلوز ِ یقه‌اسکی ِ قرمز ِ من که افتاده توی آینه‌ای غریبه (چه همه‌اش زمستان)...... پیراهن ِ ول ِ سفید باید بوده قبلا (به جای پیراهن ِ سیاهی که خواهره می‌گوید انگار که هیچ‌وقت جز در آن ندیده باشدش)، بلوز ِ آبی/طوسی‌طوری (مثل ِ پسره پاراگراف ِ قبل؟!) که تنش را در نظرم آورد، شلوار ِ مشکی‌وار ِ با شتک‌های گِل که پله‌های سینما-تئاتر را جلوتر از من می‌رفت بالا (بازی از اینجا شروع شد اصلا، فکر کردم هیچ در خاطرم هست!؟ و بود)..... این‌جور وقت‌هاست که خوشحال می‌شوم که جزو ِ انجمن ِ لختی‌ها نیستیم/نمی‌توانیم که باشیم، وگرنه به جای رنگ‌های پارچه‌ای چه در خاطرم می‌ماند، جور ِ پیچ‌‌وتاب و رنگ ِ پشم‌وپیل؟


عنوان: لباس تازه‌ی امپراتور- قصه‌های از نظر ِسیاسی بی‌خطر- جیمز فین گارنر- احمد پوری- نشر مشکی/ جهت توصیه و تبلیغ

Friday, May 09, 2008

There's nothing like the movies. Usually, when you see women, they're dressed. But put them in a movie, and you see their backsides


بدبینی است که فکر کنم فیلم‌های انتخابیش به افتخار ِ من؟، حافظه‌ اگر داشتم فقط و یادم می‌آمد چه داستان‌ها یک‌بار –کدام بار ِ کدام فصل ِ چه سال ِ چرایی- گفته بود از این زن -من چرا هیچ تصویر متحرکی ندارم ازش در خاطر- برام و این "که چه‌طور شده بود که اصلا حرف را کشانده بود"، معلوم می‌شد "چی" بینی است.. یک راه هست که اسکارلت جامه‌ی سرخت را بپوش و سرت را بالا بالا، یک راه هم هست که بزرگترین جایزه‌ی دنیا را می‌دادم به خودم اگر می‌توانست این بریدن را هم، حرف ِ یک نفر که نیست، یا فیلم‌ها که اصلا، این همه آدمی که من دوست دارم و فرصت ِ دیدارشان همین‌جاهاست فقط که می‌آید به دست، همین هفته‌ای یک‌بار.... تو اگر حوصله‌ی بریژیت را می‌داشتی، من می‌شدم خدنگ پناه‌گرفته در حضور ِ فِیکت، میل ِ همراهیت نیست انگار و من هم جزجرقه‌های نامطلوب ندارم در سرم که نکند به افتخار ِ منی که یعنی انقدر وقیح‌تر هم می‌تواند باشد و حالا یک‌جور ِ دیگر ِ پَست‌بینی هم که نکند معنیش این که "زن یعنی این و تو اصلا در چه ادعایی".. حوصله‌اش را نداری که باز، حتی اگر دستپخت ِ گُدار، حوصله‌ی من را داشته باش پس

می‌شود یکی از عصرهای تولدهای هرباره به همت ِ بی‌بی ِ همسایه، این‌بار با تارت ِ توت‌فرنگیش، با پیراهنِ اخرایی ِ بی‌مخلفات ِ روزهای دورِ تو، با گوشواره‌های آبی ِ بلند ِ قدیم ِ من.. خورشید را نمی‌بینم که کِی می‌رود پایین و آسمان می‌شود سیاه وقتی که تریستان و ایزولده آماده می‌شوند برای ابدیت، تئوری احمقانه‌ام را که ارائه دادم رخصتم ندادی به صحنه‌ی احتضار ِ تریستان یا واقعا تابش را نداری یا که هنوز نرسیده‌ام به مقام ِشراکتش که می‌گویی باید تنها

سال‌گشته‌گی است این؟ این بی‌هواترین‌ها و بی‌هوس‌ترین‌ها، همان‌جورِ نوشته‌ی اولین و حالا باز، این آشنا شدن‌های باهم بی‌آن که در میان باشد خواهشی حتی، نشانه‌ها را شناختن که جنازه‌ی بی‌سر را، جنازه‌ی بی‌سر ِ بی‌دست را، جنازه‌ی بی‌سر ِ بی‌دست ِ پشت/رو‌سوخته را؛ و نشانه‌ی من که تو از اولین‌بارها کشفش کردی و زیاد ِ آدم‌ها هیچ‌وقت ندیدند یا نپرسیدند با اینکه آشکارا

