Tuesday, May 30, 2006

بهترين قسمت اين نيمه ـ بزرگ بودن
ـ سال های بين مدرسه و کار ـ
صبح هايی است که می مانی توی تختخواب
فقط برای اينکه می خواهی
نمی روی دانشگاه
فقط برای اينکه نمی خواهی

عمل به خواستن ـ نخواستن های بی خودی
توی بچه گی اجازه اش را نداری
توی بزرگسالی بی منطقی لازمش را
بهترين قسمت اين نيمه ـ بزرگ بودن

امروز ماندم خانه
کلاس استاد پير بامزه ی محبوبم هم بود
بچه ها که پيغام دادند که نگران شده اند
هيچ دليلی به ذهنم نرسيد ، بهانه ای هم
فقط نوشتم دانشگاهم نمی آمد
پاپيم هم نشدند ، درک کردنشان را دوست دارم ، که همه شبيه هميم

صبح با اینرپرتر شروع شد
نیکول نازنین فراانسان و شان پن عزیز
ته فکرم یک چیزی تکان تکان می خورد راجع به سفیدهای امریکایی عزیز که صلاح دنیا را می دانند
ته فکرم یک چیزی از این مد توجه به کشورک های دیگر تکان می خورد
مهم نیست اما
مهم ته تنم هست که مدت فیلم را تاب آورد
ـ منتقد اعظم ـ
مهم ته چشمم هست که خیس شد
مهم ته دلم هست که فیلم را دوست داشت

شب
Love on the run
فرانسوا تروفو
هی فکر کردم باید از قبلش چیزهایی را می دانسته باشم
ارجاعات به جای کامل تری بایدم می برد
!! بعد دیدم بعله
از چهارصد ضربه پنج فیلم گذشته تا رسیده ایم به این آنتوآن دوانله سی ساله
بعد من حتی چهارصد ضربه را هم نداده ام ، در کمال شرم و خجلت البته
یک ذره ی زیادی که فیلم سنتیمنتال هپی اندینگی بود
خود جناب تروفو هم گفتند که دوستش ندارند
اما انگار یک چیزی داشت که از باقی فیلم های این دست جدایش می کرد
چندوقت پیش هم مولتی ویژن یک فیلمی نشان می داد که ترجمه ی اسمش می شد عروسک های روسی یا همچین چیزی
به نظرم شبیه آمدند این دوتا فیلم با هم
این فرانسوی های دیوانه یکجوریند
سطحی بازی هایشان هم تومنی هفت صنار متفاوت است با نوع امریکایی

Monday, May 29, 2006

پام زق زق می کنه
این اصطلاح را از توی کتاب های یاد گرفته ام
و حالا معنیش را می فهمم / درک می کنم
فکر می کنم این گیوه ها ساخته نشده اند برای پای من انگار
کفش ملی
از عرض بزرگ و از طول کوچک
این مانتوها ـ پوشش ملی برای جماعت اناث ـ هم که هیچ اندازه ام نمی شوند
قبل ترها از عرض گشاد و ارتفاع هم که کوتاه
تازگی ها هم که تنگ تنگ تنگ و کوتاه کوتاه
حسرت پوشش ملی اندازه و آبرومند مانده به دلم
غصه ی صبح ها چه بپوشم چه بپوشم همیشه همراهم
البسه ی ملی / کفش ملی / سایز ملی

سرود ملی پخش می شود
من به زور می ایستم
بغلی م بلند هم نمی شود حتی
باقی هم نیمه نصفه ، تکان تکان خوران

پام زق زق می کند
فکر می کنم این اداها نیامده به من
این خرده هنرمندبازی های ساده گیر وطن وطنانه

خیابان زشت و سیاه و بدبوست
حرف های نامربوط از زمین و آسمان می بارد
فکر می کنم من هیچ وقت این شهر را دوست نگرفتم
هیچ وقت این آدم ها را

آرش می خونه
ما بچه های ایرانیم
اگه پاش بیافته واسش جون می دیم
یا یه همچین چیزی
فکر می کنم من هم اگرجایی بودم دور از این خیابان های کثیف نا امن
حتما هی داد می زدم اهل کجایم
جان هم لابد می دادم ، از راه دور

پام زق زق می کنه
این گیوه ها ساخته نشده اند برای پای من انگار
استفراغ گیر می کنه توی گلوم
این خیابان ها برای پیاده روی ساخته نشده اند انگار

این اداها نیامده به من

ــــــ

من شیفته ی این انسانم

Sunday, May 28, 2006

دانشگاهمان ديوانه شده ، من هم

ميان اين همه کار مانده وسرشلوغی های آخر ترم
مانده ام بين تماشای زندگی باب ديلن و جشنواره ی فيلم بچه های دانشگاه
من غذا را انتخاب می کنم
بعد می روم برسم به فيلم عمو مارتی
مردکی به اسم شهريار وقفی پور می رود بالا و شروع می کند به چرت چرت چرت گفتن
من سعی می کنم بخوابم
فرويد و لکان و مدرنيسم و همه ی چيزهای بی ربط ديگری که به زبانش می آيند فرو می روند توی گه
.. که صدای آقای سابقا بست فرند درمی آید که اقا فیلم کی شروع می شود ما بریم و همان موقع
بعد می پريم بيرون و من خودم را می رسانم به آن يکی سالن
و فيلم سه تا دوست خلم را می بينم فقط
بعد دوباره می رسانم خودم را به سالن بالا ، فيلم شروع شده
من خوابم می آيد
تمام يک شنبه ها خوابم می آيد
دويدن های روزقبل و کلاس صبح زود
استادهای يک شنبه فکر می کنند معتادم لابد بس که هی دیر می روم و ولو می شوم و آواز خسته ام خوابم می آد سر می دهم
من می خوابم
بين باب ديلن و جون بائز خوابم می برد
بيدار که می شوم هی نمی فهمم پيرها جوانيشان چه شکلی بوده اند

ميان محمدرضای لطفی دانشگاه و محمدرضای اصلانی خانه هنرمندان
بايد انتخاب کنم
ميان سخنرانی راجع به موسيقی و ديدن فيلم موسيقی دانان / کاران مقامی
می مانم برای ديدن / شنيدن لطفی کم پيداتر
سالن شلوغ شلوغ می شود
لطفی از روی متن چيزی می خواند درباب وطن و استقلال ارضی و حق مسلم و اين چيزها
غر می زنم که اين حرف ها را که احمدی نژاد هم می تواند بزند
لطفی بزرگ را چه به اين حرف ها
نه راه رفتن است و نه توانايی ماندن
اخر لگدلگد کنان خودمان را نجات می دهیم
هوای ماندن نبود

