Friday, December 31, 2004

از کنسرت شهرام ناظری می آیم اینقدر هشیار؟
اژدها آتشی بر پا نکرد
به خانه ای خوش ساخت وراحت می مانست
نه بلندی درخت ها در بالای سر
ناظری را وحشی دوست دارم ،
و غوغای عارفیان
مشکاتیان ، ساکت ، عندلیبی، مقادیری از کامکارها و باقی را
جدای اژدها دوست تر می داشتم

طراحی صحنه افتضاح
چشمهام را می بستم که نبینمش
جنگل و شمع ودریای پارچه ای
و کاریکاتوری افتضاح از تاریخ پرشکوه مام میهن
و شعرها همه وطن پرستانه
حضرتشان که شروع کرد به خواندن ای ایران
خواستم که بلند نشوم
به یاد آن همه سال ایستادن برای سرود
و غرور بی پایه و بی سرانجام
اما اژدها را دمی است که شور می اندازد در سر
و شعور را می برد از دل
تماس قطع می شود و بغض این چند روز می رود به سمت باز شدن
شک زده ام؟
خودخواهم که فکر می کنم این همه نگرانی بی دلیل...
یا حسود که می شنوم خوش گذرانیت را و هی فکر به حال این چند روز خودم؟
واکنشم طبیعی است اما ..
ترجیح می دادم اتفاق افتاده باشد؟
شاید ، در ابعادی کوچک ، شاید
احمقم من

از بودن در این بازی خسته ام
از هی نگرانی و غصه
مِیت را با دیگران می خوری و سرگرانیت با من ..
می خواهم نباشی ،
آسودگی خاطر پیش از تو را می خواهم
کاش هیچ وقت نبودی

دارد یکسال می شود
بزرگ شده ام
خوشی های کوچک این یک سال _ بهت زدگی آن هفته ی اول _
به این همه تلخی و سیاهی و بغض نمی ارزد

سائیدگی ها را باید ترمیم کنم
جای زخم هایی که می مانند تا همیشه ؛
غم دانستن این بعد دیگر را در همه روز مشغولی و در دردهای بزرگتر حل ..

من را با این بازی دیگر کاری نیست ،
رهایم کن
و غم و شادی نداند ، چون مردمان بخندند ، او بگرید
و چون بگریند ، بخندد
تذکرهالاولیاء _ ذکر اویس قرنی

سر فیلم صمدیان که راجع به شادی مردم بعد از فوتبال ایران _ استرالیا بود ،
اشک می ریختم
و بعد در طول اون مستند وحشتناکا زهرخند ..
چقدر خشونت دیدم امروز
باباهه که سر دخترشو از تو کیسه در اورد به نشانه ی افتخار قبیله
پسربچه هایی که خودشونو به صدو پنجاه تومن می فروختن
زنایی که شوهرای ناخواستشونو کشته بودن
بعد هم که سینما چهار ، سارایوو و تکه پاره های تن ..
از بین برنده ی تمام حس های خوب " نور" بهمن کیارستمی و موسیقی ملکوتی مذهبی
و صدای جادویی کریستف رضایی
و امامزاده اینترنت رضا حائری که چهره های آشناش ذوق زدم می کرد
و خودش که برخلاف "هو آر یو؟ " ش مهربون بود

این هفته رو هم مستندیدیم هی
از سینما توغراف تا سینمای دیجیتال

Monday, December 27, 2004

نگرانم
نگرانم؟
نه ، اتفاقی نمی افته برای تو
نمی افته؟؟
چرا هی یادم می ره تو فقط یه پسرک بیست و دوساله ای
و بادمجون بم هم که ..

صداش پرنگرانی بود
وقتی که برای تو نگران باشن حتما وضع خوبی نیست
وقتی از من _ که آخرین نفرم برای تو _ سراغتو بگیرن
لابد از یه ملیون نفر دیگه ..

عزیزم پیدا شو
چکار داری می کنی با خودت؟
شال گردنه فرو می برتم توی خودش
چشمهام می مونه فقط
که زلف های پریشون ..
خوبیه زمستون اینه که می شه بین این همه لباس گم شد
و سرخی چشمها همه از سرماست

دیدید توی فیلم ها
تا مردم غصه دار می شن
یه نما داریم ازشون وسط شلوغی انقلاب؟
حالا گناه من چیه که روزی دوبار حداقل ..

بارون می اومد
تاریک و خلوت
دانشگاه مراسم بود
اومدم بیرون و پیاده
اون هم ..
چند قدم فاصله ی عرضی
و هی همقدمی
و هی صبر برای ان یکی که جا می ماند گاهی
بی هیچ حرفی
و حتی نگاهی
فقط صدای پاها و تصویرمحوشان
و بعد که گم شد توی کوچه
لذت بخش ترین همقدمی که به یاد می اورم
و هی سر آن کوچه
شب های تار و خلوت
منتظرم که در بیاید
بعد دوسال
من فیلم می بینم پس هستم
کلاسامو دودر می کنم ، فیلم می بینم
آدما رو دور می کنم ، فیلم می بینم
شبا توی خواب فیلم می بینم
صبحا توی دستشویی ..

توی سینما می خوابم
توی سینما عاشق مرد جلویی می شم ، چراغا که روشن می شه یه غول بی شاخ و دم ..

آدمای توی فیلم می سکسن
من تحریک می شم ؛
بعد وسط مغازله ِ واقعی
هی به نور و زاویه فکر میکنم
یادم می ره زندگی یه تِیکه
چی می گن _ دکمه ی بازگشت نداره _؟

نامزد دختره توی لست تانگو
چقدر نفرت انگیز

Sunday, December 26, 2004

مامانه گفت می خواد وقت از روانپزشک بگیره برام
گفت این عکسا چیه
_مونیکا بلوچی نیمه عریان _
گفت مریضی تو

دختره داشت غر می زد
که این پسره ی اوا وسط آلبوم مردای کرد چرا ساز زده
_ مجید اخشابی خواننده _
من ندیده بودم تا پیش از این عکسشو

داشتم آدرس می دادم ، بدون نگاه کردن به صورتش
روی کاغذ دستش وسط اون همه چیز نامرتب
یه چیزی خورد بهم
_رفتارهای زنانه دارد _
پشتشو که کرد بره
آقای فروشنده بلند گفت این زن بود یا مرد
نگاش کردم
ترسیدم
یا بهت
یا ناراحتی
من که این همه عکس دیده بودم
و همه کامل
حالا چرا این همه شوک زده شدم
حالم بد شد خیلی

دیگه دوتا گوشواره میندازم


Saturday, December 25, 2004

لعنت ومدح بسیار پیشکسوتان عکاسی طبیعت را
که بااسباب ابتدایی و غول آسا
رنج قلل سر به فلک کشیده هموار می کردند به خود،
و ما اسوده خواهان با دوربین پروزن خود پیرمان در میاید
تا تپه ای کوچک را فتح کنیم از برای ثبت صنع خدای ..

چقدر برف بود
و چقدر خوب
کاش بی بهانه بود
کاش با آدمای همراهتری ..
گرچه تنهاییم انقدر بزرگه _و حتی خوب _
که جای زیادی باقی نمی مونه برای دیگران

این ترم جالبه
گرچه پدر خودم و دوربینه در اومده کاملا
اما کلی جای خوب می بینم هی
و حس می کنم ..
بزرگی طبیعت گمم می کنه توی خودش
من رها میشم از خودم
برمی گردم به خودم

Wednesday, December 22, 2004

حرف هام آزارش می داد ، ساکت می خواست مرا
خوشترین لحظه برای من وقتی بود که حرف هامان گره می خورد در هم و می جنگید
و برای او گره خوردگی دست هامان و نگاهمان..
و من ، که دخترکی بودم ، آن چیز پنهان در پس چشمهاش را می خواستم
و او، که پسر کوچکی بود آن چیز پنهان در پس لباسهام کنجکاوش می کرد

من هنوز زبان تنم را نمی دانم
و هنوز عشقبازی مغزهایمان را دوست تر می دارم
کار تن منحصر نیست به من
_ شاید اگر می شناختمش هر تجربه یکه بود و خاص _
اما مغز من در انحصار من است
اتفاقی خاص من
که تجربه اش نمی توانی بکنی با دیگری

حالا تو را می بینم ، نه پرهیبی ، نه چیزی ساخته ی تخیل من
خودت را می شناسم و دوست دارمت
هماغوشی فکرهایمان را ..
اسباب ِ بازی هم نبودن ، همبازی بودن ..
بازی های پس ذهنت مال من
تنت مال دیگران
دوستت دارم

Tuesday, December 21, 2004

جوجه های رنگی
جوجه های مریض مردنی
جوجه ندارم من
جوجه های مردم را می بینم گاهی ، از دور
و دلم کلاغ می خواهد
تا جوجه ها را بخورد
و به آخر پاییز نرسند که همه بشمرند جوجه هایشان را
و من هی انگشت هایم را..
کثافت ؛
دلم عقاب می خواهد
تا بلندشان کند و ببردشان بالا ، بالا
جوجه را که رها کنی به پایین
پرواز یاد می گیرد؟
" تا الان که اوضاع روبه راهه ، تا الان که همه چی خوبه ، اوضاع رو به راهه... "

من عادت کرده ام
حالا فردا که بشود
گیج راه نمی روم که این منم زنی تنها..
حالا فردا که روز اول دی ماه است ،
من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را ..
سرما را به یاد می آوری که
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
ناتوانی این دست های سیمانی ؟؟؟؟
دست هام را کاشتم در باغچه
چیزی جز کبودی مچ ها حاصلم نشد
باد می آید مگر که دست هام ویران می شوند هی
مثل قصرهای ماسه ای
و من هی می کارمشان
و هی کبودی ، کبودی
کود پیدا نمی شود در بساطت؟
کود بدهیم پاشان بلکه بوی گه مجبورشان کند بروند بالا ، بالا
" من از تصور بیهودگی این همه دست..."

چشمهام نشوند لانه ی خالی سیمرغان باز؟
چشمهام قرار بود پروانه ها را منعکس کند یا بادبادک های رنگ رنگ را
" قرقره نام من است ، بادبادک رفت بالا ، قرقره از غصه لاغر شد ،
به زمین می آیی بادبادک جان؟ "

" هیچ چیز یک روزه یا یک شبه اتفاق نمی افته
نه عشق
نه نفرت
هرچیزی قبلش مهمه
و قبل ترش
و خیلی قبل ترش ..
زخم های آدم سرمایه است
سرمایه تو با این و اون قسمت نکن ... داد نکش .. هوار نکش ..
صبور ، آرام و بی سروصدا همه چیزو تحمل کن ."
هی ، همه ی حامدهای روی زمین ، من پریا نیستم که هروقت وادادند و وادادید
آرامش صدای من را بخواهید
زخمهای شما از آن خودتان
زخم های من هم مال من ..
شب یلدا هم مال من .. تا صبح .. تنها

من زیر چرخ های زمان له نشده ام
شیارهای یکساله ..
چقدر بزرگ شدم ، یا کوچک ؟
خطوط فرورفته اند یا برآمده؟

مهم سقوط نیست ، مهم فرود اومدنه "

Monday, December 20, 2004

این صد و بیست و خرده ای پسر را دوست می دارم
چندتاییشان که احمق به نظر می رسند را کمتر
و آن سه تا دیوانه را ، دیوانه وار
حتی اگر روی هوا باشند نیمی از اوقات و جواب سلامت را ندهند
و عجیب باشند و گنگ
و دوست دخترشان خیلی کج باشد ؛
دست هاشان را دوست دارم
کشیدگی انگشتانشان را روی ساز
و شب هایی که می سازند برایمان

Friday, December 17, 2004

L.A .Confidential
کرتیس هانسون
مردایی که اول همو سر یه مساله ی ناموسی لت و پار می کنن
بعد خیلی جدی شروع می کنن به صحبت کاری ..
زنایی که با یه چمدون میرن ال ای برای بازیگر شدن
و با یه عمل جراحی فاحشه می شن ..
فاحشه هایی که شبیه سوپر استاران
سوپر استارای فاحشه ..
آدم خوبایی که بد در می آن
آدم بدایی که قهرمان می شن

چقدر ترجیح می دادم به جای این همه خشونت و تکنیک یه فیلم ساکت خاکستری روسی ببینم
اما آدم هایی هستند که با حرفهایشان یادت می دهند در چنین فیلمی هم می شود دقیق شد
و نکته های جالبی رو دید

______


Chocolat
(Lasse Hallstrom)
جولیت بینوش نازنین کفش های قرمزش را عوض نمی کند که شبیه زن هایی خوب شود
اما رنگ هاش را با دیگران تقسیم می کند
و لبخندش
و آزادیش
و شکلات های هوس انگیزش را

