Saturday, September 30, 2006

این چنین .. در میان شما زیستن .. با شما زیستن


اونجا دنج ترین کلاس بود .. سلف پرتره هام رو زده بودم به دیوار
لزجی نگاه آقای خدماتی و همه ی اون غریبه ها عکس ها رو سوراخ می کرد و تن من رو هم
استفراغ شناور توی تن من .. کاش می شد ایستاد دم در و اجازه ی ورود داد
آقای ریشوی معارف تنها کسی بود که واقعا ایستادم جلوش

کی می گه عکسی که می ره روی دیوار دیدنش برای همه مجازه ؟
کی می گه نوشته ای که می ره روی وب ، خوندنش برای همه آزاده ؟
کاش اینجا در داشت ، می شد ایستاد و اجازه ی دخول داد
امشب که با خنده از خوندن اینجا می گفتن
تنم سوخت باز .. کی گفته شما محرم برهنگی های منید ؟

با تمام وجود دلم خواست اینجا دیگه نباشه
اینجا که خونه ی پرنور خوش خیالی های من بود ، که برهنه می ایستادم جلوی پنجره های قدیش و
نور از پوستم می گذشت و تمام وجودمو پر می کرد
غریبه های رهگذر دستی تکون می دادن و می گذشتن
و من با یه لبخند گنده نگاهشون می کردم که دور می شدن و کوچیک و تموم

حالا اما زشتی نگاه هم دانشگاهی های هیزم هم هست با کثافت ریزان از نگاهشان
حالا اما بلاهت مسخره ی شما هم هست که فکر می کنید خانه ی بی در تفرج گاه عمومی است
حالا اما من توی اون کافه ها هم حتی معذبم

اینجا خونه ی پر نور دنج من بود
با تمام وجود دلم خواست نابودش کنم اما
فکر کردم مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست
بعد یادم افتاد جویبار کجا .. رودخانه کجا .. دریا کجا
از چاله به چاه هم نیست حتی
عین حقیقت است این عکس .. عین حقیقت زندگی من

همین جا می مانم فعلا .. این جا که دیگر خانه ی پرنور من نیست
از تصور اینکه سایه ای از من از پشت این پرده های کشیده می افتد توی شبکیه ی لجن گرفته ی شما عق می زنم

Friday, September 29, 2006

فکر می کند، مردم وقت ندارند، منتظر قطار بمانند


اول ـ یه هفته ست آفتاب ندیدم

دوم ـ ماني حقيقي كارگردان سينما از عاشقان و حتي كساني كه از اين فيلم متنفر هستند خواست تا درساخت فيلم مستندي درباره‌ي اين فيلم با او همكاري كنند
هامون قدیمی تر از اونه که نقشی توی زندگی من بازی کرده باشه
ـ تنها خاطره ش تا سال ها نقاشی های دیوانه وار آفتابه ای زن بود .. به محض شناختن جکسن پالک ، مهرجویی از چشمم افتاد ـ
ویرم گرفته که میل بزنم به این شازده بگم هامون رو بی خیال
اینجانب از شخص شماست که خوشم می آید
دلیل هم ندارم
پیش آمده ، گاهی هم اینجور می شود
دلتم بخواد
حالا کی ؟ کجا ؟

سوم ـ گفته بودم که
خدا يه وودی آلن گنده س


چهارم ـ خسته شدم بعد دیدن هر آدمی سه ساعت فکر کردم که چطور می شناسمش
و بعد یادم بیاد کلی معاشرت کردیم با هم مثلا
یا یادم نیاد اصلا
فراموشی کلی ، بهتر از این سایه های کمرنگه سیاله

پنجم ـ فوتبال نمی بینی ؟
هنوز انقدر انتلکت نشدم

ششم ـ خدای خیر دهد این بست فرندم را
که بس که بدعنق است و زود قهر کن ، روزه ی سکوتم را می شکند
و ترسش از خانه بیرون می کشاندم که مهتاب ندیده نباشم دیگر

Tuesday, September 26, 2006

Pure your gentle name, pure your fragile life


این عکس / زن ، سال ها نماد زیبایی تن بوده برای من
حالا از وقتی از قول پیکاسو خوانده ام که
«هنر، به‌کار بردن معيارهای زيبايی نيست بلکه آن چيزی‌ است که غريزه و مغز فرای هرگونه معياری ادراک می‌کنند
وقتی زنی را دوست داريم سايز ران‌هايش را اندازه نمی‌گيريم»


رفته ام توی فکر ، انگار ران هاش یک مقدار بزرگ است
البته اگر آن طور که فکر می کنم تینا مودوتی عکاس باشد خیالی هم نیست
انقدر جالب بوده شخصیتش که وستون واقعا سایز ران هاش را نبیند
حیف که زیر آن همه جذابیت و روابط و اسم های بزرگ
عکس هاش آن قدرها به حساب نیامده اند

سکانس مهمانی خانه اش توی فریدا یادتان هست ؟
کاش من آنجا بودم .. حتما روی دست فریدا بلند می شدم
تمام بطری را یک نفس .. ارزشش را دارد ، ندارد ؟


Sunday, September 24, 2006

Where are you now my fingerprints ?


