Saturday, February 26, 2005

مذهب ها ممكن است به وجود آيند و از بين بروند ،
ولي خرافات جاودانيند.
تنها خوشبخت ها مي توانند بدون اساطير زندگي كنند.
بيشتر ما از لحاظ روحي و جسمي بيماريم و موثرترين داروي مسكن طبيعت ،
مقداري چيز فوق طبيعي است.
حتي كپلر و نيوتن علم خود را با اساطير مي آميختند :
كپلر معتقد به جادوگري بود ،
و نيوتن درباره ي علم كمتر از مكاشفه نوشت .
آغاز عصر خرد ـ تاريخ تمدن ـ ويل دورانت

اين گونه است كه ما آموزه هاي پست مدرنيسم را
با قيمه ي امام حسين فرو مي بريم .

صورت غذاي اين روزها :

دكارت و بيكن و گاليله و كوپلر
+
تذكره الاوليا
+
چريدن در مرغزار هنر از دورها تا هنر نو و پست مدرنيسم و پسا پست ...
+
مولانا
+
اصول دموكراسي و تاريخ
+
تصوير
تصوير
تصوير

فرو مي برم فقط
كه تكرار نشوم / نكنم
فرو مي برم
و فلج مي شوم
انقدر كه كم مي دانم
گاهي لذتي دست مي دهد
مثل دست روشن ، دست تاريك گلشيري كه دستم را گرفت
ولي لذت ناب متن را فراموش كرده ام
يا تصوير را
لذت موسيقي هست هنوز
هيچ ندانستن بهتر است از چيزكي..

سنگ را و چوب نيم سوخته را برداشت كه ثبت كند خود را
و من حالا هي بايد دنبال كنمش
تا راه خودم را پيدا كنم بين اين همه خط

اسطوره هم..هاه
نرود از يادت
ديگه از شهر سرود
تكسواري نمياد

Friday, February 25, 2005

دوتا فيلم پاستورال در يك روز
زياد هم هوس انگيز نيست ،
اول ماديان رو ديدم ، به خاطر سوسن تسليمي
و اينكه گويا توي دوره ي خودش فيلم مطرحي بوده
و غصم شد زياد
همسن من بود
و چقدر قديمي
و چقدر ابتدايي
خوبيش اين بود كه خيلي واقع گرا بود
بدون نوستالژي و مردم بالادست چه صفايي دارند
نشون دادن غم و شادي با هم
و فقر كه آدما رو به جون هم مي ندازه

بعد
درخت تنگدستي
ارمانو اولمي ـ ايتاليا ـ1978
بي هيچ اتفاق خاصي
زندگي روستايي
در سكوت
همراه با بدبختي و شادي هم
هرچقدر سوسن تسليمي هوار كشيد توي ماديان
اين فيلم پر سكوت بود
و تن هاي خاكستري
و مه زده

و من اعتراف مي كنم
كه شديدا فيلم هاليوودي پرآب و رنگ مي خوام
رنگ و تكنيك

فيلم روشنفكري و خاكستري هم ممنوع


Thursday, February 24, 2005

بيا..

مي تواند كه نرود؟؟

Tuesday, February 22, 2005

شايد پست قبلي بود كه كشاندم آن جا
بعد از مدت ها..
يا طبق سنت هوا كه خوب مي شود و حياط پُر
مي زنيم بيرون ما

فرود در دود

نگاه ها كه مي گردند با تو
در فاصله ي دورترين صندلي تا در حياط
را دوست ندارم ،
مرد ميز بغل را كه آخر دادم را درمياورد
كه نگاهت را درويش كن را هم ؛
پيرمردهاي مهربان را اما دوست مي گيرم
كه انقدر صميمي اند و احوالپرس
كه شك برم مي دارد مشتري دائمم / بوده ام
و اينكه اين بار نمي فرستندمان آن پشت با وجود موجود نبودن ذكورات
و اصرار براي ماندن !
فنجان ها هم تغيير كرده بود و چيزهاي ديگري هم ،
يك جورهايي كثيفي قبل ترها بيشتر مي نشست به دلم..
شانس هم نداشتنش ثابت مي شود باز
شبه دلار فروش هاي جمهوري كه ميز بغل را اشغال كنند
به جاي دوستان فرهيخته!!