______

Salvatore Giuliano
فرانچسکو رزی
نصفه دیدم

______

هیچ اسمی یادم نمی مونه ، برای یادآوریش مجبورم یه جایی ثبتشون کنم

انقدر تصویر توی مغزم قاطی شده این روزها که کوین اسپیسی و راسل کرو
رو یکی گرفته بودم توی فیلم
نماد سکس ،
مرلین مونروی امروزی _ اینجایی شده
می داند چطور بنشیند .. سرش در چه زاویه ای .. نور روی صورتش را می شناسد
کنترل روی صدا .. نگاه .. لب ها .. تن .. دودی که بیرون می دهد و دست ها و سیگار
موضوعات مورد بحث در کافه ها و مجامع فرهنگی _ هنری را می شناسد
و اگر نداند .. گرم بحث که باشند ، درگیر منطق و ارجاع ..
چیزی می گوید _ بی ربط _ اما نظرها را می گرداند به خود

امروز دیدمش .. سی سال بعدترش را
همان نگاه ماورایی و احساسات رقیق و عشق به هنر و بازیگری و همان حرف های بی ربط ..
حرف هاش به سن جمع قد نمی داد
و لبخندهای استهزا را نمی دید
می گفت گزیده کار است _ لحظات کوتاهی ثبت شده بود روی سلولوئید _
و با همه ی بزرگان سینما چایی نباتی خورده بود

دختر را دوست دارم ، توانایی هایش را می ستایم
در بازیگری و حتی در سکس
گاهی حسودی کرده ام به او و گاهی نگرانش شده ام
به نگاهی دل می بازد و به ثانیه ای فراموش و باز از نو..
و خوشبخت است
و راضی است
و می گوید / و می گوییم که بازیگرمشهوری خواهد شد
_ هم روابطش را دارد و هم قدرتش را _
معادل حقیقی / زنده ی " عزیز دل " چخوف
اما سی سال بعدش ( اگر تجسم امروز این زن باشد ) می ترساندم
همان طور که سی سال بعدتر خودم که نمی شناسم / ندیدمش ، به وحشتم می اندازد

Wednesday, December 15, 2004

Coffee & Cigarettes
جیم جارموش
چهارخانه ها
سیاهی ها _ سفیدی ها
واژه ها _ سکوت ها
آدم ها
آدم ها
آ _ د _ م _ ه _ا

Monday, December 13, 2004

دوسال پیش
همین موقع ها

من که دوست نداشت عکاسی بخواند
مجذوب این رشته شد ،
هفته ی پژوهش بود و سخنران کاوه ی گلستان
و شیفتگی رخ داد ، به او و عکاسی
و راهی که رفته بود و جایی که ایستاده بود _ ایستاده بود؟ _
و راهی که می رفت ...
وبرقرار بود تا آن سیزده نحس بهار..
و بعد هی حسرت

امروز
فرنود و عکسهاش
_ که جادوت نمی کرد جز چندتایی ، اما به فکرت می برد _
و حرفهاش و سختیهایی که دیده بود
و شک _ که آیا می توانم من _
و باز ، خواست عمیقی از درون
...
____

Suddenly, Last summer
عجب چیزی بود
الیزابت تیلور _ با آن چهره ی بی نقص و کمر باریک و برجستگی ها.. _
کاترین هپبورن
بازی ها همه خوب..
و تنسی ویلیامز و غریبگی هاش و روانپریشی آدم هاش
...

Saturday, December 11, 2004

من حیوانات را دوست ندارم
اما انسان های حیوان دوست را دوست می گیرم
دیروز
شکاربینی و شکارشناسی و سرگینولوژی و سنگ ها..
بودن با پیر و مریدان لذت بخش و آموزنده است
گرچه مقادیری عوضی هم اضافه می شوند به جمع جاهلان ، گاهی
اما مراتب طریقت را طی نخواهند کرد
و بازمی مانند ،
پیرنا اهل را از نا اهل تمیز می دهند
همچنان که کل را از قوچ ، از صد فرسخی

امروز
تلاش های بیهوده برای چاپ عکس
و بعد کنسرت دونوازی پیانو و ویولنسل
دست های رهای پیانیست
و چلیست نقره فام
و بتهوون و شومان و اشتراوس
و
..

Friday, December 10, 2004

ماهی های قرمز
ماهی های امریکایی
ظاهرشان می فریبدت
اما لمسشان که کنی..

رویای امریکایی
از دور زیباست
اما وقتی بیایند ،
لباس آباء اجدادیت را می پوشی
و پشت می کنی به آنها
و راه می افتی _ خلاف جهتشان _

"لاک پشت ها هم پرواز می کنند"
بار اول نبود، اما.. گیج می کند هی .. از یاد نمی رود
همه چیز انقدر خوب است که واژه کم می آید
مجموعه ای از نماهای وحشتناک خوب که هرکدام در مقام تک عکس هم تحسین برانگیزند
بازی های فوق العاده _ قدرت عجیب قبادی دربازی گرفتن از نابازیگران و انتخاب هاش.. _
ریتم و موسیقی و شناخت بهمن قبادی از زادبومش _ بزرگترین امتیاز او _
این مرد را ستایش می کنم

Thursday, December 09, 2004

برف نو ، برف نو ، سلام سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام .

(بشین دیگه لامصب)

باید تو راه جنگل می بودم
اما اینجام
چه تنبیه خوبی
گرچه یه مقدار نگران عکس و نمره هستم

پاکی آوردی _ ای امید سپید! _
همه آلودگی است این ایام

چقدر آدم
تو جاده ، خیابون ، مغازه ها..
چقدر رستوران

شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار،
نقش همرنگ می زند رسام

باید اقلیم عوض کنم؟
دوستامو
جاهایی که می رم رو...
همیشه یه سری آدم ..
توی جشنواره ها و گالری ها و تئاتر و سینما وکنسرت و کافه

کجا برم؟
___

همیشه هستن
کرج که بودم می دیدمشون ، اینجا هم.. همیشه هم توی کافی شاپ..
دوتایی
و یه سری پسر _ که هیچ وقت ثابت نیستن _
جواب سلامتو نمی دن
مگه اینکه با پسری باشی
نقاشی می خونن..
توی دستشویی ،
یکیشون گفت دارم می رم هتل لاله
قرار بعدی رو بذار هتل البرز
که راحت برسم
چقدر گرسنه ان
که هی مجبورن ازین هتل به اون رستوران..

____

تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب میکند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام








Monday, December 06, 2004

این جزیره را دوست دارم
بی خبری محضی که با ورود ، دچارش می شوی
بی زمانی
بی مکانی
بدون حرفی برای گفتن
_ ردّ ِ سه اصل جلالی بزرگ برای یک عکس خوب _
خون هم که جاری بشود توی جوی خیابان ولیعصر
از در که بروی تو ، زمان می ایستد
بزرگ نیست اما خبرهای توش هم مجال انتشار ندارند
البته گاهی .. مثل صدای تالاپ ِ فرود یکی از پادشاهان هخامنشی از کتیبه اش
که جماعت اناث را و بعد _ از حسادت _ ذکور را متوجه خود کرد..

تمام امروز بارها را حمل کردم
و اتفاق دو چهار راه آن طرف تر در جریان بود
و من در بی زمانیم غرق
و بعد خانه
و تازه اخبار
وچقدر هم شلوغ

اسمم رفت توی لیست بدها
احتمالا کیفیت بصری دانشگاه پایین میاید با حضور من..
احترام ویژه روز دانشجویشان ستایش برانگیز بود

Sunday, December 05, 2004

هی آقا
هیچ لزومی نداره که سعی کنی مثل پدرخونده های مهربون
با این بچه ی ناخلف زنت رفتار کنی
نه دلیلی می بینم برای هم صحبتی با تو
نه تورو رقیب خودم می بینم
دختره رو بردار و بزن به چاک
هی هم جلوی چشم من نباش
حالم ازین بی اف / جی اف بازیای دبیرستانی به هم می خوره
حالا بذار به حساب حسودی
اما جون مادرت
جلوی چشم من نباش
جلوی
چشم
من
ن
ب
ا
ش

Friday, December 03, 2004

دو هزار و سیصد و چهل و دو روز بد" ،
محمد حاتمی با بازی و صدای وحشتناکش ،
هنوز از یادآوریش تنم به خارش می افته و مغزم به گزگز..
_ من این مرد رو همیشه ستایش می کنم ، حتی اگه توی یه سریال سطح پایین... _
یه متن خوب که اشک آدم بزرگای کناری رو دراورد
استفاده ی به جا از بک پروجکشن
و عمو غریب پور نازنین....
و بهمن قبادی _ از عشق های بزرگم _ بین تماشاگران

و پشت بندش فیلم " حلقه " از سینما چهار
یه فیلم ژاپنی ژانر وحشت
که اگه تو محفل گرم خانواده و همراه با خنده و خوراکی دیده نمی شد ،
خیلی خیلی بد بود

حالا من حق ندارم که با چشم های باز خیره بشم به مونیتور
و نتونم به عکاسی گفتمان محور و شاخص های کوفتی ِ پست مدرنیسم فکر کنم؟

Thursday, December 02, 2004

روزهای حیاط سرد و گشتن به دنبال تکه ای آفتاب و چسبیدن به شوفاژ
و شلوغی کافی شاپ و کتابخانه
نه که برای کتاب ها فقط
بهانه هستند آنها
کتاب هاو نوارها و سی دی ها رها می شوند روی میز
و " من چه خوبم "
از ذهن می گذرد
و انتظار برای غریبه هایی که از راه می رسند و اجازه خواهند خواست برای نشستن
و جادوی سواد انها را خواهد کشاند..

تنها که باشی و "من چه خوبمت" شده باشد " من خوبم؟ "
خیره به مجله ی قدیمیت می مانی و صحبت دیگران نمی گذارتت که پیش بروی
و بوی کتابی که به خودشان زده اند ، عصبانیت می کند
و حرف هایی که به آرزوهای بزرگ شبیه تر است
یا فیلم های تخیلی..

تمام توجه ات را می بری به سمت لیوان توی دستت و مایع گرم توش تا
حرفهای پسر را که پر از " شاهکارم من " است نشنوی

استادی که بزرگ است و چیزی یادت نمی دهد
و دیگری که قبولش نداری و تحقیرت می کند

حیاط سرد است ، کافه شلوغ
کلاس ها بوی مرد می دهند
برق همیشه سر کلاس نورپردازی می رود
و من از هی گذراندن واحد حیاط خسته شده ام ،
رهایم می کنید؟





Saturday, November 27, 2004

چسبیده ام به مرد ، بی توجه به حمام ندیدگی و زن ندیدگی اش..
شوالیه ی زندگیم محسوب می شود

باید نشانم می داد .. خودم خواسته بودم .. چقدر سخت بود اما ،
هولناک ترین اتفاق زندگیم

تا بی نهایت شبیه به هم .. من راه نمی دانم .. می روم _ به هر سمت _ و راه نمی بینم
جای پاها را دنبال می کنم .. انسان و بعد شتر و بعد تر هیچ
منم که بکارت تمام رمل ها را بر می دارم
انقدر دور می شوم که رملی هم نباشد ، برمی گردم به سمتشان
راهم نمای به خود ... می خوانمش .. او را و روح تمام بیابان گردان را

صدای آب از توی کیف ، امید می دهد و می گیرد
می دانم که هست و چقدر هم کم ..
چند ساعت می کشاندم؟

کاش ضبطم بود.. جریان سیال ذهن را باید ثبت کرد
خوشحالم به خاطر عکس های دیشب .. آخرین عکس های یک مرده
_ مرگ قشنگی نیست اصلا ، از تشنگی یا سرما _
ذهنم از روی چیزهای بی ربط می پرد .. خاطرات .. دوستان
یادآوری سرمای شب .. نگرانی استاد و بچه ها..
حسرت بابا که جی پی اس نخرید..
کی پیدام میکنه ؟ کِی؟
پیدا هم که بشوم فاتحه ی این ترم خواندست ، مرخصی ؟ تغییر رشته؟
انصراف می دهم اصلا .

فقط منم و تو.. راهم نمای ..
گاهی صدای ماشین یا موتوری از خیلی دور .. فریاد می زنم

خانه ای در خیلی دور ، دیار البشری توش بهم می رسه؟
اگر بود و ..
یک ماشین _ قرمز _ دور ِ دور .. می دوم .. نعره می زنم
به دشت که می رسم دیگر نیست ، از این رنگ شانس نمیارم
و بعد موتور...........................

چقدر دور شدم؟ یک اشتباه به کجا کشاندم..