که به خود می‌پیچم ابروار، و نمی‌غرّم که نبارم اصلا، چرند می‌بافم پس ِ چرند که از دهانم در نرود که شانه‌هایت را دوست می‌دارم، که نکند عبور ِ از مرزی، حریمی.. میان ِ همه عریانی ِ چیزهای توی سر، بی‌مرزی ِ کلمات و این پنهانی ِ ابتدایی ِترین ِ چیزها، اولین ِ خواستن‌ها

عجیب ِ این روزهام همین تویی که با من و منی که با تو، که نمی‌فهمم چه‌جور شدنی شده/می‌شود اصلا، تو نمی‌گویی، من تصویرش می‌کنم، یک روز

_
Title: Le Mépris

Thursday, May 08, 2008

کاش‌کی کاش‌کی داوری داوری داوری

توی خواب ِ پریشبم مُردم، و تمام شدم. به همین سادگی، به همین بی‌مزه‌گی، همین است که هرکس می‌شنود می‌گوید بی‌خلاقیت، و خودم هم که بیدار شدم سه ثانیه بعد که چقدر لوس، یعنی چه تمام شدن!! نه از آدم ِ نصف شده خبری، نه حوریه و حوری

یک زنگ بود که به صدا درآمد، ما آدم‌هایی بودیم دور ِ یک میز، تند یک دستمان را با چیزی که توش دراز کردیم به سوی مرکز، گویی که جانم می‌رود، فکر کردم بارهای قبل هم این طور، یا حالا یعنی..، با ته‌مانده‌ی نیرو مزه پراندم که بیچاره آن که دوازده ثانیه‌ی دیگر نیست می‌شود، و آدم‌ها یک لبخند تلخ زدند، فهمیدم که باید بباورم، مهلت که گذشت اما پرسیدم یعنی که این بار من؟؟، لبخند تلخ... بعد برگشتم به آدم ِ کناریم که خانومم (این هم شده سابق‌ها، اما انقدر که سابقه داریم به رو نمی‌آوریم) - با لحن ِ تله‌فیلم‌های جمعه‌عصر ِ کانال ِ یک ولی بی که حرمانی یا اندوهی- گفتم پس به آدم‌ها (افراد ِخانواده تک به تک، هر کلمه با جان ِ کمرنگ‌تر) بگو دوستشان داشتم
بعد تمام شدم.
یک ثانیه فکر کردم که خوب پس همین، من که پی ِ نیستی اما...؛ ثانیه‌ی بعد دلم را زد؛ ثانیه‌‌ی سوم بیدار می‌شویم؛ دوباره که خوابیده بودم گفتم این ایلعاذر را یک قلپ آب سزاوار باشد، نوشیدم نیمه‌گرم را و به نیستهستی‌م ادامه دادم

Thursday, May 01, 2008

Order is the virtue of the mediocrity

یه کم مَن

سه هفته پیشا: الان چندوقته با جناب ِ وودی تعامل داریم، به صورت کاملا شرعی البت، ایشون می‌رن روی تخت، من صندلی و برعکس، بعد وقتی من در نوسان ِ سریع‌الوقوع میون این دو جایگاهم ایشون می‌رن روی لباسای در حال ِ رفع ِ بوی دود کنار ِ پنجره، یا مثلا میز.. در هرحال یعنی اصلا راضی نبودن از روی در و پریدن پایین
-استبداد ِ من را دست کم گرفته بودند، مجددا چسب ِ در هستند حالا-

زود که می‌رسم دم ِ خانه هنرمندان شلوغ شلوغه.. ترس ورم می‌داره.. من که فکر می‌کردم فقط یه افتتاحیه.. حساب ِ بهارا رو هم نکرده بودم.. آقای سفید وایساده اونور دورتر ِ حوض، من این‌طرفش..فکر می‌کنم چقدر وقته دیگه منم می‌رم اون‌طرف، چه‌قدر وقته دیگه همین یکی دوتا آشنای هم‌دوره‌ای هم نیستن و همه جوون‌ترا، چقدر وقته دیگه منم به جوون‌ترا یه‌جور نگاه می‌کنم که سلامت کو

بعضی لباس‌ها هست که تو سالی یه‌بار می‌پوشیشون، از قضا هرسال همون روز یه آدم ِ خاص رو می‌بینی، حرص می‌خوری که باز.. بعضی کارها هست که گاهی‌گداری ِ معدود، بعد دقیقا همون روزا یه آدم ِ خاص.. همینه که حضرت فکر می‌کنه من همیشه به اوپنینگ، چندتا جمعه‌ی سال مگه من همت می‌کنم اون راهو برم، چندتا جمعه‌ی سال مگه اون می‌خواد منو ببینه؟

