Wednesday, August 31, 2005

زیر سرم می لرزد
ثلفن را توی روبالشی پیدا می کنم ،
خواسته بلند شوم و هوا را ببینم و کمی قضایای محبت آمیز
با چشم های بسته پنجره را باز می کنم
زمین خیس است و هوا کمی خاکستری ، شباهتی به صبح های دیگر ندارد
می روم زیر ملافه ی سفید
بوی باران می آید و باد را وقتی سرم را محتاطانه بیرون می برم می توانم حس می کنم
پاییز آمده ؟
زیر باران رفتنم آرزوست اما سپیدی ملافه را کنار نمی زنم ،
سعی می کنم باز بخوابم و آرزو می کنم خواب روزی بارانی را ببینم ،
از آنروزها که مال خواب ها و فیلم هاست ..

فردا می رویم اصفهان
فکر می کنم به فیروزه ای کاشی و رنگ سفال ها و آجرها
فکر می کنم به هیاهوی بازار و سکوت مسجد هاش
اصفهان همیشه انگار توی خواب هام بوده
خاطرات خودم را به یاد نمی آورم
فقط پری را می بینم که می دود توی مسجد خالی
و صدای اذان می آید

صدای موسیقیم قطع می شود
سرمیگردانم
تو خاموشش کردی؟ ، از مادرم می پرسم
گریه می کنی ؟ ، می لرزد
کسی مرده ، از دوست های قدیمی ، انقدر که از قبل از تولد من
انقدر که همه پرند از خاطره
تصادف کرده
پسر بزرگترش از من کم سال تر است
مات می مانم
بزرگترین مشکل من در چنین شرایطی ، مشکل مترسک جادوگر شهر از است
فکر می کنم لابد قلب ندارم ، پس چرا چیزیم نمی شود؟
پس چرا انقدر راحتم ؟
تمام جنبه های اندوهناک قضیه را می بینم اما انگار نه انگار ..

تلویزیون را روشن می کنم
ششصد و هفتاد و خرده ای توی عراق مرده اند ، بعدتر فهمیدم از شدت ازدحام جمعیت !!!!!!!
کلی آدم هم توی این طوفان آخری..
کاری نمی کنم ، می زنم جایی رکوییم برلیوز می گوشم ،
چرا چیزیم نمی شود ؟؟

اصفهان رفتنمان کنسل شد
کار پنجشنبه را قبول نکرده ام ، لعنت ، چقدر پرید ؟
بلیط کنسرت مرادی را هم که ندارم ،
اصلا تقصیر توست که با آن چشم های مسخره ی آرام و صدای مسخره تر آرامترت هی می گفتی " تو اصفهان نمی ری "
حالا امیدوارم بلیط یادت نرود

Sunday, August 28, 2005

این پست را هم که بنویسم ، رکوئیم تو می شود آخرین نوشته ی صفحه
از صفحه که برود _ مرده های قدیم باید برای مرده های جدید جا باز کنند _
یعنی انقدر نبوده ای که جایت بشود آرشیو ، _ با لایه ای خاک روش _
پس چرا هنوز دلم تنگ می شود ؟

دست هام شب ها می خواهند که باز بمانند
با پاهای وارونه آویزان
حواسم هم باشد یک وقت دختر عکاس / خبرنگاری ( یادم نیست کیم بسینگر کدامشان بود یا کدامشان خطرناکترند ) بلند نکنم
که نیمه شب هم چشم هاش کاملا بسته نشود و ..

آخ که چقدر خوشحالم می کند کسی که سری بتمن عنایت کند
_ خودم هم باورم نمی شد انقدر دوست داشتنی بشود برایم که بعد این همه وقت هی هوسش کنم _
یا کارهای دیگر این دیوانه ، تیم برتون را
عجیب دوستش دارم ،
دختر بچه مهمانم کرد به شکلات و پاستیل همراه با چارلی و کارخانه ی ...
داستان های نامنتظره ی رولد دال را دارم می خوانم راستی

با همه ی عشقم به جک نیکلسون ( ژوکر ) خفاش دارم می شوم انگار
با این شب نخوابی و روز ..

کاش مدادرنگی هام بودند و یک ورقه ی بزرگ
این طور ، راست خط ، نمی توانم بنویسم
هی مجبور می شوم شعبه های حرف هام را بخورم
بعد هی تاب می خورند توی سرم و من نمی دانم کجا جاشان بدهم

Thursday, August 25, 2005

عادت که نکرده باشی به در صف ایستادن
حقت است که نمایش را نتوانی که ببینی
همیشه که نمی شود مردم توی برف و یا هرم گرما توی صف
وتو خرامان بلیط بادآورده به کف

نوشته بودند ساعت 11 فروش بلیط
11 و دو دقیقه انجا بودم
صف 3/4 دور تالار گشته بود
نفری یکی..
6 تا می خواستم
چه فکری می کنم ؟؟؟؟

یک بار دیگر هم اما اقدام کرده بودم ، انروز هم آقای بلیط فروش نخواسته بود که بیاید
بعد هم که دیده بودم مدیر برنامه آشناست ولی همت دریوزگی هم نداشتم

آدم اول صف از شبش مانده بود و آخری که بلیط نصیبش شد از 3 صبح
بیاد بیاوریم نابرده رنج....