بعد می روم خانه ی هنرمندان
عکس های دهه ی سی میلادی یک خانوم سوییسی از ایران را می بینم و غصه می خورم
بعد پوسترهای سالن بالا و
تصویرگری های پایین
بعد نقاشی های گالری اثر
هی منتظرم هفت و نیم بشود ، دوستداران موسیقی مقامی بیایند بیرون
هی فکر می کنم آن تو باید باشد ، باید باشد ، شاید باشد
فکر می کنم شاید دیدن بزرگسالی هاش آرامم کند
سرهفت و نیم می روم توی سقاخانه
شمع روشن می کنم
فکر می کنم نیست ، حتما نیست
بعد می آیم بیرون ، بزرگسالیش را هم نمی بینم
تا گالری تازه افتتاح شده ی مهروا بغض و سکوت و تاریکی و تنهایی
بعد سبز سبزی های عکس های گالری مهروا
بعد پیاده تا انقلاب
سکوت و نفرت و تنهایی
یارتای یاران با آن چتر سبز و لباس های سفید تمام این سال ها
فکر می کنم مرده حتما ، روحش با این لباس ها گرد شهر
لبم به سلام هم باز نمی شود

دانشگاهمان دیوانه شده ، من هم
تمام کارهای مفید باید می کرده تا امروز را جمع کرده ایم یک جا

ـــــــ

کافه ی خانه هنرمندان که یک تعارف یواش زده شد از طرف دوستی و دلم نخواستش
دلم نشستن طولانی مدت می خواست با آدم های آشناتر
داشتم قانع می کردم خودم را که بگذار کنار که کافه نشینی این وقت شب فعالیتی جمعی است
داشتم قانع می شدم به تنهانشینی هفتاد و هشت
که عقم گرفت از انگلیسی بلغور کردن مهروا و دوست چاقش
فکر کردم اینجا جای من نیست
نان بربری خریدم
نه که برای رفع جوع ، برای رفع میل به گاز گرفتن
برای آرام کردن این میل به خشونت که پر کرده تنم را
بعد تمام راه تا انقلاب زیرچشمی کافه ها را نگاه کردم
گوش هام را تیز
فکر کردم شاید هم کسی پیدا شد
کسی باز پیدا شد
خیال های باطل
غصه خوردم

Thursday, May 25, 2006

از آن وقت هاست که دلم می خواهد يکی ازين پسرها بنشيند کنارم
شروع کنم به مشت بارانش
ـ البته بعد از ایراد توضیحات و کسب اجازه ـ

از آن وقت هاست که دلم می خواهد فکر کنم
این مشت برای اینکه اینجا متولد شده ام
اين مشت برای حماقت هموطن هام
اين مشت برای بی کار شدن اين همه روزنامه نگار
اين مشت برای سردبير ايران که زندانی شد
اين مشت برای مانای نیستانی
..این مشت

آقای صاحب آقای کا
نمی دونيد چه قدر وقتی با سرعت توی خيابون از کنارتون می گذشتم ذوق می کردم
که چه طور هرچندوقت یک بار خودم رو به لذت بازخونی/بینی کارهاتون دعوت می کنم
که چه قدر کمیک استریپاتون رو با هیجان دنبال می کنیم

فکر می کنم باز خدا را شکر که سه مرد بارانی پوش نبردندتان

این مشت برای آقای کا
این مشت برای خانوم پی
این مشت برای آقای شو
این مشت برای خانوم زا

این مشت برای مانای نیستانی که توی دیباچه ی کتابش هم با لحنی که یادآور ابراز تنفر مورچه خوار از "سوراخ فوری" بودفریاد زد
" از سیاست متنفرم ! "
ميان پله پيمايی های ساختمان اداری برای گرفتن امضاها
که پسر شروع کرد به اخبار گفتن که ريخته اند توی کوی ، چندتا استاد تهران را بازنشست کرده اند و چند چيز نامفهوم
گفتم جزيره ی ما که خبری نيست
بعد فکر کردم چرا اين چيزها را می گويد به من
يادم آمد خرداد پيش از من پرسيده بود فمينيست ها چه کار می کنند توی انتخابات
توی شلوغی دم دانشگاه ما را ديده بود با فرزانه طاهری و بابک احمدی
و فکر می کرد من عضو فمينيست روشنفکرهام لابد

از در حافظ پلی تکنيک که می گذشتيم
.. گفتم امروز انگار خبری نيست ، ديروز
دیروز ما نفهمیده بودیم چه خبر شده ، شلوغ بود و دوستم غر زده بود که بچه های فنی اند دیگر
بی کار و بی عار و اینها لابد
جلوی در رشت یک دسته سبز پوش بود
جزیره ی ما آرام آرام

دوشنبه موتورسوار پشت موتورسوار بود که می پیچید توی خیابان قدس
چسبیده بودم به دیوار
از پلیس سر چهاراره پرسیدم خبری شده
گفت گشت عادی اند ، هر روز جایی ، امروز هم اینجا
آمدم بپرسم قیافه ی من ایرادی ندارد
دیدم این همه باتوم به کمر زیادی اند برای رنگ های من و کوتاهی لباس آن دختر و تنگی مانتوی دیگری ، داستان چیز دیگری است لابد
سه شنبه باز از نزدیک دانشگاه تهران سبزپوش ها شروع شدند ، دسته دسته
که می گذرند از کنارت و چیزی بارت می کنند
چهارشنبه توی تاکسی بودیم
اول گروه های دوتایی ، سه تایی و بعد دسته ی زیاد دم پنجاه تومنی
درهای دانشگاه بسته بود
پشتش شلوغ بود
خواستم پیاده شویم
یادم آمد دنبال دردسر نمی گردم که
هی گشتم دنبال یک آشنا که پشت آن درها باشد
یادم آمد به دخترهای خوشحال هنرهای زیبا که همین امروز توی جزیره ی ما می خرامیدند
خبر هم نداشتند حتما ، مهم نبوده لابد

دم دانشگاه شریف شلوغ بود
چندتایی از بچه های ما و مقادیری آدم های شبیه به هم دیگر
فستیوال راک یا یک همچین چیزی
راهمان هم نمی دادند
زن دم در گفت دخترها بیاستند یک طرف
بعد مانتوهای همه انقدر کوتاه آمد به چشمش که تماممان شایسته ی ورود نباشیم
بعد هم با هزار زور و منت راهمان داد
بعد ما چپیدیم کنار هم و با رضایت پینک فلویدهای کپی شنیدیم و چیزهای دیگر هم
هیچ هم فکر نکردیم آن باتوم ها کجا قرار است فرود بیایند
جزیره ی ما که خبری نبود
توی این جزیره ی بزرگ پیشرفته هم بزرگترین مشکل آستین های کوتاه من بود
و مانتوی کوتاه آن یکی
امشب هم بچه ها می روند توی مرکز اغتشاشات
کت استیونس کپی شان را می شنوند
مهم این است که جزیره ی تک سکنه ی هرکداممان بکر باقی مانده ست