_ کجاست اینجا؟
_ داشتی می رفتی تو ریگ..
اگه رفته بودم مگه پیر مالک ریگ جن اسکلتم رو در سفر بعدیش پیدا می کرد

نشانم دادی
بزرگیت می ترساندم
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم






Monday, November 22, 2004

فیلم دیدن تا حد تهوع..
فیلم های مثلا کوتاه ِ مزخرف
و پیشنهادهای مزخرفتر..
مثل همیشه ،
نیستن کسانی که بودشان را می خواستی
و انتظار دیدنشان را...
یعنی انقدر بدبخت شدم که با یه دیو..؟
اشنای سالهای دور ِ آرزوهای بزرگ...

چرا ما کاری نمی کنیم پس؟ قرقره پیچیدن نیست منظورم .. فیلم ساختن .
کار سختی نیست گویا
لابد تعریف ما اشتباه است از سینما و داستان و مستند..

از فیلم های پارسال می تونم به نیکی یاد کنم
اما از امسال جز اروتیکاهای کثافت چیزی در یادم نمی مونه

حالا هی که تنهایی گزکنم خیابان ها را
و نگاه کنم به مردم
و اگر " نارنجی " تنم باشد
یاد نفس نفس های آن مرد می افتم و چشمهاش و
عکس های روی دیوار




Wednesday, November 17, 2004

انگار که کاسه ی سرم پر از آهن باشه و زمین همه آهن ربا
جاذبه ای وحشتناک محتویات سرم رو به سمت پایین می کشه
فرو می رم توی خودم.. له می شم

تصویر سری باز شده .. از بالا.. با اغراق
وسوسه ی همیشگی روزهای درد.. شکافتن کره و دیدن توش... بوی گه می زنه بالا حتما

کثافت و درد و تهوع
و احساس مورد ظلم واقع شدن
تحمل دردی که نمی دانی چرا و خو نمی کنی با آن پس از اینهمه وقت ِ از ابتدا

زن زاده شدن تجسد درد بود

Monday, November 15, 2004

اشکال از این کفش هاست گمانم و بندهایی که سفت می بندیم دور مچ
و
فراموش کردن اهمیت نگاه آخر و حسرت موجاموجش
...
حالا هی غصه که شازده از کجا پیدا کندم فایده ای ندارد
نگاه پیشکش ، به یارو خداحافظ هم نگفته ای

Sunday, November 14, 2004

کسی که آواز بخواند هنوز زنده است و
کسی که گرسنه شود و از خوردن غدا لذت ببرد ، هنوز از دست نرفته است

عقاید یک دلقک _ هاینریش بل

Saturday, November 13, 2004

آن همه راه ِ تا بی نهایت
روشنی های آسمان وزمین
ستاره ها که فرو میرفت توی تن

شب _ سکوت _ کویر

خور آوا _ آوای رفتن خورشید _که خورشید را و آبی را آورد

مخلوط رنگ ها که می ریخت از لای انگشتان ،
فرو که می رفتی
نرمی بیش از حد
و وسوسه ی عریانی _عاشقانه درآمیختن با خاک _

سپیدی های بلورین
شیارها
شورین

جزیره ی قرار
که لمس سنگ هاش سرگردان می کردت

راه ،
تاریکی
سردی
بوی الکل و سیگار
نیاز گرمای دیگری

به رویا شبیه تر بود
خواب نبوده ام ،
اما خواب دیده ام ، شاید

Tuesday, November 09, 2004

هیچ کس قدرت را به قصد واگذاری آن به دست نمی گیرد.
قدرت وسیله نیست ، هدف است.
آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمی کند ،
انقلاب می کند تا دیکتاتوری را برپا کند.
هدف اعدام ، اعدام است .
هدف شکنجه ، شکنجه است .
هدف قدرت ، قدرت است .

1984_ ارول
ارول هم ایمانش رو به انسان از دست داد؟

کمونیسم به واقع امپراتوری آزادی بود . اما اکنون سقوط کرده. چرا؟
زیرا آن آزادی امکان ابراز وجود نداشت . کمونیسم از حیث اقتصادی به ناکارآمدی دچار آمد .
مردم محدودیت های اقتصادی را بر آزادی های سیاسی مرجح دانستند .
مردم با طیب خاطر به ان محدودیت ها تن سپردند .
آن ها عاشق و سرسپرده ی آن محدودیت ها شدند _ و این مولفه ی شهوانی کمونیسم است _
این فقط تن سپاری محض به محدودیت خارجی نیست ، عاشق شدن است ، ترکیبی است از محدودیت و عشق ،
که از ویژگی های کارکردی ناخودآگاه است
و این به معنای سقوط دولت ، سقوط سیاست ، سقوط سوژه ی سیاسی ،
و در یک کلام سقوط فرهنگ در کلیه ی تجلیاتی است که می شناسیم

Boris Groys
فیلسوف ونظریه پرداز آلمانی


دیروز سالگرد انقلاب اکتبر 1917 بود
صحنه ای که مدام در ذهنم تکرار می شود ، لغزش دست های توست بر تن دیگری و
لوندی های آن تن در میان دست های تو..
تنی که شبیه تن من نیست
و دست هایی و شهوتی و محبتی که مال من نیست

اینو یه شب دور نوشته بودم ، اون شب حق داشتم حسود باشم اما حسودی نکردم..
الان ، حقی ندارم..
اما دیشب ، اون عکس
و تصویر خطوط چسبیده به هم پای تو و دخترکی که نمی شناسم
و دستت..
و تاریخ عکس رو که می شه حدس زد
و یاد آوری اون روزهای من..
_ اشک و منگی و معلق بودن _
سعی میکنم به خودم بقبولونم که همه چیز عادیه
که تو اصلا بی شرف و کثافت نیستی
سعی می کنم
و لابد موفق می شم..
بی غیرتی ، قدرتی اکتسابی است
و من زود یاد میگیرم



Saturday, November 06, 2004

از روزی که تصویر عرفات بیمار ، عکس یک روزنامه شد
هی غصه می خورد که چقدر پبر شده و ناتوان
پنج شنبه ، سر شام ، غمگین گفت که عرفات مرگ مغزی شده _ هنوز دلش نمیاد بگه تموم شده
، اه ، مرد بالاخره " بدون اینکه سرمو بلند کنم حتی"
_ انگار که اظهار نظری راجع به کم نمکی غذا مثلا _
ناراحت شد که اهمیتی قائل نیستیم برای هیچ کس
به اسطوره ی جوونیش توهین شده بود

من اسطوره ای ندارم
قدیمی ها را هم..نه، مال شما رو ، دیگه نه ..نمی خوام..اسباب ِ بازی می کنمشان

جاسیگاریه چه گوارامو دیدی؟ بیشرف خوب چیزی بوده ها..توی کامیونیتیش هم کلی دختر جیگول پیدا می شه
روسری چهارخونه ِ چطوره؟ به این لباسا میاد؟ شماها می گفتید چپی بهش و حس چریکی می گرفتتون وقتی سرتون می کردین؟
آل استاره رو می خری برام؟ امریکاییه اصله ، آره ، منظورم همون کتونی چینی بچه مجاهداست
اورکت ارتشی .. لباس مشترک فداییا ، توده یا ، مجاهدا و جبهه یا
من مال امریکن آرمی ش رو می خوام.. عوضی نخری
مانتوی یقه ی مائویی
شلوار لنین!(باور کن همینجوری نوشته بود تو پاساژ ونک، منظورش لینن بود گفتن)

عمو فیدل و دایی جان احمدشاه مسعود
یادته می خواستم زن اوجالان بشم؟
که هی غصه می خوردم که دوره ی انقلابا تموم شده ؟
عشق زندگی چریکی و کوه و جنگل و گله ی مردای ریشو و زنای قوی
گاهی فکر می کنم به بوی تن یه چریک وقتی ماههاست رنگه آبو ندیده..

حالا هی ناراحت شو ، که دخترت به جای احترام به سرخی، می مالونتش روی لباش..
کجا مقدس تر از لب های من؟
حالا هی دم از تعهد ادبیات و هنر بزن و زندگی نامه ی سیاسیون رو بخون..
ادبیات و هنر ناب هم مال من..
خون ارغوانها دیگه شعله ای در چمن نمی زنه ، اما رنگ رنگ لباس من
در شب وطن شعله به حساب میاد..
حالا هی اعتراض به بی رنگی رو بذار به حساب اینکه رنگ هامون اسباب دلبریه
دلی که در گرو رنگ باشه که به تیغ تاریکی گردن نمی ده

شماها کار خودتونو کردین..
" نخواب آرام تو یک لحظه ، که خون خلق هدر می شه " یه لالایی های بچگی
ایده آلیسم رو چنان تزریق کرده به من ، که با این به بی خیالی زدنا هم درمون نمی شه
صمد و علی اشرف درویشیان هنوز هم نمی ذارن با خیال راحت برم کافی شاپ
و بچه گدای دم درو نبینم...

سلاح آبایی رو اما..وقتی در بهار بلوغش گل داد..وقتی عطر بوسه، نهان ، در کامم شکفت
صیقل می دهم



Friday, November 05, 2004

اگه یه روزی قرار باشه مادر بچه ای باشم
به جای اینکه در مقام دانای کل آگاهی دهنده ، با اطلاعاتم بمبارانش کنم
مثل ماده ی یه حیوون، گرمی بدنمو بهش می دم ، می لیسمش ، بوش می کنم و
به جای منطق کلمات ، آواها رو بهش هدیه میدم

اگه زمین خورد ،
به جای ایستادن بالای سرش و موعظه که
اگه از راهی که من گفته بودم و
به شیوه ای که من گفته بودم و
با کسی که من گفته بودم میرفت ، اینطور نمی شد
هم سطحش خم می شم ، زخمشو می لیسم و تا دوباره ایستادن همراهیش می کنم

کاش می شد ابتدایی ترین رابطه های دنیا رو
از هرچی دستاورد دنیای پیشرفته س خالی کرد
از حروف و کلمات و قراردادها

Thursday, November 04, 2004

دیروز روز بدی بود
بدشانسی پشت هم..

دونستن اینکه برای دیگران اهمیتی نداریم ،
درد جمعی،
انقدر که برسیم به هم و فقط بپرسیم "چرا؟"

دیدن تو ،
تخم مرغ توی دستم ،
راهتو که کشیدی و رفتی..
تخم مرغه که درست نورپردازی نشد...

بچه جون ، برای آثار هنری اهمیت قائل باش
وقتی بی شعورانه می شینی روی نقاشی مردم
حقته که نقاشیه چاپ شه روی مانتوت

از کنارش که گذشتم ،
توی پله ها ،
نگاهمون که یه لحظه خورد به هم..
دنیا اسلوموشن شد برام
گندشو دراورده بس که خوشگله
حتی اگه پهن بارش نباشه

موقع برگشت
توی ماشین
رادیو ،
آخرین اتفاق بد
باز هم بوش..
اگه دنیا قیم نخواد کی رو باید ببینه؟

شب ،
بانو تنگش گرفته
بر که می گردد
سیب را برده اند به شبستان خاتونکی دیگر
من عاشق این جایگزین سازی های سریعتم..
حداقل پنج دقیقه بینش تنفس بده به خودت عزیزم

Tuesday, November 02, 2004

ـ دور آخر رو هم بزنيم...

ـ هيچ اتفاق هيجان انگيزي نمي افته
نجات دهنده در گور...
هيچ آدم خاصي نيست

ـ آره ، اما شايد كسي رو از زاويه ي جديدي ببينيم كه جالب باشه
همه ي زواياي آدما رو كه نديديم..
زا ويه ي ديد مهمه

دختره ، دوست دارم با اين فلسفه بافيات
اما مي بيني كه هر چي هم دور بزنيم به نتيجه اي نمي رسيم
غير از اينكه زواياي مختلف هم ديگه رو كشف كنيم

ساندويچ فروشي هاي دور ميدون انقلاب ،
هر دفعه كه رد مي شم از كنارشون
فكر مي كنم روزي كه به هوس خوردن خوراكيهاشون بيافتم
حتما حقيقتا گرسنه ام

سايبر سكس و سكس چت ،
روزي كه بخوام و انجام بدم
حالم خيلي بده حتما

Monday, November 01, 2004

،Rouge
ديوانگي هاي آن مرد نازنين با رنگ و نور و فرم
و آن ديوانه ي ديگر با صداها
تصويرها هي تكرار مي شوند توي سرم
سرخي ها ، فرم هاي بي نقص
و موسيقي..
و ياد پاهاي بلند آن زن
و سادگي صورتش..
چقدر دامن خواست دلم
و قرمز روي سرديها
و تصوير آن ماشين از قاب پنجره

Saturday, October 30, 2004

اين دو روزه رو به مناسبت بيست و هشت اكتبر انيميشنيديم ، هي
و هي خوشحال شديم
خود انيماتورا هم كه غالبا واقعي نيستن و شبيه كاراكتراشونن!
اين بهرام عظيمي راهنمايي رانندگي هم كه كلي گوله
پل درايزن هم كه...
راستي انيميشن خوب از كجا مي شه پيدا كرد؟

Friday, October 29, 2004

مرد ، احساس مرا مي داند
نگاه مي كند و سكوت
نگاهش مي كشاندم
و سكوتش كه بايد پسم براند ، پيشترم مي كشد

بايد چيزهايي را تجربه كنم با او / تجربه كنيم با هم
كارهاي معمولي را
حرف زدن و خوردن و با هم بودن را
آن وقت ، هم سطح مي شويم با هم
و مي شود تصميم گرفت كنار من باشد يا نه/ كنار هم باشيم يا نه
حالا ، نمي شود
او ، نيست
هاله اي از او را مي بينم
هاله ، بزرگش مي كند
مقدسش مي نماياند
تقدس ، حالم را به هم ميزند
زده ام مي كند
ـ حالا هم كمي به سمت انزجار پيش رفته ام..ـ
نبايد
نبايد

Wednesday, October 27, 2004

خوب مامان جان
وقتي گوشيتو ول مي كني توي اتاق و مياي اينور
و جواب
شوsms
يه ساعت دير مي دي
انتظار داري اون آدمه
منتظر تو مونده باشه؟
معلومه يكي ديگه جايگزينت شده
از اونجايي كه در حال حاضر بيشتر زندگيم توي راه و خيابون مي گذره
مي خوام يه كم تو روابط خيابوني بيشتر دقت كنم

1ـ سر صبح ، گولانه ، در حال گز كردن خيابون ، خانومه مياد جلو
يه چيزايي تو اين حدود مي گه
" شما خيلي خوبيد( اينو يه چيز ديگه ي خصوصي گفت ;)
مراقب خودت باش ، قدر خودتو بدون
روز خوبي داشته باشي"
!!!!!

