Thursday, September 29, 2005

کنار چادرهای خاکی توی خیابان پاتند می کنم
روزنامه ها را که ورق می زنم حواسم هست نبینمشان
تلویزیون هم .. فقط امروز که از خون جوانان وطن را گذاشت ، حیفم آمد از شجریان
سرم را فرو کردم توی بشقاب، کلمه ها را هم نشنیدم ، تنها صدا ..
اون فیلمه هم که جنگ جهانی اول بود اگر همراه نبود با زندگی ارنست همینگوی ، بی خیال می شدم
In war & Love
سعی کردم فقط دومیش را ببینم ، سوخته ها و زخمی ها را نه

بابا تعریف می کرد که جانبازه چندباری اومده بوده شرکت و کار که بهش ندادن
زده با سنگ شیشه ی ماکسیمای اقای مدیرعاملو اورده پایین
مامان گفت مطمئنی حاج کاظم نبود
که جیگرش نسوخت ، شیشه شکست؟
بابا سالی چندین بار آژانس شیشه ای می بینه
هربار هم انگار که بار اول
بابا می گه باید از جانبازه شکایت کنن
بابا وسط خوندن یه شعر برای یه شهید توی روزنامه ،می مونه ، که نیبینیم صداش ..
بابا هیچ وقت جبهه ی جنوب نبوده
بابا می گه حاج داوود کریمی آدم بزرگی بوده
من که می گم از سال های هفتاد لابد
و می خونم دنبال مجوز ترور گاردی ها .. جزو تشکیل دهنده های سپاه .. توی کردستان ...
می گه حق ندارم راجع به بیست و خرده ای سال پیش نظر بدم

عکس های دان مک کالین و نچوی رو با شهوت می دیدم
کاوه که می گفت می ره جنگ عراق ، از حسرت مردم ، وقتی رفت روی مین هم پایانش برام تحسین برانگیز بود
آرزوم عکاسی جنگ بود ،
حالا سرخی روسری دخترهای کرد و سفیدی تربت حیدریه ای ها و سبزی دامن عشایر را
با هیچ خون و پرچمی تاخت نمی زنم..

توی تصویر سال ، یه فیلم کوتاه دیدم
یه عکاس می رفت جاهای بمباران شده ای که عکسشون رو گرفته بود
و با مردم حرف می زد
و عکس می گرفت باز
اما این بار زاویه ی دید پایین تر
نگفت پاهاش کجای اون عکس ها جا مونده ..

من می خوام فراموش کنم
می خوام تصویر اون جانباز شیمیاییه هرشب قبل از خواب سراغم نیاد
که وقتی ازش پرسیدن پشیمونی
یه لبخند تلخ زد و صداش که درنمی اومد گفت خدا اون روزو نیاره..
من می خوام تصویر آدم های روی تخت و جعبه های سبز ، سفید ، قرمز رو از یاد ببرم
می خوام یادم بره که سر عباس افتاد رو شونه ی حاج کاظم
که سعید دم راین چه دادی می زد
من می خوام حاتمی کیا یادم بره
اون صدای عجیب روی تصویرای کج و خاکی روایت هم..
می خوام عکس نادرکمونیست رو که ولو شده بود روی زمین با پوتینای جنگی و یه بازی فکری توی دستش
از دیوار بچگیهای مادربزرگم بردارم ، که هی نپرسم این آقاهه کی بوده
که هی جواب نگیرم بمب که می خوره حواسش نیست کی ماه آخر سربازیشه و کی اول
عکس اون جوونک تازه پشت لب سبز شده رو هم ..
می خوام فکر کنم بازی بچگی هامون بود که بعد یه صدای بلند بپریم توی تاریکی زیرزمین
عروسک سوراخ سوراخی که دایی از اهواز اورده بود ، سالهاست که گم شده
فشنگ های اسباب بازی من هم

حالا هم اگه پیغام محبتی نرسیده بود از سرزمین خون و حماسه
یادم نبود به این ها

Wednesday, September 28, 2005

و بدان که ذوعقل بودن را مصیبت های گران هست ،
و آسیب های عظیم در جمال و در سلامت
و درد بسیار از آغازی که سر بر می کند تا پایانی که به تیغ جراح می سپاریش


Tuesday, September 27, 2005

من یه آدم چاقم !
ظاهرم دل خیلیا رو می سوزونه
بهشون می گم بابام یه دیو وحشتناکه که به دختراش غذا نمی ده
ولی من یه آدم چاقم
ساعت ها راجع به غذا حرف می زنم
و برای وعده های آینده ی غذاییم نقشه می کشم
فیلم های مربوط به غذا و شکلات هم محبوبم هستند
( نان سال های جوانی هاینریش بل رو دوست ندارم ولی)

امروز بالاخره رفتیم رازمیک
تمام تابستون دلم برای غذاهاش تنگ بود
حمله ور شدم به کتلت و فرانکفورتر و سالاد ذرتم
انقدر وحشیانه که هیچی از طعمش یادم نمونه ، جز یه حس خوب و سوزش خردلی
و اعتراف می کنم وقتی می بلعیدم هیچ هم یادم نبود به آدم های گرسنه ی دنیا
مدام هم ترجیع بند" من یه آدم چاق خوشحالم " رو تکرار کردم
اصلا هم دلم برای عمو فرمان آرا که پشتم نشسته بود نسوخت که یه آدم واقعی چاقه
( انقدر که خوشحال یا ناراحتیش زیاد معلوم نیست)