Monday, May 22, 2006

خيال می کنی بعد از دو روز مستمر باز پا می شوم بروم نياوران افتتاحيه ی گنجينه ی نقاشی های کاخ يا يک همچين چيزی؟
وسوسه ی خانوم های گردن بلند موديليانی هم کاری از پيش نبرد
هرچقدر هم که من در دوره ای بسیار زیاد و همچنان هم دوستدار اين آدم باشم

نه
یک شنبه هیچ چیزی وسوسه ام نکرد
نه ناهار با بچه ها ، نه جلو افتادن کار عکاسی ، نه هیچ کار مفید دیگه ای
دلم فقط خانه ام را می خواست و تختم را
شب هم چرخ خوردن توی کارهای اين عکاسی که تازگی ها دوستش گرفته ام خيلی زياد

دوشنبه اما روز ديگری بود
شايد چون مزد نصفه نيمه ام را بالاخره به چنگ آوردم
مرتيکه ی حمال آشغال کار مفت خر
ايشالا در سايتشون رو تخته کنن
ايشالا برق اتصالی بزنه و کامپيوتراشون بميرن و عکسای من هم
..ايشالا

الغرض
رفتيم يک گالری خوشگلی که توی خيابون قدس بود و وابسته به دانشگاه تهران
و جون می داد برای نمايشگاه گذاشتن
يه سری کار اينستاليشن ديديم که بدی هم نبودن
خوبیه اينستاليشن اینه که می شه باهاش به صورت سرگرمی هم برخورد کرد
گرچه بعضی از کارها واقعا جالب اومدن به نظرم

بعد هم که موزه ی معاصر و افتتاحيه ی نمايشگاه عکسش
اولش هم که می خواستن مارو بی کارت دعوت راه ندن و ما هم چقدر حرص خورديم
که اين دانشجوهای سال پايينی گرگوری غيرقابل تحمل هی گر و گر می رفتن تو
اما ديديم نه جونم ، خيالی نی ، خيلی هم ما رو راه می دن و آقاهه حرف مفت زده بوده

يه دوساعت و نيمی اون تو بوديم
نصفشو عکس ديديم
نصفشو خوراک گاسیپ يه ماهو جور کرديم
این دوستای آرتیست افسرده ی بی هوای بی مبالات دنیا به دورمون آخه نمی دونین چقدر جذابند
گنگ فرهيختگان هم که غایب بودند متاسفانه
گرچه پيشکسوتشون کار داشت
گنگ خبری بازا جاش ريخته بودن تو موزه
به قول دوست ناباب ما هم نقشه اين دافيا که ميان تو حسينيه ارشاد رای می دن رو بازی می کرديم
بس که کليک کليک ازمون عکس می گرفتن موقع کار ديدن
ـ قسم می خورم از دانشگاه رفته بودیم و با لباس های هر روزه ، پررنگ خوب ـ
يه جا هم يه جوجه ی احمقی به من گفت وايسم جلوی پرتره ی يه بچه افغانی
شت !!! نشون دادن تناقض لابد

انسانی که شما باشيد
من فهميدم تو بزرگسالی ما هم همين آشه و همين کاسه
تو علافی قبل از سخنرانی جناب مدير جديد موزه
ـ که چقدر هم بده بيچاره آدمه ـ
ما وايساده بوديم پيش جناب آقای آرمان استپانيان بزرگ و يه چندتايی آرتيست بزرگ ديگه
بعد ديديم دقيقا مدل ما برخورد می کنن
يعنی دقيقا مدل ما گاسیپ می کردن
مثلا با يه آدمای هم قد و قواره ی خودشون معاشرت می کردن و بعد يارو يه متر دور نشده
.. شروع می کردن که آره بابا اين آدمه

خوب می دونید
!! اسم گنده ایه عکاسی معاصر ایران
بالاخره این همه کارزیاد دیگه هم شده / می شه
اما کلا جالب بود
جذاب ترین بخش هم بخش جنبی بود با عکسای دوره ی قاجار و
آقارضا عکاس باشی

یه مقداری هم نشستیم توی حیاط موزه و هی آدم مهربونا بهمون خوراکی دادن و
ما هم مستمر پیپل واچینگ کردیم به قول آقای بلاگر آدم حسابی
آقای خبری مهم هم که باز با من کلی بامزه رفتار کرد و خندیدیم زیاد
نمی دونم چرا من نوچه ی این آدمه نشدم تاحالا ، واقعا باعث تاسفه

باب مارلی خواهره رو هم گم کردم
می گه هی می شینی غیبت مردمو می کنی خدا قهرش می گیره می زنه به وسایله من
اما قراره دوسته جایگزینشو بیاره برات ، بدرفتاری نکن
تازه ایشالا من تو این مسابقه عکسه برنده می شم و برات یه جان لنون پیدا می کنم

حالا هم نان استاپ نشسته ام جلوی این ابزار وسوسه گر دنیای مجازی
و دنیای واقعیم رو به فاک می دم

شنبه بعد از آن همه دويدن مرگبار که به اغما رفتم
فکر کردم بی خیال سینمای شب دیر
می مانم خانه ، يک فيلم يواش می بينم
بعد دوست ناباب زنگ زد برای قرار شب نشینی مفید بعد از سینما
می شد نه گفت ؟

بعد من آدم خوب بازیم گل کرد باز
رفتم نمایشگاه آقایی که دیروزش دعوتم کرده بود به افتتاحیه ش
کارنامه
من نقاشی نمی دانم ، اما خط ضعیف و قوی را که می شناسم
کارها را انقدر دوست نداشتم که وقتی مشغول بودم به چریدن میان کتاب ها
و آقای صاب کار آمد که نیامدید نمایشگاه من
کلی اصرار و اصرار که دیدم خوب و بسم است دیگر

این وسط استاد سابق همچنان محبوب را دیدم و شاد شدم بسیار
انقدر که این آدم گوووولی است و مودب

زود رسیدم دم سینما
دوستی نبود
بلیط نبود
ایستادم و ایستادم و ایستادم
اشکم داشت در میامد از خیال پیچانده شدن
که دوست ناباب زنگ زد که نگاه کن به روبروت
پریدم توی ماشین آقای همکلاسی خاموش و شروع کردیم به جیغ جیغ با دوست ناباب
بعد هم رفتیم کافه ی فرهنگسرای نیاوران باز
و باقی هم امدند و آب گریپ فروتم را هم خوردم و شاد شاد شدم
تازه متوجه ی نورهای آبی آزاردهنده ی کافهه شدم
و با لپ تاپ اپلشان هم ور رفتم

