Sunday, December 30, 2007

The answer is blowin' in the wind

بی‌مقدمه دلم می‌گه که مهمونی می خواد‎
یه بار که دیده باشی منو تو مهمونی هیچ باورت نمی‌شه اینجور ِ دلم.. باید چندباری گذشته باشه تا باورت شه اون دختری که چسبیده به مبل و گاهی فلاشش کورت می‌کنه خیلیم داره بهش خوش می‌گذره
بی‌مقدمه تولد دعوت می‌شم
تازه وقتیم داشتم حاضر می‌شدم یکی دیگه هم زنگ زد که یه جای دیگه.. کاش خواستنگاه ِدلم رو زودتر راه انداخته بودم، گویا جواب می‌ده
مهمونی پر غریبه که دل-خواسته.. که بچسبی به مبل ساعت‌ها و خیره شی به اون بدن‌های نرم و بی‌خیال
که حسودی کنی که رقصی چنین میانه‌ی مِیدانم..
که وقتی داره حوصلت از مبلت سر می‌ره با آدما معاشرت کنی و ببینی چه همه غریبه هم نیستن و چه خیلیای دوست‌گرفتنی و جالب
که بذاری از زنگ سیندرلا هم بگذره و کدوحلوایی هم نشی
که ته ِ ته ِ شب ببینی نشستی و با خانوم تولدیه که بالاخره قرار یافته داری راجع به بی‌نظیر بوتو و زن‌های گنده‌ی تاریخ حرف می‌زنی و فکر کنی چه خوبه خانومه که همه‌چیزش به‌جاست

و بر شماست اصلاح ژن‌ها
این‌طورست که برای هر زادی دو انسان واجب
تا جینجرک من لَخت و ساکن نباشد
که فکر کنی از اسمش فقط رنگش را دارد و نه هیچ تندوتیزی خصوصیتش را و نه هیچ یادی از جینجر ِ فِرِد اینها
که من خسته از بی‌انعطافیش بروم سراغ میچوی سبز ِ پرواز-کُن که توت‌فرنگیش را در سه گاز می‌خورد و نه مثل ِ این بی‌ظرافت بلعان

و فکر کنم دنیا عادلانه نیست هیچ
آدمهای منعطف، خانواده‌ی منعطف هم دارند و دوست‌های منعطف هم، و فرزندخوانده هم که بگیرند بخت باهاشان یار می شود، و اینجورست که نژادی نجات می‌یابد و نژادی تباه می‌شود
باید برای رودم پدری تن سپرده به باد دست و پا کنم

پ.ن- از این وبلاگ‌های مامان/بابایی متنفرم، اینا رو به چشم ِ "مامان ِ جینجر می‌نویسد" نخونید سر جدتون، حالا خدا رحم کرده بچه‌م نوه عمه‌ی پسرخاله‌ی مامان بزرگ نداره که بیاد قربون‌صدقه‌ش بره

Friday, December 28, 2007

Don't waste your time, on coffins today

تابستون بود، شال سفید ِ وِلی روی سرم، فکر کردم زن توی آینه‌ی تاکسی شبیه ِ کیه
شب به بابام گفتم شبیه بی‌نظیر‌ بوتو نشده‌م من؟، بی سر برگردوندن گفت آره
خواهره یادش نمی‌اومد قیافه‌شو، تابستون بود.. هنوز برنگشته بود.. هنوز تو خبرا پیداش نشده بود
گشتم دنبال عکس‌هاش.. خواهره گفت نه، حق با اون بود.. من می‌خواستم ولی
می‌خواستم حالا که بزرگ شدم.. شال ِسفیدِ وِِِِِِلی روی سرم، فکر کنم شبیه اون شدم و قدم‌هام محکم‌تر شه
تابستون بود.. هنوز برنگشته بود.. هنوز تو خبرا پیداش نشده بود.. گشتم دنبال عکس‌هاش.. عکسی که می‌خواستمو پیدا نکردم، پستی که می‌خواستمو ننوشتم

عصری، هنوز خواب به سر، می‌زنم سی‌ان‌ان.. عکسی که می‌خواستم چه گنده پشت آقای اخبارگوی محبوبمه
چشمهام‌ هنوز انقدر وا نشده که ببینم تاریخ زیرشو
1953 - 2007
مغزم هنوز اون‌قدری هوشیار نیست که معنی‌ش رو بفهمم، یا که دلم نمی‌خواد؟؟، گوش‌هام اما حرفا رو می‌شنون، مخابره می‌کنن به مغز که اون‌قدریم به دل راه نداره ولی بش اجازه می‌ده که غصه‌ش شه

گشتم دنبال عکس‌هاش.. عکسی که می‌خواستمو پیدا نکردم.. فرق کرده بود عکس‌ها، خون هم داشت، تابوت هم داشت
این پست رو اما می نویسم، از عصر انقدر عکسش بوده جلوی چشمم که بفهمم زن توی آینه‌ی تاکسی شبیه‌ش نیست
زن ِ توی آینه‌ی تاکسی اما شال سفید ِ وِلی می‌کنه سرش
زنِ توی آینه‌ی تاکسی اما قدم‌هاش محکمه
زن ِ توی آینه‌ی تاکسی برای خودش بی‌نظیره

Monday, December 24, 2007

I hang onto my prejudices, they are the testicles of my mind


ساکت بود، می‌دانست سرزنش به درد نخواهد خورد. در زندگی مسائل دیگر، عوامل دیگر قوی‌ترند تا پندها و شماتت‌ها. می‌دانست آدم حتی به تجربه های خصوصی‌ ِ خود بی‌توجه است دیگر چه خواسته اندرز و پند و حکمت از دستِ دوم و سوم. می‌دانست آدم در هرحال باید برای خود گز و معیار ِ خاص بسازد، که می‌سازد. می‌دانست حتی در معیار و گز نداشتن یک جور معیار، یا عیار پنهان است. تازه، این‌ها هم در زیر ِ بارِ حادثه‌ها باز شکل و قدر تازه‌ می‌گیرند. اُسّ ِ اساس ِ گز برای هر آدم باید صداقتش به خودش باشد. وقتی صداقت بود هوش هم به کار می‌افتد چون آن‌وقت می‌داند که آن‌چه می‌داند برای او بس نیست. هوشش به کار می‌افتد، چشم باز می‌شود، افیون ِ ترس و عادت از تاثیر می‌افتد- آدم می‌شود آزاد. بی آزادی آدم به آدمیت نمی‌رسد، هرگز. دروغ ضد ِ آزادی است. بی آزادی سلطه به دست نمی‌آید. بی سلطه آدم همیشه حیوان است. اصلا آدم یعنی مسلط به خود بودن. وقتی صداقت نباشد تسلط نیست. مسلط به خود بودن یعنی تامین ِ پایه‌ی آزادی. می‌دانست. ساکت بود و می‌دانست تا وقتی که کار هست چرا وِرزدن. وِر زیادی بود

اسرار گنج دره‌ی جنّی- ابراهیم گلستان

__

Title: Eric Hoffer

Thursday, December 20, 2007

Though the world is so full of a number things, I know we should all be as happy as, But are we?


یک مرضی داشتم قبل ترها، می افتادم لینک به لینک در جریان وبلاگهای مذهبی و می رفتم، از این طلبه به آن استشهادی به همسر جوان طلبه ای دیگر و همین طور
حالا اتفاقی رسیدم به اینجا .. کنارصفحه ی هیجان انگیزش اول چشمم را گرفت و بعد هم نوشته ها.. یک جورهایی معادل همان رفقای اسلامیمان باید باشد(در سطحی ترین قضاوت از روی پیشه) که نیست، رنگین کمان کنارِصفحه اش کوچکترین دلیل؛ اصفهان و مولانا هم که دوست دارد، بوش که دوست ندارد، جنگ که نه، می شود دوستش نگرفت؟
دیشب بود که یکی با عموهای بزرگ مملکت آشنام کرد، مثال بین المللیش گمانم بشود همین عمو فیلیپ
راستی هیچ کس نیست که یک شمارشگر بسازد برای رییس جمهور مردمی و مهربان خودمان؟
، همه ی هراس من این است که صفر که شد باز به کار بیافتد از سر،


انگشتتان خسته می شد از یک قدم نو رسیده مبارک ی؟ نمی بینید چه نازست دخترم؟
جینجرک ماهی سبز دوست دارد بهش بدهید، اما فقط خودمم که حق دارم هلش بدهم توی آب، گفته باشم!
این بچه را هم در پی روی از همین عمویمان صاحب شدیم



برای بار چندم.. با پیغام های سرخوشانه ازین کافه به آن کافه را گزارش می دهم بلکه بیاید..... خبری نیست
شبش می فهمم نزدیک بوده نباشد.. می فهمم روی سرش حفره دارد حالا
اما خوش ترین عیادت مریض ممکن بود.. ساعت ها و به همراه تمام مضریجات برای بیمار