رفتیم نمایشگاه مهران
بعضی عکس هاش رو دوست داشتم ، بعضی رو هم نه
در هر حال انقدر باورش دارم که فکر کنم می دونه داره چکار می کنه و لابد من نمی فهمم
هییییی
استاد محبوب من
چقدر دلم می سوزه که دیگه باهات کلاس نداریم
تا از دست مودب بازی های مسخره و نمره دادن های شاهکارت حرص بخوریم
هییییی ....
حواشی نمایشگاه هم اصلا جالب نبود
فقط کمک کرد تا نیاورون حرفی برای گفتن داشته باشیم

توی فرهنگسرای نیاورون یه نمایشگاه نقاشی بود ، گمونم یه جور آرت اکسپو
کارا هم بی ربط
بعضی ها خیلی خیلی بد

یه آقای کت دکمه بسته ی مرتب اومد ازمون دعوت کرد بریم یه نمایشگاهی گوشه ی حیاط فرهنگسرا
که اسمش صلح جهونی بود
به قول خودشون
البته Global Peace
مدل آدماش یه جوری بود که ورود ما ممنوعه ، اما دعوت آقاهه کنجکاوی آور بود
اولش من سرم پایین بود که دیدم یه آقاهه بالای سرم داره انگلیسی حرف می زنه
فکر کردم آدم فرنگی دیده لابد
سرمو بالا کردم و یه شاخ شمشاد کراواتی دیدم که انگار با ما بود
( زیاد مشخص نبود که طرف صحبش ما باشیم ، چون نگاهش ورای ما بود و من انقدر که دوروورم دنبال آدم گشتم ، گیج شدم )
دوستم باهاش صحبت کرد که از اشتباه در بیاد اما شاخ شمشاد دست از توضیح دادن با زبون قشنگش برنمی داشت
من هی دنبال صلح بودم و ربطش به این آدما
که دیدم ای دل غافل ! کلید صلح جهونی که به دست عمو مهدی خودمونه !
البته یه جریان طولانی رو باید طی می کردی تا میرسیدی به این
و همه هم اصرار عجیبی داشتن که این راه رو به ما بنمایونن
و البته به زبان شیرین انگلیش
( انگار که امتحان عملی زبان حوزه بود یا شاید هم روابط بین الملل حضرات وزراتخونه ای )
ترکیب جالبی بود یه خانوم چادری با یه سری خانوم چادر دیگه انگلیسی راجع به ظهور اقا حرف می زدن
بیچاره ها داشتمتند سعی می کردن حرف های دوازده سال کتاب دینی رو با زبانی نو ! ارائه کنن
ما هم خیلی غیرمحترمانه مراحلو پیچوندیم و برگشتیم سر پذیرایی
که الحق چیز خوبی بود!
دوست دیوانم در حالی که مشغول پذیرایی شدن بود هی می گفت اینا که تروریستند ، چه ترسناک
ولی انقدر آدمای گولی بودن هی ازمون پذیرایی می کردن و می خواستن بیشتر بمونیم.
یه مهدکودکم زده بودند که وقتی درگیر مسائل پیچیده ی بشری هستی بچه ها سدراهت نشند
ما رو ولی توش نپذیرفتند.
کلی آدم و ان جی او طرفدار صلح داریم ، بعد یه بودجه ی هنگفت رو انقدر راحت حروم می کنن

بازم بد نیس

Sunday, September 25, 2005

از دور که لکه های رنگی رو دیدم
تازه فهمیدم چقدر توی زندگیم جاشون خالی بوده ،
بعد که قرمز و سبز تازه رو بغل کردم و دست کشیدم به صورتی
یادم رفت اضطرابمو ، مرد توی تاکسی که بو می داد ، که سه تای من جا گرفته بود ..
چند ساعت که لنگر انداختیم توی هفتاد و هشت ، با غیبت های طولانی مدت و عرق های مسخره
یادمون رفت دختر سال پایینیمون چه بیخود مرده ،
که یه مرد هیز بی سواد بد لهجه استاد یه درس تخصصی مهممون شده
که هنوز خبری از نمره های سه ماه پیش نیست..
توی خانه ی هنرمندان طراحی زغالی های گاوزن از یادم برد
چقدر تنم یخ زد وقتی برادر دختره با لباس سیاه و چشمهای خیس قرمز برگشت توی صورتم ،
کارهای رنگی آدم مکزیکیه حال بدمو وقتی بهش تسلیت گفتم از ذهنم پاک کرد ،
روی زمین که نشستم به ورق زدن کتاب ها
دیگه کاملا خودم شده بودم
جیغ جیغو و بدرفتار و به هم بریز،

دستبند سوغات ایتالیامو نگاه می کنم و یادم میره تابستون امسال ، تابستونی نکردم
توی کارت پستال ژرژ پمپیدو نوشته جای من اونجاست، یادم میره چقدر چیزها حالمو بهم می زنن