توهم مي زند كه دود را كه مي دهد بيرون
ابهت زن هاي فيلم هاي تا پنجاه را مي گيرد
يا جوجه روشنفكرهاي شصت، هفتادي را
يا لوندي دخترهاي امروزي..
اما ترس برم مي دارد كه نهايتا شبيه
چهره ي سيلويا فن هاردن بشود كه اتو ديكس نقشش كرده به سال 1926
كه من نمي دانم كه بوده
اما هيچ جذابيتي نمي بينم براي اايجاد شباهت با او..

آبت را بخور بچه
اين انگشت ها را بويناك نمي خواهم
هر قدر هم كه تصوير زيبايي بسازد لب با دود
يا استوانه ي سفيد با كشيدگي انگشتان؛

گلوم مي سوزد

Monday, February 21, 2005

از كافه نشيني بدم مي امد هميشه
جز نادري كه مي نشستم در انتظار
زن اثيري پيكرفرهاد معروفي
و چشمم مي گشت به دنبال آدم هاي قصه ها
و فكرم مي رفت كه شاملو اين جا نشسته بوده ؟ كي روبروش؟
چي مي گفتند، مي خواندند ، مي خوردند؟
وقتي هم ديدم جاي فروغ و جلال و صادق ها
مردك موبلند بي كار نشسته هميشه پشت آن ميز
و اميركبيري ها و آزادي ها و خودمان
جادوش باطل شد

دلتنگش مي شوم گاهي،
تازه پيداش كرده ام ، ‍كم رفته ام خيلي ، اما
ياد گلدان هاي خشك پشت پنجره ها
و باغ بي برگي سفيد پوش با درخت هاي لخت و بلند
وارياسيون هاي آبي پشت پنجره كه تغيير مي كند هي
دود مواج بالاي سر
و آدم هايي كه نمي بينندت..
مي آيد و مي بردتم آنجا
بعد
پلك هام مي افتد
موسيقي آرام است
آنچه من دوست دارم
مي روم كه بپرسم هميشه موسيقيتان اين جور است
يا به خاطر شهر سياهپوش؟
نمي پرسم..
اينجا هر چيزي مي چسبد..
دود را بيرون مي دهم
چشمهام مي سوزد
گلوم هم ،
دلم نه..

نوستالژيايي نيست
به دنبال يادي يا حضورانساني هم نه
فقط آرامشي كه خاطره اش مي ماند

ــــــ

آدم شدم امروز باز
مردم را ديدم
آشناها و غريبه ها..
و برگ هاي سبز كه دادمشان و چيزي گرفتم به نشان مهر ،
حالم خوب شد

ــــــــ

لاك هاي سرخابيش را نديدم
اما
دلم يكجوري شد
دوست دارم آدم بعد از من ‍، بهتر باشد
اينجور شك برم مي دارم كه من در حد اينم يعني
يا لياقت آن آدم در اين حد بوده..
پس چرا من؟
بعض ها را قبول دارم بهترند از من
اما اعتراف مي كنم نارسيس درونم هي يادآوري يادش نمي رود
كه خوشگل تر است كه باشد،
تو بيشتر مي فهمي..
حالا بيا و حاليش كن كه طرف بيشتر درس خوانده يا چي ،
نمي رود به خرجش
چيزي پيدا مي كند كه ثابت كند
هنوز بهتر است
سلف ريسپكتش تحسين برانگيز است
حقيقتا

Saturday, February 19, 2005

The woods are lovely, dark and deep. / But I have promises to keep,
And miles to go before I sleep.

Robert Frost

Thursday, February 17, 2005

استاد مي گويد نه
حدود را تعيين مي كند
و بايدها را
نبايدها را..
وقتي نبايدش را انجام مي دهي
و مي ايستي روي حرفت از روي شناخت
چپ نگاهت مي كند جلوي باقي و عتاب و شايد تحقير

خدا گفت نه
دست حوا كه رفت سوي سيب
لرزيد دلش
برمي دارد؟
سيب كه قرار گرفت توي دستش
خدا لبخند زد ، يواشكي
مي خوردش؟
گاز كه زد
خدا قهقه زد
آفريده اش درست كار مي كرد

تو هيچ وقت تحسين نمي شوي
گيريم كه سطح نمره هات بالاتر باشد
از نمره ي حدسيت از روي رفتار استاد

و حوا پرت شد روي زمين
به عقوبت
و آدم هم
كه دنباله رو بود فقط
و مي گويند كه آدم بسيار گريست
كه ايماني نداشت به درستي كار
و حوا رانشنيده ام من
كه حتي اگر گريسته باشد
نه از پشيماني كه از احساس خشم به ظلمي است كه رفته به او