بعد شب آمدیم خانه ی ما با دوست ناباب و
شروع کردیم به شب نشینی مفید طولانی و عکس دیدیم زیاد
کلی هم ته دلمان شاد بودیم که بلیط نصیبمان نشد
وگرنه معلوم نبود کی می رسیدیم و تا کی و
معلوم نبود جای آن چشم های به زور باز و هی خوابم میاد خوابم میادهای من
استاد صبح زود چه چیزی را باید تحمل می کرد

ـــــ

این تعریف خوشبینانه ی روز بود
قسمت بدش جامانده

ساعت هفت و خورده ای خواهره آمد که اینجایی چرا
مگه قرار نبود بری کنسرت
من هم تک شاخ کرگدن سبز روی سرم که چه خبر شده
که خواهره گفت آقای کاسب فرهنگی گفته که به من زنگ می زنند که بروم کنسرت پیتر باز برای عکاسی
اما آقاهه زنگ که نزده بودند!!
بعد که پیغام دادم که قابل ستایش است چقدر این رفتارهایشان
گفتند حالا برو خوب ، به پارت دوش که می رسی
و می رسیدم!
اما برنامه ندارم انگار من برای زندگیم از نظر حضرت
بعد می گن چرا لجم باش
این دومین کار بسیار لذت بخشش بعد کنسرت شجریان
که یک بلیط ناقابل به من نداد وقتی به خاطر معاشرت شب پیش با خودش صبح نتونسته بودم
برم توی صف
وقتی اون همه کار بی مزد و منت براش کرده بودم
بعد می گن چرا لجی باش
.. تازه اینها گفتنی هاش است وگرنه که

حالا همه تکرار کنید
آقای کاسب فرهنگی یک حیوان است

Sunday, May 21, 2006


يادش به خير آن سال های تمام آخر هفته ها يکی دوتا سه تا کنسرت
يادش به خير حق انتخاب
حالا برای کنسرت پيتر سليمانی پور هفته ها به خودم وعده می دهم
يکی دوماه هم از کلاسیک های بی خبرانه ی روسيه در ارسباران می گذرد
دلم چقدر برای کاخ تنگ شده بود
گيريم نه برای آن سالن تنگ بدبوی بدمنظره
درخت ها را که ديديم باز
صدای اب که می امد باز
تمام هوا که پر بود از خاطره های اين همه سال نوجوانی تاحالا
گيريم هيچ آشنايی هم نبود ، هيچ کس که بيايستی به سلام و احوال
ـ اجرای بین رفتن می شود این ، اولی باید یا آخری بیشتر ـ
که من دلم ديگر نمی لرزد ، دستم هم ، که سر برگردانم به سلامی و همين
می شود نشست روی پله ای و با دخترک به حرف های غريبه ها بلند بلند خنديد
می شود نشست به نگاه کردنشان
می شود نشست و پر شد از تمام خاطره های اين همه سال های نوجوانی تا حال

موسيقی خوب بود ، گيريم بيرون من وقتی از پشت لنز پيتر را قاب می گرفتم
چشم هام که بسته می شد می امد تو اما
کاش فکرهام نبودند ، ساکت می شدند ، کاش می شد یادم برود حضور آدم ها را
پیترز را دوست داشتم ، هی دختر غر زد که بروم به کهتر سلام کنم و ابراز آشنایی
قبول که خیلی گول و دوست داشتنی ، اما بی خیال آشنایی های این همه دور

قبلش رفته بودیم فرهنگسرا
کافه ش خوشگل شده و شولوغ هم
اوپنینگ نمایشگاه عکس زندگی در کافه ، علی دقیق
دوستان هم که شولوغ و پولوغ و سر و صدای همیشگیمان
آدم غریبه ها هم مهربان و لبخند و دعوت به نمایشگاهشان
ـ اعتراف که این جمع خیلی دوست داشتنی تر بود از آنچه بعدتر دیده شد ـ

آها ، صبحش هم رفتیم جمعه بازار یکهویی
چقدر هم خندیدیم بعدش که من انتخاب اول پیشنهاد دهنده بودم نه آخرین ـ
ـ چقدر هم بعدا عذرخواهی از دوست اصلی
هی فقط چرخ زدیم بین رنگ ها و آدم ها ، خرید چشم گیری هم نشد
بعد خسته و مرده انقدر که به زور خودمان را برسانیم به برنامه های شبانه

جمعه اشباع شدم از آدم دیدن

پ.ن
هیچ هم تعجب نمی کنم اگر باز آن جمله ی معروف را بشنوم از زبان شما آقا
من دیگر عادت دارم
اما بین آن همه گزینه ی رنگ رنگ متفاوت
انتخابتان را نمی توانم تحسین کنم ، اصلا اصلا
گرچه قربانی انتخابتان است فقط ، شما که گرگید

به آق صدیقی سلام ندادم
هنوز شرمنده ام ، هنوز

آدمی هست که قرار نیست دیگر خوش رفتاری من را ببیند
انگار بین آن همه بی آشنایی یک سلام زیاده ام می شد
بروید گزارشش را پیدا کنید
مثل من جنبه های خاله زنکی را هم ندیده اصلا
آدم حسابی ها اینجوریند

Thursday, May 18, 2006

داشتم فکر می کردم وا می رود تنم
از هم می پاشاندم داغی هوا

فکر کردم چهارشنبه ی چندم ماه بود که باران زد
که سبزها هنوز سبز سبز بودند ، شارپنس دنیا بالا بود هنوز
از اون روزها که حس می کنی عاشق بهاری
باران تمام شده بود ، شهر خيس و تازه بود ، شيشه را کشيده بودم پايين
باد می خورد توی صورتم ، گنبد آبی سرمديريت پيدا بود میان سبزها و آبی آسمان و قلنبگی سفید ابرها
..فکر کردم از ان روزهاست که باید یادم بماند ، از آن روزها که حس می کنی بهار
ناظری می خواند
شعر مهم بود ، دوست گفت ياد مرگ می اندازدش
شعر يادم نيست
يادم هست که ناظری بود که می خواند ، صداش یادم نیست ،حسش مانده فقط
بعد توی شولوغی ترافیک دم باشگاه تنیس استقلال
وقتی من پر بودم از ناظری و سبز و آبی و حس باران مانده در هوا
وقتی دوست داشت از مرگ کسی می گفت به خاطر عشق
ناگهان چشمم افتاد به
قلنبه ی روی سر کچل حاج آقای راننده ی ماشین جلویی
فکر کردم از آن چیزهاست که یادم می ماند ، از آن چیزهاست که غلبه می کند بر تمام تصویرهای خوب
که همیشه توی آن خیابان یادم می آید ، با آن آلبوم ناظری به یادش می افتم
از آن چیزهاست که گره می خورد به روز باران خورده ی بهاری ، به مرگ به خاطر عشق