صدای گاوی کوئن جانم را می رسانم به اوج ، تمام گاوهای توی خیابان بی صدا می شوند

Saturday, September 24, 2005

دیشب حال بدی داشتم
مخلوط اضطراب و شک و وسوسه
اتفاق هایی که باید برای من کهنه بشوند یا از بین بروند در خانه ی ما تازه هستند
وقتی وسط این اتفاق ها قرار می گیرم ، قاطی می کنم ، بی تفاوت باشم یا جزئی از اتفاق؟
مثل این مهر و بازگشایی مدرسه ها
خودم را قاطی خرید کیف و کفش و نوشت افزار نو می کنم
بعد فکر می کنم چه مسخره ، این بازی ها مال من نیست که ..
دیشب تمام وسوسه هایی که می توانستم را به خودم عرضه کردم
تمام موارد انگیزشی ممکن را مرور کردم
کتاب فروشی های انقلاب و هات داگ سر فلسطین و کافه های نزدیک
خانه ی هنرمندان و موزه معاصر
دیدن بعضی از دوستان و کنجکاوی هرساله برای آدم های نو ،
هیچ کدام کارگر نیافتاد

صبح سروصدا میامد
زودتر از ساعتی بود که گذاشته بودم بیدارم کند و راهی شوم
کسی پنجره را باز گذاشته بود
که لابد روز وسوسه ام کند ، آفتاب و ورور پرنده ها و باد حتما
رفتم ببینم چه خبر شده
ماشین ها زده بودند به هم انگار و راننده ها داد می زدند
فکر کردم نکنه سوار ماشینی بشم و بغل دستیم بو بده ، موزیک فاجعه ی تاکسی ها چی؟
حرف های مردها و نگاه های زنها چی؟
حراست دانشگاه باز هوس نکرده باشه مقنعه را اجباری کنه
اگر ببینم استاد نمره ام را کم داده چی ؟ اگر انداخته باشدم؟
نرم دانشگاه باز اولین روزم با دیدن اون پسره که قیافش شبیه پدوفیل هاست
و نگاه های هرزه و حرف های هرزه ترش شروع شه
اصلا اول مهرها فقط حضور اون ثابته ، همکلاسیهاش همه استاد شدن و این اخراجیه همیشه هست
...
ترافیک
دود
مردم

پنجره رو بستم
پریدم توی تخت
مچاله شدم زیر ملافه
خودم رو فشار دادم توی تشک که باهاش یکی بشم ...

آیا چیزی هست که وسوسه ام کند برای بیرون رفتن؟
فردا
فرداش
فرداترش
..
تا کی دوام میاورد خانه نشینیم؟

فرزند ، بدان که نیکوتر آن باشد قبل از مویه ساز کردن برای آب ریخته
ببینی به چشمه رفته ای یا نه
چشمه خشک بوده یا نه
کوزه آب کرده ای یا نه
کوزه داشته ای یا نه
...

چقدر نازنینند آدم هایی که توی پروفایلشون ایمیل الکی می زنند


Friday, September 23, 2005


این تابستان ، فیلم زیاد دیدم
خیلی هایشان را همین الان هم به خاطر ندارم
از بعضیشان اما ، تصویری ، حرفی یا حسی همراهم می ماند
از دیشب پرم از رنگهای
Far From Heaven
بعد از فیلم که رفتم سراغ عکس های پاییزی خودم
حس دختربچه ای رو داشتم که جعبه ی مدادرنگی دوازده رنگش در دست ،
با حسرت به جعبه های دو طبقه ی مدادهای صدرنگ فکر می کنه ،
با این حال کلی شوق پیداکردم برای پاییز ، برای پریدن توی کپه های زرد _ خاکستری کنار خیابون
که هی حرص می خورم از دست آقاهای نارنجی که جاروشون می کنن

داستان فیلم هم جالب بود،
برای آدم هایی که برای اثبات روشنفکریشون نمایشگاه های پیکاسو و میرو برپا می کنند
و به جلسات دفاع از حقوق سیاها میرن،
ارتباط آروم و بی خطر زن سفید و مردی سیاه ، قابل پذیرش نیست ، برای همرنگ های مرد هم ،
اما همین آدما چشمشون رو روی هم جنس خواهی شوهر زن_ که آدم مهمی هم هست _ می تونن ببندن

نقش جولیان مور نازنین ، با اون قیافه ی شیرین مکمل رویای امریکایی دهه ی پنجاهش
هی برام یادآور
دوست داشتنیم بود The hours

Wednesday, September 21, 2005

آخ که چقدر دلم می خواد سيندرلا باشم
ساعت دوازده ضربه بنوازد و من نوشتن يادم برود ، حرف زدن هم..