نارسیسیم حاد ندارم ها
روزی چندبار که خودم را وزن می کنم
متر به دست که می ایستم جلوی آینه و سانتی مترها را نگاه می کنم
اما زیاده یا کم شدن چیزها آزارم می دهد
جای خالی این دندان عقل آزارم می دهد مثلا
یا پرشدگی آن دندان که هنوز بعد سه سال حسش می کنم
گرم های اضافه آزارم می دهد ، وای به وقتی که بشود کیلو
هیچ فکر نمی کردم کاملم ، اما از یک وقتی فکر کردم باید روی همان وزنی که هستم بمانم
حالا که دست کم پنج سالی گذشته یک کیلو و هشتصد گرم اضافه تر از آنم
هر روز من با این عددها که نگران دنبالشان می کنم شروع می شود
قد که سال هاست نمی کشم ، اما چندسانتی متر اضافه تر طول تنها افزایشی است که با شادی می پذیرم
موهای اضافه نباید باشند ، من سنگینی یک ابروی در آمده را هم می فهمم
لاک را چند ساعت بیشتر تحمل نمی کننم ، سنگین می شود دستم
مقدار ورود و خروج بدنیم باید نسبت ثابتی داشته باشد
حساب قطره های خون را هم دارم
این ماه جراحی کرده ام و آن همه خون .. پس خبری از مالیات ماهانه نیست
اشک که بریزم ، بعدش حتما آب می خورم




گاهی هم به آن نه ماه فکر می کنم
موجودی توی من ، اضافه بر تمام موجودی ریز حساب شده ام
ترسناک است ، نیست ؟
گمانم تمام روز عق بزنم

Saturday, September 23, 2006

رویاهایم را می فروشم


پریشب ، خوابم زیاد عجیب غریب بود و عجیب تر اینکه خیلیش یادمه
و مسخره تر اینکه می دونم هر تیکه ایش به کدوم رفتار روزم برمی گرده
هرگز وقتی دارید به یه دوست معمولی فکر می کنید ، عکس های نن گلدین رو نبینید

دیروز رفتیم تئاتر ادیپ افغانی
استثنا بعد آشغالایی که این مدته تو تاتر شهر دیدیم ، کار جمع و جور خوبی بود
این پانی پناهی ها اصلا زیبا نیست ، اما بسیار خوب بازی می کنه
گمونم دوستش داشته باشم
بازیگر مردش هم خوب بود
بعد خواب شب قبل ، دیدن نمایشی که روی خواب می چرخه ، یه مقدار ترسناک بود

شب های بعد از کتاب های مارگریت دوراس هم شب های سختی اند
همه چیز درهم و برهم .. توی خواب هم به این خانوم محترم فحش می دم

___

فصل به فصل پیدات می شد که خوابت را دیده ام
تابستان تمام شد ، توی خواب هات هم نیستم دیگر ؟
یکی از آرزوهای بزرگم این است که راه بیافتم بروم توی خواب مردم
آنوقت باز فردا زنگ می زدی که میایی؟ .. من خداوند خواب ها را می پرستیدم

___

پ.ن : این پست را نوشتم و داستان های کوتاه مارکز را دست گرفتم
تایتل نوشته ام ، اسم داستانی بود که خواندمش

Friday, September 22, 2006

you were Marlon Brando, I was Steve McQueen

اول ـ یادتونه تو قصه های صمد ، الک دولک دختر پادشاه از طلا بود
که من هی فکر می کردم که چی .. به جاش اسباب بازیای هیجان انگیزتر تولید می کردن خوب
* حالا اینم اسباب بازی گل پسر خونواده ی سلطنتی ژاپن




دوم ـ یه نرینه ای وجود داشت تو دانشگاهمون که از ترم یک کابوس ما بود
باید حواسمون بود که وقتی اون تو حیاطه اون طرفا آفتابی نشیم تا لیچاراشو بلند بلند نثارمون نکنه
می گفتن اخراج شده ، هم ورودیاش ارشد گرفته بودن و استاد شده بودن و اون هرروز می اومد
می نشست رو نیمکت کنار دیوار فارابی و دایرة المعارف اصطلاحات عامیانه ی ما رو غنا می بخشید
چند شب پیشا لینک به لینک رسیدم به وبلاگ این آقا و یک عاشقانه ی آرام آرام ازش خوندم
دستگیرم هم شد چرا این دوساله " یه مقدار" اهل شده بوده

حالا هی دارم فکر می کنم یعنی پشت اون صورتک کریه حلبی قلبی از طلا بوده؟
یا پشت نوشته هایی که سرشار از انسانند یه موجود بی شاخ و دم وجود داره؟؟
در نهایت که به قول هرمس مارانای کبیر : ما دقیقاً آنی نیستیم که می نماییم , گاس که حدودا هم

سوم ـ دیروز یه مقدار پایان نامه ی دانشگاه آزادی دیدم و یه مقدار هم خیالم راحت شد
کار آسونیه ، گرچه من مرض دشوار کردن کارها رو دارم

چهارم ـ استاد محبوب سابق
من توی این ترکیب همیشه شک می کنم ، منظور کسیه که پیش ترها استادم بوده ـ
ـ اما محبوبیتش همیشه به قوت خودش باقیه ، بس که ملوس و گول و ناز و خوبه
تقریبا پذیرفت که استاد راهنمای پایان نامم بشه و من که هیچ امیدی نداشتم اکنون بسیار شاد هستم
گرچه بله رو که گفت انقدر من عقده های این دوساله رو تو سرش زدم که گمونم پشیمون شد

پنجم ـ واقعا دوست داشتن جیمز دین عجیب تر از تام کروزه ؟
مردم چه بدسلیقه شدن

ششم ـ دوست خوشگلم رو دیروز تو خانه هنرمندان بی هدفم دیدم ، مسرور شدیم

هفتم ـ اون چیز اسفناج ، پیراشکی اسفناجه راستی
و الان هم فصلش نیست ، پس من چطور قوی بشم یهو ؟؟

هشتم ـ پریشب رفتیم خونه ی تازه عروس ، بچه ای که ادای آدم بزرگا رو در می آره بامزه ست
من چرا انقدر از این گوریل لنگوری اسکروچ صفت بدم میاد ؟؟؟؟

نهم ـ یه آدمایی وجود دارن که هیچی نیستن ، برای اینکه از این وضعیت زیر صفر در بیان
کافیه یه آدم دوربین به دست ببینن ، اینجوره که ناگهان روح امپراتور توشون ظهور می کنه و
صدای کیکاووسو می ندازن تو گلوشون و باد و بروت رستم توی سینشون و فریادشون میره بالا که چرا عکس می گیری
رسالت من اینه که اعتماد به نفس آدم ها رو بهشون برگردونم