فکر کردم وا می رود تنم
از هم می پاشاندم داغی هوا
فکر کردم چهارشنبه ی چندم ماه بود که باران زد
که دوستیمان هنوز بزرگ و قوی بود
که شبش توی ایوان خانه ی هنرمندان خودم را بغل کرده بودم تا سردیم کم شود
توی سه هفته سرما شد گرما
دوستیمان کوچک و بی رنگ شد
ایوان خانه ی هنرمندان تمام
سه هفته از کافه نشینی با رفیق هرروزه می گذرد

شب رعد و برق وحشی بود
صدای باران انقدر زیاد که انگار باران های شلنگی سریال ها
میل به چرخ چرخ خوردن ، خیس خیس شدن
پنجره را باز کردم
چراغ ها را خاموش
فرو رفتم توی تخت
تصویر یک شب بارانی را ساختم
صدای قهقه هام هنوز می پیچد چرخ چرخ خوران زیر باران

پ.ن : نازلی جونم به خدا خودمم متنفرم از پینگ بی خودی
اما این حضرت لاک غلط گیر رو چه کنم
..به خاطر سه تا نقطه ی ناقابل

Wednesday, May 17, 2006


کی می تونه ساعت چهار ترم بهار راه مستقيم خونه رو در پيش بگيره؟
.. بریم یه جایی بشینیم
آقای خانواده معروف که می گه شش و نیم می گیم اووووه ، ما باید سریع بریم خونه کار داریم
آقای ساز بادی هم که نیست
استادک و خواهرگرامیش هم که ناز و غمزه میان
نوشابه جونه که پیشنهاد گیم هوم رو می ده
بعدتا ساعت نه داریم تاس می ریزیم و آخرش هم از بازی حذف می شیم
فتح و کشورگشایی که به مزاج ما سازگار نیست
فقط چهارساعت زحمت کشیدیم که زندگیمونو حفظ کنیم
مثل این کشورهای منفعل خوشبخت بی خبر از دنیا
یک خانم بسیار زیبا هم که نشسته بودند جلوی من و من هم نمی تونستم دوربینمو یه لحظه زمین بذارم که
پنه لوپه کروز سفید جالب
یه سری آدم دیگه هم داشتن راز بقای بی بی سی می دیدن با اشتیاق و درسکوت
با ما هم معاشرت نمی کردن ، که میزمون پر سروصداست
یه سری آدم حکم
چندتایی یه بازی سخت فرمول دار با سکه که من هیچ نفهمیدمش
یه آدم منزوی هم پلی استیشن
خلاصه یه گیم کده ی درست و درمون با آدمای دوست داشتنی
البته جز میز ریسکیست ها باقی آدم ها متغیر بودند
..فکر نکنید چه جماعتی

خونه که اومدم صد و بیست و هفت بود که
ای یار جان ، ای یار جانی
دوباره برنمی گردد دیگر جوانی

حیف نیست ؟

Tuesday, May 16, 2006



می خواستم بنويسم هوار شدم خونه ی دوسته
که چقدر عکس ديديم و کلیپ
چقدر من غنيمت جمع کردم ازاونجا
که عجيب درستم کرد دوست ميک آپ آرتيستمون
که رفتيم اوپنينگ شولوغ دی و نمايشگاه خلوت آريا
که چقدر گاسیپ کرديم
چقدر من هی خشونت بار مشت زدم به همه و جیغ جیغ راه انداختم از خوشی
وایولنتلی هپی

نه
نمی خوام اينا رو بنويسم ، فقط تيترهاش که يادم بمونه همه چی خوبه
همه چی خوبه
.. همه چی
يهو غمگين شدم
چه شد که حرف رسيد به قرون وسطی اصلا
که باز برسم به تو من
..مثل همه ی حرف های ديگرم هم، همه ی فکرهای دیگرم هم ، نامربوط های رسانا به هم
که يادم برود به آيکونهای روی در و ديوار
لامنته د تريستان
من که هرکسی می گذره از خاطرم پيداش می شه
انقدر که ادعای توانایی ظهور جرج کلونی بکنم
کجاي کارم با تو؟
تمام دلخوشی من میسد کال سه هفته پیشه
که هی فکر کنم خود خر مزخرفم جواب ندادم
وگرنه لابد تو بودی پشت خط
تمام دلخوشی من
به شماره ی ناشناسی است که جوابش را داده بودم اگر ، شده بود مایه ی ناخوشی لابد

اینها را نباید بنویسم نه؟
من سفت محکم خوشحال پرسروصدای مردم
من ساکت سرد یخ مصرف کننده ی صرف پیش تو
این ها را نباید بنویسم
کاش تو هم شدی بودی از اصحاب حروف
صدا که در نمی آمد از من
انقدر که فرو می رفتم توی خودم و ها می کردم به دست هام که یخ نزنند
و نفسم که بااحتیاط بیرون می آمد تا آتش اژدها نشود

امروز عکس ها را می دیدیم باز
تو بودی نصفه و تمام دوستمان
.. با آن لباس
حسودی نکردم / کردم ؟ حسودی م را ندیده کسی
..فکر کردم بعدش بود که ما باهم
ما با هم ... هیچ فعلی هم نیست
حتی آشنا شدیم هم
معاشرت کردیم .. شاید .. فعل عامش باید این باشد

من هرروز فکر می کنم مرا یادت هست
که کجای دنیایی
که چقدر هرگز نمی توانی تصور کنی من می توانم انقدر پیش پا افتاده به فکر تو باشم
برایت چیزهای مهمل ساده ی عامیانه بنویسم
..دخترانه دوستت
این جمله تمام نمی شود نه
نترس
خودم بیشتر می ترسم
مثل سادگی تلفن را برداشتن
حال تورا پرسیدن
، که هیچ وقت اتفاق نیفتاد
فکر می کردم انقدر دوام بیاورم توی این جامه ی مفعولانه
که هی صبر که پیدات شود؟
..که خودت بفهمی / بدانی که چقدر
من سرد یخ مصرف کننده

من چشمهام را می بندم
فکر می کنم به تو
به خدای عجیبت که بود
فکر می کنم به مسیح موزاییک های طلایی
فکر می کنم
پیدات
می شود؟
من کجای کارم .. با تو ؟
قیافه م دیگه شبیه دختر روشنفکرا نیست
این مدته هی غر می زدم
بدترین بار وقتی بود که برگشتن که هستی خوب
من هم که چقدر بدم می آد ازین دخترهای روشنفکر آرتیست افسرده ی نچرالیست
که انگار فریدا کالو شده مظهر زیباییشون
ـ بر منکر خوبی و ماهی و خدایی فریدا لعنت ـ