تو كاري را به خاطر نمره انجام نداده اي
ناراحت مي شوي كه ارزشي قائل نباشند براي كارت
اما نه براي نمره

از ابتدا تا انتهايي كه فرود نيامده هنوز
هميشه كسي هست كه شك مي كند
و مي گذرد از مرز نبايد ها
نه كه از روي تقليد
يا ناداني
و هو احسن الخالقين

بعدها مي رسانند به گوشت
يا استاد خودش اعتراف مي كند
كه هميشه مي دانسته در كارت موفق مي شوي
گيريم كه گاهي شك كرده نكند از روي ناشناختن؟
اما باور داشته كه راهت را پيدا مي كني

انسان از مرزها مي گذرد
و به سوي كمال پيش مي رود

نترس نباشه كه عاشق نمي شه

Tuesday, February 15, 2005

پسراني كه به من عاشق بودند
گرچه هنوز
با همان موهاي درهم
ـ و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دختركي نمي انديشند
كه باد هيچ وقت او را با خود نبرد
اما خدا اولينشان را خير دهاد
كه با تنها تبريك غير فاميلي چهارده فوريه
آينه اش را گرداند سمت من تا انعكاس خورشيد را حس كنم

انقدر گم شده اند تاريخ ها
كه يادم رفته بود
بيست و چهار بهمن ـ ظهيرالدوله

ـ كدام دختر است
كه شو مي كند به باد؟
ـ دختر همه ي هوس ها*

*
فدريكو گارسيا لوركا

Monday, February 14, 2005

دري كه كوبه ندارد كسي نخواهد كوفت
در انتظار مباش..*

ترس برم داشت؟

هزار دست كوبه ي پولادي بزرگ
بستم به در

حالا ‍ رد كه مي شوند از مقابلش ‍ مي ماند كسي ـ‍ بي تعجب يا سوالي ـ
انگار تماشاي نمايش ديوانه اي..

نه در پيداست
نه باز مي توانمش گذاشت با اين همه بار
نه كليد مي چرخد در قفل ـ كه دست كوبه ها گرفتند روي قفل را هم ـ

در ‍ ، اين روزها نشان وجود ديوار است
نه كليد ..
و مردم ‍ ، نه در مي دانند ، نه ديوار
تنها راه
هميشه راهي هست
هميشه گامي هست
چرا كه دامي هست*

ــــ
* نصرت رحماني

Sunday, February 13, 2005

پارسال ، این موقع ها ، نشسته بودیم روی پل؛ ساعتش را نگاه می کند
یادم نبوده من
یا نمی دانم امروز چه روزی است
یا از یاد برده ام امروزروزی ، پارسال..؟

این روزها پل ها را دویده ام
انقدر که نبینم گذر باقی را
و یادم برود نشستن و تماشای گذر نورها / ماشین ها / آدم ها
و قصه هایشان..
می گذشتم از میان آدم ها ، دوربین به دست
و می گذشت از ذهنم بهترین سوژه منم
این همه سرگردان
نه این ها که می دوند برای رسیدن
حالا قصه ام را می خوانم یا قرار است برسم جایی
که قصه ای انتظار مرا می کشد؟
یا این خود قصه است که می برد مرا؟
باید کاغذ قرمز را پیدا کنم
بخوانمش
بوش را بکشم تو
آن وقت یادم می آید پارسال ، این موقع ، روی پل ، من؟
بوها و رنگ ها هم چیزی نمی دهند
چیزی ندارند از گذشته با خود ، برایم
پارسال این روزها هم ، سرخ بوده ام
سرخی را به یاد دارم
و دختر را
نه دختری که من زندگیش کرده ام
حس مشترکی نیست
تنها خلا ء
و نه حتی درد
گاهی ، گذشته ی کمرنگی را فکر می کنم که نمی دانم مال من بوده
یا کسی که نظاره گرش بوده ام
زمان پر نمی کندم
خالی شاید
از انچه بوده ام..
گاهی ، کم تر اما، بویی ، رنگی یا حرکتی می بردم دور
و باز شک می کنم که من بوده ام یا دیگری که من نظاره گرش..
انگار که تمام ادم ها بوده ام ، که خوانده ام ، دیده ام یا گذشته ام / اند
گاهی زمین بوده ام ، دختر گذشته از من
گاهی دیوار ، دستش را کشانده روی من