دهم ـ یه چیزایی قروقاطی شده و من لبخند گشاد می زنم ، لبخند گشاد می زنم انقدر که عضلات دهانیم درد بگیرن
بسیار جالبه ، جاتون خالی


* A girl rides on a pony made with about 30 kilograms of solid gold at a jewellery store in Tokyo September 21, 2006. The pony, valued at a market price of 150 million yen ($1.28 million), is made in celebration of the birth of Prince Hisahito, who was born last week to Princess Kiko and Prince Akishino. (JAPAN)

21 Sep 2006 REUTERS/Toshiyuki Aizawa

Wednesday, September 20, 2006

ain't nothing to be expected



انگار قراره برم سفر طولانی .. شب همه چیزو شارژ می کنم
صبح آماده شدنمو دو ساعتی طول می دم .. هی وسطش می پرم زیر ملافه تا بشه صبح دیر
کلی طول می دم تا سی دی ها رو انتخاب کنم
و کلی خودمو راضی می کنم که خوندنی فقط بار سنگینیه و خوردنی هم .. فقط شیشه ی آب نازنینم رو می برم
! لباسای خواهره رو هم می پوشم که فکر کنم اونه که می ره بیرون نه من

بعد هی بنر ( یا بنل؟؟!! ) وجودم جیغ جیغ می کنه که من می دونم یه مشکلی پیش می آد
و اگه تربیت بدنی بهم ندن چی و وای یعنی تا کرج باید بکوبم برم و اگه دم در رام ندن چی
و اگه نمره هام معادل سازی نشده باشه و پایان نامه بهم ندن .. اگه بگن مدارکت ناقصه

سی دی پلیره انگار با موزیک سنتی مشکل داره .. من دلم مولوی شهرام می خواد.. نمی خونه
صد و بیست و هفت رو می بلعه و اونا هی سروصدا می کنن .. فکر می کنم بیشتر از موزیک
قصه ی این چهار ساله برام ..دانشگاه .. آدما .. شبای کنسرتا .. گاسیپامون حتی

همه چیز تنفرانگیزه برام .. انقلاب تا چهارراه که پیاده می رم بلکه آروم تر شم
این که اهل کشوری هستم که تیتر روزنامه هاش گول خوردن پاپه و عکسش قیافه ی نحس این مردک
پیاده روی ولیعصر که درب و داغون و کثافته
بیل بورده که حجت الاسلام پناهیان رو توی حسینیه ارشاد وعده می ده
کوچه ی بالاور که انقدر قناصه که هیچ وقت نمی فهمی کی ماشینی ازش قراره بیرون بیاد
تنم انگار پر از استفراغ در آستانه ی فورانه

دربونه دم در چیزی نمی گه .. خان اول به سلامت
انتخاب واحده کوفتیم رو می کنم .. همه چیز انقدر بد هست که به شوخی نزدیک تره
ـ وقتایی که بدی از یه مرزی می گذره حتی جایی برای ناراحتی نمی مونه ـ
تربیت بدنی تو امیرکبیر ارائه می شه .. می گم این بابام از اولیا الله .. هی گفت نگیر بالاخره تو تهران تشکیل می شه .. بهش خندیدم
مقنعه قرض می گیرم و دم در انقدر طفلکی با آقاهه برخورد می کنم که مسخره ترین مانتوی تاریخ امیرکبیر رو اجازه ی ورود می ده اما انگار دختر دونده ی رنگی چیز غریبیه اونجا

یهو زندگی شیرین می شه .. به جای بچه های زشت امیرکبیر هم من یه آشنای گولی رو می بینم .. بعد هم دوسته که میاد کمکم و می برتم جایی که باید و همه چیز به خرمی تموم می شه

به معاشرتای اندکیم می کنم و می زنم بیرون و حالا انقدر همه چیز خوب هست که
برم اونور چارراه که ببینم تیاتر شهر چه خبریه
مقادیری عکس چیده اند توی پیاده رو ، اول فکر می کنم عکس جنگ و شهید لابد
- هرچقدر هم عکاسی جنگ دوست داشته باشم خسته می شم که به عنوان صبحونه ، ناهار ، شام بدن تیکه پاره ببینم -
دو دلم که راهمو بکشم برم یا ببینمشون ..خبری از جنگ نیست .. حرفه صلحه حتی انگار
یه سری کار آدم مهمای فرنگیه
و یه سری کار چندتا جوون
به نظرم کار بامزه ایه ، یادم میاد چارسال پیش ما هم قرار بود یه همچین غلطی رو همین جا بکنیم
جالبی بیشترش هم اینه که آدما وای میسن و می بینن
اینم حالمو بهتر می کنه .. انقدر که پشت چراغ قرمز مقادیری خوشحالی موزیکی می کنم

صد و بیست و فلان حرومزاده هم که اینجا رو خراب کردن و خودشون آمستردامن و من کلی حسودی می کن
فکر می کردم فقط آقای فیلمساز رفته به منظور صله ی رحم .. اما حالا می تونم تصور کنم چقدر بهشون خوش می گذره
بد بویز گو تو آمستردام ! ( اصلش گرلز بوده که به قول خواهره بدگرلز که اونجا ساکنن ) این آشناهای ما
که همشون تلپ می شن اونجان که بد بویز محسوب می شن

توی تاکسی برگشت انقدر شاد غلت می خورم توی موزیکم که فقط آخرش متوجه می شم
مرده چه جور ولو شده رو صندلی و دختر کناریش انقدر چسبیده به من که اونطرف مانتوم خیسه کاملا

____

عصرش انقدر حالم خوب شده که برم موزه
آدم جالبا و آدم مسخره ها و آدم چندشا
از صندلی های سینماتک همیشه متنفر بوده / هستم / خواهم بود

هاه ! راستی من رضا رو بیشتر از عباس دوست دارم از این به بعد
تاحالا هم عکس های این حضرتو بیشتر دوست داشتم اما تصویر توصیفی آقای فیلمساز از اون آقا ، یخ زده و افسرده
توی دفتر مگنوم پاریس به نظرم جالب تر می اومد که از این به بعد اینجور نیست