این بار اما قدم هام محکم تر نشد وقتی عینک سیاه رو می ذاشتم برای پوشانندگی قرمزی ها
گه بگیره اعتماد به نفسی رو که بسته ی دو سه تا موی ریزه
هی یاد فرفر روشن بودم که ریخت و ریخت تا من شدم این
شبیه لزبین فمینیست ها شده م یه مقدار حالا یا فعالین حقوق بشر
خواهره می گه مثله مریضا ، هم اکنون منتظر یاری سبزتان هستیم
کی پس یه دختر دوست داشتنی مامانی می شم؟

همیشه ته ترم ها
اینبار یک ماه زودتر
صبر و تحملم هرسال کم تر می شه

Monday, May 15, 2006

جمعه که همش کار و کار
انقدر که برسم خونه و بمیرم
دستمزد کارگر رو مگه قرار نبود قبل از خشک شدن عرقش بدن ؟
من تاحالا سه بار رفتم حموم اما خبری نیست

قابل توجه خواهر گرامی : عذاب وجدان نداشته باش ،خیلی هم ثمر داد اون روز الویه و تی وی
وقتی داشتم با مدلای فولک ـ فشن ام !!! عین یه عکاس خیلی خیلی حرفه ای رفتار می کردم
فهميدم

بعد شب تا دیر سرهم کردن مشق های فوتوشاپ
صبح زود شنبه دانشگاه که نگذارند فیلممونو ظهور کنم و من هی مشت بکوبم به در و دیوار
و آقای اتو کشیده ی رییس دانشگاه نگاههای عجیب کنه و من در بیام که
..قبلنا اینجور نبودم ، توی این چهارسال
بعد کلاس اولی رو استاده دودر کنه و من خودمو برسونم خونه بی خیال کرج و تربیت بدنی
و بنشینم به ترو ا گلس دارکلی حضرت برگمان که هی اس ام اس و محبوبیت و گه بزنند به خلوتمان
بعد ناهار ، آدما رو بپیچونم و بمونم پیش ولی گرامی
میل نمایشگاه کتاب رفتن رو هم سرکوب کنم
ـ البته روز بعد از بارقبل سری به نمایشگاه زده شد بیشتر به منظور مطبوعات البته و دیدهای سالانه ی دوستان که هربار کی بازدید و کی سفر و اظهار محبت های زیاد سالی یک بار ده دقیقه ای ، ابتیاع مقادیر اندک کتاب و سیزده بدرران کردن توی چمن ها و وسط سالن و جلوی هر انتشارات موقع خرید کتاب غیبت مترجم ها و نویسنده ها را کردن ـ
دوسته هم دیر بیاد و من بخوابم
استادک رو هم بازدودر کنیم که ما می خوایم کار کنیم و کافه چی چیه دیگه
بعد عصر که قراره کار کنیم خودمونو بپیچونیم و بریم کافه گردی
اونوقت گاندی پر پر پر آشنا باشه
ما چهل و پنج دقیقه وایسیم دم ال و از پشت شیشه با آدمای توش معاشرت کنیم
و بعد بریم خلوت ترین کافه و هی آدما از کافه های دیگه پاشن بیان پیشمونو
یهو ببینیم دوتا میز وحشی نشستن و داریم راجع به کلی آدم بی خودی مشترک حرف می زنيم و بحث می رسه به اسبق من که عجب اسکيزوی شاهکاری شده
و اقای کافه ای کم بياره از پررويی و سروصدامونو و بره بيرون و ما بشيم صاب خونه / کافه

قابل توجه بانو نازلی : طلسم را شکانده
چند دقیقه ای نزول اجلال شد در سرای شوکا برای معاشرت با اولد فرندز
بعد انقدر واکنش های عصبی از ما متصاعد شد و انقدر بلند بلند فرمودیم
که ما را طاقت شوکا نیست که شیخ یارعلی شاکیانه مارا گیز کردندی و هرآن احتمال
فحش و فضاحت می رفت از طرف ایشان که ما عطای معاشرت و معانقت با دوستان را به لقای سلامت و آبرو بخشیده ، جانب در را گرفتیم
داریم زمینه های ظهور شما را فراهم می کنیم تا اینبار که میایید لیاقت هم میزی داشته باشیم

بعد شب تا دیر پرتره گیرون و مشق کردنون
و شادی بازی عکس گرفتن با پشمک و لئوی عاشق پيشه و خروس تخم طلا و نن گلدين و
دايان آربس و ساير رفقا ، همراه با غیبت های مستمر و بی وقفه

بعد صبح زود زود زود دانشگاه و کلاس حضرت دودر و
مدير گروه گرامی و بحث پایان نامه وتحصن جوانک های ورودی جديدو بچه بازی درآوردن استادک و بعد به امور زنانه رسیدن
عصر خانه و جبران بی خوابی های اين چندروز و تلفن ها رو بی جواب گذاشتن و دودر کردن دنيا

اين بود گزارش سه روز دلگی و دودرگی ما
تا عبرتی شود برای آينده ی خودمان

پ.ن :
واژه ی ادبی معادل دودر کردن و پيچوندن چيه ؟
شايد هم که ادب و فرهنگ فارسی انقدر بری بوده ازين رفتارهای مذموم
که تا دوران جديد و اختراع این لغات زشت ، رفتاری نبوده که کلمه ای باشه یا شاید هم بالعکس؟

Thursday, May 11, 2006

من چقدر خوشبختم يا يادداشت های يک عکاس خانه نشين با مشق های مانده که خواهری پرمشغله و مادری خوشگل دارد

صبح توی رختخواب داشتم به ویژگی های کلان شهر تهران و آدم هاش فکر می کردم برای پروژه ی پایانی استاد بداخلاقه که مامانه گفت زير نخودو پنج دقيقه ی ديگه ، زير مرغو نيم ساعت بعد خاموش کن و ناپديد شد

پنج دقیقه ی بعد خانوم ظهوری مژده داد که داروش تموم شده و شنبه صبح زود خودم بايد زحمت ظهور نگتيوامو بکشم
بعد من بودم و یک پاتیل جلوم که باید پر می شد از سالاد الویه ی تولد خواهر گرامی که خودشون تا بعداز ظهر مشغول تحصیل علمن

سیب زمینی ها رو به همراه مصاحبه ی یه عکاس فرانسوی توی آرته پوست کندم
نمی فهمیدم که مردک چی می گفت
ـ خواهر باسوادمم نبود که ترجمه کنه ـ
اما هی نقشه بود که نشون داده می شد و هی جاهای مختلف که حضرت رفته بودن عکاسی
بعد کولتوغ بود و گزارش یه نمایشگاه عکس که جناب شیراک هم رفته بودند بازدیدش
و عکس های غول پیکری که بالای درخت ها در اهتزاز بودند
بعد هم که من مشغول خورد کردن بودم که آرته لطف کرد و باز اون آقای جهانگرد ـ عکاس رو نشون داد و دست های آغشته به سیب زمینی مرا از عوض کردن کانال و بیش از این حرص نخوردن ناتوان می ساختند