آدم ها به یادم می آورند به عجیب ترین صورت و نشانی که می دهند یادم میاید من هم و این عجیب تر است.. مثلا نگاه آن دختر سر طالقانی که گفت یک شب هم مسیر بوده ایم و من یادم آمد پس این چشم ها بوده و چه چشم های غریبی هم.. یا آن پسرک زلف دار که یادش مانده بود دوسال پیش بهش گفته بودم بمان توی کنسرت، می خندیم با هم... روح سفید اما بیشترین مورد مشاهده شونده در سطح شهر است همچنان، مکان های فرهنگی کم بود، این بار آخر دم لوازم آرایشی نزدیک پاساژ ونک دیده شدند، حیف که چتر سبزش را گم کرده، کمبودش توی ذوق می زند


بالاخره برف نشست.. حالا تا ببینیم صباح ِ فردا اثری ازش هست یا نه.. یلدای سفید که دوست داریم، شنبه آفتابی باشد اما لطفا.. هزارتا کار ِ در آخرین لحظه انجام شو دارم
پ.ن - نشست، چه نشستنی.. اگر زنگ تلفن نبود اما سهم من نمی شد دیدنش.. سپیدی زیاد ِ هفت صبح و آفتاب گرم نوازشگر ِ زمین خشک کن در ساعت بیداری ِ من


Title: Musical Movie: Singin' In The Rain, Song: Make 'Em Laugh

Saturday, December 15, 2007

قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست


این وحدت کانون فیلم دانشکده ی دراماتیک ما با کانون کم سال ها امر مبارکی بود
مگر نه این که خیلی کَس ها که حالا سینمای ما دارد از برکت همین کانون
از علاقه ی وافر ما آدم های پیر به گذشته که باخبرید.. حالا فکرکنید همین گذشته ها را با کیفیت سی و پنج روی پرده، برنمی انگیزاندتان؟؟
یک هفته ی تمامی، که به دلیل اطلاع رسانی یک کم دیر از یک شنبه شروع شد و شهیدثالثش را پراند، عصرها زندگیمان را تعطیل کردیم و رفتیم همین دانشکده ای که سالهاست ازش دوری می کنیم، گذشته مرور کردیم


موارد دستگیر شده :

یک - زندگی در عصر نمادها و سمبول ها، آن هم از نوع معترض ِ آرمان گرای ِ آزادی خواه ِ عدالت طلب ِ جورستیز ِ تقدیس کن و تقبیح کن، بسیار غیرقابل تحمل می بوده است

دو- غصه از همان اول شروع شد که حساب کردیم که پنجاه و یک ما همان هفتاد و دوی آنوری هاست و دود از سر مبارک برخاسته، نعره بزدیم و بیافتیدیم و رخ زرد و احوال رنجور از بابت این همه عقب بوده گی

سه- دنیای بچه های قدیم آدامسی که نبوده هیچ، همه چیزش بدجور واقعی و هاشور مایل وتند با قلم فلزی بوده
بچه های خطوط راه آهن ِ هفت تیرهای چوبی شاپور قریب البته استثنا که بچه گی کردنشان شد مایه ی حسادت پسرک من، و مقادیری هم پوراحمد

چهار- تب ِ سرد ِ غرب و حومه ی اواخر هفتاد به بعد، معادل تب ِ سوزان جنوب و حومه است در پنجاه ها و حالا که فکر می کنیم یادمان می آید شصت ها هم همان وقتی بود که شمال کشف شد.. این شرق بی نوا انقدر شرایطش نامساعد است که کشف که نشد هیچ، رفقا از روش پریدند و رسیدند به افغان ها و تاجیک ها و حومه که دست کم ییلاقشان در جنوب فرانسه واقع شده
در پی تلاش دوستان در هماهنگ سازی دمای محیط نمایش با تفتیدگی ِ فیلم ها، به نهایت درک دست یازیدیم

پنج- کودکان قدیم دچار بلوغ زودرس بوده و چه ساده اند این آدم ها که آمده اند به هیهات که کودکان امروز زود قد می کشند

شش- راهی که سفر بیضایی را رساند به سگ کشی، مرور می کنیم و شکر گزاریم
حالا تازه می فهمیم که سگ کشی چه تعدیل شده و چه کم اغراق.. به نسبت

هفت- اگر این فیلم نامربوط شعار- رو را دیده بودیم پیش ترها که آن معاشرت از ابتدا آغاز هم نمی شد و ما از همان سه سال پیش توجهمان را متمرکز می کردیم روی فرزند این یکی آقا که چه هم شبیه پدر گرامی و چه موفق تر هم و چه شنیده ایم گولی تر هم و این همه احساس مغبونی نداشتیم حالا

هشت- روز آخر لذت مضاعف بود که نصیبمان شد که هی در فکر بودیم اباوت ناتینگ جاش کجا بوده پس میان آن همه آرمان و شعار که دیدیم آقای عینک های سیاه از همان همیشه همین بی راه ِ نادَرپِی ِمقصود خود را می رفته اند

قضیه شکل اول/ شکل دوم شد یکی از دیدنی ترین هایی که دیده ایم، حتی اگر سینما بودنش محل شبهه باشد، و با وجود آدم هاش که پر بودند از همان آرمان و شعار و چه حیرتمان شد از آن نوع ِ دید ِ اکثریتی.. کاش آقا اراده می کردند و حالا می رفتند سراغ آنها که باقی مانده اند از آن آدم ها و معادل های امروزیشان نیز تا ببینیم چه کرده این بیست و خورده ای سال با دنیا

Saturday, December 08, 2007

People call me a feminist whenever I express sentiments that distinguish me from a doormat


به هیسپانیولا رسیده. عرق کرده، قلبش تندتر می کوبد. رودی دوشاخه از اتوموبیل در خیابان جورج واشنگتن در حرکت است، و او فکر می کند همه شان رادیوهاشان روشن است و سروصدا پرده ی گوشش را پاره می کند. گاه به گاه سر مردی از پنجره ی اتوموبیل بیرون می آید و چشمان او یک لحظه به یک جفت چشم مذکر می افتد که به سینه هایش، پاهایش و پشتش خیره شده. آخ از این نگاه ها. منتظر است تا ترافیک لحظه ای قطع شود و از خیابان عبور کند و بار دیگر مثل دیروز و مثل پریروز با خود می گوید که در خاک دومینیکن است. در نیویورک دیگر کسی اینجور با تکبر به زن نگاه نمی کند. نگاهی که وراندازش می کند، سبک سنگین اش می کند، حساب می کند چقدر گوشت در هر سینه و هر رانش دارد، چقدر مو بر شرمگاهش، و انحنای دقیق لمبرهایش چقدر است. چشمهاش را می بندد، کمی سرگیجه دارد. در نیویورک حتی لاتینی ها – اهالی دومینیکن، کولومبیا، گواتمالا – این جور نگاه نمی کنند. یاد گرفته اند جلو این جور نگاه را بگیرند، فهمیده اند که نباید جوری به زن نگاه کنند سگ نر به سگ ماده نگاه می کند، و نریان به مادیان و گراز نر به گراز ماده

سور بز – ماریو بارگاس یوسا – عبدالله کوثری

--------
Title: Rebecca West, Age 20, 1913

Monday, December 03, 2007

!تو فرود آی، برف تازه، سلام


دوساعت نشسته بود رو پشت بوم خواهش کرده بود آفتاب شه
گفت می دونی حق هم داشت آفتاب.. آخه بیست و پنج سال کی نگاش کردم که نگاش کرده باشم که حالا به فرمانم باشه یا به خواهشم حتی
برگشتنه بارونی بود، گفتم آخه حالا وقت بارونه که بخوای.. آسمون لطف کنه خاکستری بی حاصل نباشه و نَمی پس بده ممنونشیم
گفت برف باید الان.. گفتم بخواه.. خوااست

رفته بودیم خانه هنرمندان که نمایشگاه خسته جنگی ِ آقای ای پی، که به همراهیش من استفاده ی تزییناتی از ابزارات جنگی
پایین نمایشگاه آقای آیناییه.. که من قراره.. یعنی بود، که حسن آقا گفت یخ می زنی..که راست گفت، و حالا بهار که شد شاید
عدم تفاهم زبانی لابد.. نه اون می فهمید عامیانه ی من رو، نه من ادب ِ باستان ِ مخلوط انگلیسی-دری اون رو
بیرون زدنی دلم واسه شوهرعکاسم سوخت.. گفتم من که رفتنیم.. بزار درش بیارم از کف ِ کی-هسته- بودگیم
بعد همون جریان لتر او ریکامندیشنو الکی بش گفتم که اسمم بچپونم تهش که گفت بله که می دونم که زر زد
که می خواستم شماره مم بدم که دیدم بی خیال .. زیادیه دیگه.. این احسان به خلقم خودم را نیز کشته
بعد هی همه رو معطل کردم.. انقدر که خواهره بگه آقای تاسیساتی چی پس.. اونم ازش برمی آد ریکامندیدن هااا
حالا که اینا رو می نویسم همه چی فرق کرده ولی
دیگه داره از آسمون سفیدی می ریزه.. دیگه با دامن ِ بالای زانویی نمی رم ددر فردا که فکر کنم سرما چی چیه بابا
الان یه حس ولویی داره پخش می شه تووم
یه حس ولویی خرس چاقی ِ در پی ِ خواب زمستانی
برف داره می آد
برف
برف
بهار که شد بیدار می شم.. بهار که شد می رم سراغ زندگیم
اونوقت همه چیز عجیب و خوب و هیجان انگیز می شه
تا بهار می خوابم