2ـ متلك گفتن يه چيز كاملا مسريه
از كنار يه پسره سياه گذشتم(از اين دانشجوهاي وارداتي كشورهاي تازه كشف شده)
يارو در اومد كه
"هي ! دو يو پلي بسكتبال؟"
دوبله ي نعل به نعل
!!!!!

3ـ ديديد چقدربعضي آدما كمبود محبت جسمي دارن
هي توي تاكسي و خيابون خودشونو مي مالن به آدم؟
اگه مرد باشه مي شه گفت بره اونور
يا حداقل زير لب هي فحش داد
اگه يه خانومه چاق باشه ، توي مغزت غر مي زني
اما يه دختر جوون خوشگل..
من نمي دونم چه كار بايد كرد!
فقط اينبار خدا رو شكر كردم كه دو تا گوشواره دارم
و هي سعي كردم يه جوري نشونش بدم
اما افاقه نكرد
!!!!!

4ـ وقتي دبيرستان پسرونه تعطيل مي شه ، تو اولين پناهگاه ممكن بجهيد
و تا عبور كاملشون نفستون رو حبس كنيد

5 ـ درسته موهاي من شبيه جنگله
اما نمي فهمم چرا رد كه مي شن از كنارم مي زنن زير آواز

6 ـ كاش زودتر سرد بشه ، دست مردم بره تو جيبشون

7 ـ دخترخانوماي زيبا
به خاطر خدا
اين مانتوهاي شكفتتون..
خواهش مي كنم
اين برجستگي هاي خيلي گوياتون..
بابا حالم بد مي شه خوب
آخه دارن سوراخ مي كنن لباسا رو..
من هي هم كه برگردونم نگاهمو،
باز برخورد مي كنم به يه قله اي ، تپه اي
بد وضعيه ها

8 ـ فعلا همينا
منتظر آخرين برداشت هاي ما از خيابون باشيد

Tuesday, October 26, 2004

چشم هام كه فوكوس نيست هيچ وقت، خيلي خوبند
مجبور نيستم چيزها را آن جور كه هست ببينم
آن طور كه مي خواهم مي بينمشان
آدم ها هم ، اينطوري زيباترند
چيزهايي كه مي خواهم از آنها را مي بينم و چيزهايي كه نمي خواهم را..
رئاليست بودن هميشه هم شيرين نيست....

ديروز ، جايي كه هميشه او بود ،
مردي مي رفت بي ربط با او
من ،" او " را ديدم
يك لحظه ي خوبي بود

امروز
خودش .

آدم ها اسمند
"او" اسم است
"تو" اسم بودي
من ، دلنگانم ، وصل نيستم به جايي ، روي زمين نچسبيده ام
شما را نمي بينم كه
فقط ، هر از چندي ، اسمي تازه مي خواهم ،
اين طور است كه عاشقتان مي شوم

تكنولوژي چيز خوبي است
نوشته ها را آن طور كه مي خواهم ، مي خوانم
با لحني كه خوشترم بيايد




Saturday, October 23, 2004

اي بابا
عجب روزي
سر ظهري تو راه
سر يه موزيك مزخرف
مردك حزب اليه ـ امام صادقي احتمالاـ عوضي دو ساعت ور زد،
من از اين آهنگا متنفرم اما سعي مي كنم نشنوم
از خاتمي هم خوشم نمياد ، اما مردك كه شروع كرد همه ي بدي ها رو به اون نسبت دادن ، دادم دراومد
هي مشت كوبيدم تو سرم ، دستمو فشار دادم كه چيزي نگم اما نشد كاملا
آي چرت مي گفت
رانندهه هم كه احمق تر از اون..
تازه آقاهه باسوات هم بود
راجع به پيشگويي هانتينگتون و اينا هم يه چيزايي گفت
كلي چيز بي ربط رو پشت سر هم بلغور مي كرد ، مثل هذيوناي تو توالت
جديدا هم كه هي عصباني مي شم من
آي عصباني شدم ..
انقلاب تا چهار راهو فحش دادم

عصري كه در اوج گولي و منگي ـ قطعا از خستگي ـ برمي گشتم
اقاجري رد شد از كنارم
آزاده مگه؟؟؟؟
چقدر طفلكي بود..

اين مشكل چسبيدن من به كامپيوتر بد چيزيه ها
غير از علافي..
ديديد هر روز جفنگ تر از ديروز؟

دلم يه اتفاق مي خواد
يه چيزي كه خيلي چيزا رو از مدار خارج كنه يا برشون گردونه


Friday, October 22, 2004

گمونم اين فصل به فيلم ديدن بگذره فقط
و خداوند صبر اعطا كند به ما ، وقتي قراره آقايه پدر انتخاب كننده باشه
يه جمعه ي بادي خاكستري
و عروسي خوبان مخملباف
مي تونه تركيب دق آوري باشه

فيلم درد داره و وقتي كارنامه ي حضرت مخملبافو بدوني بيشتر دردت مياد
هراس ديدن اين فيلم از بچگي با منه
برادره اما مي خنده از ديدنش
نمي فهمه موج انفجار يعني چي

من قبول دارم كه مخملباف آدم باهوش كثافتيه
و شهامتشو براي ساختن يه فيلم پارانويايي تحسين مي كنم
و اگه بپذيره كه تغيير كرده ـ فقط احمقا تغيير نمي كنن ـ مي تونم ببخشمش
ـ با وجود فيلم كثيفي مثل دو چشم بي سو يا بايكوت حتي و همه ي بيشرفي هاش ـ
اما
يه سكانس تو اين فيلمه خيلي رفته رو اعصابم
دختر عكاسي مي كنه ـ احتمالا چون پسري كه دوستش داره عكاسه ـ
و نمايشگاه مي ذاره
اما عقيده اي نداره از خودش
و مقلد مرده
و وقتي مصاحبه مي كنن باهاش هيچي نمي تونه بگه راجع به كاراش
و بازديدكننده ها همه مردن
جز دوتا زن كه براي خواستگاري اومدن
و احمق ترين آدماي روي زمينن؛
كلا زناي فيلم
احمقن
خرافاتين
دنباله روي مرداشونن
و
احمقن ، احمقن ، احمقن
تنها زن نيك فيلم
مادر ساكت مرده
كه زحمتكشه
و حرف زيادي نمي زنه/ كار مي كنه
تيپ سنتي زن خوب ـ مادر

واي
چرا اين مردك آشغال آرتيست اين مملكته
و ما فيلماشو مي بينيم

مي دونيد كه حضرت مخملباف از جديترين مخالفاي كلوزآپ گرفتن از زنها بوده؟
كاش يكي به دخترش بگه كه تيپ يه كارگردان با يه مدل جلوي دوربين بايد متفاوت باشه
تا انقدر توي عكساش كرشمه نياد

من عصبانيم



ها ها ! من تازه مزرعه ي حيوانات اورول رو تموم كردم
ـ كلي ساله كه به همه و خودم مشتبه شده بود كه خوندمش ـ
وحشتناك بود ، خوندن تاريخ هميشه وحشتناكه
همه بودن ، لنين و تروتسكي وخميني و...
و حتي آقامون فيدل (كه هنوز ارادتمنديم بهشون)

" سفر به ديگر سو"
شهرام و دستان و مولوي؛
چقدر دلم كنسرت ناظري مي خواد
از اون كنسرتايي كه ديوونم مي كنه و بي نياز
(آن نفسي كه بي خودي ، يار چه كار آيدت)
تا آخر ماه رمضون هم كه قحطيه:(

تبم تموم شده
مريضيم هم تقريبا خوب..
از نشونه هاي بهبودي اينكه دارم از شاهنامه ميام بيرون
و دوباره از آدميزادا خوشم مياد


Wednesday, October 20, 2004

براي دخترك اهل اخترك ب 612
وبودنش و محبتش و باقي قضايا

اين كه يه اس ام اس كومپوتي بوسي مهربوني برسه از تو ، خيلي خوبه
اين كه من و تو بعد از يه دشمني ديرينه ، حرف زديم و فهميديم دردمون چيزي نبوده ، عاليه
اين كه تو هستي و پشت شمشادا و چرت و پرت هاي آميخته با جدي ، معركست

ممنون كه هستي ، خرس آبي پوش ، كوچولوي كلاس اول ياس

Monday, October 18, 2004

يه بچه ي مريض
يه بچه ي فين فينو
يه بچه ي طفلكي
كسي اين بچه رو به فرزندي قبول نمي كنه؟
شايد محبت فينشو بخشكونه؟

درد اصلي ، درد....

چم شده من؟ زدم به شاهنومه چرا؟
چرا هي از مرداي ريشوي سنتي ايروني خوشم مياد؟
گندشو دارم در ميارم واقعا

كلي كار دارم
كلي تب دارم

يه كم محبت همش، يه كم..خواهش

Sunday, October 17, 2004

كسي جواب مرا نمي دهد ،
من جواب بقيه را نمي دهم ؛

فكر كن اگه فقط نصف مردم اين طرز فكر احمقانه رو داشته باشند
فاتحه ي روابط انساني خوندست..

قديميا رو چك مي كردم ، نوشته بودي "سرما نخوريا..."
حالا تو نيستي و من سرما خورده ام ، بد

وقتي كسي نيس كه با" آسوده بخواب كه ما بيداريم " ش بيدارم كنه ،
كدوم آسودگي ؟ كدوم خواب؟

نمي خواي احوالي بپرسي واقعا؟
من دارم سر مي شما ، به زور نگه داشتم خودمو


Friday, October 15, 2004

فرقي نمي كنه اينجا باشي يا نه
( شواهد مي گن هستي ، كلاغا گفتن كه رفتي)
مهم اينه كه نيستي براي من

عوضي خنگ دلم تنگيده برات ، زياد

يه
SmS
كوتاه ، منفعل ـ حتي يه سلام خالي ـ
فقط براي اينكه بدونم هنوز يادته منو
لطفا

Thursday, October 14, 2004

سيب خورانده مي شود به مرد ،
خودش در پي آن نيست ،
زن مرد را متوجه ي يكنواختي و روزمرگي مي كند ؛
زن ، سيب است ، آگاهي است .

مرد است كه كمك مي خواهد هميشه
از انسان برتر و تكنولوژي
و از زن ؛
زن كمكي نمي خواهد ،
زن ، بي نيازي است .

زن به مرد ياد مي دهد كه چيزي قويتر بخواهد ،
مرد چيز ديگر را تجربه مي كند،
مرد چيز ديگر را با زن تجربه مي كند ؛
زن ، چيز ديگر است ، چيز قويتر.

زن به مرد شك مي آموزد ،
ايستادن در برابر بايد ها و نبايد ها
طغيان .

طرد مي شوند
از جامعه ي آرام نظم و زهد رانده مي شوند
به سپيدي تا بي نهايت...
زن ديگر نيست ،
مدارك مي گويند كه هيچ وقت نبوده
زن سپيدي تا بي نهايت است ، هيچ است .