تخم مرغ ها رو با گزارش کاری یه عکاس هیجان انگیز آماده کردم
یه پیرمرد انگلیسی که اگه دوبله ی فرانسوی اجازه می داد به شنیدن ته صداش ، خيلی بامزه بود
اسمش رو هم نفهميدم آخرش
اما عکس هاش و شيوه ی کارکردنش واقعا حسودی برانگيز بود

این وسط یه تبلیغ یو ـ ان هم بود که من هی سعی کردم با آوازش همراهی کنم که
.. یو ـ ان فور هیومنیتی
و اصلا به یاد نیارم که چقدر همیشه کارکردن توی یو ـ ان آرزوم بوده

خيارشورها با باز گزارش اون نمايشگاهه و يه گزارش خبری از فلسطين توی بی بی سی
خورد شدن و من که اصلا دلم نخواست که جای گزارشگره باشم که

هاه
اینجا بود آرته ی نازنین که تولد عکاسی رو گرفته بود انگار دچار نویز شد و من نفسی به راحتی کشیدم
بعد سعی کردم چاقو رو با ریتم چهارفصل ویوالدی روی مرغ ها فرود بیارم
..و زیاد فکر نکنم که خواهره وقتی بیاد باید پیانوشو تمرین کنه و بعد هم تشریف می بره کلاس و من

کاهوها رو با گزارش یه نمایشگاه عکس توی پینک
ـ خدای من همه دست به یکی کردن برای دق مرگ شدن من ـ
پاره پاره کردم
آب که می ریختم روشون گزارش یه باله ی جدید بود
که انگار موزیکش سروصدای مغازلانه بود که باهر زحمتی بود خودمو رسوندم به کنترل و
صداشو کم کردم
ـ آش نخورده و دهن سوخته ، مردم چی فکر می کنن؟ ـ

بعد با صدای شازده ویلیامز سعی کردم کثیف کاریامو از توی هال جمع کنم
تا بعد روسا شاکی نشن که جای اینکارا آشپزخونست نه جلوی تلویزیون

یادآوری می شود که فکر متن تمام این کارها این بود
تحویل کار فوتوشاپ شنبست ، هیچ مشقیشو ندارم
.. تهران
سیندی شرمن ، نن گلدین یا ای جی بالاک یا کدوم بی شعور دیگه ای
کدوم کارو کپی کنم ؟ کاش یک شری لوین بودم ، کوینت اسنشیال پست مدرنیست
شت ! پست مدرنیسم چیست رو از کدوم گوری گیر بیارم؟ بوک ریویوشم باید تحویل بدم به زودی
پرتره
کنتاکت گه سخته
پرتره استودیویی ها
اه
اه
اه
چی شد که عاقبتم به اینجا رسید ؟؟
مامانه کجاست ؟؟
این پاتیله چرا پر نمی شه ؟؟
سی چهل تا مهمون .. کی حالشو داره
موهای پام
چی بپوشم
ابروهام که به درک
باقی کارها چی
کادو هم نخریدم حتی
فوتوشاپ
...

این هنرجدید هم که شکر خدا نمی ذاره هیچ کس چشم و گوش بسته باقی بمونه
انقدر تن پرمو و گوشت های آویزون و عضو شریف دیدم که غذا هم نمی تونم بخورم حتی

این غذاهای مسخره ی غیراصیل پیاز هم ندارند که
که بهانه داشته باشی برای حال بدیت

مامانه هم اومد
خوب چیزی شده
کاش مدلم شه لااقل

وه چه حسود و تباه که منم

Sunday, May 07, 2006

فکر کردم آدم شده ام
جمعه که پاشدم که بريم جمعه بازار و نه نمايشگاه کتاب ، فکر کردم چه تغییر آشکار شیرینی
روزشماری هام هم که هر سال کوتاه تر شد دامنه ش
از چندماه چندسال پيش رسيد به امسال ا ، شروع شد ، حالا می ريم يه روزی
، بعد امروز که از سر صبح انزجار از تمام دنیا و مردهاش که تمام راه تاکسی ولو می شوند روی آدم
، امروز که کلاس اول هی عق و استفراغ
کلاس دوم رعشه و پیچش از درد و ایستادگی با مسکن
وقتی گفتند میایی و بله را گفتم فهمیدم انگار فقط خودم را گول می زده ام
این کوه گه عمیق تر ازین حرف هاست که تغییر کند
بعد رفتیم و من هی چرخ خوردم بین کتاب های لاتین که کتاب های هنریش بد بد بودند
انگار توی این ممکت فقط دیزاینرها و اینتریر دیزاینرها و آرشیتکتها هستند که هنرمند محسوب می شن
اما کتاب های جامعه شناسی و سیاسی بسیار جالبی دیدم
! که نهایت سعیم رو کردم و بعله
در دور اول که ثمر داد و کتابی ابتیاع نشد
اما یک کتاب هیجان انگیز دیدم به اسم
Framing Abuse
که راجع به تاثیر مدیا بود در مقوله ی سکسوال ابیوز که بسیار بعید می دونم نخرمش
..کاش این مترجمایی که هی یه کتابو به اسمهای مختلف ترجمه می کنند چنین کتابی رو
یه کتاب " بد مارکسیزم " هم دیدیم که می خواستیم بخریم برای استاد نئوکانمون اما دلمون نیومد
بعد چشم من انگار فقط مارکس شناس شده بود که وقتی توی کتاب های هنری هم رفتم سراغ
میوزیک اند مارکس ، دیگه آقای تئوریسین هم شاکی شد
در نهایت من با تنی نابود و قلبی لرزان و معده ای خالی بی هیچ کتابی از نمایشگاه خارج شدم
و این فعالیت در روزهای آینده هم ادامه خواهد داشت

بعد هم با تمام ازبین رفتگیم خودم رو رسوندم به تئاتر خواهره
و فهمیدم اوه ه ه ه ! بچهه چه با استعداده و ما خبر نداشتیم
اما تئاتره که تموم شد فکر کردم ممکنه هر لحظه غش کنم
به خاطر همین هی شیرینی انداختم به خندق بلا

الانم با کلی استقامت نشستم و اولین آلبوم تولیدی رفقا رو می گوشم
و کلییییییی حال می کنم
و کلی دلتنگی برای خودشون و کنسرتاشون ، به خصوص قديمای فارابی
هييييی ! اين آقای رييس فارابی داره می ره که اونجا رو به دخمه تبديل کنه و کم هم موفق نيست
يه مدت حتی کافی شاپش رو هم بست ، توالتاش هم که گرفتن ، کنسرت و اينها هم که از خيلی قبل تر تعطيل
HoUse on Fire
HousE On fiRe
hOuSe oN FirE