ــــــ

بعدم که معاشرت طولانی با سابقا بست فرند
راستی هی دلم می خواست از چندتا روشنفکر واقعی بخوام با ما جوجه ادا دارها یه معاشرتی بکنن _
_ که جرات نکردم یا یه همچین چیزی

من بالاخره پامو توی اون کافه ی ترسناک گذاشتم و با وجود دادهای آقای صاب کافه
و میل مبرمش به چک کردن چراغ توالت خانوما هنوز زنده م

بعد هم که مجمع خانومای زیبا کمی اونورتر مشاهده شدن و به معاشرت طولانیم با اونا کردیم و
کلی هم با خانوم سرده آشنا در اومدیم از قضا

از اینکه تا زیر پوستم پر از بوی سیگاری که خودم هم کشنده ش نبودم حتی بشه
متنفرم ، متنفرم ، متنفرم

ـــــ

نکته اخلاقی
یک سری شروط هستن برای زندگی مسالمت آمیز بین آدما که اگه رعایت بشن
شرایط قابل تحمل تر می شه

ـــــ

یادآوری
من هی می ترسم کسی فراموش کنه
این چرت و پرتای طولانی من فقط جای حافظه ی کمکی خودمه
و احتمالا برای شما تهوع آوره .. پس جان مادرتون اگه می خواین فحش بدین نخونین

Tuesday, September 19, 2006

! جرم این است


اردیبهشت پارسال بود .. آخرین سفر گروهی با اون ماشین گنده های قراضه
نشست توی ماشین و گفت هفتاد و هشتو پلمپ کردن
من لابد می دونستم ، وقتی بود که بچه ها اونجا کار می کردن
ما خندیدیم .. تموم اون سفر به بهونه ی مسخره ی پلمپ شدن خندیدیم
.. به یاد سکنجبین خیاری که مهروا جون بهمون می نداخت .. عرقای گرونش
آدما همه بزرگ تر بودن و به ظاهر بی ربط .. اما پلمپ کردن هفتاد و هشت بهونه شد برای خاطره هایی از جوونی مهروا تا حالا
اردیبهشت پارسال بود .. آخرین سفر گروهی با اون ماشین گنده های قراضه
من بودم و مردای پیر ! اما هفتاد و هشت جای مشترکی بود که هرکس جدا تجربه ش کرده بود

سهراب مسخره با اون حرف زدن مسخره ترش توی کنسرت آخریه راجع به شغلای کاذب داد سخن داد
هوا گرم بود و ما چپیده بودیم توی اون اتاق مسخره ی زشت ترانه که من هی غر می زدم
چرا بچه ها توی پارکینگشون کنسرت نمی دن .. ما حاضریم همین پول بلیطو بدیم
سهراب گفت یه شغلایی هست مثل موزیک چی بودن که شغل کاذبه و جرم محسوب می شه
ما هم گفتیم ، لابد توی دلمون ، برو بابا .. شما که روی زمینید

بهش گفتم مثله اینکه رییس جمهو منتخب بدیم نشد برای شما
که فردای اعلام اسمش گفتید برای اولین بار به طور جدی به رفتن فکر کردم
گفت هه ! اینا که مجوز ندارن .. اون موقع ها کار غیر مجاز نمی کردیم
الان با پررویی کار بی مجوز می ذاریم
آلبوم صد و بیست و هفت تازه در اومده بود

از اون خوابای بیهوده ی بی وقت بودم .. ظهر مجلس ختم بود و عصر داشت حروم می شد
صدای اس ام اس بود که هی فکر کردم توی خوابه و بی خیال
.که انقدر پررویی کرد تا ببینمش که نوشته بتهوون پلمپ شد
همین و جواب چرا هم که هیچ
که من زنگ بزنم به مامانه که اونوراست و مجبورش کنم بره ببینه چی شده
که قفل رو ببینه و مغازه دار بغلی بگه بلیط کنسرت فروختن آخه و مامانه فکر کنه کارشون همین بوده خوب
که من بدونم چشمای آروم آقاهه چطور عصبانی می شه و جرات نکنم از خودش بپرسم
و برادره شمارمو نشناسه و با اون بداخلاقی همیشگیش بنویسه پلمپ شد. چراش طولانیه

من می دونم که اینکارا همش بازیه و چندروز دیگه باز اون پسرا اونجان
که ما دوتا بپریم تو و سلام غرایی بدیم که همه ی آدمای دیگه برگردن و
باز هیچی هیچی نخریم و ساعت ها لنگر بندازیمو و اونا هی مسخرمون کنن که از وقتی خواهره
کوچولوی کوچولو بوده ما دوتایی به اونجا یورش می بردیم
و من هی بعدش خوشحالی کنم که هیچ وقت به رومون نمی آرن توقف بی جا مانعه کسبه

دیروز با خانومه تازه آشنا شدیم
غیبت آقاهه که پیش اومد معلوم شد منم دانشگاه هنری استقس داریم
اگه غیبت این آدمای مشترک نبود .. چه حرفی داشتیم با آدمای به ظاهر بی ربط؟
امروز خانومه بود که اون خبرو داد
شب که توی روزنامه خوندم از پنجشنبه
عذاب وجدان گرفتم از حرفای دیشب

من می دونم اینا همش بازیه
دهن خواهره رو هم می بندم اگه باز بخواد بگه کفش فروشی می شه حالا
مثل دی وی دی فروشی های بیژن
اما از این که اهل این آب و خاک و لجنم متنفرم ، می دونستی ؟

Monday, September 18, 2006

حافظه ی کمکی

تا من می آم باز آوای خواست سینگل مام بودن رو سر بدم .. فامیل گرامی یه کاری می کنن که بی خیال شم
بالاخره بچهه یه شب اینجا بود .. بدون اینکه از پنجره پرت شه بیرون
با اینکه خل دوست داشتنی منه .. اما صفت غیر قابل تحمل هم بهش اضافه شد
از "به مامانم می گم " های بچه ها متنفرم
باید یه بابای مهربون بچه دوست کدآقا برای دخترم دست و پا کنم