توی مهمانی ها ، دير که می شود و هی ترسان نگاه می کنم به ساعتم
همه فکر می کنند ديوی توی خانه در انتظار دير آمدن من است و به مجازات رساندنم
نمی دانند ديو توی من است که شروع می کند به مزخرف تر ، بيرون دادن..
( شايد هم فکرشان نمی رسد بدتر ازين هم می شود )
ظهر که بيدار مي شوم مجبورم هی فشار بياورم به حافظه ی نداشته و
شواهد باقی مانده ببينم باز شب تا صبح چه خرابکاري ای کرده ام ،
با این مقدمه در باب خویشتن شناسی ،
باید اضافه کنم که کافیه اتفاقی ـ هرچند کوچک ـ کمی خط صاف هميشگی را بالا پايين ببرد ،
آنوقت است که فرداش حسابی شرمنده می شم وقتی می بينم هیجان زده شده ام
که ديدم کسی که کارهاش را هميشه تحسين کرده ام ( این مسخره ترین ترجمه ایه که برای فن کارهاشم ، به ذهنم می رسه)،
جوابم را داده،
بعد خاطراتم را اینجا نوشته ام ( خدارا شکر که خودسانسوریم شب ها کاملا تعطیل نمی شود و قصه ها کامل نیستند )
بعد هم برداشته ام به آن آدم ايميل زده ام .. که چی ؟؟ بيايد بخواندم !! به حق کارهای نکرده ! ( به خدا آدرسی که توی میل نوشتم شاهده که چقدر خواب آلود بودم )
و فاجعه وقتی کامل می شود که بعد از نوشتن ...هام ، مودم می پیوندد که به ملکوت سفلی ،
( اون یکی کامپیوتر هم روز قبلش زرتش قمصور شده بود ، توی خونه ی ما بلایا با هم نازل می شن)
حالا هم می دونم که نباید حسرت آب ریخته رو خورد ، ولی کاش یاد می گرفتم که آبو نریزم
به امید اینکه بعدا قاشق قاشق جمعش کنم ، چون این وسط یا همه ی قاشقامون گم و گور می شن یا جاذبه ی زمین بالا می ره و همه ی آب رو یهو می کشه توش ..

ــــــــــــــــــ

اعتراف می کنم که خوشحال شدم بهم لينک دادن
اما تیترش یه مقدار ، اغراق آمیزتر از حد باور و تحمل بود ،
" مصائب زن بودن "!
من که اگه از چنین تیتری برسم به چنین متنی ، کلی حرص می خورم
این ها فقط کمی از "روزمرگی های زن بودن " به حساب میان ..

ــــــــــــــــ

هنوز ساعت صفر نشده
اما من این پست را دوست ندارم
شاید بعدتر پاکش کردم

Sunday, September 18, 2005

یادداشت اول :

گفت فلانی را برده اند دادگاه ، چندتا دختر ازش شکایت کرده اند ، نیشم تابناگوش باز شد ، به دخترها آفرین گفتم
این کار در کشوری که شکایت از مورد تجاوز واقع شدن در مضان اتهام به روابط نامشروع ! قرارت می دهد
و یا متهم می شوی به خود را در معرض تجاوز قرار دادن ، شجاعت می خواهد
حالا روابط حرفه ای و حرف هایی که دورت را می گیرند بماند

زمستان سه سال پیش بود گمانم ، تلفن زد و خواست به دلیل بی دلیلی ببنیدمم
مضطرب بود، ترسیده ، با احساس گناهی
فلانی را نام برد که می شناسم یا نه ، اسمش را شنیده بودم ،
_ بعد دنبال اسمش که گشتم ، معلومم شد همان عکاس معروف کوی _
رفته بود دفترش ، پی کاری ، مرد خواسته بود ... ، و بعد که ترسیدگی دختر را که هیچ وقت دوست پسری هم نداشت ، دیده بود
حرف از احساساس و صمیمیت زده بود
و بعد که شک و احساس گناهش را ، گفته بود مدت هاست از همسرش جدا زندگی می کند
سرگردانی دختر میان احساسات بد و باور حرف های مرد ، حکایت چندماهمان بود

فروردین ، توی تشییع کاوه دیدمش
ماشین ها رفته بودند و من و دختر و دختر خبرنگار محجبه ای که سخت شیفته ی مرد . کارهای مذهبی و ایمانش! بود و
گرافیستی مشهور و یکی دیگر از آدم های مهم تجسمی، سرنشین ماشین آقای عکاس شدیم تا لواسان
من چنان بودم که یک دانشجوی سال یکی را شایسته است ، مقنعه و مانتوی گشاد و بی هیچ آرایشی..