__
خانه ی فوق اگر در اختیار بود و گرم نگه دارنده ای از جنس پرشکوه انسان، زندگی چه می شد به کام

برف نو خوانی های هرساله ام را چک کردم.. امسال چندروزی زودتر از سال های پیشین، چه عجیب

Wednesday, November 28, 2007

Nothing to kill or die for


درد داشت.. می لرزیدم.. تمام تنم روی صندلی تکان می خورد گاهیش، بعد گاهیش خنده م می رفت بالا
اشک هم نیامد، بغض هم نکردم
یک جاهایی دستهام صورتم را پوشاند تا نبینم، یک جاهایی گفتم آخ خ خ/ ی ی ی
یک جاهایی بَروبازوی آقای چشم سبز/چشم بسته، چشم هام را گرفت
یک جاهایی چشم گیری بازی سه، چهارتاشان
یک جاهایی زبانی که نمی فهمم را خیال کردم زبان مادریم، مرد ِ کُرد برادرم شد
یک جاهاییش خنده م رفت بالا
لرزیدم
دردم گرفت
پیچید تنم به هم.. صورتم در هم
شانه هام تکان خورد.. تمام تنم
بغض اما نکردم.. اشک اما نه
فیلم خاکستری پوراحمد را دوست داشتم.. شاید بیشتر از تمام رنگ داری ِ جنگ های حاتمی کیا
جورش فرق داشت البته.. چنددقیقه ی آنها کافیست برای رفع خشکسالی چشم هام، و این کردم عین بیابانش
هرقدر شب یلدا فیلمی است برای هروقت تکه ایش را دیدن.. اتوبوس شب فیلمی است برای کم دیدن
حالا آن خودآزاری که توی یک هفته چهاربار، بیاید به من بگوید چطور، تن ِ من که توان ندارد

__

صفحه را باز کردم به هوای نوشتن از فیلم، حالا که چندروزی گذشته و می توانم فکر کنمش
رفتم سراغ تی وی بی هوا، که دیدم کارگردانش را داشت و بازیگر کم سال ِ چه حالا زشتیش توی چشم ِ بی لهجه ی مو در هواش را

Saturday, November 24, 2007

َAnd kites will fly in the skies


نگاهم مانده بود روی صفحه ی آغازین.. دلم نبود خواندنش
بعد این داستان های بی حادثه ی رنگ دار امریکایی، مرا چه به خاکستری ِ آتش و خون افغانستان
مجبور بودم.. آنجلینای یازده ساله گذاشته بود توی دستم که بیا این هم ترجمه ای که می خواهی و بهانه که دیگر نبود
خواهرک گفته بود زار زده.. گفت که وقت انتخابات دوم.. و روزی که تمامش کرده رییس جمهورمان به دوست ِ مرد ریشوهای داستان می مانده.. وحشت کرده، دردش آمده، زار زده
مادر هم که قلپ قلپ اشک و همه ی دیگرشان هم
من اما اشکم نیامد.. حتی یک لحظه هم
از بچگی که خواندنی هات پر از گرسنگی و درد و تجاوز و کشتار باشد، بی حس می شوی دیگر
فکر کردم هه! دوسال خواندنش را عقب انداختم از ترس.. که چیزی نبود
تمام وقت خواندنش هم فکر می کردم ملودرامی متوسط، داستانش اما انقدر کشش داشت که سه تا نیمه شب تا دم صبح
هیچ وقت مقدمه که نمی خوانم.. اینبار اما نگاهم افتاده بود که نویسنده زیاد نویسنده نبوده و طبابت می کند، اینطور بود که فوق العاده گی توش ندیدم شاید
اطلاعاتش اما به کار من یکی که می آمد.. حالا بمانیم تا ترجمه ی مطلوبمان از آن یک کتاب که می گویند بهتر است را هم به دستمان برسانند

صبحی که کتاب تمام شده بود، این نوشته را دیدم
مرد با گوش های صدف وار، حالا تصویر داشت
تصویر مرد با گوش های صدف وار، سه روز است رهایم نکرده

دیدم که فیلمش هم کرده اند، همایون ارشادی سنگی ِ دوست داشتنی هم دارد
ببینیمش، بلکه ترس از سندگدلیمان برود، هنوز تصویرها بیشتر تاثیر می گذارند

Wednesday, November 21, 2007

Dream about the sun, you queen of rain


تو دختر آسمونی، دیشب بارون خواستی، برات بارید
این را برام فرستاد وقت شر شر باران.. شاید هم راست بگوید، نه که دختر باران باشم من، شاید چون زیاد بالا بودیم
چشم هام که خیره بود به نورهای شهر گفته بودم باید جمع شویم برویم بیرون شهر دعا کنیم، اگر باران نبارد
شاید زیاد بالا بوده ایم.. من با صدای بلند خواسته بودم، یک ریز
دست هام را اما نچسبانده بودم بهم یا که چشم هام را ببندم، مثل قدیم ترها وقتی زیاد چیزی را می خواستم از مادر طبیعت

گفتم داریم می رویم تئاتر، نمی آید؟- گفت حالا به خاطر کامپلیمنت؟؟
یادم بود بهش، اما فکر کرده بودم یک جور گول زدن است که حالا که بارانی است و ماشین گیر نمیاید
شاید هم دلم باران پیاده می خواست.. بی چرت های مدام
بام را که می آمدیم پایین فکر کرده بودم چه استاد شدم حالا.. صدام را ول می دهم که با اطمینان بزرگسالانه اش حرف های نصیحتانه بزند و خودم که اینجا نیستم
حیف صدای باران بود حرف های من.. نیامد.. بهتر
ترافیک بارانی تا برسیم به فرهنگسرا و دوست دیده داخلش
بوی درخت خیس را تند تند ببلعیم
خانواده ی تت که هی جعبه می ساختند مثل همان ها که در تله تاترشان، فقط شکوفه جون بود که تی وی کمش داشت
یک کم که خسته مان شد.. اما بازی های بسی خوب
شلپ کنان تا شهرکتاب ِ ببار ای بارووون در هوا، که ما رفتیم پایین تا ویوالدی که بله خوب! اما نمی بارد که
آقای کلاسیک شناس ِ جَز ندار ِ آنجا وقتی پسرک ِ هم دانشگاهی آمد گفت مبارکه.. باروون
کادو اما نخریدیم.. که خواهرک شد غصه دار
بستنی هم نخوردیم

آقای ابر، فردا وقت بارگذاری، کمی با خانوم خورشید اختلاط بنمایید، لطفا.. توامان دوست ترتان داریم

__
این عکس را کاوه گرفته، من زیاد حسودی می کنم که عکاسش من نیستم، او عکس آدم ها را زیاد نمی گیرد، من و او همیشه سر جور ِ متفاوت عکاسیهایمان حرفمان می شود، او فکر می کند من یک ابله نفهمم و من فکر می کنم او بی سواد ِ کله خری است، اما به خاطر این عکس و چندتا آدم دار ِ دیگرش ته دلم به او احترام می گذارم

Monday, November 19, 2007

I hate Fish..It makes me sick


این جشنوارهه هم تمام شد
مقادیری فیلم راجع به پیرها، کودکان، و مریض ها دیدیم
همین شد که توی ریتینگ شب آخر، برنده را کردیم همان که به سفارش جوان نو شکفته دیده بودیم
، نمی شد بگویید بقیه ی سانس را نبینیم که از دم بد؟؟،
ماتیک.. تنها فیلمی که جوان داشت و جوان های برومندی هم داشت الحق
وگرنه داستان و جور ِ پرداخت و اینها آنقدری چنگ به دل نمی زد که بشود شدید خوشگل، البته بازیگرها همه خوشگل

می دانید بیشترین شغلی که من تا به حال در فیلم های مستند دیده ام چه بوده؟
ماهیگیری!!.. از آغاز سینمای مستند تا حالا نمی دانم چقدر فیلم در مورد این خسته کننده ترین کار عالم ساخته اند، یا که شاید همه شان، همش، می خورند به پست من، اینها مثلا که در عنفوان جوانی و با چه شوری هم، ویدیوشان را به مثابه ی لطفی بزرگ به دست آورده بودیم و می دیدیم
کار مسخره ای است این جشنواره ایدن.. کلا
راست می گوید خواهرک که صدبار عاقلانه تر است که پات را دراز کنی، کوتاه های آرته را ببینی
اما شب آخر خوش گذشت با مراسم داوری و دادهای بلند من در اعلام امتیازها در قیام خالی