گاهی در ، بسته ، که بماند، یا باز
گاهی هیچ
خلاء
من و او
مردد میان زایش یا زاییده شدن
زاییده می شود ، چیزی می شود
می زایاند، هیچ می ماند خودش
گاهی هم هیچ را می زاید تا چیزی شود
و هی یکی می شویم
خالی
و هی زاییده می شود هیچ/چیزی
و هی فرو می رویم در هم

من پل ها را می گذرم
خیابان ها را
نمی توانم که بیاستم عبور دیگران را
می روم
یا
می خوابم
که خواب گذشتن ببینم
و نمانم
که نبینم روی خلاء راه می رفته ام
و پرت شوم
مثل پلنگ صورتی



Saturday, February 12, 2005

جیک جیک مستونت که شد
یادت بیاد که فکر زمستونت نبود ، گربه جان
مهاجرم من ، بهار برمی گردم خانه ی خودم
رسم مهمان نوازی نبود این

نفس عمیق دیدم
بالاخره
دور و بر چیزایی که تعریف زیاد می شه ازشون
از طرف کسایی که جو زده می شن زود
نمی رم
تا یه مدتی ، نمی رم
تبش مدت هاست خوابیده
اما هنوز عطسه ای هست به یادآوری
فقط میل دیدن مریم پالیزبان
و اینکه میگن خیلی خوبه و مالتی ماینده _ خودش!_
و دیدن تمام این اولین کار جدید سینمای ایران!
نگهم داشت
ولی
خیلی بدن اونایی که می گن حرف زدن این دختره و رفتاراش شبیه منه
اما با عرض شرمندگی
منم آدما رو از روی موزیکی که گوش می دن طبقه بندی می کنم
خلاصه بعنوان یه آدم اولد استایل
اعتراف می کنم
نه اینو دوست داشتم
نه بوتیک رو
و با وجود سنگین تر شدن بار قدیمیت
نه حتی کیل بیل رو

سینمای کلاسیک را عشق است

Friday, February 11, 2005


آفتاب بود که بیدارم کرد؟
ترسیده بودم
ترسیده بودم دفن شویم زیر برف
دفن شوم زیر فشار این دیوارها

رفتم بیرون دیروز
می خوای بری سینما واقعا؟
برمی گردیم
من دختر معقول عاقلی هستم

پس این همه فشار؟

اسامه را دیدم
در گرمترین شرایط
یک دست هاریبو و یک دست..
باز می کنم دستم رو
تاریکه اما قرمزی و زردی خرس ها
که گذاشته توی دستم..
نمی دونستی که عاشق پاستیل خورهام
وگرنه همش را می چپاندی توی دهنت یکجا _ یواشکی

قفلتو انتخاب کن
قفلت
رو
انتخاب
کن

سینما می شود قفل
می چسباندم یک جا/ زیر دیوارها
سینما بهانست
بهانه ی دیدن آدم ها
زندگی خارج از من

زندگی؟
تعلیق یک لحظه ی سکوت
یک لحظه ی بسته شدن پلک ها
فشار که می افتد پایین ..
چشم هام رو باز می کنم
دختر / دوست / آشنا ، با آهنگی توی سرش تکان می خورد آرام
با چشمهای بسته
آهنگش مال من نیست
آهنگ هایمان قاطی نمی شود با هم
اما سکوت ..

رستگاری باید در درون انجام بشه
رستگاری / رهایی در شاوشنگ رومی بینم
حاضری بگذری از فاضلاب برای رهایی از فشار این دیوارها؟
هاه
از برف های سفید سفید هم می ترسی تو
پر می شوی از فاضلاب
نمی روی در سفیدی
انگار که همیشه در چاه بسته بماند
انگار که هیچ وقت بوش بالا نزند
اما خودت که می دانی که چاه با تمام منظره ی رویایی/ نقاشی گونش
چه چیزها که ندارد در خود
ای کاش آب بودی؟
ضدعفونی شده
کلر زده؟
یا گل آلودترین آبها
که سرعت که بگیرد
فرو که بریزد
تطهیر می شود؟
کدام تطهیر؟؟
کف های آب دریا را دیدی ؟ همه شیمیایی
می گفتند آب که حرکت کند نمی گندد
می گفتند
اما نمی دانستند
در اوج حرکت
انقدر مسمومش می کنند که..
اما نه
ته ته های دریا هنوز روشن است
ته ته های دریا همیشه روشن می ماند
می دوی سمت آب
برفست این همه سفیدی؟
می مانی
کف؟
رودخانه را گه گرفته
فاضلاب می ریزد اینجا
می خواهی آب باشی؟
فرو بریزی از شیر براق فلزی؟
و بروی در چاه
و باز رودخانه ی گه گرفته؟
صدات را هم نمی شنود کسی در ان یک لحظه ی شیر تا چاه
صدات اگر می ماند توی گوش کسی..
یا کف بگیری؟
تاریک اگر باشد کسی نمی فهمد کف ها را
اما شاید صدات بماند توی گوش کسی که نمی بیند؟
یا فرو بروی توی زمین؟
به امید سال هایی / آدم هایی که می آیند؟