مرد راهي طولا ني را طي مي كند
براي باز رسيدن به زن ،
زن راه است
مرد از زهدان اوست كه زاده مي شود ، باز

بعد
نور ، نور زياد ، خورشيد
پرهيب مرد در نور ـ معوج ـ
...
پرهيب كامل مرد
تولد .
زن زايش است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگه جورج لوكاس بفهمه كه اينو بعد از
THX 1138
ـ اولين فيلمش ـ
نوشتم
تموم نسخه هاي موجود در بازارشو جمع مي كنه ;)

فيلم رو ، جدا از صحنه هاي خيلي تكنولوژيكش دوست داشتم
صحنه هاي سفيد روي سفيدش خلم كرد اساسي


Tuesday, October 12, 2004

گمونم بايد راجع به ديروز بنويسم
( تلاش براي بيان واقعيت
براي پسره كه دو روز پيش از من پرسيده بود راسته كه جوانان مبارز ايراني در دانشگاه هنر عليه....
و آدماي بيرون كه اولين بار خبر رو از اونها شنيدم )

بالا بوديم ، كلاس نورپردازي ، تاريكي
وقت چايي / ترياك از پنجره ديدم يه بيست ـ سي نفري نشستن وسط حياط
رفتم پايين ـ با دوربين ـ
بابي يه روبان قرمز بست به بازوم ـ براي همبستگي با متحصنين ـ
(كه بعد يه دقيقه باز شد)
بچه هاي موسيقي كمتر بودن ،
قضيه به يه پرفورمنس بيشتر شبيه بود تا اعتراض دانشجويي
يه سري يه چيزي شبيه برگ زيتون يونانيا بسته بودن دور سرشون
يكي دف مي زد
يكي ني...

مشكل : مي خواستن رييس دانشكده شون رو عوض كنن

رييس دانشگاه هم اومده بود (سبب خير شدن بعد سه سال زيارتشون كرديم )
شبيه پيمان كارا و بساز بفروشا حرف مي زد ( يه كاره ي ساختن برج ميلاده )
اما حق با اون بود بيشتر
بچه ها گندشو در اوردن
نشستن دم در
از دانشگاههاي ديگه ـ خصوصا ازگلين دانشگاه بغلي ـ
مي اومدن ببينن چه خبره

اتفاق كوچيكي بود ، يه اعتراض كوچولوي بامزه ي دانشجويي
عليه يه قضيه ي آموزشي
اما من از بازتاب هاش مي ترسم
مي دونم كه گروه هاي مختلفي منتظر اين اتفاقاي كوچيكن
تا از آب گل آلود...
مي دونم كه اين خبر توي روزنامه ي راستيا چطوري منعكس مي شه
يا مبارزين ! مقيم فرنگ چطوري ازش استفاده مي كنن
مي ترسم
مي دونم كه خيليا منتظرن با يه بهونه ي كوچيك ببندن در دانشكده رو
كه سخت گيريا بيشتر خواهد شد



Sunday, October 10, 2004

r />
ديروز
1/2 + 127 1/2 Sarakhs
كسي هست كه شك داشته باشه اين بيشرفا معركه ان؟

Thursday, October 07, 2004

>
".خستگي بيست سال مجاهدت خاموش با لبخند رضايت مردم فراموش مي شود
تازگي در و ديوارخيابونا پر شده از اين نوشته ها ، به مناسبت بيستمين سال تشكيل وزارت اطلاعات؛
اين يكي رو كه مي بينم..اولش خنده م مي گيره بعد...دردم مي آد.."درد يادم مي آد"
درد اون شب پنج ، شش سالگي كه بابا نيومده بود خونه،
درد تموم سالهايي كه با يه هراس خاموش توي خونه ها گذشت ،
درد آدمايي كه عكسشون هست اما خودشون نيستن ،
درد دوستم كه باباشو نديده هيچ وقت،
درد تموم حرفايي كه نتونستم بزنم،
درد
ترس
درد

Saturday, October 02, 2004

آدم ها ، آدم هاي هر روزه ، آدم هاي خيابان
لازم نيست بشناسيمشان
مي گذرند فقط ،
و در اين گذار
عاشق مي شوند ، داد مي زنند ، وسوسه مي شوند و
مي ميرند...

ما به درونشان راهي نداريم
آن مقدار كم هم كه مي گويند از خودشان ، بازيست يا شايد هم دروغ مصلحتي
همه بازيگرند...

لايه ي بيروني؛
نماي خيلي نزديكي هم نمي بينيم،
قرار نيست دقيق شويم
يادمان نرود كه در حال حركتيم ،
مثل موتوري مسافركش فقط چند دقيقه اي همراه مي شويم با آدم هاي ديگر...

كارگر افغاني عاشق دختري است كه يكبار در بازار شريف عبور كرده اند از كنار هم
و غمگين كه مي شود از بالاترين طبقه ي ساختمان غروب را نگاه مي كند ،
(شبيه مسافر هميشگي ، شهريار كوچولو)
حتي خورشيد هم مي آيد و مي رود

و پيرمرد آنقدر ماندني نيست كه اراده كه بكند ، رفته از اينجا
(حتي به مار شهريار كوچولو هم نيازي نيست)
"درختان ايستاده مي ميرند."

و آدم هاي ديگر
آدم هاي توي صف ،
پشت چراغ ،
روي پل ،

بازي ادامه دارد ، حتي اگر مار نيشمان بزند
يا پله ي خوشبختي قرار بگيرد سر راهمان و بالا ببرتمان
مي ني بوس راهش را مي رود تا ايستگاه آخر

درد اصلي اما ، همچنان تنهايي است
حتي اگر اين بار آدم هاي پشت چراغ ، ديگر غريبه نباشند

" تهران ، ساعت هفت صبح " پيشنهاد مي شود ، زياد




Friday, October 01, 2004

/>
"ما مي خواستيم برسيم به آب زمزم ، چه مي دونستيم مي خوريم به چاه فاضلاب مسجدشاه
پدربزرگ مي گه ، وقتي عصباني بهشون مي گم كه تقصير شماست و اون برگ سبزايي كه انداختين
براي تائيد اين نظام
من عصبانيم ، داغونم ، غمگينم
كلي فكر خوب كرده بودم به خاطر كنسرت امشب
ـ كوارتت جز ايتاليا ـ
و بعد
لغو شد،
مجوز ندادن؛
به همين راحتي
مجوز ندادن.
گه بگيره
همين طور داره گند زده مي شه به زندگيم
هي سعي مي كنم آروم باشم
خوشبين باشم
مثبت انديش باشم
نمي ذارن كه
ن م ي ذ ا رن

Thursday, September 30, 2004

لابد اشتباه شده ، پيغام كسي ديگر آمده براي من و من هيجان زده شدم
و خوشحالي كردم و حتي شكر خدا و جواب دادمش
و بعد جوابي نيامده ديگر ، يعني او ـ فرستنده ـ فهميده اشتباه كرده و
حتي زحمت عذرخواهي نداده به خودش؛
انگار كه دستي در تاريكي به هواي تني ديگر لمس كرده باشد مرا
و من لذت برده باشم
و پاسخي به نوازشش ...
تهوع


من...آرزو داشتم...آرزو داشتم.. پدرم بمیره و حالا،دیگه آرزویی نداشتم"(یا چیزی درهمین حدود)

هی ، شماها خجالت نمی کشید که گاوخونی رو ندیدید و تصمیمی هم ندارید برای دیدنش؟
گاوخونی فیلم متفاوتی است _ حتی اگر خوب نباشد_و متفاوت بودن ، این روزها ، چیز کمی نیست
غیر از انتظامی نازنین ، نماهای به یاد ماندنیی دارد و آشکارا کار آدم باهوشی است.

نمایشگاه" باغ های ایرانی"موزه معاصر هم فراموش نشود.

نگارخانه ی خیال هم با آن ساختمان جادوییش _که همیشه بیشتر از کارها جذب میکندم _هنرهای سنتی را دارد
می شود رفت و دید و فکر کرد قدیمی ها چقدر مازوخیست بوده اند و
این همه زحمت روی یک کار چقدر عشق می خواهد یا دیوانگی

عکس های ممیز هم که توی را ه ابریشمه هنوز
با اینکه هفته ی پیش اونجا بودم ، هنوز بعضی کاراش توی مغزمه

کلی جای دیگه هم می شه رفت
کلی جای دیگه هم باید رفت
اینا رو نوشتم در راستای فعالیت فرهنگی و گفتن این که
زندگی شروع شده باز،
و فعلا داره خوب پیش می ره _ لمس چوب می کنم _
و آدم ها مهربانند
و رنگ ها هنوز هستند
گرچه شوق را و نور را و هزار چیز دیگر را همچنان در پستوی خانه نهان باید کرد
و راه نارنجستان هیچ وقت به لهستان ختم نخواهد شد

Monday, September 27, 2004

... سنگ اول را كسي بياندازد كه
دستم بالاست هنوز ، جمله ام ناتمام ، سنگ ها فرود مي آيند ، آدم ها فرياد مي كشند ؛
مي نشينم روي زمين ، زخمي نيستم؟ درد كه ندارم ، تحقير شده ام ، دور و برم پر از كلوخ هاي شكسته است،
فرياد مي كشم ، خرده كلوخ ها را پرت مي كنم ، فرياد مي كشم...
خواب بوده ، سنگسارم كرده اند در خواب ، ديگر نمي توانم بخوابم ، تحقير شده ام ،
خيانت شده به من _ فكر مي كنم _

توي خيابان بودم ، آمد طرفم ، بغلم كرد ، شاكي كه با ديگري دوست شده ام ،
گفت كه دوستم بايد برود ، او مي خواهد برگردد ، جايش را مي خواهد؛
بغلم كرد ، گرم بود
بعد ، دوست دخترم ، در آغوش كشيدمش ، لذتي عجيب ، پر از حس خوب ، آرامش ناب
زن فرياد زد ، فحش مي داد ، به من و دوستم ، مسجد بود آن نزديكي ها ، مردم آمدند
ـ سياه پوش ، پر ازخشم، انگار كه تمام بدي هاي دنيا را من كرده باشم به آنها ـ

صدا ، سنگ ، مردم ، سياهي

نشسته ام روي زمين ، سنگ ها را مي بينم فقط ،
فكر مي كنم مجازات زيادي است براي در آغوش هم بودن ،
فكر مي كنم ، او ـ مرد ـ مي خواسته لو بدهد مرا
ـ آغوش اولي فقط علامتي بوده براي شناسايي من ـ
به كي و چرا نمي دانم ، من چريك نيستم؟ حرفي نزده ام تازگي ها ؟ به ياد ندارم
پرم از حس بد ، تحقير، خيانت...
يهودا ، چرا؟

Saturday, September 25, 2004

تقصير من نيست ،هروقت خواسته ام نيمه ي پر ليوان را ببينم،
يا ليوان درجا خرد شده يا ...

سرمست از رنگهات مثل خروس كه بخرامي به سمت دانشگاه و
فخر بفروشي به بچه هاي جاهاي ديگر و دل بسوزاني به حالشان،
و هي فكر كني كه چقدر غر مي زنند مردم و كدام محدوديت و شرايط به اين خوبي
و واي چه مملكت گل و بلبل و چه آخوندهاي نازنين روشنفكري ؛
حقته كه دم در بهت بگن از فردا با مقنعه،
كه بفهمي اون چيزي كه ليوان اومده به نظرت و توش هم يه نوشيدني جالب،
تست ادرار حضرات بوده

روسري هاي رنگ رنگ كه نباشند
مجبوريم تمام رنگهامان را بماليم پشت چشم ـ شبيه دخترهاي چهار راه فلسطين ـ
و بعد لابد موهاي شينيون كرده
و مقنعه هاي عجيب و
مانتوهاي شكفتني و
...

گفته بودم هرسال بدتر از سال پيش ، اما فكر نمي كردم تا اين حد

Thursday, September 23, 2004

وبلاگم خله ، از منم بيشتر، بهم ثابت شده
كلي از پستامو خورده
توي صفحه ي اصلي نشونشون نمي ده
اما اون كنار ، توي قسمت آخرين پست ها، هستن
حتي عقلاني ترين چيزها هم وقتي مي رسن به من ... مي شن

نياز به حس كوبش قلبي ديگر روي تن،
نياز سرانگشتان به لمس پوست ديگري ،
تشنگي لب ها؛
نياز حضور،
مهرباني يك جسم زنده،
درك حس زنده بودن.

دست هام سردند،
من خالي نيستم،
پرم،
از خشم
درد
تنهايي
تنهايي
انتقام.

بايد ثبت بشوند اين چيزها،
بايد نوشت كه" ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود"؛
بايد تمام شهريورهاي يخ زده را به خاطر سپرد.