ــــــــــــــــــــــ


جمعه .. شهرام ناظری
علی رغم پیش درآمد بی خود توی ترافیک موندن .. بوی لنت
راننده ی ماشین بغلی که من نمی فهمیدم چه خدمتی براش از دستم برمی آد که عین سگ گرسنه نگاه می کرد
نانسی و بنیامین .. آدرس اشتباه روی بلیط .. پیاده دویدن
من می دونم جامون بدددددده های مستمر من

علی رغم پرده ی ملافه ی تخت شوهر مرده ی آویزون و تصویرهای بد
علی رغم صدابرداری بد .. نور بد .. دکور بد .. بوی کرم خیار که مستمر و باجدیت می خورد توی دماغم
نوازنده هایی که بهشون اعتماد نداشتم .. دیدن آشناهای دور ـ دور به جای آدم جالبا

یک ـ جامون اصلا بد نبود .. ممنون آقا .. گرچه سنگینی آدم های بالای سر روم بود

دو ـ دیگه هیچ وقت اون شب پنج سال پیش سعدآباد برام تکرار نمی شه
اون همه درخت بالای سرم و تکون تکون خوردن های تنم و صدای وحشیش که می پیچید توی درختا و باد و من
همون وقتایی که فکر می کردم اژدهاست .. عربده می کشید و آتیشش می پاشید بهم
حالا می تونم فکر کنم پیر شده .. بعد هی بخونه بخونه و نفس داشته باشه و من بفهمم هنوز
چقدر هست .. می دونی چقدر نگران روزهاییم که این آدم ها نباشن ؟

اولاش هنوز تو مود غر بودم .. که اگه می خواد آهنگای دستانو بخونه چرا با خود دستان نه
بعد البته دیدم پژهامم هم دست کمی از پژمانم نداره
اژدهای رام هم دوست ندارم .. حتما باید زنجیر پاره کنه
وقتی زمستان شجریان اون همه خوب و یخی و آبیه ، کاش دست از زمستان زرد و
نارنجیش برداره .. ازون حنجره صدای آبی در نمی آد
کردیاش رو هم دوست نداشتم .. یعنی می تونست خیلی چیزای بهتری باشه
کابوکی که قر مبسوطی بدیم مثلا و یا خورآوا که دیوانه کنندست

سر "شان بده به شانه م" گفتن هاش اما مقداری تلاش های حرکتی کردیم
_ که من خدارو شکر کردم که صندلی آشناها انقدر دور هست که یادشون نیاد سر تلاش برای رقص دسته جمعی
توی مهمونی چه گندی می زدم من توی ریتم و هی یادم می رفت اول کدوم پا _

بعدش اما انقدر نعره زد که یادم بره همه چیزای بد
من عاشق این مجموعه ایم که حافظ آهنگسازش بوده و "من چرخ گردون بشکنم " یکیشه
چرا آلبومش در نمی آد که من هزار بار بشنوم و خل بشم
حافظش اون آدمیه که من حاضرم بپرستم .. بهتون اطمینان می دم

جمعه .. شهرام ناظری .. علی رغم همه ی حاشیه های بد .. بدبینی های من و حرف بدگویان خوب بود
درسته جادوش کمرنگ شده .. اما هنوز هست
توی راه باز چشمامو بستم .. دعا کردم بمونه بمونه بمونه

ــــــــــــــــــ



این قهرمان بزرگ تر از آن است برایم که بمیرد


_________


شنبه .. هیچ عقلی دیگه ندارم .. هیچ

_________


یک شنبه .. تولد آشنای محترم .. آقای قالیباف ـ دامت وجوده
چرا هیچ کس به من نگفته بود این موجود انقدر جالبه ؟؟؟؟
همدانشگاهی بزرگ ماست دیگه

Sunday, September 17, 2006

به خاطر عروسک های تو

پست قبلی رو که می نوشتم اصلا مرزبندی بین با / نا فهم ها برام مطرح نبود
درواقع هیچ ترجیحی برام وجود نداشت
تنها مساله م تفاوت بود و غریبگی
ترس از بیشمار آدم هایی که می توانستم باشم و نیستم
انتخاب هر انجیری به معنی از دست دادن بقیه ست* و این خیلی وحشت آوره
و به جز این شناختن آدما سرگرمیه بزرگیه
این فاصله ی بزرگ .. این هیچ ندانستن .. به منزله ی از قافله جا موندنه برای من
که ترس از پیری رو هم به همراه میاره

گاهی هم اینجور می شوم .. فکر می کنم
چرا دبیرکل سازمان ملل از آقای ولنتینو محترم تر است ؟
چطور سرخی زخم ها مقدس شد و سرخی لب ها نه
ارزشمندی چیزها را که تعیین می کند؟

اگر هدف زندگی ـ یا یکی از هدفهاش حتی ـ رضایت خاطر خودمان باشد
جور دیگر اگر زندگی می کردیم بهتر نبود ؟

____

این بازی رو دوست دارم خیلی

____

* صفحه ۸۴ ـ حباب شیشه ـ سیلویا پلات




Saturday, September 16, 2006


سر انتخابات ریاست جمهوری که معین اون جور شد
فکر کردم اصلا چطور اون روزای آخر که یهو تصمیم گرفتیم رای بدیم
تصور کرده بودیم ممکنه رای بالایی بیاره .. کافی بود به عکس ها نگاه کنیم
توی همه ی عکسهایی که خبری از طرفدارای معین توش بود یه سری آشنا می دیدی
دوستای دبیرستان .. دانشگاه ..بچه های زمین .. گفتگوی تمدن ها .. بی بی اس
یا اون روز توی استادیوم .. استاد محبوب .. همون جوونایی که دربالا ذکر شد
مامان دوسته ..خانومه که میومد خونمون کار می کرد سال ها