این شهر دیوانه اما تماشای بیشتری دارد
ساعت یازده و خرده ای شب است، تقاطع امیرآباد و فاطمی.. اینور چهارراهی که آنورش موزه ی فرش است و روبروش پادگان
جلوی سورنتو داریم همبرگر می خوریم، یک ماشین قبل تر نگه داشته، آدم های چاقی ازش پیاده شده اند، ما بهشان خندیده ایم که چهارتا دوبل نفری هم که کارشان را نمی سازد
سر چهارراه، دقیقا سر چهارراه می ایستند به بدمینتون بازی کردن، یعنی توپشان خطا که برود وسط چهارراه است
حالا بیا و این را فیلم کن، کی باورش می شود؟.. مثلا می گویی کارگردان احمق نکرده اینورتر بیاستاندشان، خواهرک اگر داور باشد اما نمره ی خلاقیت می دهد

___

رفتیم تولد عروس گلمان
خوش گذشت
با ابله ترین مهربان های شهر انتظار دیگری هم نمی رود خوب
چه دنیایتان فرق کرده از هفتادوهشت پارسال اما، نه!؟

_

تایتلمان تنها در مورد فیلم نگاری کاربرد دارد و از گفته های یکی از دست اندرکاران این صنعت پرارزش است در یکی از فیلم ها
نکند مهمانی که دعوتمان می کنید اجتناب کنید از توجه به دریایی ها ها، به مزاجمان می سازند

Saturday, November 17, 2007

City of the Beasts

دختره که پیاده شد، پسره که باهاش خداحافظی کرد و برگشت، با یه صدای زیرلبی گفت دوسش دارم
دم در سینما که دیدمشون کمی تعجبم شد یا شاید یه جورایی بشه گفت ترس
قایقران بعد ِ دوروز پلی استیشن ِ مدام به نتیجه ی مهمی رسیده بود: ما ایرانیا عقلمون به چشممونه
من زیادی جزو ما ایرانیمام، حتی اگه آخر ِ سینماها پسره بگه من شبیه دختر فرانسویه ی فیلمم
که من بگم آره اونم دماغش گنده بود .. که اون یکی بگه این یه جور کمپلیمانه.. بعد ما حرف بزنیم هی که هست آیا و یا نه، که آخرش برسیم به اینکه نه نیست، ولی ما ایرانیها عاشق خارجی هاییم
متنفرم ازین "ما ایرانیها..."،"ایرانیها..."، یعنی متنفر بودم.. حالا خنده م می گیره که یاد آقاهمسایه عربه می افتم که با اوج غلظت لهجه اش وایساده بود نطق می کرد که "ما عیرانیحا........" ، که فکر کرده بودم شما!؟ ایرانی!؟

دم در سینما که دیدمشون ترس برم داشت که نکنه دوستای فرهیختم منو با این دافا ببینن و فرهیختگیم بره زیر سوال
دختره که می گفتن گریموره آرایش عجیب ِ ابرو تیغ زده- کشیده ای داشت و پسره هم شبیه مدل داغونا بود، آقای همسایه هم حتی جور ِ دیگه ای لباس پوشیده بود.. از این جورا که من می ترسم خیلی نزدیک وایسم که مبادا یکی، یه وقت...، جمعه شبی تنهایی سینما رفتنم نمی اومد که به آقای همسایه گفتم که گفت فیلم کوتاه که قطعا دوست نداره اما سینمارفتن دوست داره، که توی جمله ش هیچی نبود که بشه " با من، سینما رفتن دوست داره"، اما در پی اعتماد به نفس زیاد " ما دخترای ایرونی" خودم اینو افزودم
فیلم ِ دوستای خلاق ِ فوق العادم بود خوب.. نمی شد که نرم، اما چون ما ایرونیا، غرب زده می باشیم، زودتر رفتم که فیلم بین الملل ها رو ببینم در اصل .. بعد که شد ساعت ملی ها و من نشسته بودم پیش همین دوست داغونای غیرفرهیخته م و هی نگران بودم که چه فحشم می دن حالا که فیلم اولیه یه جور ِ دانشجو شهرستانی ِ دهه هفتادی ِ بدی بود که بعد دوستام شروع شدن که همون جوری بود که فکر می کردم و خیلی خیلی خوب .. فیلم ِ آقای پناه بر خدا رو هم من بدیم نیومد که لااقل خوشگل بود تصویراش و جمع و جور و اون آدم پیرا هم حرفای جالبی می زدن، بعد اما یه فیلم بود که از اسمش چیزی معلوم نبود و سی دقیقه هم و کی حوصله ی مستند داشت اصلا!! اما من گفتم اولشو بمونیم که ببینیم چی که همون اولش گفتم ااااااا! آقای سر فلسطین! بعد انقدر خوب فیلمه رو ساخته بود خانوم کارگردان.. که انگار نه انگار سی دقیقه! .. همین آقا نقاشه ی سر فلسطین که من همه ی این سال ها عجله داشتم وقت گذشتن ازش، که فکر می کردم مردک اومده اینجا که کشف بشه...، چه حالش بد بود.. چه زندگیش سخت بود که حالش این همه بد بود.. که آدما رو شبیه دیو می دید.. که من فکر کردم پیری نیست ها، خیلی جوونتر از اونیه که من فکر می کردم همیشه.. که انگلیسی دست و پا شکسته بلد بود از کجا..... بعد، ضربه ی آخر، خانوم شیکیا که خواهرش بودن انگار، که گفتن نیاورون متولد شده، ده سال انگلیس بوده، کلاسای هنر رفته بوده، که وقت ِ تولد اکسیژن بهش نرسیده بود و شده بود اینجور.. سیانوزه ( لینک مربوطه بسیار حدودی و بی سوادانه می باشد)..چه حالش بد بودا.. که من بیرون که اومدیم اینو گفتم که اونا گفتن نه، که آقای همسایه گفت منم گاهی آدما رو دیو می بینم خوب، که من گفتم تو هم حالت بده خوب پسرم.. آخر شبی برام نوشت تو یه بوم سفیدی با یه لکه ی قرمز روش( ترکیب رنگهای لباسام رو می گفت؟!!)، چرا من بیام سیاه بزنم روت.. چه قدر حالش بده دوستم هم
هاه! داشتم می گفتم ! دختره که پیاده شد، پسره که باهاش خداحافظی کرد و برگشت، با یه صدای زیرلبی گفت دوسش دارم
من فکر کردم چه قشنگه که یکی اینجور بگه، چه دلم می خوااااد یکی پشت سرم اینجور بگه.. چه گاهی این آدم دافا آدمای قابل معاشرتین که از سینما که اومدیم بیرون ازم تشکرم کردن و گفتن بازم دوست دارن بیان ..چه عقلمون به چشممونه، ما ایرانیها

Wednesday, November 14, 2007

Can you see the real me, can you?

شب ِ دیر ِ بعد از دو روز عیش ِ مدام بود، یعنی حالا مدت هاست ازش گذشته
آن لاین که شدم عکس را فرستاد که تویی این؟.. دوبار من را دیده، دوسال پیش، با حجاب کامل اسلامی در موزه ی معاصر
بهتم می برد.. روی زمین نباید چنین عکسی موجود باشد از من، نه هیچ کس و نه حتی خودم مرتکبش نباید شده باشیم
اما این تاب تاب ِ موها که مال من است، یا این مدل تن، استخوان ها و...، و بازوها حتی، و جور ِ مچاله گی حتی
دلم را خوش می کنم به کم ِ از لب پیدا که همه چیزش هم که شبیه من، لب ها که مال من نیست، چانه اما که مال من می تواند باشد، یا که استخوان ترقوه
قلبم کوب کوب.. چه کسی ممکن است؟.. یا که شاید هم کار ِ خودم..در روزهایی دور
می شمارم ماه های سال هایی که موهام این قدری بوده را، تقریبا قد حالا
آزار دادنش گرفته که نمی گوید عکس را از صفحه ی کی برداشته
خط ها هم آزارشان گرفته، قطع می شوند، پیغام ها را می خورند.. تا زنگ بزنم آنورترِ دنیا.. تا دلش بسوزد
عکس بعدی نزدیکتر است.. کمی ترسناک.. خالی دارد که مال ِ من نیست
بعدتری انگشت هایی که مال من نیست
عکس آخر صورت است که هیچ من نیستم، هرگز ترسناک
زنی آلمانی با صورتی گرد
بلو-آپ همین است.. همین که نزدیک شوی به چیزها تا برسی به یک چیز ِ متفاوت از آغازین
بلو- آپ پرده در است.. پرده ی پندار
وقتی شکت ببرد به خودت که تمام لحظه ها همراهش هستی و اوری اینچ آو یوت را می شناسی
چطور می توانی تصورش را هم کنی که می دانی جور ِ یک کس ِ دیگر چه است
اینها به کنار، این آدمی که من را پیچیده لای هزار پارچه دیده با موهای کوتاه ِ کوتاه، چطور در اولین نگاه یادش افتاده بود به من؟