فرداش امتحان یک چیز اسلامی داشتم ، اواسط اردیبهشت بود یا خرداد ، تلفن زنگ زد
مرد بود ، می دانستم شماره ی مرا دارد ، قرار بود اگر با دوستم کار داشت با من تماس بگیرد
( ما همیشه با هم بیرون بودیم و دختر تلفن نداشت) ، اما به فکرم هم نمی رسید به یادم داشته باشد!
گفت چرا باید دیگران شماره ام را به او بدهند ، اگر من مایل به این ارتباط بودم چرا خودم پیشقدم نشدم؟
بعد هم مدت ها مثل پسری هفده ساله که سعی در ربودن دل دخترکی سیزده ساله دارد ، حرف زد و حرف زد ..
از نمایشگاهش در شهرستانی گفت که چقدر بازدید کننده ی دختر داشته و دل سوزاند برای دخترهای شهرستان
که از یک مرد هنرمند هم نمی گذرند ، بس که در فشارند ، جایی برای اینکه دختری که به نمایشگاه عکس می رود ،
می رود کارها را ببیند نه صاحب کچل پیر شکم گنده ی آن ها را ، در ذهنش نداشت .
فرداش باز زنگ زد ، خانه ی هنرمندان بودم ، دفترش خیلی نزدیک انجا بود
گفت که می خواهد ببیندم ، دلم را زدم به دریا ، باید می فهمیدم چه می خواهد!
توی پله های تنگ دفترش دست کشیدم به چاقوی ضامن دار توی جیبم و سعی کردم محکم باشم
توی دفتر سناریو را حفظ بودم ، بارها توی دلم تشکر کردم از دختر که همه چیز را با جزئیات تعریف کرده بود،
همان حرف ها ، اداها .. نشسته بود کنارم ، دستش را اورد جلو ، پرسیدم چرا ؟ گفت دست تمنای دوستی است
نگاهش نمی کردم ، چشمهاش بسته بود لابد ، چاقوی باز را گذاشتم کف دستش ، پس کشید ، پرسید ازش استفاده هم می کنم؟
گفتم لازم بشود چرا که ، محترمانه بیرونم کرد ، هیچ وقت هم دیگر به روش نیاورد که می شناسدم
من انوقت ها ، گذاشتم به حساب بددلی خودم ، باورم نمی شد مردی که دخترش از من بزرگتر بود بتواند ..
بعدها که هی داستان با دوستان دیگر تکرار شد ، آقای عکاس شدند منفور جمع و نقل ثابت نشست های غیبت،

سعی کردیم زیاد هم حرص نخوریم که زیباترین دختر جمع معشوقه اش شده بود
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی به عنوان عکاس نیایش همه جا حرقش بود ،
و دوست دختر جوانش که رفت فرنگ و قلب آقا گرفت ، توی سایت های عکاسی نوشتند بس که نگران چاپ کتابش بود ،
و چشممان را به روی پاترول دم در دفتر که نشانه ی بودنش بود ببندیم ،
تا از فکرمان نگذرد دختر آن بالا حالا چند ساله است و به چه بهانه ای و آیا چاقویی همراه دارد؟
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی توی نمایشگاه کتاب غرفه ای داشت ، پر از کتاب های قطور چاپ اعلا از عکس های حجش
و سعی کردیم حماقت همسر تحصیل کرده اش با آن ظاهر موجه و
دخترهاش که تحت سخت ترین مراقبت ها در خانه اش زندانی بودند، حرصمان را در نیاورد.

گمان نمی کنم دختری از قبل رابطه با این حضرت عکاس به جایگاهی حرفه ای رسیده باشد
فرهنگ لوله کشیش ( شغل سابقش ) قویتر از آن بود که اجازه دهد دختری را به عنوان همکار ببیند،
سوراخی و دیگر هیچ .

__________________


یادداشت دوم :

بم بودیم
دستش که زیر اورکت های سبز دستم را لمس کرد ، پس نکشیدم
برای خودم زمزمه کردم " آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ،
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد "
و من چقدر دنبال زندگی بودم ، میان آنهمه عدد و رقم کشته ها ..
چندماه بعد ، توی تهران زنگ زد که بیا خانه ام ، دبیرسرویس یکی از خبرگزاری ها بود و
گزارشگر چند روزنامه و اشاره ها انقدر آشکار که بفهمم .

ترس برم داشت نکند هیچ وقت دستی ، زندگی را در مقام یک انسان با من تقسیم نکند .

__________________


یادداشت سوم :
دختر عکاسی سال بالایی ماست ، میگوید توی یک آژانس عکس فرانسوی کار می کند
جایی نیست که چند عکاس مرد باشند و نام او به مضحکه نیاید
می گویند عکاس مرد قدیمیی حامی اوست
وگرنه زن ها و این غلط ها؟
حرف هم که بزنی ، می پرسند اسپانسرت کیست یا طعنه می زنند که با این بداخمی ها راه به جایی نخواهی برد.

من هم دیده ام در اکثر مواقع برای پیشرفت یا حتی ورود به مطبوعات باید ارتباطی به هم زد
حالا ارتباط جنسی هم که نه ، کمی مهربانی ، کمی خود را به نفهمیدن زدن حتی ،
من یادگرفته ام به جای راننده های تاکسی که جلوت حرف های وقیح می زنند، بهتر است
دل خوش کنی به همتایان همکارت _ که در ظاهر حداقل ، مودب ترند _ و بعد که به مقصد رسیدی
نامشان را هم فراموش کنی
و تلفن را هم می شود جواب نداد.
و فکر می کنم در همین موارد است که می شود از آنها استفاده کرد،
وگرنه مردی که زن را به عنوان ابژه ای جنسی می بیند ، حاضر نیست با او در مقام حرفه ای یکسانی انگاشته شود.

توی این دو ، سه سال ، انقدر دبیر سرویس و مدیر اجرایی و عکاس دیده ام که بدانم
کوتاهتر از آنند که نردبان ترقی من باشند.

_________________


یادداشت چهارم :

من سعی می کنم خوشبین باشم
سعی می کنم یاد دخترهای خبرنگار که می افتم ، که شب توی هتل بم میک آپ کرده دنبال قهوه می گشتند
فقط آدم های معمولی بدونمشون به دنبال زندگی ، جدای از حرفه شون
ولی نمی دونم چرا وقتی قاطی جمع خبرنگارهای مرد می شوم و همراهشان ، کسی منو یه آدم معمولی دنبال کار نمی دونه!