فردا، ‏ دانشگاه
هجوم حس هاي بد،
مگرنه اينكه هرسال بدتر از پار وپيرار؟
امسال دلخوشكنك بودن بتهوون در آن نزديكي ها هم نيست حتي

مي ترسم،
از سوار تاكسي شدن ـ نشستن پيش غريبه ها و بويناكي تن هاشان ـ
راه انقلاب ـ چهارراه وليعصر
از حضور آن همه آدم
آشناهاي غريبه ي راه و وسلام و تعارف
"چه خبر؟"

از تصور روزهاي بارانيه
خيره شدن به ساختمان زشت و مدرن دانشگاه كناري
از پشت پنجره ي يك كلاس خالي؛
روزهاي افتابيه نشستن كنار زمين بسكت.

از تصور سلام هاي دروغي و لبخندهاي بي معني‏،
اجبار به بودن در جمع كساني كه دوست نمي گيرمشان،
كه دوست نمي گيرندم.


ـ اين ها را سي و يك شهريور نوشتم ، در يك دوره ي بد
،depression
الان اما ‏، خوبم
بعد آن همه هياهوي ديروز و
قهقهه و صحبت.ـ




زندگي،
خريدن جفت ، جفت گوشواره است
وقتي كسي نيست كه لنگه اي را كه تو نمي اندازي
به گوشش بياويزد

Wednesday, September 22, 2004

آخ! چشمهاش...
قصد کرده دیوانه کنه منو
می دونه من ِ بی گناه ِ بچه سال ، چه حسی دارم بهش
یعد،
هی دلبری میکنه با اون چشمای مخمورش.
دوستش دارم ،
رسما دلم میلرزه از دیدنش
و جالب اینه که نمی خوام باهاش دوست بشم
احساسم نسبت بهش،
شبیه حسی ِ که وقتی دوازده ساله بودم به پسرای بزرگ داشتم
منی که توی کلاس تاتر تنها کاری که ازم برمیومد شکست نخوردن توی بازی مقابله ی چشمها بود
تنها چشمهایی که هیچ وقت خیره نشدم بهش ، چشمهای اونه.
در مقابلش ،
عینه دخترای زمان قاجار
سرخ می شم و سرم رو می ندازم پایین

کنسرت خوان مارتین
خیلی خوب بود
فقط مساله اینه که من یا می بینم یا می شنوم
وقتی می دیدم چنان حل می شدم توی حرکت دستاش روی ساز
که هیچی نمی شنیدم
اما اهنگای اخری چشمامو بستم
و کلی کلیپ فشنگ دیدم
مسجدای گرانادا ، کوردوبا ، دخترای گیسو کمنداسپانیش
آب ، کاشی ، نور
و کلی چیز خوب دیگه
داستانه یکی از کلیپ ها واقعا محشر بود
سعی میکنم بسازمش یه روز

از مزیت های غار تنهایی اینه که وقتی بخوای بیای بیرون
با عزت و احترام میان دنبالت.

تا الان داشتم چرت می گفتم
حرف زدن با ادمایی که خیلی دورن ، کلی جالبه

اوه! اوه! یه مدعی پیدا کردم که خیلی بامزست
عین پسرای پونزده ساله ای که می خوان مخ دخترای سیزده ساله رو بزنن حرف می زنه با من
آی جالبه
!...
خوابم میییییییییییاد

Saturday, September 04, 2004

فردگرایی افراطی روسویی،
"اگر انسان ها نتوانند کاملا با هم متحد شوند ، ناچار باید کاملا از هم جدا گردند
تا بتوانند از تاثیرات مخرب وابستگی خودخواهانه برحذر باشند."

راه حل بدیم نیست ، فعلا که جواب داده
انقدر تلفن ها رو جواب ندادم تا دیگه زنگ نزدن
بیرون هم نمی رم
فقط خانواده،
گرچه این نوع از وابستگی ، نهایت خودخواهیه اما اجتناب ناپذیره

همیشه وسوسه ی جمع گرایی به صورت افراطیش با من بود
به خاطر همین ، وقتی تنها بودم
هرچقدر هم کوتاه
خیلی سخت می گذشت ، خیلی
اما الان نه
فقط گاهی حس می کنم خیلی چیزای ساده رو فراموش کردم
به خاطر همین دلم می خواد زودتر دانشگاه شروع بشه
این بار می خوام نقش ناظر رو بازی کنم
می خوام از بیرون ببینم ادمها چجوری با هم ارتباط برقرار می کنن.
این جنس از تنهایی رو دوست دارم
خاکستری نیست،
آبیه
حس می کنم توی اتاقمم
هیچ وابستگی به ادم ها ندارم
تماشاچی بودن ،
خیلی چیزا رو به مضحکه تبدیل می کنه
به اسباب سرگرمی.
آدم ها اسباب بازی های خوبین ، شبیه ترین چیز به جهان اکبر
می شه ساعت ها یه گوشه نشست و خیره شد بهشون
و کلی چیز کشف کرد
یه جزیره توی اون
یه اقیانوس توی اون یکی
و گاهی بیابان
سراب
گنداب.
آدم ها رو همیشه دوست دارم




Thursday, September 02, 2004

خواب دیدم توالتی که نشستم روش ، دیوار نداره
پر آدم ،
مثل پادگانِ
full metal jacket

توهم زیر نظر بودن،
کابوس کودکی تا الان
دو ، سه ساله که بودم
کار بدی که می کردم
مامانه می گفت آقا سی سی و آقا می می میبیننت
دوستای خیالی اون روزا
بعدتر مردم و لابد خدا
که از رگ گردن به ما نزدیکتر بود و همیشه حواسش جمع که اشتباهاتمونو ثبت کنه
توی چهار ، پنج سالگی
تنها که می شدم
گمون می کردم خونه پر دوربین مخفیه
اگه صدام ضبط بشه؟
تلویوزیون فیلمای جاسوسی نشون می داد
توی کلاسهای مدرسه ، میکروفون بود که صدا توی دفتر شنیده بشه
به هیچ کس نمی شد اطمینان کرد
همه جا پرجاسوس
توی کلاس
توی راه.
بحث سیاسی غدقن
می دونی چند نفرو دوستای نزدیکشون لو دادن؟
خالهِ سیساپ بی بی اس بود ، چت هامو چک می کرد
منم تلفوناشو گوش می کردم
و خاطراتو و نامه های عاشقانشو...
خودم هیچ وقت دفتر خاطرات نداشتم
همه چیز توی خودم
هیچ چیز مکتوبی نه
ترسم از نوشتن توی وبلاگ از همین جا می اومد
قاطی شدن ادمای دنیای بیرون با دنیای درون من
دو سال جنگیدم باهاش...
تموم دردایی که دوران دبیرستان تنها یی تحمل کردم
برای حفظ فضای شخصی
تموم ترسای توی خیابون،
تهران که قد یه ده می شد و هی برمی خوردیم به آشناها...

می خوام یه چیزایی مال خودم باشه
روابطم با بعضی آدم ها
فکرام
تنهایی هام

اینجا ، می خوام مال خودم باشه
از کنجکاوی هاشون برای رسیدن به اینجا متنفرم

از دیوارای شیشه ای متنفرم
حس می کنم داره به حریم شخصی تجاوز میشه
انگار که توی توالت دوربین کار گذاشته باشن

برای دفاع از حریم شخصیم
برای حفظ اینجا برای خودم،
مثل یه شیر ماده در حفاظت بچه هاش،
دندون نشون میدم
گول ظاهر رامم رو نخورید



Saturday, August 28, 2004

رخوت.
خوابید یا بیدار ، مستید یا هشیار
نیست
چیزی بین اینها
میان بودن و نبودن
که نه مساله است
و نه بحث و نه وسوسه، حتی

نهایت تحرک:
فاصله ی تخت تا مبل
و ورود و خروج روزانه
به تن
از تن

گاهی تلفن
شرح روابطی خارج از من
گفتم
گفت
...
هیجانی که در جواب می خواهند ، در من نیست

جواب ایمیل
بعد از دو هفته
در دو کلمه
_گنگ_
می شناسدم هنوز؟

بانو بیدار شده
لگد می پراند
پاهایم را فشار می دهم روی هم
لب هایم را هم...

پرید
"مگه تو خارج قرص و کپسول آینده ی بچه می دن؟"
آینده!!

شلوار وزنه بردارها چقدر تنگ...
چرا با زن رضازاده مصاحبه نمی کنند؟
وزنه بردار واقعی

مارکز هم به خونش رسید
دور بود چقدر

گفتی خواب خوبی می بینم
هیچ خوابی ندیدم
پیشگویی های رسولانه ات را
در کوزه هم نمی گذارم
مبادا وبا بگیرم

Tuesday, August 24, 2004

می گوید ادبیات کلاسیک را بخوان و ساختار ادبیات مدرن را هم
جمله بندی ها و دیکته هم که پر از غلط
انگار که بگوید تی شرت گل و گشاد و پرلک و شلوار پاره ات را با
لباسی شسته رفته و مناسب برای دلبری عوض کن
انگار که بگوید پریشانی موهای درهم ریخته درمانش به دست استاد سلمانی است
و شانه و سشوار و ژل
پریشانی گیسو را به
پریشانی دل چه کار؟
سایه ، خط چشم ، رژ یادت نرود
یکی از گونه هایت رنگی است و آن یکی نه
گوشواره هایت را چرا تا به تا
...
من کنار کشیده ام ، سعی می کنم نظم مهمانی های جدی را با پلیور و
شلوار جینم آشفته نکنم
ولی ترکیب من با لباس شب و کفش پاشنه بلند ، نمی خندانتت؟

میگویم هنوز نه ، وقت هست ، زمان که بگذرد
شاید مجبور شدم به رعایت قواعد بازی
اما
تا آن روز
تحملم می کنی؟
...
خیلی ها نتوانستند
پیراهن مردانه در جمع مانتوهای شکفتنی به مذاق هرکسی خوش نمی آید
می روند ، بعضی هاشان وعده می دهند که برمی گردند
روزی که من قاعده ها را یادگرفته باشم
بزرگ هم که بشوم ،اما ، نمی توانی انتظار داشته باشی توی خانه ی خودم
لباسم با زیبایی شناسی ِ دیزاینرها بخواند
و رفتارم با آداب مرسوم
اینجا قلمرو من است
می خواهم پابرهنه راه برم ، روی زمین بنشینم ، زانوهایم را پشت میز بغل کنم
...
قانون دیگران را به تنهایی ِ من نیاور


Monday, August 23, 2004

، اینو برای تو نوشته بودم ، انقدر دور که واقعیتش به یادم نمی آد
برای تکرار خاطرات نیست که اینجا می نویسمش
میخوام از توی دفترم پاره بشه .)

دستهات آموخته ی این کار نیست ، با تقدیس حرکت می کنند روی تن من ، انگار که روی سه تارت
وگاهی با خشونت ، انگار که زخمه های از سر عصیان
می بندم چشم هایم را ، اشک دارند ، نباید ببینیشان
که مبادا بپرسی ،
که مبادا بگویم ،
دیگری را ترجیح می دهم به جای تو ، اینجا درکنار من
چشمهات نیستند ، مثل وقتی که ساز دست می گیری
من هشیارم ، هشیارم و درد می کشم نخواستن تو را ،
هشیاریم طلب نمی کند لمس شدنی این چنین را
دست هایی آموخته می خواهد که سکرآورانه لمسش کنند ، از سر شهوت
سپاس می گویی جهان طبیعت را به خاطر حضور من ،
من ، اما ، عام تر کلماتی می خواهم ، در خور لحظه
تهوع حماقتم نمی گذارد که ببوسمت ،
نمی گذارد که نباشم ،
درد می کشم
...

Saturday, August 21, 2004

پر بودم از ستایشه لاجوردی آب
که فهمیدم گوشی ِ مامانه رو که بابائه تازه کادو داده بود بهش ، روگم کردم
لعنت به زمین و زمون
<>همه ی شماره هام ...
آدمایی که ازشون فقط چندتا عدد باقی مونده بود
<>
شماره هایی که خیلی وقت بود گرفته نشده بودن
اما دیدن گاه به گاه اسماشون نوستالزیک بود کلی
حس می کنم از دستشون دادم
اشک داره واقعا

این عطره هم شده مایه ی دق
دیزاینه جوادش حالمو به هم می زنه
بوش یادم میاره که یه موجود احمق بی دست و پام
که هرکسی می تونه سرش کلاه بذاره
فکر کن یارو یه مارک بی ربط (که البته بدیم نیست ) رو
به جای آخرین کار
Gucci
غالب کرده بهم
و من حتی روی جعبه رو نخوندم که بفهمم دروغه
تازه کاره 2000ه ، جدید هم نیست حتی

باید تنبیه بشم به طرز جدی
حواس می خوام
شعور می خوام
212 می خو ام
شماره هامو می خو ام
گوشیمو
...

Monday, August 16, 2004

تنها
مث باد
رو علفای صحرا ،
تنها
مث بطری مشروب
واسه خودش تک و تنها وسط میز.