دفن می شویم زیر برف
زیر فشار این دیوارها
می خواستی بپرسی چطور به فکرش رسیده؟
که این همه سفیدی را آرام ول کند پایین
شاید به خاطر همین تمام نمی کند بازی را
لجش گرفته که کسی نپرسیده چطور به فکرش رسیده این همه سفیدی را
آرام..
اما تو که سرت را گرفته بودی بالا
و فکر می کردی
چطور به فکرش رسیده........
هنرمندترینمان هم نمی توانستیم چنین شکوهی را
که این همه نرم
آرام..

چند نفر یخ زده اند زیر همین
نرم / آرام؟
چند بچه
زن
مرد؟
مگر نه این
که خداوندگار آب
خداوندگار آتش هم هست
پس آتشش را ندارند چرا همه؟
یا که آبش را؟
که بچه ها نپزند در اتش؟
که فندیل نبندند در آب؟
خداوندگار باد
خداوندگار خاک هم هست
پس چرا خاکش سقفی نمی شود
که باد شلاق کش نخورد روی پوست ؟

آفتاب کو؟
بس نیست این همه نرم/آرام/ سپید؟

دفن می شویم ما
زیر برف
دفن می شوم من
زیر فشار این دیوارها

Thursday, February 10, 2005

بیست و یک :

هاه
چقدر رنگ
بو
بخار
طعمش را هم می شود حس کرد
چه اهمیت دارد که فضای انزلی سال های هزاروسیصد وهشتاد و خورده ای خورشیدیش
بیشتر شبیه روسیه ی هزار و هشتصد و هشتاد میلادی باشد
که این ادم ها مال اینجا نباشند
که انگار در جزیره ای بی مکان؟
مهم تر نیست که آدمند و پایبند اصل ابتدایی حیات ، خوردن؟
غذاهای خوش آب و رنگ را اضافه کن
به تصویربرداری کلاری
و لباس ها و صحنه های رنگین علی رفیعی طراح!
( به گفته ی خودش ، نیمه ی مکمل علی رفیعی کارگردان )
و جلوه های ویژه ی رویا نونهالی و گلشیفته فراهانی
تا بفهمی لذت بصری تمام عیار! یعنی چه
آخ
که چقدر این بحث تناولی ها توی هنر وخصوصا سینما خوش آینده
_ جدا از بحث پرویز تناولی بزرگ البته _
مثل آب برای شکلات (من فقط خوندمش ، اما فیلمشم هست؟ )
شکلات
و نمونه های وطنی
مهمان مامان
و کمی کافه ترانزیت
و این شاهکار آخر" ماهی ها عاشق می شوند"
_ کاش یک هم هم داشت این اسم ، بدون یادآوری لاک پشت ها هم ..، البته_

اگر بعد از این همه غذا
فرود بیای تو فست فود ، ممکنه جالب نباشه زیاد
اما مهم غذا نیست ، دور هم بودنه

بعد هم که کافه کاخ
وچای و قلیون
و کلی دور همی
گاهی آدم ها از آسمان نازل می شوند
چقدر حضورشون داغه
حتی بی حرف
حتی وسط برف های آمده تا زانو


هرچقدر هم بزرگ بشوم و سخت ، آقا
مراقب خود باش های سالی یکبارتان
انقدر لرزاننده هست
که یادم برود در چگونه؟
در کجا؟
و اصلا چرا در؟
چرا نمانم؟
همیشه باید بگذریم ؟
همیشه من گذشته ام ..

کاش بیشتر بودید
مال من نه
بودید فقط
مثل آن روزها که نگاهم که گره می خورد
می انداختمش پایین که یعنی نمی گشته دنبالتان

من بازیگر خوبی نیستم
اصلا بازیگر نیستم
که خونسرد باشم و بی تفاوت
که چه؟
می برید شما باز
هل نشو

Wednesday, February 09, 2005

بیست بهمن:

اگه یه روز خواستین معنی " ک.. خل " رو برای کسی توضیح بدین
و موندین توی جوابش
کافیه بگین کسیه که توی یه روز غرق برف
می ره " بشارت منجی " می بینه
هرچقدر هم طرف گول باشه،می فهمه وضغیت بحرانی رو..