در نهایت هم غریزه م می گه بهتره بی خیال مطبوعات و عکاسی خبری بشم
بچسبم به عکاسی مستند خودم که دور از آدمای دیگست و بحث های محفلی خاله عمویی!

_________________


یادداشت پنجم :
این ها را بی ربط نوشتم برای نشخوار خاطرات متناقضی که بعد از خوندن
نوشته های نیک آهنگ و سیبیل طلا و فرنگوپولیس و مرجان عالمی ، هجوم آورد به سرم

__

راستی دیده اید در مجامعی که جای اقلیت زنانه با اکثریت صاحب قدرت مردانه عوض می شود ، نقش ها چه جالب تغییر می کنند؟
من که خودم بارها جزوه ی درسیم را شب امتحان رسانده ام به فلان پسرجذاب دانشگاه
و شاهد و دست اندرکار انجام پروژه های دوستان مذکر ، به دست همکلاسی های مونث بوده ام
و تا به حال هم نشنیده ام کسی بگوید این حضرات ، مردانگیشان را برای رسیدن به مقصود به کار می گیرند

Monday, September 12, 2005

نشسته ام منتظر که صبح بشود
می بینم سرمه ای آسمان کمرنگ شده
باز آن لحظه ی تغییر رنگ را از دست داده ام
غصه ی ندیدن طلوع همیشه آزارم می دهد
بارها نشسته ام به انتظارش اما فقط سرمه ای است که انقدر آرام رنگش می پرد که به چشم نیاید
و من همیشه وسوسه / حسرت دیدن توپ زردی را دارم که یکهو از جایی می پرد بیرون

به ایوان می روم
خروسی می خواند و من این را برای بخشیدن بار ادبی و تمثیلی نمی نویسم
صدای خروسی _ اینجا، توی یکی از مدرن ترین محله های شهر _ می آید !
کاش صدای اذان هم بود، چقدر دوست دارم

حالا هوا حسابی روشن شده
به صبح های روشن نشده ای فکر می کنم که توی سرما بیشتر، بیرون بوده ام
منتظر سرویس یا بابا ، یا پیاده راهی مدرسه
هنوز خوابم نمی آید
یادم باشد بچه را مدرسه ی بعد از ظهری بنویسمش که صبح ها حسابی بخوابیم
یا اول طفلک را بگذارم مدرسه ، بعد برگردم بخوابم
گمان نمی کنم دیگر خبری از از جلو نظام و صف باشد، مال بچه های جنگ بود این چیزها
هر روز سرود وشعار هم،
یادم باشد جزو صبحانه اش موسیقی هم باشد
شیر یادم نرود
بوسه هم
یادم باشد ، باشم

Saturday, September 10, 2005

سیزده ساعت کار می کنم
بعد همین قدر می افتم تو رختخواب
تموم روز بعد هم پای تی وی

دیشب انقدر چشمهام افتاد روی هم که بی خیال " گلن گری گلن راس " شدم
از آل پاچینو و جک لمون هم کاری بر نمی اومد ( گرچه دوبله ی نوذری برای لمون انقدر نفرت انگیز هست که بخوابونتت)
روز کاری برای کارگر روزمزد هم هشت ساعته ، اونوقت من ..
وسطاش داشتم فکر میکردم اگه به خاطر پوله بی خیالش شم ، فکر کردم تمام پولی که من برای این همه جون کندن می گیرم
به اندازه ی یکی ، دوساعت پدرم هم نیست..
گاهی خیلی بی شعور می شم ، انقدر که بگم زندگی توی دوبی ( به عنوان یه زن اهل اونجا ) خیلی هم ایده آله
مالیات که نمی دن ، کلی مزایای مالی هم دارن ، فقط حق رای ندارن!!! ولی امکان و زمان بی پایان برای شاپینگ دارن!
این جمله ها خانواده ی محترم رو حسابی کلافه خواهد کرد ..
از دیشب افتادم به جفنگ گویی و انگار تمامی هم ندارد ،
یادم باشه شب هایی که فرداش می رم عملگی ، بیشتر از یک ساعت و نیم بخوابم که به این فضاحت نیافتم

صبح / ظهر می پرسد که بیداری؟
دو ساعتی بود بیدار بودم ، اما درازکش ، می زنم که انگیزه ای برای بلند شوم ندارم
تلاشی هم نمی کند ،
مردم که مسئول انگیزش ما نیستند ، همین که نقش ساعت را بازی می کنند گاه گاه غنمیتی است شایسته ی شکرگذاری

تمام روز تلویزیون
فقط لیست عصر ِ دیر تا بامداد ِ زودم برای تهوع کافیست
مولن روژ+یه مستند مانندی راجه به ناتالی وود ( نیمه ) +اعتراف به گناه هیچکاک +شکلات + هفت
تازه تلوزیون جمهوری اسلامی هم ساعت ها گذاشته بوده ، که از دست رفت
لابد یک بابایی فیلم رو دیده و گفته فقط سه تا بوسه ی ناقابل داره که حذفش می کنیم
تمام مضمون فیلم که بر روی این موضوع می گرده هم کاملا بی اهمیته
خیلی دلم می خواست ببینم چه گندی زدن