___

دیروز بالاخره رفتیم تصویر سال
به قدر ِ یک سال برای خودمان دشمن تراشیدیم
بس که بلند بلند غر
این وسط شاید ورزشی ها باهامان کج نشوند، بس که تجربه اش را نداریم هی گفتیم چه خوب
خبری ها هم کم
نگاه دیگری ها اما .... یا آن اگزوتیک نگارهای چادری گیر ِ کن پسند
هه! خیال کردید افتتاحیه نرفتن هم معنی است با شوهر ِ عکاس ِ خود را ندیدن؟
یادش به خیر پارسال که این روزها، هرروز تقریبا چشممان به جمال ِ هم روشن
وارد که شدیم بالای پله ها بودند که ما پیچیدیم سوی ممیز
پای عکس استادم داشتم یک خاطره ی کش دار از راننده های تاکسی می گفتم که دیدم ایستاده اند روبروی ما
که به روی خود نیاورده و با همان کش داری.. به همان بی مزه گی.. ا! سلام آقای فلانی
بعد ِ احوال پرسی ِ کوتاه برگشتم به خاطره گوییم که دیدیم راهش را گرفته می رود همان جا که بوده
حالا یا من خرم که بعد ِ پنج سال این سلام ها نزدیک نمی کنم به یک موقعیت کاری
یا ایشان خرترند که فلرتینگشان را در همین حد ِ دنبال بازی نگه می دارند
حالا هی باورتان نشود که اسم این ها هرزگی نیست و هیزی ِ مختص عکاسان است
به قول زنم که خوبیش این است که مثل یک واقعیت ِ پایه ای هم پذیرفته شده
که میان راه یکهو می مانند، سرتا پات را ورانداز می کنند و بعد ادامه می دهند به راهشان

___

سال اول، من بودم و سال اولی های سینما
سال دوم من بودم و ورودی جدیدهایشان
سوم ... تا دوسال بعد ِ خودمانی ها را می شناسم
بعدترش هم دوسال تعطیلی ِ شخصی
حالا باز معاشرت دورادور با یک جوان ِ تازه شکفته ی ترم یکی ِ یک رشته ی بی ربط
وسوسه می شوم که بروم
همین است که از هفت تیر می روم ولیعصر که تا برسم آنجا یادم بیاید قیام با آفریقا فرق دارد
آدرس را ببینم که تقاطع طالقانی است.. گونه ای از پیچاندن ِ لقمه دور سر
نیم ساعت دیر رسیده ام و دارم چرند می بینم
بیست نفری که توی سینما هستند هی دوتا دوتا کم می شوند
برای من این مستند را تاب آوردن اما آزمون استقامت است .. سربلند می شوم
روشن که می شود و میاییم بیرون پنج نفریم که یکیشان از سینمایی های ورودی ماست که حالا ارشد
و میکی جیکی ِ فرش خوان ِ همه ی سینماها باش ِ حتی از ما قدیمی تر
دوتای دیگر آشناهای همین ها.. پس پیرها هم هنوز این کارها را می کنند
شب تر معلوممان شد جوان نوشکفته همان پسرکی بوده اند که در آغاز ِ ورود
و اذعان داشتند که تا به آخر هم مانده اند
پس نتیجه می گیریم ما پیرها را دیدیم فقط که هلک هلک و به آهستگی قصد ِ خروج
و گویا پرهیبی که انگار خانوم آرتیست محبوبمان، هم خود ِ ایشان
که دیدار میسر نشد و ابراز ارادت هم
به خاطر همین حواشی هم که شده باز حضور به هم رسانیم احتمالا

Saturday, November 10, 2007

I think people need each other, they're made that way. But they haven't learnt how to live together


اصلا باید همه ی جمعه ها را می شد رفت تالار فردوسی، اپرای عروسکی مکبث دید
بعد هی آقای غریب پور نازنین را تحسین کرد
با احترام در یک ردیف خالی که هی جات را عوض کنی
یا در پانزده سانتیمتر مربع روی پله ها گره خورده، بوی آدم ها زیر دماغت
در عصر جمعه ای چنین چرک و فسرده بود که به این نتیجه رسیدم
که آن دو هفته جمعه ها مکبث چه چسبیده بود
هزارتا افتتاحیه هست امروز توی شهر و من پاش را ندارم و حالش را هم
تجربه ی هفته ی پیش هم که خوشایندی نبود، یعنی تا بخش تمام شدن نمایشگاهش، که تجدیدش را خواستار شوم
آه! مکبث! آه! وردی!
چه می شد که چشم های من را می انداختی رو هم؟ حتی در آن بدجاترین ِ مچاله ترین صورت؟
یک جور حساسیت پیدا کرده ام اصلا به این اسم
که توی تیتراژ این فیلم هم که دیدم اسمش را، یکجاهایی که موسیقی همان بود که لابد او، چشم هام گرم شد، گرم ِ گرم
صدو بیست و چهاردقیقه آلمانی زمخت ِ در یک اتاق را شنیدن هم البته آن قدرها چشم سرد نگه دار نبود
هوای سرد اما دلیل خوبی بود
با کابوس های عظیم ِ من که نخواب، نخواب، یخ می زنی، چطور جراتم می شد لحظه ای بستن چشم ها را
که آقا آلمانیه هم وسطش زد به چاک
ما اما چه صبور، چه هنردوست، چه عشاق سینما
ارزشش را هم داشت البته، یعنی به نسبت زمان ِ دست و دلبازانه ی فیلم و مکان و شخصیت ها و قصه ی خسیسانه اش
حالا گیریم پنجاه نفر هم توی این شهر حوصله نکرده باشند دیدنش را به گمان من
مگر اینکه یکی از استاد خشک های سینما عزم کرده باشد به شاگردهاش صبوری بیاموزد
قبل ترش فرانسه ی نرم و ناز ِ فتانه ی زیبا یا زیبای فتانه؟
که این گدار آخر من را مجبور می کند به زبانش را آموختن که تا همیشه که خواهره یکجاهایی لطفش نمی گیرد که معنای نوشته ها را یواش بگوید
فیلمدانی را باز انداخته اند چهارشنبه ها
من نمی دانم چا اصراری داشتیم ما که جمعه ها همین گهی که هستند باقی بمانند
آن جا ما زیاد هم ول کام نیستیم، یعنی از نظر خانوم ِ رییس که هرگز، که بگذار تا ابد بداخلاقی کند چه کسی دوستی ِ دروغی او را خواسته هیچ وقت؟ .. تا وقتی پسرک ها هوادارمان، می رویم
اما خوشحال شدم که دوست ندیده که بالاخره دیده شده بود، نیامد
نه فیلمش مناسب ِ بار اول، نه آدم های آشنا
دوست ندیده موجود بسیار جالبی بود راستی
و چه عجیب هم که واقعا ندیده!! .. که من هی فکر می کردم ببینیم هم را بفهمیم که بازهم
یک مقدار هم یاد ِ شوهر سابقم انداخت
شاید چون که کوچولو بود یا تند تند حرف می زد
خوب شد بعدش خانوم لاک پشتی را دیدم، وگرنه افسرده گی می گرفتم از ناتوانیم
این جور وقت هاست که نتیجه می گیریم همه چیز نسبی است
و دخترهای وبلاگی ِ دانشگاه ما، بهترین و قابل معاشرت ترینند، برای من

Wednesday, November 07, 2007

Well there's Sunday and there's Monday


یک شنبه ام را دوست دارم، دوروزی گذشته اما فکر که می کنم می خواهم اینجا باشد، توصیه می شود نخواندنش

صبح ِ خیلی دیر یه تلفن بعد ِ عمری از همسر ِ خیلی سابق در باب یک مساله ی تخصصی
عاشقشم که با این کلی سال ِ عکاسی درس می ده و وقتی من هنوز مدرسه ای بودم اون اینکاره بوده، هنوز برای سوالای مسخره ی علمیش به من می زنگه و نمی دونم می شنوه.. انقدر تند قطع می کنه که نفهمه صداهه دورگه است
به همون حالت درازکش، پیغام هایی در مایه های " برن به درک همشون" برای دوست نادیده می فرستم
،انگار که من نبوده ام که تا همین دیروزها چه مدافع روابط و اینها،
شرق نشین فرهیخته مان زنگ می زند که دوستت دیوونست؟ چرا هیچکی به من نگفت
هیچ کی توضیح می دهد که بله هست، ولی یک هیچ چطور قادر بوده به توضیح، وقتی نگاه ها آن قدر به هم گره که انگار در خلاء
بعد یک جور حرف را می پیچانم که ادامه پیدا کند که افسرده نشوم بعدش که یعنی همه ی سوالش این، یا این که هویداست کامل
عذرخواهی که می کند به خاطر صِدام که یک جور می گویم آخر از پریشب ِ خداحافظی تا دم ِ صبح امروز مشغول ِ به معاشرت که انگار ارجی ِ لاینقطع.. بعد می بینم نه اینکاره نیستم من، توضیح می دهم که چه همه مفید و موزه و سینما و اینها
یک جوری قاطی شوخی هم بهش می گویم که چه گه غیرقابل باوری است