می دانم که پرت است
خوشحالم که خواننده ای نیست
اگر بی هوا کلاهت افتاد اینجا
این ها را اسباب یادآوری به منظور متنبه شدن و درس اموختن بگیر

مرثیه ای برای فنز که هنوز ته امیدی به دیدن بعدتر فیلمش دارم
روزی هزار بار بگو باید ازینجا بروم
و فکر کن رفته که باشی این نیستی دیگر
یک کس دیگر، چیز دیگر
و رفتن را معادل تولدی خودخواسته بگیر
با همان درد زایش
...
بنویسمش زیاد می شود

باید ازینجا بروم

Friday, August 19, 2005

پايين را نگاه می کردم ، گيج ، خسته
آقا من هيچ تصوری از موقعيت جغرافيايی اينجا ندارم ،
تا جايي که بشود سر را بالا گرفت و پشت دودها بودن کوهی را حس کرد ، همراهشان رفتم ..
چه راه دور ..
چشمم که خورد به تابلوی سينما بهمن ،
باورم شد که تمام شده .

چقدر دويده ام اين چند روز
چقدر صبح های زود ..
صبح های زود دانشگاه ملی ، دختر دبستانيي که اينجا بزرگ شد کو ؟
ظهرهای داغ فرهنگسرای بهمن ، شب های راهنمايي که سر ضبط مسابقه اينجا می گذرانديم يادم ميايد؟؟
شب های کوفته به خانه رسيدن ، اديت عکس ها ، حمام ، فردای باز زود..

چقدر عکس گرفته ام
چين و چين براق پيراهن های های عشاير و کردستان
پاهای حنا گرفته ی هرمزگانی ها ، برقعه های قرمز ، سازهای ابتدايي پرصدا
سفيدی تربت جامی ها ، خشکی مضراب دوتار
روسری های گل گلی اردبيلی ها ..

امروز زدم به سيم آخر ..
بلند بلند فحش می دادم و همه را می زدم کنار
فلاشم را می چکاندم توی چشم های غضب آلود محمد نوری که می دانم عکاسی شدن را دوست ندارد
آنهمه اصرار را که ديدم برای عکاسی شدن با مخمل خان ، عليرضای افتخاری
و او که می خواست برود ، داد زدم سرش ..
چقدر دوربين دست گرفتن وحشيم می کند ، انگار که کمان در دست انسان اوليه
يا خشم / شوق تک تيراندازی به هدف ناشناخته اش ..

اين هفته ، جشنواره ی موسيقی ( هنرهای آوايي !! ) دانش آموزان را عکاسی کرده ام ،
الان ديگر خسته نيستم
وقتی که عکس ها را می بينم
که پرند از رنگ
و ياد مهربانی های بی دليلشان

Tuesday, August 16, 2005

در راستای پست قبلی :
از تماس شما متشکريم

عقيميتتون هم گرچه باعث تاسفه ، اما ديگی که واسه ما نجوشه .. الخ

Monday, August 15, 2005

۱ ـ " يه کم به من توجه کن ، استحقاقشو دارم "

۲ ـ " ندارم يعنی ؟ می تونم اثبات کنم " ( روز بعد)

۳ ـ حداقل می تونی چيزی بگی در باب دعوت به خفگی ؟

۴ـ بی لياقت

Thursday, August 11, 2005

نشسته ام توی يک اتاق گرم ، خيره به پسر عينکی که به اخراجی های شريف می ماند و برای باوراندن حرف هاش شر و شر عرق می ريزد
فکر می کنم پدر اين آدم سی سال پيش برای به کرسی نشاندن کدام عقيده از کدام حزب عرق ريخته؟
چقدر راه است از خانه های تيمی و جلسات پنهانی در پی آرمانی
تا اين اتاق محقر آپارتمانی در جنوب شهر و جوانک هايی که برای قالب کردن تمثال های طلايی پاپ و ملک فهد و صليب و نقش خانه ی خدا ، آمار و ارقام تحويلت می دهند و رويای روزهای خوش و پول که همه چيز از اوست ..؟

تلفنی عجيب دعوتم کرده برای کاری ، بی توضيحی
و من پذيرفته ام اش ، از سر کنجکاوی ، احترام به يک آشنا ، وسوسه يا ناتوانی در نه گفتن..
حالا جزئی از اين پاروديم
با اين لباس های بی رنگ و چهره ای که تلاش می کنم بی بار نگه دارمش
و وسوسه ی بلند شدن و در سکوت رفتن
يا شليک خنده را سر دادن
جديت شان نگهم می دارد
من هيچ وقت با چنين اعتقادی از چيزی حرف نزده ام / به چيزی فکر نکرده ام ،
هميشه شايد و اما و اگر و گمانم ..

به خنده گفته بودم آرتيستم ما ، بی خيال این چرک دست
و ارتباطم را قطع کرده بودم با ديگری که در پی داخل کردن من بود ،
حالا باز همان دليل هاست
پول به شما کمک می کند تا به هدف هاتان برسيد
چطور می شود هر کس را به چشم گاوی ديد برای دوشيدن و در راه هدف ديگری گام زد؟
چقدر بيزارم ازين بازی ، چقدر بيزارم از کاسبی ، واسطه گری..

بايد روی لباسم بنويسم فاک گلد کوييست
بعضی درس هام را خوب خوانده ام
نابرده رنج ، گنج ...

Wednesday, August 10, 2005

تو دلم می گم
کاش يه آدم جالب باهام تماس بگيره
فرداش سيل اس ام اس و تلفن ..
آشناهای دور ، آدمای قهر ...

حضرت ، ميشه يه بار سفارشمو درست بيارين؟
من که تو پرانتز اوردم که کی جالبتره