پی نوشت :هی آقاهه که انگار شدی جزو جاذبه ی توریستی نمایشگاه
ما که امروز هیچ آدمه هیجان انگیزی ندیدیم
انگار خودمون یه کم نامعمول بودیم ولی ، چون انگشتا و نگاههایی بودن که جهتشون رو که دنبال می کردی به نتایج خوشایندی نمی رسیدی
هروقت هم من موجودات مهیج دیدم و خواستم ذوق کنم دیدم آشنای خودمونن
گرچه شما هم با یه واسطه های موثقی اصلا بی ربط نیستین انگار

Thursday, May 04, 2006

هوا خاکستری نيست
از لای پرده ديدم وقتی می بستمش
وجود من اما پر است از خاکستری
سرد
خنثی
بی هیچ رنگی
هیچ رنگی

من
اینجا نیستم
توی تنم نيستم
همه چيز بيرون از من اتفاق می افتد
موسيقی بيرون من است که صداش می رود بالا اما نمی تواند بيايد تو
تصاوير بيرون منند
کلمات روی کاغذ انگار چند لکه ی سياه که هيچ ارتباطی با هم و با من ندارند
آدم ها بيرون از منند
..صدایشان ، تصویرشان ، تنشان که لمس می کنم تا شاید حضورشان باورم شود ، حضور خودم
آدم ها نزديکم نمی شوند ، از من نمی گذرند ، داخلم نمی مانند
آدم ها وجود ندارند
من وجود ندارم

من بیرون منم
تعجب هم نمی کنم
شاد هم نمی شوم
لذت هم نمی برم
غمگین .. غمگین هم نمی شوم
، خشمگین هم
تلخ
تلخ
تلخم
خاکستری
خنثی
بی هیچ رنگی
هیچ
رنگی

Wednesday, May 03, 2006

؟ باورت می شود هيچ حسی ندارم
شده ام تو .. مثل تو .. وقتی می پرسی که من يکبار کاری را کرده ام يا کس ديگر
و می خنديم با هم به وقاحتت
روزهای دبیرستانم اگر بود تا ماه ها می توانستم بهش فکر کنم
سه سال پیش دوهفته ای وقتم را می گرفت با لحظه نیش های خاطره تا خیلی بعد
یک سال اگر جوانتر بودم یک شب تمام با نیمه ی روز بعدش
بار پیش .. چندماه پیش بود ؟ راه تا خانه
امشب اما توی همان سه ساعت تمام بود
از همان اول .. انگار که چیزی نباشد .. انگار که من آنجا نباشم
حتی کمتر از خاطره ی فیلمی که می ماند
سعی کردم صداها را بشنوم
.. مگر نگفتند نود درصد حافظه ی زن ها صوتی
صدای پیرمردی که به خواب می رود انگار که تنهای تنها
صدای موسیقی بدی که می خواهم قطع شود
صدای اس ام اس های هرلحظه ایش
" بعد پرش ناگهانیش و " بچه ای خیلی زیاد ، کتاب بخون
پدرجان کتاب خوانده ام که می گویم نه ، فیلم هم دیده ام ، عکس هم
تنها مجالی که می دهم به بزرگسالیم هم ، همین نه آخر است
بچگیم که آورده استم اینجا
بچگیم این همه راه را پذیرفته
بچگیم با همه ی بی احترامی ها و بدرفتاری ها کنار آمده
بزرگسالیم فقط نه آخر را می گوید
هنوز می گوید

؟ باورت می شود هیچ چیزم نشد
؟ گفته بودم خودت را روی من ثبت کن.. مگر چند وقت گذشته
باورت می شود که ثبت نشدی؟ انگار هیچ وقت نبوده ای / نگذشته ای
آن ادم انگار هزار سال پیش که سرم را می انداخت پایین چشمهاش، اما هنوز هست
این آدم این همه نزدیک اما از خواب هم غیرواقعی تر / از یاد رفتنی تر

تصور خیانت بود که آری را گفت
یک روز تمام
لذت بردم
"طعم گس خیانت"
خیانت به خودم
به تمام فکرهام / اصولم / حرف هام / به تمام رفتارم با سایرین
میل چشیدن / فرو بردن خیانت بود که آوردم
علی رغم تو / بدرفتاریت / حیوانیتت
اما اثری از خیانت هم نبود
هيچ چيز نبود
هيچ
چيز

Tuesday, May 02, 2006

فقط يکی دوساعت ديرتر که تلفنت را چک کنی
و هول و بی توجه به ساعت ارسال پیام ، جواب لوست را حواله کنی به طرف
به قدر من شرمنده می شی وقتی آدمه با صدای اونهمه غمبار زنگ می زنه که چی ميگي
تازه خوبه چندلحظه ی قبل اون يکی دوسته خبر رو داده
بعد فقط می شه پشت سر هم گفت تسليت می گم ، تسليت می گم

چقدر توی يه فاصله ی زمانی کوتاه حال آدما می تونه تغيير کنه
چه قدر همه چيز به هيچ چيز بسته ست

Monday, May 01, 2006

کارگر
پيشه ور
ای رنجبر
ما همه متحد می شويم
تا برکنيم ريشه ی
؟../استبداد / استثمار / استعمار / استحمار

استاد گرامی که نگذاشت سرودمون رو براش بخونيم
گفت همين مونده شماها کمونيست شيد
بعد يه شعری خوند که من يادم نيست
اما توش مهم این بود که گوزن های سيبری چطورن
يه کتاب عکس طبيعت هم داد دست من ، گفت سرگرم شو
بعد به جای اينکه راجع به اول ماه می برامون حرف بزنه
از دره های عظيم غرب وحشی گفت
، پیرمرد تمیز محافظه کار ضد مارکسیست ها
جوونیاش چپ بوده ، موهاش هم از همه ی ما بلندتر

گفتم بريم راه پيمايی
گفتند حضور ما بچه جيگولا توی جمع کارگرا لوث کردن جريانه
گفتم حداقل يه امروزو بی خيال مارلبورو ، با بهمن کوچيک سر کنيد
نکردند که
بعد هم نشستند به استدلال که من بچه بورژوام
نپذيرفتند هم که عکاسی جزو مشاغل سخته و عملگی محسوب می شه

دوست تازه از فرنگ اومدمون هم کت قرمز پاریسیش رو پوشیده بود تو گرما
و به ساک دستی دافیش که مزین بود به عکس رفيق چه ، يه چفيه بسته بود
خودم هم سعی کرده بودم يه قرمز مختصری به کار ببرم
* ! بگذار سرخ خواهر همزاد زخم ها و لبان باد
خرده بورژواهای چپکی رو عشقه

* شاملو