ظهر باید بروم بیرون که تا آیپاد شارژ شود و من به زور دو قاشق غذا، می شود ظهر ِ دیر
بابا تا یکجایی می برتم که پیاده که می شوم فکر می کنم تنها مردی که تا تهش دلم غنج می رود براش همین است
زود پیاده می شوم از تاکسی، کلی راه اشتباه، بعد آن عدد!!! زیاد ِ تعجب برانگیز
فکر می کنم بدنم هم دچار وقفه های زمانیست مثل خودِ کاملم، همه چیز را باید توضیحش داد
هرروز، این که چی هست و چه کاره را مثلا، وگرنه شاید خیال برش دارد که جانوری تک سلولی است و من که نمی دانم تک سلولی ها چه می کنند اما مطمئنا وقت کم می آورد
خوش یمن بوده زن دیدنت، یا آن کوچکت، خوش یمن بوده حتما

دانشگاه برای یک امضای ناقابل از استاد گرامی
بیام سر کلاستون؟ - باید بیای درس بدی که.. هه! دلم خیلی هم تنگ کلاس هاش
به خدا که دارند روز به روز بدتر می شوند این بچه ها، خرسک لاغر شده را می نشانم پیش خودم که غریبیم نشود
انقدر خیره می شوم به استاد که حالش بد، دارم ذوق خوش تیپی بچه م را می کنم و گولی بودنش را و رنگ جور ِ لباس ها
تاب ِ دوساعت صندلی را ندارد تنم، هیچ وقت نداشته و حالا کمتر از همیشه
کلاس های خودمان که بود می ایستادم گاهی، یا مثلا تهش را نشسته لبه ی پنجره یا آویزان به جایی

از تاریکی بیرون آمدن از دانشگاه متنفرم

تند ِ تند به جای افتتاحیه ی تصویر سال می روم دکتر که دیرتر از وقت و دکترجان هنوز نیامده
حالا خوب است این یکی را استثنا از میان کل قبیله اش حاضرم به دیدار.. وگرنه یک بدن مگر چه قدر تاب نشستن دارد
کتاب لیلی گلستان را باز می کنم، یک نفس می روم.. یک جاهاییش می خندم، یک جاهاییش اخم، یک جاهاییش خیسی ِ چشم ها
چه زندگیش را دوست دارم، با اینکه خودش آدم ترسناک ِ از دومتر بیشتر نزدیک نشوید
تا تمام بشود و من خیره بشوم به دور و ورم و بعد تازه بروم تو تا یک دقیقه سلام و برو
که در ِ خانه هنرمندان را بسته اند دیگر
که بچه ها می روند سورن و من هم!!! یعنی به خیالم

مطهری را تند تند دویدن تا جم، وعده ی سالاد ذرت به خود دادن یا که کاش یکی پیدا شود که من یک کوکتل نصفه
تا برسم دم رازمیک!! و سورن که کلی آنورتر!! و زنگ بزنم که دوست نادیده برود
بعد دوست نادیده شنیده بشود
بعد من هی بدوم، هی پلیس ها را بپیچم، هی ماشین نباشد، جوانک ها صدای عجیب درآورند
تا برسم.. از دور رنگ ببینم، فکر کنم که حتما خودشان و دست تکان تکان
که بگویم برویم خوب، به خیال ِ اینکه آنها سیرند حالا
بفهمم با ابله ترین مهربان های مملکت است که دوستی می کنم
که نرفته اند تو حتی یا سفارش.. که لرزیده اند تا من برسم
دور حوض نشستن .. خوشمزه های سورن را فرو بردن، با ابله ترین مهربان های مملکت
شب تر، برادرک که بیدار مانده که بعد سه روز ببیند خواهرش را
بک شنبه روزهای عکاسی است تی وی است، چون روز تعطیلی است لابد
آرته که کنتاکت های مفیدش را دارد، بعدش هم در مرغزار گفت و گوی دوقدم مانده به صبح، حسن آقا میزبانی می کند

زندگی با همین آدم های محدود برای من رنگیست
اس ام اس ندارم، کسی بهم تلفن نمی کند، میل هیچ، کامنت هیچ
اینها را نخوانید، به دردتان نمی خورد
یک شنبه ام را دوست داشتم

Sunday, November 04, 2007

The bright blessed day, the dark sacred night


سه و نیم شب است که قرار می شود بخوابیم، از دوساعت قبل ترش هم عکس دیده ایم و هم شرح رویدادها
تا یک ساعتی بعدش غلت و واغلت.. فکر می کنم خانه اگر بودم می شد شب کاشی های صورتی و سفید
فکر می کنم شده ام از جنس آن کاشی ها دیگر، سخت.. نه اندوه برم می دارد نه خالیم می کند غم
نه خانی آمده، نه خانی رفته..باشد. اما احمق ترینِ این شهر چرا منم؟

هنوز که ته شب بود تا گذشت و شد نیمه اش، تنم پخش زمین ِ غریبه ای بود که آدم هاش دیگر غریبه نبودند، انقدر که تمام سالهایشان را قسمت کردند با من.. غصه هم خوردم که به چه گذشت آن روزهایی که من هم باید این همه شاد، این همه جوان؟
تا بشود ته ِ شب و از در فرهنگسرا برسیم به آنجا، زیادِ خنده بوده و هرازچندی تعجب ها و حال به هم خورده گی های من و آن یکی دختر
تازه ی شب که بوده.. فرهنگسرا بوده، یک میز بزرگ.. پنج نفر هرزه ی شاد ِ هوچی گر غربش، چسبیده به هم
با یک دنیا فاصله، دو نفر شرقش، با آن صداها که از ته چاه درمیاید..... و می رسد به آه ساعتی بعدش
گفتم شبیه آمریکا.. شرقی های چراغ به سر و غرب، غرب وحشی.. بعدتر یادم افتاد که چه حیف که یادم رفت آرتیست های بزرگ از غرب آمدند.. شرقی های حرف حرام کن ِ بی عمل
خنده ام می رود بالا.. یکی از شرقی ها، که نگاهش آنور ِ دنیایی که منم، به تحقیر سر برگردانده، سه بار خوبی؟..بی جواااب
پانزده سالم بود و خنده ام بالاگرفته بود در خانه ی دوستی، که گفت خیال برتان ندارد که چه بامزه اید شما، خوب نیست این با این سروصداش
خوب نیستم من
با این سر و صدام
هیچ وقت ِ زندگیم تحقیری این طور نشده ام.. می خندم که دیگران نفهمند یا خودم؟
شب نبوده هنوز، تاریک بوده فقط، خودم را رسانده ام به او .. بوش را کشیده ام تو
شوبرت بوده و آن همه شورِ من تا برسیم به آن همه شلوغی.. تا من رنگ رنگ گلهام را پرت کنم روی یک صندلی
میان شلوغی آشنا بوده، دوست بوده.. و او که دیرتر
خودم گفته بودم بیاید.. این رابطه ی ترحم آمیز ِ شش ساله... حاصلش چه باید می شد.. چه انتظاری می توانستم داشته باشم جزاین؟
سادگی های عظیم من : قربونت برم، چه مریضی با این چشم ها
هنوز نفهمیدی که خمار است چشم های من ؟
راست می گویی آتشفشان فعال ِ تمام هورمون های زنانه.. خمارتر هم می شود.. انقدر خمار که تا ته شب هیچ نبینی
عنصر فعال کننده اش که فراوان در هوا.. چه می شود که از آن میان کم رنگ ِ من می شود برگزیده؟
فکر نمی کنی که من صندلیم را عوض می کنم تا بازوهای قایقران یا خاطره ی ایلفوردهای بزرگ آن یکی در سالهای دور، فکر نمی کنی که سرم چه آسان می چرخد به سویی که تو درش جایی نداری؟
میدان خالی می کنم من جایی که گاو رام ِ تو شود.. حریفی می طلبی از من؟ .. با این یک دنیا فاصله؟؟؟
میدان را می گذاریم به تو.. خمار می شود چشم هات.. خمارتر
صدای خنده ی من زیادی در هواست یا قدرت خمارهای تو انقدر زیاد که کلمه هاتان گم می شود در فاصله ی دو دنیا
مادرت روزی هزار بار درس هاش را از خانوم پریسا می گیرد تا صدای نرم تو بشود همپای چشم های خمارت وقت گفتنش
من آب پرتقالم را می خورم و لعنت به کافه ی فرهنگسرا که سیگاردانی ش آن همه دور است که من انقدر دود نخورم و سالم بمانم و صدسال عمر کنم و روزی صدبار تا کلاغ ِ ک..ن دریده نیز هم
خانواده ی تبلیغاتچی من.. چرا دخترهایتان پنیرصبحانه نیستند که بشود تبلیغشان را کرد؟ تهاتوری به صَرفِ شش ماه مدام با شیر و شکر
و آن خمار آخر.. حیف بودند آن سه تا هم، نه؟ در دنیای تجارت ِ تو سه تا هم از یکی بیشتر است، اما چه کند انسان و محدودیت های خداداده اش
شوبرت من را داده به گا و خودش رفته به درک.. آهنگ روزهای دور ِ مهمانی تاب هیاهوی ما را دارد و خودش را گم نمی کند به قهر.. قاطی می شود با جیغ جیغ من.. هوهای او.. های و هوی ما