لنگستون هیوز _ شاملو

متنبه شدم به قدر کافی ،
باور کن
رسما افتادم به گه خوری،
خودتم که داری می بینی
پشیمون ِ پشیمون...

ورِ منطقی ذهنم سعی می کنه اوضاع رو طبیعی جلوه بده،
می گه که هیچ اشکالی نبوده و احتمال خطر صفره،
ور ِ بی منطق ذهنم ،اما ،هی فتنه به پا می کنه،
خل میشه ،
نگرانی دیوونش می کنه و
می گه که همیشه دلیل منطقی لازم نیست
درواقع دلیلی لازم نیست
اتفاقا می افتن
(کاش نیافتن ، کاش)

با دست های به هم چسبیده به سبک بودایی ها ،
به پیشنهاد یه خانم ارمنی ،
توی سقاخونه ای که تمثال علی ش شبیه مردای شاهنامه است ، ایرانی ِ ایرانی
شمع روشن می کنه
و به همه ی زبونا و لحنایی که بلده
از خدایی که مال همه است
کمک می خواد
بدجور کمک می خواد

اتفاقا می افتن،
اما اتفاقای خوب،
بد به دلت راه نده .
سعی می کنم ، سعی می کنم ، سعی

Sunday, August 15, 2004


کنسرت دستان ،
خوب بود ،
بعد این همه وقت بی کنسرتی،
گرچه هیاهوی بیشتری می خواستم
اگه پریسا به جای نشستن روی صندلی تماشاچی /شنونده
اون بالا بود...

نکات جانبی بامزه ای داشت ولی،
من تنها بودم ، یه مرد سبیلوی خشن با تیشرت قرمز نشست کنارم
اومدم به بدشانسیم بلعنتم ، که دیدم پشنگ کامکاره
البته جای بدبویی بود
نمی دونم چرا من هیچ وقت پیش خانمای خوش بوی زیبا نیست جام:(

آقای گیسو پرشان بمی _ که البته زلفانشان را زدن اما همچنان پریشانن _ طبق معمول عکاسی می کردند،
دوربینو زده بود سر پایه ، مثل بوم صدا گرفته بود دستش و
هی می زدش توی سر برهنه ی بهروزی نیا

ماشینی که موقع برگشت سوارش شدم
یه نوار بامزه داشت ،
بودSatisfaction
بعد اون پشتا صدای شهرام ناظری میومد "آی ,عازیزِم"
مرده گفت پس مونده ی آهنگای نواریه که روش ضبط کردن،
چقدرشبیه بود به من ،
یه چیزای جدیدی روی من هم ضبط شده
اما هنوز صدای چیزی که در اصل بوده داره می اد
سعی می کنم صدا زیریه رو بشنوم
سخته
اما قشنگتره ،

مرد بیشعور بعد ازینکه گفتم که نوارش بامزست
تکنوی آشغالی گذاشت
مثلا کلی هم لطف کرد بهم
تازه:
_ خارجی گوش می کنید دیگه؟
_(احمق نمی بینی از کنسرت سنتی می آم) نه ، ایرانی رو ترجیح می دم
_ گوگوش می زارم پس
_نه، سنتی گوش مید م ، اون نوار اولیه که خوب بود
_افتخاری می خواین پس
_:((

ایول اقا این خیلی خوبه (فولک ایرانی)
_ این رادیو بود
بعد هم نوار مضخرفشو چپوند تو
منم آهنگای کنسرت یادم رفت
:((
حالا هی بگو با آدمای مختلف می شه ارتباط برقرار کرد

Saturday, August 14, 2004

،نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " فالاچی"
، بعد این همه سال
از سال های اول باسوادی که مامانه تعیین می کرد چی به دردم می خوره و چی نه ،
به ترجمه ی یغما گلرویی رضایت دادم ،
کم داشت ، نه؟
هنوز تیکه هایی که قایمکی از ترجمه ی قدیمیش خوندم یادمه ،
اون موقعی که فکر کردم اگه یه مرد و یه زن ،
همدیگه رو سفت فشار بدن توی بغل هم ،
بچه ساخته می شه،
ترسناک بود،
هنوزم می ترسم ،
می ترسم که باد ، شورت مرد همسایه رو ، تکون بده روی بند رخت،
و من بار بگیرم ازش
به خاطر همینه که هرماه دیدن اولین قطره برام شادی آوره ،
حتی اگه کلی وقت باشه که دستی رو هم لمس نکرده باشم ،
ترس این روزا،
که هی می نشونتم توی توالت که همه چیزو دفع کنم ،
همه چیزو ؟
شمردن قرصای هرشبی تا اولین خون،

هنوز ، بیشتر وقتا ، می خوام
Single mum
بشم ، ولی
الان نه البته ،
یه وقتی که یه اقا با کلی ژن مناسب پیدا کنم ،
و مقدار اندکی احساس ،
یه وقتی که دختره رو بندازم توی کوله ی دوربینمو و با هم
بریم سراغ کار،
یه وقتی که اینجا نباشم ...
این یه احتماله ،
شایدم ،
لباس خواب صورتی پوشیدم ،
صبحونه ی بچه ِ رو دادم،
با موهای بلند و شکم قلنبه از یه نینی دیگه ،
با یه نور مایل که نصف صورتمو پوشونده ،
لبخند زدم به اقای پدر که منتظره بچمونو ببره مهد،
توی یه خونه ی پرنور ، با پنجره های بزرگ ، خیلی بزرگ
آقای پدر باید یه شغل معقول داشته باشه،
آرتیست نه،
مامانه هم خانوم شده باشه تا اون وقت،
بعد ،
یه بچه ی معقول و تمیز و مودب
تحویل جامعه بدن و صبر کنن ببینن،
بچه ِ ترجیح می ده بره
یا بمونه و توی کارخونه ی تولید خانواده های معقول
سهام داشته باشه ،

شایدم
...

Thursday, August 12, 2004

I know I Can do what I wanna do
، بالاخره اینجا رو درست کردم
این مدت حالمان گرفته شده بود ، بسی
تعداد خواننده های اینجا بین صفر و یکه ،
یعنی هیچی
اما من به نوشتن توش واقعا عادت کردم / احتیاج دارم
مرسی یرما
دوستت دارم زیاد
:*

Monday, August 02, 2004

چرا من هیچی نمیتونم بفرستم جدید؟
،خیلی بده که
دردناکه ،حقیقتا
____________
.این هفته های نزدیک را سخت درگیر نقش شیرین بودم
،می خواستمش
،فرهاد بود، گیرم که صدای ضربه هایش روی کوه
. CD موسیقی الکترونیک ضبط شده ای بود روی یک
، خسرو را نداشتیم ، نقش محبوب من ، مرد من
، که می دیدمش با نمایی از پایین از مردی قوی ، رییس یک بانک شاید
،نمایی از پایین از مرد بزرگی با برج عظیمی در پشت سر
،" لحظه های اوج افتخار" ارسن ولز" در " همشهری کین
....دستهای بزرگ ،گرم ، کارکشته
... خواسته بودم که از یاد ببرم حرمسرایش را
...چند بار مصرف شدگی تنش را ، لبهایش را
از میان خاطره ها پسرکی آمد
، که تنش بوی مردهای مصرف شده را میداد
...مردهای مصرف کرده را
،و او خسرو شد
.کارکشتگی شرط اول بود
بازی تمام شده ، من نقشم را داشته ام ، گیرم که در میانه ، بازی یادم رفت و غرق شدم در بی زمانی خود م
،حالا
،نقش دیگری می خواهم
،لحظه های دویدن دخترک گیسوطلایی به سمت فرانچسکو
،سخت وسوسه ام می کند
فرانچسکو؟؟

Saturday, July 31, 2004


ماه رو دیدی چقدر گرد و قلنبه شده بود؟


...اولش نارنچی و بزرگ بود ، بعد زرد شد ، بعد همین طور انقدر رفت بالا که تفاوتش با دیشب زیاد به چشم نیاد

همیشه اینطوریه؟همه چیز؟

،اولش داغ وگنده و شگفت آور

بعد آروم، آروم ، دور و سرد؟

بعد یه چیز روزمره، چیزی که لازم نیست راجع بهش حرفی زده بشه؟چیزی که دیده هم نمی شه حتی؟


دوست داشتم تا آخر شب همون طور بزرگ و داغ بمونه، ولی عمر شگفت انگیزیش کوتاه بود، خیلی

...اما من باز روزا رو می شمرم تا شب چهارده

، منتظر می مونم تا اون توپ بزرگ خوشرنگ رو نشون بدم به همه

...حتی اگه نخوان ببیننش ، حتی اگه عادی بیاد به نظرشون


ماه تمام درست ، خانه ی دل آن توست / عقل که او خواجه بود، بنده و دربان توست


Friday, July 30, 2004

 
گمونم سی سالی رو باید داشته باشه، از سر و شکلش اگه بخوای بدونی
باید یه مقدار فیلم کلاسیک دیده باشی ، مثلا "ریتا هیورث " توی
!بانویی از شانگهای " ، فقط بلندتر"
جذابتر بود اگه می تونستیم با یه سیگار بلند مجسمش کنیم ،اما به دلیل خاصیت 
  ،پمپ بنزینی من و احتمال اشتعالم به بازی انگشتاش روی لیوان قناعت می کنیم 

،این همون کسیه که تنهایی توی گالریا قدم می زنه ، مغروره و صاف به کارها نگاه می کنه ، سریع اما منتقدانه 
 این با اون کسی که گاهی وارونه می شه تا کار و برعکس ببینه و قایمکی مجسمه ها رو تکون می ده خیلی فرق داره  

آروم حرف می زنه و صریح ، هیجانی توی صداش نیست ، بالا و پایین نمی پره ، با وسایلی که دم دستشه برج نمی سازه ، شمرده وکمی هم سرد حرفشومی زنه ، با جمله های دقیق ومرتب ، غلط دستوری هم  نداره 

از گذشتش چیزی نمی دونم ، نه می تونم توی نوزده سالگی روی درخت دانشگاه
ببینمش ، نه به خودم اجازه می دم که شبیه جولیا پندلتون احمق و از خود راضیِ
.بابا لنگ دراز بدونمش ،ترجیح می دم فقط همین مقطع زمانیش رو داشته باشم

!لباساش رنگی رنگی و پاره نیست ، حتی می تونم بگم کفشای پاشنه بلند می پوشه، شاید حتی جواهر هم داشته باشه

می دونی من حاضر نیستم باهاش زندگی کنم،اما برای یه دوره ی عشق بازی
!واقعا خوبه ، البته باید خیلی زحمت بکشی که تو رو بین خیل مشتاقانش ببینه

   ،این همون آدمیه که خیلیا از من می خوان
،و تو دوستش نداری ، صدای آروم ومصممش پای تلفن حالتو بهم می زنه 
     ،دلت جیغ جیغای قدیمو می خواد
...می دونم، خیلی سرده و دور، و تلخ
 ،خودمم خسته می شم ازش ، اما شخصیت غالب این روزهای منه با تو
،فقط با تو
خنده داره ، نه؟ جایی که باید این باشه ، اون دختر شونزده ساله ی سرخوش
...بالا می آد ، با اون سروصدای اضافی و کارای عجیب و غریبش ، همونی که دوست داشتی / داری
...ولی در مقابل تو ، این خانم محترم
یه سالی هست که حسش میکنم، اما بوده ،شاید از خیلی ساله پیش ، اون روزا که شنلشو می نداخت روی شونه هاش و مثل یه   ،پرنسس  می خرامید
...ولی توی اون روزا، تصمیم گرفتم دخترک جین پوش وحشی رو جایگزینش کنم ،خیلی ساله پیش بود ، سالهای اول ابتدایی
حالا هم که از توی صندوقچه در اوردمش فقط به خاطر این بود که وقتی اون
،مغرور توی خیابون به جلوش نگاه می کنه و نگاها رو می کشه دنبال خودش
...دختره بتونه توی مغزش شلنگ تخته بندازه و به حال خودش باشه

...به هر حال جزئی از منه ، همونطور که اون دختر رام نشدنی و بقیه
.باید دوستش داشت

توی یه وبلاگ خونده بودم، خیلی وقت پیش،

دختره به BFش می گفت " تو مثل توالت بین ره می موندی برام ،

اصلا مطبوع نبودی، اما تنها راه حل بودی."

 

دخترا توی صف توالت عمومی توی جاده ها ،

عق می زنن ، اما مجبورن ، راه حل دیگه ای نیست،

اگه هم باشه کلی  حرف  بعدش هست ، امن هم که نیست، اصلا.

اما پسرا،

دشت هایی چه فراخ...