ملقمه ی مضحکی از مسیحیت و اسلام و تاریخ
که حاصل چهارسال تلاش و تفکر و تحقیق!!
و یه میلیارد پول بی زبون مملکته

من که به امید دیدن پسر خوشگل رفته بودم
که صدرحمت به دوست ریشوهای خودمون
مسیح های لایت هفت رنگ برخیده
که دهنشو که باز می کرد شبیه مارمولک می شد
حواریون هم که همه زشت و مات برده
فقط یهودا _ که شبیه تمثالای ابوالفضل بود _ بدی نبود

صداگذاریش هم انقدر شاهکار بود
که به جای تصویر مقدسین
شیش لول بندهای آفتابسوخته و گنگسترهای سکسی ،
و به جای آدم بدا
مار رابین هود و روباه مکار و سایر حیوانات پلشت
می اومد جلوی چشمم

موسیقی چکناواریان هم که کاملا معمولی
وحتی خیلی خیلی بد
تصور کن توی اورشلیم دوهزار سال پیش با تم کردی دف بزنن
درسته این آقاهه خیلی کوله و کنسرتاش کلی فانه ،
اما گمون نمی کنم از لحاظ موسیقی انقدر که اینجا بهش بها می دن
و لنگر انداخته توی تالار ، ارزشی داشته باشه

آخرشم توی سینما دعوا شد
چون یه خانومه اعتقاد داشت فیلم کمدی نیست و نباید خندید
و یه دختره هم خیلی بی ادب بود
وگیس و گیس کشی که من دویدم بیرون که برسم به
اون یکی سینما

و

_____

و کلی خوشحال به سختی و با سرعت _ چقدر قید _
خودمو رسوندم
اما
فیلم فرانسوی بود
و قرار بود زیرنویس داشته باشه
اما هرچند دقیقه یه جمله ی ثابت می اومد اون زیر
و منم که فرانسه تعطیل و
و با اینکه هی به دختره نهیب زدم که مهم تصویره
گرفت خوابید
که حتی خواب خوبی هم نبود
چون انقدر فیلمه رو جراحونده بودن که فقط یه ساعتش مونده بود

____________

حالا که انقدر گزارش فیلم نوشتم
و انقدر هم بد
یادم اومد روزای اول یه "مرثیه ی برف "
هم دیدم که
وقتی من از بدبختوگرافی کردی بدم بیاد
یعنی واقعا سخته تحملش
البته بازیگر دخترش خوب بود
و هزار آفرین همراه با حسرت به مردهای کرد
که ما کیسه خوابمون چسبیده به این حضرات شهریه و
تا صبح خروپفشون به راست
ولی درویش اهل حق چله نشین
از وسوسه ی یه دختربچه ی سرمازده ی خواب
دستشو توی آتیش کباب کرد

Tuesday, February 08, 2005

هژده بهمن:

به مجيد مجيدي و بيدمجنونش مي ناسزايم كه اگه نبود
زودتر رسيده بودم به صف
ايمانم ضعيف شده
گيشه رو بستن و مي گن بليط نداريم
اراده ي ما كجاست؟
بليط مي دهد دستمان
مي پريم بالا كه هي
اين همه روز صبر كرده ام براي دشت گريان آنجلوپلوس
و هي وعده براي فيلم هاي مه گرفته اش
گام معلق لك لك را چند ساله بودم؟ عصرجديد با بابا
كه نفهميدمش اما مانده تا هنوز
آدم هاش گم اند
انگار كه ازآنور تاريخ آمده باشند
از اسطوره ها
مي شناسيشان ‍‚ افسانه شان را مي داني اما
داستان بهانه است
تا تو را برساند به لذت بصري ناب
و هر قاب بنديش ميخكوبت كند
بس كه اينجايي نيست
فضاهاي تئاتري و بي رنگ
همه ي تن ها سرد
و مه
و موسيقي
و فرياد آخرين زن
مجموع تمام اشكهاي بي صداش و بي حرفيش
در طول اين سه ساعت / سي سال
گرچه بي خانه است آنجلوپلوس عين آدم هاش
اما يوناني بودنش بدجور نمايان است

ــــــــــــــــــــــ
بيد مجنون رو به خاطر پرستويي و كلاري ديدم بيشتر
وگرنه از اين مردك ـ مجيدي ـ سر بايكوت و دوچشم بي سوي
مخملباف بي شرف انقدر بدم مي آد كه..
فيلم هاش هم كه همه خسته كننده
اگر تصويرهاي خوش آب و رنگ كلاري نبود..