جمعه ِ اصلا اون‌جور نشد که خیال ِ من، کلی خلوت و هیچ‌ فرد ِ قابل ِ ادامه‌دار کردن ِ معاشرتی هم نه، دختر ِ کوچیک معاشر ِ تازه هم که خواب مونده، این‌طور شد که منو خواهره برگشت رو پیاده تا پارک‌وی، با نفس‌گیری در باغ‌فردوس و خرید ِ فیلم‌های حضرات و بلعیدن ِ پنی‌لین

من همش در این خیالم که پارسال چه‌طور نفری یه شیرینی ِ تپل انداختیم بالا و پشت‌بندش هم پای‌سیب‌ها!.. با تمام ِ تلاش‌های خانوادگی و حتی از جان‌گذشته‌گی ِ من که به جای ناهار، سه روز گذشته و هنوز باقیه

__

الانا: یه فرضیه‌ی قریب به نظریه می‌گه هر فیلمی مارچلو و (بلکه حتی یا) سوفیا داشته باشه خوبه، این هم از تابعاته طبعا، فکر کنم قدیمی‌ترین فیلمی باشه که دیده شده توسط ِ من در ژانر ِ زن ِ خونه‌ی به جان‌رسیده
چه‌قدر جای خواهره خالی که تا هنوز عاشقانه‌ی مارچلویی بسراییم

دیر کرده، نشسته‌ام سر ِ پارک‌وی روی نیمکتی، زیر ِ نگاه‌ها وخانومه که گفت مثل ِ سیندرلا، فکر می‌کنم دِیت ِ هایِرد شده از این بهتر نمی‌شود، قربان‌صدقه‌اش هم باید بروم که بیست دقیقه توی خیابان

در نقش ِ دخترهای خوش‌بخت ِ کوچک جیک‌جیک در حضور ِ دیت ِ گرامی

درک ِ حس ِ زنده بودن اگر بخواهم، یک وجب معاشرت با حجیم کافی است، هنوز با یک جمله‌اش ده دقیقه از عصبانیت می‌لرزم... خوش‌رفتاری ِ زیاد کرده و من نگرانش، یک‌بار اگر بدرفتاری نکند با من خیال می‌کنم مریضی چیزی..، خانه که می‌آیم می‌فهمم چه خوش‌خیالی‌ها! ‌رفتارِ خوش کاسه‌ای بوده روی این نیمی که در انتظارم و من بی‌خبر.... چطور می‌تواند؟ چه‌جور من توانسته‌ام این‌همه معاشرت؟ که یک وقت‌هایی نزدیکترین آدم، که اسمش را گذاشته بودم دوست پی ِ آن‌همه لحظه‌های شاد و سختی‌کشیدن‌های با هم که امشب هم به وقت ِ خیال ِ خوش ِ من قاه‌قاه به خنده تعریف‌هاش... این چرخه‌ی مدام ِ بدی/ سعی در نیست کردنش/ خوبی/ چشم‌پوشی که رفیق.. اما پاره شد. دو اسفند پیش، که شب ِ کاشی‌های سفید و صورتی و باورم نمی‌شد ناروی از آن جنس را، رسید به مویی قطر ِ طناب ِ نگه‌دار ِ دوستی و من نادیده‌اش گرفتم با این چشم‌های به زور بسته نگه داشته که زیر ِ پلک‌هاش یک نقاشی ِ پررنگ گذاشته‌ام که همیشه خیال کند دنیا رو به خوبی، ذات ِ آدمیزاده بری از پلشتی.... اعتراف می‌کنم این موی بدجنس ِ موخوره خورده‌ی پاره و نازک را شاید گره‌ها زدیم، ولی اینجا شاهد، هیچ داروی معجزه‌گری سلسله‌ی موی دوست نمی‌سازدش، حتی اگر چشم‌های من تا ابد بسته بمانند.... ربع ِ مقدار ِ فعلی اگر بود حجم ِ بدی ِ این آدم، جا می‌گرفت در باور ِ من و تمام می‌شد، این همه‌اش به کابوس می‌ماند، باور نمی‌کنم.
حالا فکر می‌کنم کم‌اغراق‌تر از این لفاظی‌ها شاید، یا اینکه نوشته که شد سبک شدم، کلا به درک