دیروز بیکار بودم .. رفتم سی صد و شصت گردی
به عکس های آدما نگاه می کردم .. ادبیات به کار رفته در نوشته ها
فکر کردم چقدر دور

باباهه می گه سوار اتوبوس شو .. برو توی خیابون راه برو
موزیکمو توی تاکسی خاموش می کنم ، به حرف های آدما گوش می دم .. اما همه ی آدما رو که تو اینجور جاها نمیشه دید

دیروز فکر کردم چقدر دور و یاد دانشگاه افتادم که حرف های سال اولی ها رو نمی فهمیدم ، وقتایی که مچاله می شیم یه گوشه و نگاهشون می کنیم .. تازه ته تهش یه چیزای مشترک زیادی هست بینمون
یاد استاد پیره که می گفت یه کتاب اصطلاحات مخفی خریده و یواش پشت سر جوونا بازش می کنه و حرفاشون رو برای خودش ترجمه می کنه ... یعنی منم پیر شدم ؟

محدوده ی دوست هامون که هیچی .. نهایت اختلافمون بین آدماییه که موزیک کلاسیک گوش می دن تا اونایی که جز گوش می دن
کسایی که آبسترکت اکسپرسیونیسم دوست دارن و کسایی که ندارن .. ادمایی که عکاسی مستند می کنن و آدمایی که نمی کنن
محدوده ی آشناهام هم .. از پیر تا خواهره پونزده ساله ی من .. اختلاف اون قدر زیاد نیست

دیروز من فکر کردم چقدر دور و یاد ستاد رفسنجانی افتادم
که به سرگیجم می نداخت

یه دوستی توی اوج ارکات می خواست یه نمایشگاه بذاره از عکس های آدم ها توی اونجا
پسترشم چاپ کرده بود که جلوشو گرفتن
اون موقع ها ته یه دفتریم نوشته بودم دخترهای ایرونی چقدر سکسی اند و چرا من نیستم
ـ درسته که یکی از این چشم های پرسایه ی عشوه گر به قدر یک صدم دوست های در هم برهم خودم
تحسینم رو بر نمی انگیزه ـ مودبانه ی ترن آن شدن ـ اما این فالوس ها و کلیتوریس های دوپا سکسی اند دیگر ! ـ

وقتی می نویسم چقدر دور .. دیدم از بالا نیست .. می فهمی .. یه زمین مسطح که همه مون توش پخشیم
من فقط فکر می کنم با خیلی از این دایره ها می تونم حس نزدیکی داشته باشم .. با دوستای جدی بابام که به هم می گن آقای فلان در اوج آشنایی تا اون خانومه که شش سال از من بزرگ تر بود و میومد خونمون کار می کرد و ده سال بود ازدواج کرده بود و من از عذاب وجدان خودمو تو اتاقم حبس می کردم تمام مدت کارش ، اما با آدم هایی که دیروز عکسشون رو دیدم
انگار هیچ آشنایی ندارم .. هیچ آشنایی ! و این آزارم می ده

من فقط فکر می کنم به جای این دایره ای که توش هستم می تونستم جزئی از اون دایره باشم
می تونستم هفده سالگی داشته باشم با چشم های پر عشوه و بدن کش و قوس اومده توی یک عکس
واونوقت آیا خوشبخت تر نبودم ؟

Wednesday, September 13, 2006

صرفا به جای حافظه ـ توصیه نمی شود



باز خودم را برای زندگی فصل سرد آماده می کنم
یک شنبه بالاخره رفتم دانشگاه ، جهت نمره بینان و استادشناسان و کسب تکلیف
طبق معمول بی ثمر .. نمره که هیچ .. استاد خوبه هم که نمی آد
هفت ترم به امید آزادی انتخاب این یکی کارگاه رفته ام که حالا بگن فقط تبلیغات و پرتره
تمام راه لت ایت بی گوش داده ام که غصه نخورم اما ... تقریبا بیچاره شدم .. گه بگیره .. لت ایت بی

از دم در باز پارچه ی سیاه و قرآن بلند ، وا رفتم .. این بار کی
پدر یکی از کارکن ها بود و مادر یکی دیگه، خبر مرگ دانشجوها که بعد از انتخاب واحد بلند می شه
دم در صدای موزیکو قطع کردم که اگه چیزی گفت بشنوم و بی جواب نذارم خدای ناکرده .. اما حراستیه چیزی نگفت .. باز شایعه ی مقنعه و پوشش اسلامی .. خود آدما به استقبال محدودیت می رن

سیستم کتابخونه مجهز شده .. کلی خوشحال اسم کتابای نود فوتوگرافی و نن گلدین و رترسپکتیو سیندی شرمن رو قطار می کنم که تهش خانومه بگه همش امانته و من که می گم نیست یا نمی خواین بدین بهش بر خوره .. حالا تمام سال به تلاشم ادامه می دم .. من که می شناسم اینا رو

با دوسته به مقدار کافی حرف اندرون اجتماعی
ـ یه چیزی در مایه های غیبت یا گاسیپ ـ زدیم .. مردم چقدر احمق و متوهم اند

برداشتن رو نقاشی دیواری بچه های ارشد رنگ سفید زدن

من تقریبا از این مکان مقدس و آدم هاش متنفرم

عصرش هم رفتیم خانه ی هنرمندان .. با نسل جدید و همسر سید حسن نصرال
عکس ها رو که زیاد نمی شد دید توی اون شولوغی اما چیزی که خیلی دوستش داشته باشم هم ندیدم
افتاده بودم روی دور صمیمیت بیش از حدم و ادم ها رو هم که هی اشتباه می گیرم
کافه ش هم که شولوغ بود و راهمان ندادند و من به وصال چیز اسفناج
ـ به خدا اسمش یادم نیست که کرپ بود یا چه کوفت دیگه ای ـ م نرسیدم
و بی حس و حال خودمون رو رسوندیم هفتاد و هشت که من فکر می کردم اصلا خوش نمی گذره اما آقای صاب کافه
سنگ تموم مهربونی گذاشت و آشنا جالبا رو هم دیدیم و نقطه بازیمون رو هم کردیم