گفته بودم دلم موزیک کردی می خواد
انقدر پنجشنبه تنبور و دف نواز دیدم که حالا چغانه خانوم را هم نمی توانم نگاه کنم
حالا یه مقادر پیانوی جز لطفا ... ( اما سرجدت نه انقدر که حال بهم زن شه )

بروم کمی هزار و یک شب بخوانم ، وسوسه ی تصویر متحرک اگر بگذارد

Thursday, September 08, 2005

باور کرده بودم صدو هجدهم یا یک شماره ی اطلاعات شهری ،
یادم رفته بود تلفن همیشه برای اطلاعات خواهی نیست
یادم رفته بود می شود زنگ زد و شماره ی کس دیگر را نخواست
به خاطر همین جواب احوالپرسیهاش را سریع دادم که برسد به اصل مطلب
وقتی درآمد که خواستم حالتو بپرسم، خوشحال شدم که مریض نیستی و یا غمگین مثل تمام این تابستان
حرصم گرفت که نگفتم
حالا، هم سرما خورده ام ، هم انگار قرار نیست این جوی های قرمز هیچ وقت بند بیایند
لابد بارندگی انقدر زیاد بوده که تاهمیشه سرخی روان باشد


کامکارها می ذارم و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن
و هی دلم هوای کنسرتشان توی کاخ را می کند،
شانه هام را بی ضرافتی تکان می دهم و یاد " بشان " های دوست کرد پرورشیم می افتم
که هرچه کرد ساده ترین رقص های کردی را هم یاد نگرفتم
پا می کوبم و دلم برای روزهای کردی گوش کردن و تلاش برای فهمیدنشان تنگ می شود

تصمیم گرفته بودیم کنسرت امسال با لباس کردی برویم
و بی ترسی از ریشوهای گنده ی لولوی سرخرمن که می شناسیمشان به اهل موسیقی بودن و حنای ریش و پشمشان برامان رنگی ندارد حسابی تکانی به خودمان بدهیم ،
کنسرت نگذاشتنشان را می گذارم به حساب فوت مادرشان و به دلم وعده ی سال بعد می دهم
گرچه شهریور دارد تمام می شود و حتی خبری از سراج نیست
چقدر دلم را خوش کرده بودم به شهریور..

دلم شب های تا دیر ناظری می خواهد
روزهای کردی گوشیدن ،
دلم می خواهد با صدای تنبور بیافتیم به جان ابروهای من و هی نیست ترشان کنیم
از ارمنی حرف زدن زن های آرایشگر خسته ام می شود ،
دلم می خواهد سوار هر ماشینی می شویم از دوست های شاکی تا راننده تاکسی های شاکی تر
به زور موسیقی های غریبمان را قالبشان کنیم ،
دلم می خواهد باز چغانه خانوم را همه جا دنبالم بکشم و به روم نیاورم که هیچی یاد نگرفته ام از ساز زدن
بعد بنشینم از عشقم به حضرت والا شعر ببافم ،
احمق جانم ، دلم ترا می خواهد که با موسیقی کردی اشکت بریزد و هی حرص خریتت را بخورم

Tuesday, September 06, 2005

خاطرات زندان نبوی را که می خواندم ، نوشته بود زندانی ها شب ها بیدارند و روزها تا ظهر خواب
روز که بیدار باشم دلم هوای بیرون میکند، بعد روم نمی شود بگویم تنهایی نمی خواهم یا می ترسم یا چی..
تلویزیون هست و کلی فیلم نادیده هم .. یادم باشد یک چیزی باید بنویسم در مدح تصویر متحرک
حالا که عمو رابرت و خاله مریل و عمه جان مرلین اینهمه دور و برم را شلوغ کرده اند،

شب ها می نشینم به خواندن
هوس زندگی هم که بکنم ، وبلاگ ملت را می خوانم و تصویر می سازم
فلان غریبه را می بینم که می رود توی آن کافه ، آدم هایی که می نویسد را دیده ام
از کنسرتی می نویسد ، نشستی ، خیابانی .. از کنار هم گذشته ایم؟
می گردم خودم را پیدا کنم

________________





Saturday, December 25, 2004


باد غربی و خورشید بحث می‌کردند که کدام قوی‌تر هستند. باد غربی گفت شرط می‌بندم می‌توانم پالتوی آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت نمی‌توانی.
باد غربی شروع کرد به وزیدن. ولی مرد پالتو را درنیاورد. هر چقدر باد شدیدتر می‌وزید مرد پالتویش را محکم‌تر می‌چسبید.
بعد خورشید رفت وسط آسمان و لبخندی زد. هوا گرم شد و مرد پالتویش را درآورد.
Michael, The movie


comments(1) ،peakovsky، 11:58 PM

بی هوا رسیدم به این
جمله ی اول این نوشته را ، آنجا دیدم

تصویری آمد جلو
زرد پوشیده ام ، موهام بلند
خورشید منم
اسم باد یادم نمی آید
مرد روستایی نسیم زهتابچی است ، گریم مسخره اش بهش می آید
آن وقت ها که توی خیابان زن های چادری جلوی من مقنعه پوشیده را می گرفتند که دست هات به خاطر آستین های کوتاه توی آتش جهنم خواهد سوخت ، جوراب شلواری گل گلی پایش می کرد با تی شرت و من آیییییییی حسودی می کردم..
توی مقصودبیک که می پیچم از سرکوچه شان رد می شوم
فکر می کنم حالا کجاست؟
حالا بچه های کلاس چهارم دبستان شهید دربندی که تئاترهای بداهه از درس جواب دادن نجاتشان می داد
تا کجا پخش شده اند؟