 

نمی خوام پسر باشم ،اما اون جاهای بوگندوی کثیف رو هم تحمل نمی کنم،

خودمم خیس نمی کنم،

کلیه هام روهم تعطیل نمی کنم،

 

شاید قوطی فیلم جواب بده ،نه؟

Thursday, July 29, 2004

می خواستی همین جوری بشه؟
بار اولت بود؟
خوشحالای الان؟
که هی، زل بزنی به تلفن؟ 
که هی آن لاین شی به امید دیدن یه آشنا؟
   ...با اون اعلام استقلالهای مضحکت
   آخه بچه ، تو که تا سر کوچه تنهایی رفتن یادت رفته رو چه به این حرفا؟ 
  ،حالا
:دایره ی همیشگی 
 تنهایی ، به مقدار کافی
   خانه نشینی،هی
   خواب،هی
،خالی
، خاکستری
  ، گه خوری ، بیش از حد معمول
 ...بعد
 ،سلام
،سلام
! و بازی آغاز می شود
 
،قرصا و کپسولای رنگی رنگی،هر 6 ساعت ،هر 12 ساعت ، مشت مشت 
،قرص صبح
،ظهر
!آخ! هر شبیه یادم نره که بدبخت می شم
،همه ی این خستگی ها به خاطر کم خونی و کم ویتامینی و کم کلسیومیه 
آره جونم ، اون روزم که بریده بودم فقط به خاطر این بود
  ....که روز پیش از پریودم بود، الانم که
وگرنه نگرانی ، ترس ، غصه و من؟؟؟

،یه روز تیرآهنا همه ی این خالیا رو پر می کنن 
،بعد از اون دیگه هیچ وقت خسته و بی حوصله نمی شم
...تنها هم

Wednesday, July 28, 2004

پسرک باز گفت چشم، زیر لب شروع کرد غرغر کردن، رفت تو مزرعه، حواسش نبود پاشو گذاشت رو مورچهه ، مورچهه دردش گرفت فحش داد ، بقیه مورچه ها ازش پرسید چی شد؟ مورچهه همه چیو واسه بقیه مورچه ها تعریف کرد، بقیه مورچه ها ناراحت شدن و برگشتن سر کار خوردشون، بقیه مورچه ها مجبور بودن تا صبح خورده شیرینی هایی رو که عصر دیروز مامانبزرگ پسرک ریخته بود توی باغچه ببرن توی لونه، برای همین هم بقیه مورچه ها سعی کردن ناراحتیشون رو فراموش کنن و به کارشون ادامه بدن. خورده شیرینیای بیچاره  به هم دیگه نگاه میکردن، ناخونهاشون رو میجوییدن و منتظر بودن ببینن نوبت کی میشه که بقیه مورچه ها  ببرنش توی لونه ، ایندفعه بقیه مورچه ها اومدن سراغ  یکی از خورده شیرنیا که خیلی شجاع بود، تا دندوناشون رو گرفتن به خورده شیرینی شجاع که ببرنش ،  فریاد بلندی  زد که بقیه مورچه هارو ترسوند و یکی از مورچه ها سکته کرد و مرد.  بقیه مورچه ها(بجز اونی که سکته کرده بود)  به لونه برگشتن  و قضیه رو با ملکه در میون گذاشتن . ملکه هم دستور داد که برن و به هر قیمتی که شده خورد شیرینی شجاع رو بیارن تو قصر ملکه، بقیه مورچه ها (بجز اونی که سکته کرده بود) هم سریع برگشتن و خورده شیرینی شجاع رو که داشت دادو بیداد میکرد گرفتن و آوردن، توی راه هم چندتا از مورچه ها از ترس سکته کردن و مردن. بقیه مورچه ها بجز اونایی که تلف شده بودن ، خورده شیرینی شجاع رو آوردن توی قصر ملکه ، انداختن جلوی ملکه و فرار کردن. ملکه و خورده شیرینی به هم نگاه کردن. ملکه گفت "خورده شیرینی!" خورده شیرینی شجاع گفت "ملکه!".. و از اونروز ملکه همه مورچه ها جز اونهایی که تلف شده بودن رو اخراج کرد و با خورده شیرینی شجاع زندگی خوب و خوشی رو آغاز کردن.

 ...خالیم ، خالی
...بی حس
،لکه های سرخ هم نمی آیند
خالی شده ام از آنها هم؟
...انتظار
،گفتم سرخی ، درد می آورد 
...حس درد، حس زنده بودن
 ، سرخی نیامد
  ،  درد هم
زنده ام آیا؟

Tuesday, July 27, 2004

   من سردمه آقا، ممکنه تنتون روچند دقیقه لطف کنید؟
 ...  بینی و بین ا... فقط به چشم پتو

Monday, July 26, 2004

and im lost

going

slightly

mad

Sunday, July 25, 2004

لازمه که یادآوری کنم که چقدر برای دنیای خودم ،استقلالم و تنهایی هام ارزش قائلم؟؟ 
  .   اگه تنهایی هام نباشن ،نمی تونم توی جمع یا با تو ، خوشحال باشم 
 ... با این "از راه دیگر آمدن ها ت" به هم ریختی همه چیزو 
از این که توی جای خودت نمی مونی ومیخوای همه ی زندگیمو پرکنی از خودت، متنفرم
!  این شاهکار آخرت دیگه رسما خراب کرد همه چیزو
وقتی پامیشی این همه راهومیای تا یه شهر دورو تعطیلاتی رو که می خوام با خونوادم
 باشم،خراب می کنی،من دختر چهارده ساله ی داستانای پاورقی نیستم که دستمو بزنم زیر چونم و با  احساس بگم    
 !"آه،او بر من عاشق است"
 در برابر اینکارای تو ترس از دست دادن استقلالم به سراغم می آد ،ترس از وابستگی و    
!رم میکنم

Wednesday, July 21, 2004

...که هر بندی که بربندی بدرّانم به جان تو

 ،بیشترین چیزی که این زمانا بهش  احتیاج دارم " ثبات " ه   
  ...تو ثبات داری ، آرومی ،یه مستطیل یا حتی مربع ، خط افقی
...  می خوای کمکم کنی ، نمی تونی ، می خوای ، اما فقط داری همش می زنی
...  شایدم من نمی خوام ، بیشرفم شاید 
 
... تنها چیزی که نداری تو ، ثباته
... داغونتری از من هم، می دونم
... نمی خوای منو،می دونم
 ، یه شکل قروقاطی ، درهم و برهم ، پرچاله چوله
... سوراخای سیاهی که گم می شم توش، که گم شدی توش
  
 سقاخونه ی  خانه هنرمندان ، که موندی کنارم 
، که ثبات بخوام و آرامش، بی اونکه تمسخری  باشه توی نگاهت
 ،یا کوه ، کنار رودخونه ، که کمکم کردی بالا بیارم 
   که اشکامو صبر کردی و حرفامو  که،  L  یا اون شب بعد از کافه
...پر یکی دیگه بود
، یادمه ، همه ی چیزایی که کس دیگه ای بهم نداده بود رو یادمه
... که کسی نمی تونه بهم بده
  
، تقصیر من نیست ، گناه از آن بانوی عاصی است با آن فریادهاش
، که ثباتی از جنس تورا طلب نمی کند
، ثباتِ تو دربند کردن بانوست 
 ،  بانو بند را بر نمی تابد
، جرم این است
جرم
...این است 
 


Monday, July 19, 2004

 ...دلم عشقبازی می خواد،عشقبازی کلاسیک
 !می فهمی ؟ عشق بازی ، نه سکس 
    ، سکس خیلی فلزیه، براق ونقره ای
...صدای آهن می ده و چرخ دنده 
 
 ،دوشیزه ی جوان ، آقای محترم هیکلی 
 ، نور 45 درجه
 ،سایه ی مثلثی زیر بینی
 ،بوسه های لطیف کلاسیک
. دور از دکمه های فلزی شلوارجین
، گونه های صورتی
  !شرم

Sunday, July 18, 2004

  چیزای کوچیکی توی زندگی هست که به آدم انرژی میدن ، همیشه برای انجام دادن کارای شاق ازین خرده بهونه ها پیدا  می کنم
 ،برای خودم
  ...
 ،بارون" شجریان که هر روز  قبل از مدرسه باید می شنیدمش "
  ،سنگه که باید توی راه برگشت جابجاش می کردم
  ،پیرمرد ریش سفیده توی راه  آریا 
...
! بتهوون
 ،سرزدن به بتهوون از عادتای قبل از دانشگاهمه
  ...چهار،شش وتیاترشهر و بتهوون
از وقتی چهارراه ولیعصر مسیر هرروزم شد ، بزرگترین دلخوشیم رد شدن از دم بتهوون بود ، سرکشیدنای یواشکی برای دیدن آقا 
  ،ریشوئه 
 ،پیداکردنای بهونه های مختلف برای هی  تو رفتن 
...
 ،حالا می خوان برن
،من غمگینم  
من نمیخوام به جای دیدن آقا ریشوئه_ که دیدنش قبل از دانشگاه رفتن به معنی داشت یه روز خوب بود _ کارگرای یه کارواشو ببینم
...
...خیلی بدین ، خیلی زیاد
 

Wednesday, July 14, 2004

،دوباره رفیق شده بودم با خودم ، بهار هم که بود ، خیابان گردی و پارک گردی
...با حافظ و مولانا و شاملو، فریاد کنان توی گوشم
از اون چهارشنبه های رنگی بود، غرق بودم توی خاکستریهام ، همکلامی با یه آدم رنگی وسوسم کرد که سرخیش رو حمل کنم براش ، شایدم تقصیر کوله قرمزه بود که دنبال راه فراری بود
...از بند خاکستری ها، یا نمایشگاههایی که بسته می شدند که بیشتر کنند قدم هارو


دلم رنگ ناب می خواد،خالص خالص مال خودم ، بدون ترکیب با رنگهای
آدمای دیگه ، می خوام قرمزی اونو بدم به خودش ، قرمزی کوله م انقدر قوی شده که بتونه
جلوی خاکستریها وایسته . می خوام رنگای من با رنگای دیگرون
...کنار هم تشکیل تصویر بدن، نه اینکه قاطی شن با هم

،دلم برای خودم تنگ شده ، برای روزهای رنگی رنگی یه نفره
...کنار هم بودنای کوتاه رنگای من با دیگرون، حتی برای تنهاییهای خاکستریم

،تاحالا کسی نبوده که بتونم باهاش یه تصویر موندگار رو تشکیل بدم
رابطه هام شبیه تصویرهای اند که توی معابد بودایی با شنهای رنگی درست می کنن، و بعد ،از کامل شدن از هم می پاشنشون
...یا عکسایی که کم می مونن توی محلول ثبوت و زرد می شن بعد یه مدت

،گاهی وسوسه می شم برای ساختن یه ترکیب موندگار
،اما هنوز نمی دونم چه ترکیب بندی می خوام
،فقط می خوام با رنگا بازی کنم
...اما گاهی می ترسم که رنگها تموم شن، قبل از خلق تصویر من ، قبل از به ثبت رسیدنم

Tuesday, July 13, 2004

...هوا خوبه ، خوبه ، خوبه
...شجریان و کلهر
انتخاب بین غرش رعد و" شب،سکوت" سخته ،زیاد

ببار ،ای بارون
ببار

Monday, July 12, 2004

ریموند کارور دلم می خواد ، یه مجموعه ی جدید ترجمه شده ازش ، وقتی زیاد درگیرم با آدما ( موقع کاتیدن مثلا ) ارتباط خیلی خوبی برقرار می کنم با قصه هاش ، آدماش واقعین و نزدیک، با اون ظاهرای آبرومند ، با اون روابط قروقاطی و درب و داغون ، آدمای مدرن نازنین

Saturday, July 10, 2004

سرمای همیشگی تابستانهای اخیر به سراغم آمده،اینبار اما، معنایش را می دانم،حرارت بانوست،تکان های سرشار از انرژی سلول های در حال انفجار،فریادهای دخترکان زنده به گور من در لحظه های کوتاه پیش از خفگی ،که سرد می کند دست هایم را.
بانوی عاصی آنقدر حرارت دارد که برای
جلوگیری از سوختنش،دمای بدن من، زندانش باید در حد فریزر باشد،وگرنه،حرارت، بانو و زندانش را خاکستر می کند.

Wednesday, July 07, 2004

قرار بود زودتر شروع بشود،ترس از عدم پذیرش بود شاید،یا هراس به ته دیگ رسیدن کفگیرزبانی،حالا چیزی از دست نمی رود اما،پذیرفته نشدن_اینجا_از تنهایی خاکستری وسط آن همه رنگ،بیشتر درد نمی آورد
و خب اصل مطلب

توضیح : با امضای خودم
من هستم از آفاق کرانه های بی شعور و ندانسته های عالم طبیعت که مرا مثل بزمجه نر به بزمجه ماده میکشاند، به سمت خویش میکشم . به یرما میگویم تو هم بکش. میگوید نچ، نمیکشم، هل میدهم.

(گربه نره)