شبش هم که از شجره نومچه خونی شروع شد و پشت بندش هم گرلز تاک و هوا روشن بود که درتی تاکو رها کردیم

حالا اینا رو می نویسم که اگه از دوشنبه صبح فقط داره خبر بد می رسه
و من شدم بیبی سیتر و سوپ پز .. یادم باشه یه نقطه های روشنی هم هست
مثل عرق تلخ آویشن که وسط فریادامون با لذت پایین می ره

پ.ن
خواهره شرق دیروزو که بست گفت اگه می دونستن ممکنه آخریشون باشه بهتر درش می اوردن
اعتماد ملی و آفتاب نخوندنشون بهتره .. از روزنامه ی بدرنگ متنفرم

Sunday, September 10, 2006

چقدر دور میدان چرخیدن خوب است


مشارکت مجدانه ی هنرمند مردمی ـ همون سلبریتی ـ در امر تولید و انتخاب عکس
یا موجودی که جمعه ی دیر ما را نجات داد



Friday, September 08, 2006

Where have all the bastards gone?


Nobody likes you...
Everyone left you...
They're all out without you...
Having fun...



من دارم سعی خودم را می کنم که خوش بگذرد
حضرت کوئن تمام روز صدای گاویشان را ول می دهند توی خانه
تلویزیون فیلم شابرول نشان داد
ویرجینیا وولف پشتش را کرده به من

اما این طور نمی شود
نمی توانم

ارتباطاتم را برای بار هزارم این تابستان چک می کنم
هیچ مایل به معاشرت هستید ؟ از چند نفری که هنوز می شود می پرسم
یکی که دائم المریض است
آن یکی می گوید بیایید خانه ی ما فیلم ببینیم
این کار را که خودمان هم می توانیم بکنیم .. معاشرت عمومی تری می خواهم

آدم جالب های کافه که رفته اند مسافرت
جای غریبه هم دیگر حوصله ندارم تنها
باز رفتم وسایل سفر و پیک نیک خریدم .. خوش بینی مرضی معنیش می شود این

هیچ مایل به معاشرت هستید؟
این دوهفته را هنوز می شود نجات داد .. این دو روز را

Thursday, September 07, 2006



توی شلوغی و تاریکی میاید جلو
پیشتر سلامی کرده ایم و رد که شده من اسمش را پرسیده ام
همانی بوده که حدس می زده ام ، خوب است ، تقریبا خیلی خوب
قبل ترها توی نمایشگاه عکسی توی فلان گالری مدل یکی از عکس ها نبوده اید، می پرسد
می مانم چه جواب بدهم ، خیلی خیلی وقت پیش بوده و نمایشگاه گروهی بوده
و آن عکس میان آن مجموعه گم در گوشه ای
می گوید که آن وقت ها آن جا کار می کرده ، عکس را دوست داشته
خاطره ای از عکس ندارم ، یعنی درست نمی دانم کدام ان مجموعه که ماه ها زندگی مان شده بود
یادم میاید یکی دوسال پیش هم
دختر ، که لابد همین بوده ، که آن وقت یک جای دیگر کار می کرد،
گفته بود شماها همان هایید که زیاد می امدید گالری فلان
ان جا آب و هواش خوب بود و بهانه بود که ما را بکشاند
و بعد جایی نشستن و خوردن باشد یا کوه را بالا رفتن و یا دنبال صدای آب کوچه پس کوچه ها را





حالاست که یادم رفته به روزهای کارهای مفید و نمایشگاه های پشت هم
جگرکی های نزدیک این و چای و شیرینی آن جا
و آن آقای دیوانه که بار آخر آن تابستان وقت فرار از چرت و پرت های بی پایانش خوردم به در و دستم کبود شد
به دوستی هایی که تمام شد
توی شلوغی و تاریکی ، فقط آن چندوقت زیاد زندگی مان از خاطرم گذشت
شب های طولانی اتاق من و روزهای سرد عکاسی از جاهایی که مال من بودند

تقریبا چیزی باقی نمانده
نه عکاس
نه جاهایی که عکاسی می شدند
نه آدم هایی که عکس ها را می دیدند
من مانده ام و این اتاق خاک گرفته و آن نقاب سرخ توی پلاستیکی که حتی شفاف هم نیست
و برای فهمیدن محتواش گاهی لمسش می کنم
گاهی سعی می کنیم هم را ببینیم ، به حرف بیشتر
پای عمل که بیافتد جاخالی می دهیم ، هیچ کدام که سرجامان نیستیم ، رودخانه هم خشک شده

ـــــــــــــ

پی نوشت

عکاس گرامی ، من را با انگشت پایی تعویض کردی
حداقل کاش می دانستم مال کی که بروم آن را با ناخنی ، کف دستی ، بازویی ..تاخت بزنم
گردن جزو جاهای خیلی شخصی است .. نمی شود دست هرکس و نا ..
حالا هم نمی گویم کدام این ها انتخاب تو بوده تا فاعلیت من را از یاد نبری
گاهی من این عکس ها را کار خودم می دانم ، گفته ام بهت ؟

زن گفت ، آشنا هستید ، فکر کردم شاید هم که عکس پرت نشده باشد کناری
اما از پشت نقاب .. لب ها فقط .. اشتباه می کنید حتما
بی ربط و باربط می رسم به تو ، ببین

Wednesday, September 06, 2006



یک وقت هایی زیبایی و خوبی گلی و اسم آن مرد چشم سبز دوست داشتنی پشت کار هم
افاقه نمی کند