نتيجه ي اخلاقي بيد مجنون :
مرد را آن به كه نابينا بود
توانا بود هر كه دانا بود
ز بينايش اين هويدا بود
كه ديو و دد و دل و شيدا بود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوزده بهمن

ديشب بابا تو ديدم ‚ آيدا

ـ سيگار مي كشي بابا؟
ـ گاهي هم بد نيست

خلاصه اينكه باباها هم گاهي كاربد مي كنن
به روشون نياريد
مي افته از سرشون

حالا درست كه فيلمنامه خوب
اما بازيه دختره انصافا بد بود

ـــــــ

يه روز برفي كه ببينيم
باورت مي شه كه خلم
بس كه سر به هوا مي رم و هي لبخندهاي گنده مي زنم
به در و ديوار و آدم ها
آدم برفي متحرك

Saturday, February 05, 2005

موهاش زرد بود
ابروهاش هم
دندونهاش هم
بهتم برده بود به خودپسندیش که خیره شده بود در آینه
فکر کردم این جنس آرایش..
چیزی گفت ، راجع به فیلم
توضیح می دادم که برگشت که اسمت؟
دبستان فلان جا بودی
من..

رقیب ِ نارفیق سال های آخر دبستان
گفت بزرگ شدیم
فکرم گفت تو خیلی ..
دهنم باز شد که خوشگل شدی

______

اراده مان بر این بود که امروز کافه ترانزیت ببینیم
که اسمش نبود توی لیست سینمای ما
رو انداختیم به کس که نه / ناکس هم..
قیدش را زده بودم که رسیدم به سینما و گفتند تاخیر دارد فیلم
و به جایش..

مسرور شدیم ، ایمان آوردیم همان می شود که اراده ی ما

___

آدم های پرتوی واقیعند
دورند
اما انگار که هی گذشته باشیم از کنارشان
رنگ دارند

فرشته صدرعرفایی هم که حتما جزو کاندیداهاست
پرویز هم که..
مطبوع طبع واقع شد

___________

آخرین بلیط فرهنگ هم نصیب من شد
خوش اقبالی؟
« خیلی دور ، خیلی نزدیک » میرکریمی
دکتر از خدا رو برگردانده و شباهت بازیگر به کیانیان
می بردت به خانه ای روی آب
گرچه هپی تر از آن اِند یافت

سفر و کویر و گم شدگی _ پیداگردی
و رسیدن به حول حالنا

و عجب کویری
عجب کویری
شنیده بودم کویرهای خراسان و راه طبس را

اما وایییییییی
کویرنورد می طلبیم

خوشمان آمد

__________________________________________________________

حالا دیروز:

کجا زندگی می کنیم ما؟
بسته ی اول چیپس را مشت می کوبم روی پا
بسته ی دوم اما
دادم می رود هوا که تمام نمی شود تغذیتان؟
حالا درست که من ایستاده بودم و پشمک می خوردم روبروی ارگ ویران
امااین فیلم است
دوربین رفته نزدیک
رفته توی آدم ها
( نه که بینشان/ گذشته از آنها /سوراخشان کرده )

چطور می تونید؟
این همه گرسنگی و درد و درد و درد و چیپس؟؟؟؟

عوض که می کنم جام رو
خرت خرت تبدیل می شه به ور ور
که صدای همه در میاد این بار / گرچه بی فایده
تموم که می شه خوشحال می شم که چیزی نگفتم به زن
بس که شبیه بود به آدم بدهای فیلم ها و بد و بی ادب و اه

بستنیم رو گاز می زنم اما خاک گرفتگی بهناز جعفری باهامه هنوز
بیدار شو آرزو ، بیدار شو ، بیدار..
شادی پیش از فیلم / لذت سفیدی ، نیست شده ؛
پیاده می روم
و هی برف
کمی نوستالژیا
کمی خیسناکی درونی

___

کوچه ی تنگی است که بی هوا مرا پیچانده به خودش
ایستاده کنارم
رو می گردانم به او
می مانم
شبیه سوپر مدلاست
انقدر که مکث می کنم
که
بگم
برف بازی می کنی با من
و فکر که گلولم رو بزنم توی صورتش
نه که از ناراحتی _ عادت شده _
از نبود هم بازی
اما صدام می آد که برو

می گذره

_____________________________________

حالا که انقدر طولانی شد این پست
و همش هم بی ربط
یادی هم از محمدرضای شریفی
که یکبار در دفتر پیرعکاسی دیده بودمش
که البته ترس گربه های افلیج و نابه هنجار اونجا
نگذاشت استفاده ای ببریم از محضر هیچ کدامشان
اما معلوم بود آدم خوبی است
و تکنیکی و کاردرست
و آرام

و غصه ام گرفت از مرگش
که استاد ما نبود
اما دورادور..