فرداش است و ما توی موزه ایم و موهای من رنگ شانه ندیده و صورتم هیچ لعاب، با مانتوی قرضی سیاه
فکر می کنم نه! این قیافه ی شکست خورده ی من نیست.. قرمزتر می شوند رنگ هام بعد ِ شکست
حالا چیم پس این همه محو.................؟
موزه یعنی اینجا سال هاست که بوده و من از دیار بت های مفرغینم با آن رنگ های نرفتنی شان.. با آن تردی ِ ماندگارشان
مرد ِ یک دست کتاب های درسی یعنی که سنگ سال ها عمر می کند، انسان هم
و انسان بزرگ تر است.. بزرگ تر از میدان گاوبازی
خیابان ِ دار و درخت و آب و سنگفرش است که می رسد به دانشگاه جدید ما که چه دلبری هم می کند اگر راهش را گم نکرده باشی
آدم های نازنین ِ مهربان محترمش
کافه با سقف فیروزه ای بلندش و لذیذی غذاهاش که من می بلعم و نمی فهمم و همه چیز ِ فرای امروز و دیروز و فرداش
بانوی رنگ و قهقهه.. بانوی زیبای من.. کجا بودی.. اینور ِ دنیا چه گرم است با بودن تو
تا باز بشود تاریک و شب نه و ما باز بشویم پنج، با تغییر در تعداد ِ فلش ها و بعلاوه ها البته
بعد هی فیلم ها بد باشند تا سینمای محبوب من که حالا بانوی محبوبم را هم دارد در فرازش.. پشت پیشخوان ایستاده، صدسال صبر و مهربانی تا انتخاب کردن کیک.. از شکلاتیت می دهی به من دوستم، با چنگال خودت؟
از باب دیلن ایران تا تام ویتس ِ محبوب آقای کوچک که دوسال میز دورتر، بی سلام

بعد فیلمی که بازیگرهای بچگی هایمان را دارد و من باز گاه، قاهی.. قه ِ تو چرا گم شد در قرمزی دختر سه ردیف جلوتر بانوی من؟
این شانس چیست که هرروز در خانه ی ما را می زند و تا سینمای ته ِ شهر هم دنبالمان میاید
فکر می کنم بهمن بوده.. من اینجا نشسته بوده ام.. با گودال ِ توی فیلم و دلم آنور شهر در سینمایی با فیلمی از بانک
حالا اینجا نشسته ام باز و بانک ِ آن فیلم روبروم و دلم هم نه در گودالی آنور ِ شهر
فکر می کنم دیگر دلم تا آخر دنیا پی ِ گودال ِ حکمت درون و کوفت بیرون و نشر جیحون و این کوفت ها نیست
دلم پی ِ همین قاه است و نگرانی قه ِ خاموش انسان قابل لمس کناریم
پی ِ همین پنج های بی ربط.. پنج های بعد از پنج سال ِ از کنار هم می گذریم مشت های باز ِ در هوا

شب ِ دیر است و خیابان های خلوت، شیشه را می کشم پایین تا باد بلولد لای درهمی ِ موهام
بیست و چهارساعت خوشی تا بپرم از دوره ی نقاهت
صدسال عمر می کنم و به دنیایی می روم که کلاغ هاش پاستیل و شکلات می رینند که یکیش مال بچه های لوس است و آن یکی به چشم های خمار نمی سازد
دنیایی که آدم ها را نشود مثل پنیرصبحانه عرضه کرد
دنیایی که پرِ مشت های باز ِ در هواست

Friday, November 02, 2007

تمام ایستگاه می رود


سوزانا می گوید، در اسپانیا وقتی کسی را پیش روان شناس می فرستند، معنی اش این است که همه جوابش کرده اند. قبل از این آدم ها را به جزیره ای متروک می فرستادند، ولی حالا، با وجود تمام چینی هایی که در دنیا هستند، دیگر جزیره ی متروکی یافت نمی شود و برای همین است که روان شناس ها وجود دارند
مانولیتو – الویرا لیندو – فرزانه مهری

بالاخره خواهره یکی از مانولیتوها رو برداشت، از کنار نیکولاها و راموناها و باقی دوستان
من که کلی قاه قاه، اما هنوز نیکولا بیشتر دوستمه، شاید چون فرانسویه، شاید چون بابای یلدا ترجمه ش می کنه و من با هر "برای یلدا" یاد شبِ کنار جاده ی زیرآب می افتم و هی می گم سفر مرو و خواهره که از دهنش نمی افتاد شما باید سالم بمونید چون زن و بچه دارید..، شایدم چون نیکولا از قدیما بود از قدیمای سروش کودکان یا نوجوان؟

هاه! سروش! بر که می گردم به عقب می بینم بچه گی های ما مجله کم بود، اما آدم های حسابی بزرگ همان یکی دوتاش را هم درمی آوردند.. همین بود که همان دوسه تا را با ولع می شد هی دوره کرد.. همین بود که از همان خبرنگارهای افتخاری حالا کلی خبرنگار واقعی درآمده که مثلا من هربار از کنار آن دومتری با چشم های سبزش می گذرم فکر می کنم اوووه که از چه قدیم ِ قدیم و بعد مقاله های آدم بزرگی ش را که می بینم ذوق می کنم

داشتم لینک های اینجا را دید می زدم، یعنی می رفتم روشان به عبور تا ببینم چه می نویسد زیر صفحه بلکه دستگیرم شود چه اتفاقی افتاده که این همه آدم ( آن همه آدم آنوقت یک پنجم حالا بود)... ، همان اول هاش دیدم که "شاعر عاشقانه ها درگذشت" ، راستش هیچ چراغی در ذهنم روشن نشد، شاعر عاشقانه های من که سالهاست رفته کس دیگری هم به یادم نیامد.. بعد یکیش را فشار دادم.. بعد دویدم بیرون و به مامان و جوان بود که آخه و آره همان تصادف داغانش کرده بود.. راستش قیصر امین پور زیاد برای من شاعر نبود، شاعر نوجواني‌هاي سودازده و تابناك من مثلا، یا مردی که با کلمه هایش عاشق شده بودیم، مردی که خیابان های دراز تنهایی با شعر هایش کوتاه شده بودند ( چه باشکوهند این کلمه ها، نه؟)، شعرهای کتاب های درسیم را هم یادم نیست، فقط یادم هست که نامش را با ذوق خوانده بودم..، لابد که قبل ترش هم شعرخوانی ش را دیده بودم در آن به زور شعرشنیدن های کم سالی، اما شب شعر برای خاتمی ِ بار دوم است که مانده در یادم و فقط هم او با آن صدای محکم: گواهی بخواهید، اینک گواه، همین زخم هایی که نشمرده ایم..، قیصر امین پور شاعر من نبود، برای من یکی از آقاهای مورد احترام ِ شورای سردبیری سروش بود و بابای آیه که دارم حساب می کنم پانزده را هم ندارد به گمانم.. اس ام اس می فرستم برای عمه که تسلیت می گویم و اینها.. فکر می کنم چه صاحب عزاست حالا از پس ِ آن همه سال شاگردی و همکاری و دوستی.. می زند که کاش اولین پیامی که برام فرستادی این نبود.. راست می گوید، فکر می کنم کاش آخریش باشد، برای چیزهای خوب که یادِ هم نمی کنیم

__
دلم نبود به نوشتن این چیزها .. اما زینپسم که نرفته از یادم و وظیفه ای که بر دوشمان افتاده از پس گروه بندی های (تمام نشدنی) این بزرگوار .. یکی از همین مجبورم های مشهورتان را هم بچسبانید تهش

Monday, October 29, 2007

Attention Gonads! We're going for seconds


این جور وقت هاست که می فهمم درست کار نمی کند بدنم
وگرنه که اگر با کاف ِ ( تحبیب یا تصغیر؟!) آن چیزی را می ساخت که مردم دنیا را حواله می دهند بهش
من هم می گفتم " به ..." و تمام می شد زیادی از چیزها
اما حالا می دانم نیست، نمی سازد، وگرنه چرا وقتی در پی یک حماقت تک تک عکس های یک سال گذشته ی اینجا را پاک می کنم، چیزی ندارم که بگویم به اش و بچسبم به بعد از این.. و می نشینم که دانه دانه گشتن و دوباره گذاری
این جور وقت هاست که تمام وجودم می فهمد چطور می شود که می گویند ویران کردن دقیقه ای وقت می برد و ساختن هزار برابرش

حالا بدی هم نیست که تجربه ی خود را با شما در میان گذاریم، گرچه بعید است دیگری را چنین خامی
دوستان، بزرگواران ِ جان، اگر از بلاگ اسپات محترم استفاده می کنید، بدانید و آگاه باشید که در صفحه ی پیکاسای شما، آلبومی وجود دارد به نام وبلاگتان و به هیچ وجه چه باحال نمی شود وقتی این عکس ها را پاک می کنید.. که اینگونه، عکس ها با وبلاگتان هم وداع خواهند نمود
اما اگر خداوند نعمت سلامتی را به شما اعطاء نموده یا به قدرتی خدا نرینه اید و صاحب آن اعضای گرامی، شکرگذارش باشید که آسایش ِ دنیا از آن شماست