طبل بزرگ زیر پای چپ را بیشتر از به نام پدر دوست داشتم


پاهام را سفت بغل می کنم
برای هیچ آرمانی ازشان نمی گذرم

Tuesday, September 05, 2006

دیشب که این عکس ها
2006 MTV Video Music Awards
رو دیدم ، اینجا
فکر کردم پارسال این وقت نبود .. یک روز بود توی پاییز گمانم
ـ همیشه پاییزها یاد من می کنی ، از وقتی که معنیش از کنار هم گذشتن نیست ـ
تو داشتی جوایز را می دیدی و ما همان یک بار را شبانه با هم حرف زدیم
گفتی شکیرا برده ، ما هیچ وقت در زندگیمان ام تی وی نداشتیم
من شکیرا را دوست نداشتم .. پارسال که قیر! می ریخت روی تنش پشت تلفن به نظرم زیاده از حد جلف آمدی .. من پانزده سالم نبود
توی این یک سال از این دختر صدا کلفت وحشی که تمام تنش تکان می خورد خوشم آمده راستی

.. نباید این وقت سال بوده باشد .. گمانم یک روز توی پاییز

ظهر بود که پیغامت را دیدم .. جواب که دادم و جوابی نیامد فهمیدم بیشتر از دوساعتی دیر
نوشته بودی یه هو .. هوس کرده ای
بعد این همه وقت
بی خود یادت نکرده ام .. راستی راستی پاییز نزدیک است انگار
کلاس یک شنبه هام هم تمام شد
تنها راه ارتباطیم با آدم های بیرون
وقت چایی بین کلاس ها که تنها می نشستم توی کلاس و سرم روی پاهام یا میز
می فهمیدم چرا مدت هاست از کلاس های بیرون فراریم
اما آشنا شدن با این همه اسم ارزشش را داشت

برای شاد شدن بیهوده راه حل مسخره ای دارم
با دید بد وارد جایی می شوم .. روز اول که به اه اه این آدمه اینجا چه کار می کنه
و شت ! اینو چه به این کلاسا .. گذشت
از بار بعد از شناختن هرکدام از آدم ها ذوق می کنم
از کشف اینکه آنقدرها که به نظر می رسید از مرحله پرت نیستند
خانوم های این کلاسه که اکثرا آدم مهم بودند یا قدیمی
اما مذکرین ... گاهی انقدر به تفکیک جنسی کلاس ها معتقدم که نگو
بس که سوال های بی ربط می پرسند هی..هی
این طور بود که تا بار هشتم نتوانستم دید روز اولم را کنار بگذارم
اما دیروز یک مقدار غصه م شد که همین جور گذشتیم .. خداحافظی بی هیچ نشانی

عبورهای اجباری از کنار پارک ملتش را هم دوست داشتم
که دوهفته پیش برای اولین بار امسال سروصدای زردی های زیر پام را شنیدم
وقتی سرم گرم سبزهای توی هم بالای سرم بود
یا حس پاییز دیروز که یک هو دلم تنگ شد
و هرچی فکر نکردم نفهمیدم برای چی / کی
توی کوچه ی خودمان حس تابستان نبود / پاییز هم .. چون بهار بود آن روز
دلم لاله می خواهد

Saturday, September 02, 2006


بالاخره عروس شد دخترمون
انقدر نگران همه چیز بودم که هی باید به خودم یادآوری می کردم عروسی من نیست

دو هفته درگیر لباس خریدن بودیم
لش ویتغین هم که نیستیم به قول خواهره
و درواقع بیشتر وقت به مسخره بازی و سروصدا توی پاساژها می گذشت .. گمونم تا یه مدت هیچ جا راهمون ندن
نقشم هم که معلوم نبود .. دوست صمیمی عروس .. ساقدوش یا خدمه
هدف ها هم واقعا زیرکانه انتخاب می شد
تجریش که برسه به نیاورون و فرهنگسرا و شهر کتاب
میرداماد که خودش جزو مکان های استراتژیک محسوب می شه
و معلومه به جای لباس فروشی های برق برقوش کجا لنگر می ندازم
ونک هم که می رسه به گاندی
لباس ها هم که همه زشت .. این سال رجعت به دهه ی هشتاد امیدوارم زودتر تموم شه
مردم هم که شهوت خرید افتاده به جانشان .. جای سوزن انداختن نیست توی مغازه ها
_ کار به جایی رسیده که استاد محبوب سابق هم حین پاساژ گردی رویت شدند_
آخرش هم هول هول اولین چیزی که به تنم می رفت را برداشتم
که زود خودمان را برسانیم پشت یکی از میزها و یک .. دو.. سه مان را بازی کنیم

تا برسم به آرایشگاه و زیر آن همه رنگ نشناسمش ، باورم نمی شد
حسابی بزرگ شده بود

برای اولین بار سوار ماشین عروس شدم
اولین دوست تقریبا نزدیکم بود که متاهل می شد .. انگار باید کم کم عادت کنم
و برای اولین بار اون کار رو هم انجام دادم
همون کاری که اسمش زیاد آبرومند نیست اما هیجان انگیزه
مخصوصا اگه عروس دوست خل خوشگل من باشه
عکاسی عروسی !

تو این مدت به این نتیجه رسیدم که اگه دوستام یاری کنن
عروسی من کلی هیجان انگیز برگذار می شه
دوست میک آپ آرتیست و طراح لباس و فیلمساز و عکاس و مزقون چی و دکوراتور و کافه چی
و ... همه ی کارای مفید دیگه رو دارم
فقط به گفته ی مامانم حیف که هیچ کدوم وظیفه ی دامادی رو برعهده نمی گیرن

اولین عروسی بود که تقریبا خوش گذشت .. یعنی به جز موزیکای بد و سرو صدای زیاد
بوق زدن پایانی رو هم که گول خوردیم و به وعده ی یه مهمونی جالب رها کردیم
که فقط به خداحافظی دم در رسیدیم و اصلا هم جالب نبود
کلی غصه خوردم که مراسم گل پرت کنی رو از دست دادم
.. حالا باید تا عروسی بعدی صبر کنم ، بلکه