زودتر رفت
روی بلیط ها را چک می کنم
می پرسم امروز 16 م است؟ دیروز 15م؟
و فکر می کنم اگر بلیط ها نبود مرا به تاریخ ها چکار؟
و فکر می کنم پارسال 16م ، پارسال 15م..

در قید تاریخ ها نبودم من ،
اگرتوی دفتر تو ، زیر آن تاریخ ، اسم خودم را نمی دیدم
و مطابقت نمی دادمش با تاریخ نوشته ات
حالا یادم نبود که دیروز 16م ، 15م..

من چقدر همان نیستم که پارسال
تو چقدر همانی
روزها چه قدر؟

تجریش _ پارک وی را پیاده می روم
چه قدر گذشته از آن سال؟ روز؟
بهمن بود بازهم
برف بود
خیس بودم من

چه قدر بهمن گذشته؟
چه قدر سرما _ برف
چه قدر تجریش _ پارک وی
تنهایی _ با همی
چه قدر من با کسی؟
چه قدر من و کسی و تنهایی؟


تاریخ ها که بروند از یادم
آینه ها که نبینندم
گاز اول بستنی زیر برف همان گاز سال های دور است

همیشه همان
من
برف
من
بستنی
من
بهمن

من

من

من

Thursday, February 03, 2005

بی صدا
انقدر که مجذوب صدای پرنده ای بشود
یا برود به دنبال صدای پای آب
یا درختی نگهش دارد

آرام
چشمهاش که خیره می ماند به بهت
یا به نم می نشست

معلق
از جایی آمده بود که نامی نیست ازش
بی خانواده ای
با شناسنامه ای موروثی
انگار که نامش نام همه ی مردم بیابان باشد

ساده
فکر کن قیافه ی گلزار بود
بی آن آب و رنگ
آبستره اش
انگار یکی از آن سفید روی سفیدهای مالویچ

من فیلم های ساده را دوست دارم
به خواب می مانند
میگذرند و لحظه هاییشان باقی می ماند در تو

حالا هرچقدر هم که منفی باشند نقدها
و غر بزنند مردم
حتی اگر دختر چادری بگوید مزخرفترین فیلمی ست که دیده
قایم نمی کنم که لحظه هاییش لرزانده مرا
و خیسانده چشمهام را

این «لا اله الا الله»
البته به تعداد همه ی موجودات عالم
که شده شعار کمال تبریزی

دیروز
کامل شد با «لوتر»

خدای مهربان بی برده ی من جبرکار و خوف انگیز نیست

Wednesday, February 02, 2005

پرده ی بوسلیک را جفت حجاز می زنی

بمبارانش میکنم
از هر طرف
به هر شکل

قرص ویوالدی
کپسول پریسا
شیاف دامب دومب گرومپ گرامپ
سرم اکسیم و اندره حسین
آمپول زنگنه و ساکت و سراج


ازاین سالن می پرم توی اون یکی
ازاین سینما شلیک می شم طرف یه سینمای دیگه

آره جونم
باید استفاده کرد
کار مفید

اختیارمو می دم دست آقای فروشنده
هرچی بده می گوشم
اختیارمو می دم دست بلیطا
هرچی بودن می بینم

اختیارمو می دم دست تقدیر!!
اگه دیر رسیدم
حتما حکمتی هست
پشت هر اتفاق بدی ،امکان اتفاق بهتری هست
همه چیز به سمت خوبی پیش می ره
می رم فرهنگ
بلیط ِفروشی
صف کم

kiss of life
دوست داشتم زیاد
سیالی زمان
قاطی شدن رویاها با هم و با زندگی
مهربون بود کلی


اما
هنوز خفه نشده
هرچی به خوردش می دم
ساز ناکوک خودشو برمی داره و
با بی سلیقگی
گه می زنه به هارمونی