آلبوم عکس ها اینجا نیست
دست می کشم به کوتاهی موهام
لباس های زرد خواهرم را دزدکی می پوشم

Saturday, September 03, 2005

مانده ام که چطور نوشته ام را شروع کنم که چشمم می افتد به زانوهای بغل گرفته ام
و کبودی شان ..
اصولا که من همیشه زخمی و کبودم ، انقدر که حالا که دیگر حقوق کودکان حامی ام نیست
وسوسه می شوم بروم شوهر کنم وکبودی ها را بندازم گردنش ( بس که قوانین سرزمین گل و بلبلمان..)

1 _ ثابت ماندن و به خصوص در جایی ایستادن و عکاسی کردن از آن کارهای نکردنی است برای من
با سه پایه هم به همین خاطر همیشه مشکل داشته ام ، آخرین بار هم سه پایه را گذاشته بودم روی یک بلندی
که آوار شد روم و دستم داشت می رفت که ناقص بشود ..

2_ من علاقه ی زیادی به صعود دارم ، منتها کمتر کوه و بیشتر دیوار و میله و درخت ،
_ جدای متلک ها و مشکلات عاطفیش ( که ناشی از کم توجهی مادران گرامی به خوراندن شیر به پسران کاکل زریشان است )
من صادقانه اعتراف می کنم ؛ که این یک و هفتاد و هشت و شاید هم کمی بیشترک همیشه به نظرم کم آمده _

3_ میل به پیداکردن زوایای دیگر به کنار، از میله آویزان شدن و سینه خیز رفتن
عکاسی را با حرکات فیزیکی نشاط آوری همراه می کند و از خستگی بدنی می کاهد
(خدا نویسنده های رادیو و مجلات آموزنده را خیر دهاد )

4_ این ها را نوشتم که کسی هوس نکند شماره ی 123 را بگیرد و
در مورد خشونت های خانگی اطلاع رسانی کند

____________


وسوسه ی کاخ و کافه و آدم های آشنا ، کافی است تا هوسبازی مثل مرا راضی کند
که قید یک روز کاری و پول و مهمتر از همه قول به خانم رییس زیبا را بزنم
و به جای فرهنگسرای خاوران که برای پیداکردنش محتاج نقشه بودم و عکاسی از موسیقی محله!!
راه آشنای نیاوران و کنسرت تنبورش را در پیش گیرم
این دو شب کنسرت علی اکبر مرادی ( تنبور ) و پژهام اخواص ( دف / تنبک ) را عکاسی کردم
حالا هم کلی لذت می برم عکس های مرادی را که می بینم ( هیچ وقت از نوازندگان سازهای کوبه ای عکس های خوبی نگرفتم )
بس که خودش است این آدم ، و صمیمیت و انسانیت و هنرمندیش از عکس های من هم می زند بیرون ،
( حیف که من وحشی و بی ادب و بی شعورم و عادت دارم حرف استادم را گوش نکنم
وگرنه بعد از فراغت ازین دودلی و تنبلی به جای اینکه مثل تابلوی بازگشت پسر نافرمان
با شرمندگی برگردم پیش تهمورس خان ، حلقه ی شاگردی چنین استادی را به گوش می کردم )

____________

حاشیه نویسی :

هنوز با مشکل این که یا می شنوم یا می بینم و موقع عکاسی به کل کر می شوم کنار نیامده ام

آشنای زیاد هیجان انگیزی ندیدم ، حتی استاد تنبورنواز

خانواده ی فرانچسکو آمده بودند و از خودش خبری نی ، ترسیدم که بپرسم که هست اصلا

بعضی خبرنگارها کی می خواهند یاد بگیرند اگر روزنامه ی مجانی به مردم قالب کنشان ، عکاس ندارد
عکس را باید که بخرند

این بابا اومده اسم رستورانش را گذاشته بابی ساندز که هر قاشق آشی که فرو میدی ( بماند که چقدر چرب و چیل )
هی یادت بیافته به اونهمه روز اعتصاب غدا و لذات دنیوی کوفتت بشه؟

همین جا رغبت خودم رو به یک سفرهمراه با یک مجموعه ی موزیک جانانه ی پیاز مشتکوب اعلام می کنم
از مجموعه داران محترم تقاضا می شود پیشنهادات خود را همراه با لیست آهنگ ها ، که ترجیحا
خوشگل مو شرابی ، رفته بودم سقا خونه و موارد مشابه را در بر بگیرد ، برای اینجانب ارسال نمایند
بدیهی است ترانه های نغزبرانکار بیارید ، منو توش بذارید که من خورد و خمیرم و ..
و شاغلام کله داری ؟ بله دارم ..
نهایت امتیاز رو به دارندش متعلق می کنه