این بود توضیحات من در باب چه گونگی مدام پینگ شدن اینجا
، ما که صدسال یکبار لیست بلاگرولینگ ملت را می بینیم، اما همین وقت ها هم از هی بالا رفتن آدرسمان تعجبمان می گیرد،
گزارش کار هم اینکه با تلاش بی وقفه ی اینجانب تا بهارمان باز عکس دار شده

راستی چه وارسته اند آنها که به طرفه العینی می زند دیلیت و تمام ماه ها و سالهایشان انگار که نه
و چه لعین ِ دون ِ دنیا دوست من، که به تک تک گذشته ام چنگ می زنم
گرچه دلیل فلسفی ش لابد می شود این که لحظه های آنها اثر خودش را گذاشته در جایی که باید
و تلاش مذبوحانه ی من، برای باوراندن است به خودم که لحظه هام را گم نکرده ام

___
معلوم است که خوش نیست احوالم، نه؟
کور شود هرکه عکس استاد را بی دیدِ هنری ببیند

Tuesday, October 23, 2007

There is always a need for intoxication: China has opium, Islam has hashish, the West has woman


یعنی دست تمام عوامل کافه عکس درد نکند که با آن اصرار من در بالانشینی فرمودند که جا نیست
و فعلا همین وسط را خالی می کنیم برایتان و فعلاشان هم ماند تا ته
وگرنه فکر کنید من لیمونادم را مجبور بودم جلوی آن عکس ها
حداقل فالوس شهر را می شود یک جور رنگ دور و برش را دید و خوشگلی ابر و آسمانش را
حالا که پذیرفته ایم که هرروز هزار بار جلوی چشممان باشد
خوب، من می شوم آن یک نفرِ پرسشگری که باید پیدا بشود حالا
و از شما آقای عزیز می پرسم با چه ایده ای می خواستید خوردنی های آدم ها را زهرمارشان کنید؟
گمانم دان مک کالین بود یا یکی دیگر از همین غول ها که گفته بود عکس هاش برای این است که حضرات روسای دولت ها، صبح ها که گرم قهوه شانند روزنامه را باز کنند و عکس های جنگ را ببینند و کوفتشان شود
ولی آدم های آن کافه ی نازنین مگر چه هیزم تری به شما فروخته اند؟؟؟
یا حال بد کردنشان چه رسالت بشری را به انجامش نزدیک می کند؟؟
آن یکی که سفیدیش معلوم بود اول تا دخترک کنجکاومان برش گرداند و فهمیدیم حال یک نفر را انقدر بد کرده که نخواسته ببیندش
حالا بیایید و برایم بنویسید که واقعیت ها را باید دید و پذیرفت لابد، من که زیر بار نمی روم
چشمهای کورم هم روزی یکی دوساعت بیشتر عینک را تحمل نمی کنند.. زندگی اینجور خیلی بهتر است، امتحان کنید

اوووه که تاهل چه نمی کند با آدم ها!! که ما یک ماه هم شاید بیشتر که رفقای هر هفته را ندیده
بعد هم که شما عاقل ترینید به خدا، که کادوی اصلی مال آن دخترک است و چه زیبا هم و چه خوشمزه هم!!
اورکتم را هم دوست دارم، گرچه حالا حالاها شبیه خانوم ِکریستین نخواهم شد
گذاشته ام بوی سیگارش بپرد و انشالله که در آن دیار به کار رود


قول داده بودم تا دوهفته معاف کنم این تن را از ونک به پایین رفتن
شد دوهفته و یک روز، جز آن یک شب تالار وزارت کشور که بس که عملیات دافی انجام شد حساب نمی شود
امروز بالاخره باز دانشگاه
دم امیرکبیر شلوغ شلوغ از سبزپوش ها که ما ایستاده بودیم به شور و مردک دعوامان کرد که جای ایستادن نیست
و من غر زدم که بروبابا، بحث ما انتخاب میان غذا را در رستوران خوردن یا به کارگاه بردن است
این هنری های تعطیل را چه به دنیای شما، شلوغ بازی های دنیای شما
سرمان در آخور ِ خود گرم و تا وقتی یونجه به اندازه مهیا، من یکی که کاری ندارم به رییس گله
تازه این من یکی یک روزی سر-گرم ترینِ این قافله بوده که امروز هم نیوخانوم که دیدم قبل ترش گفته بود جات خالی که شلوغ و من بهش نگفتم که چه پیرم مدت هاست

دیده اید بعضی ها با دیدن دکتر خوب می شوند و نیازیشان نمی شود به مصرف داروها
شده حکایت دوربین من که بعد از مدت ها که بردمش تعمیرگاه هیچ به روی خودش نیاورد که چه اِرورها که نمی داده کلی ماه
باقی حرف های آقای دکتر هم که زبانم لال، می بوسمش و هیچیش هم نمی شود

پیاده روی با کوله ی چمدان-قدری از دانشگاه تا میدان
بعد از بهارشیراز تا انقلاب و وسطش هم خانه هنرمندان گردی
که من نقاشی ها را دوست داشتم اکثرا..، که اکثر یا تمامشان!؟ را هم قبلا دیده بودیم توی حرفه، اما خوب دیدن ِخود کار..
بعد توی تاکسی نزدیک خانه دعوت به نمایشنامه خوانی فرهنگسرا که من سعیم را کردم برای پیچاندن طبق معمول
نشسته بودم توی خانه که دیدم گول را خورده ام و شیرقهوه فوری توی گرم نگه دار و تند تند دویدن
سر پارک وی پریدن توی ماشین آقای هم محلی تا به حال ندیده تا رسیدن به دخترها
و باز مبهوت فوق العادگیش شدن ِ من
سر وقت می رسیم از قضا و اولش من هی فکر می کنم چه دلم می خواهد این ها را از خود وودی الن بشنوم و اینها نه، یکهو جالب می شود داستان، که من نمی گویم که خودتان بروید ببینید که تمدید شده و عکسش را هم نمی گذارم که جالبترتان شود
بعد آقای هم محلی را گول زدن ِ دخترها تا برسیم به سوسیس بندری یگانه
و خوب شوهرسابق عزیز جایتان خالی که عین آناهیتایتان همان نان های قدیمی و کاغذ و جعفری
بعد ِ پیاده شدن دخترها با آقاهه بحث در مضار ِ دراگ تا خانه
چه خوشحال می شوم که یکی این طور توانسته خودش را رها کند
و چه همه شان هم ناراضی از دوره ی هر روز "های" ای
مطمئنم که اگر همه ی زندگیم با آدم های مثبت سر به راه معاشرت، تا به حال شده بودم علف باز
اما حالا که این همه مصداق عینی، ادب از که آموختی و زندگی پاک با آب و دوغ و علف ِ میان ماست


پ.ن - راستی شماها هم فهمیدید چطور بود که دامبلدور گوولی شخصیت محبوب ِ مدام ما بود؟
یعنی این چند شب تمام جاهای حسابی و ناحسابی و تایم و سی ان ان و رفقا را فقط هی با مرور این نکته گذرانیده ایم و شاد بوده ایم

تایتلمان هم از جناب آندره مالرو

Sunday, October 21, 2007

ما بیش از حد به فکر پول نیستیم و غصه اش رو نمی خوریم و به هم کلک نمی زنیم، مگه نه؟


یک مرد کور از آدم می خواهد که کمکش کنی از خیابان بگذرد، و وقتی که می خواهی بروی به بازویت می چسبد و یک جمع بندی احساساتی از بچه های بی رحم و ناسپاسش تحویلت می دهد؛ یا آسانسورچی ای که آدم را تا یک مهمانی بالا می برد یک دفعه به طرفت برمی گردد و می گوید نوه اش فلج اطفال دارد. شهر پر است از مکاشفات تصادفی، فریادهای کمکی که نیمه شنیده می مانند و بیگانگانی که به محض اینکه ذره ای احساس همدلی کنند همه چیز را به آدم می گویند
آواز عاشقانه – جان چیور – میلاد ذکریا

با خواهره، تجریش- پارک وی با بستنی ( یا اون روزی که جایی که باید تموم می شد بستنیه یادمون افتاد نخریدیم؟!)
مثله کابوس بود.. مثله فیلم هایی که یهو یکی برمی گرده و با یه لحن تئاتری یه جمله ی قصار می پرونه.. یادمه چندبار اتفاق افتاد که زیادش یادم نیست.. اما دم هنرستان صداسیما، یهو کارگره که رو داربست بود برگشت و با یه لحن سفت ِ انگار مثلا برو کنار گلی نشی ای گفت : ما از بچه گی زندگی سختی داشتیم، یا شایدم ما از بچه گی به سختی کار کردیم.. حالا انقدر گذشته که جملهه یادم نیاد اما هاج و واجی ِ تا کلی بعدش یادم هست


جُمعه رفتیم اوپنینگ دخترام و کافه مون هم.. با خواهره و برادره و نشمهه که بالاخره یه جورایی عروس خونوادست و جاش تو این جَمعه.. بعد من هی دم کافه یاد پسرک کردم، گفتم نگاه کن، شاید روحش اینجا باشه که خواهره زدم که نمرده که.. ولی روحش اونجا بود، نبود؟ که یهو وسط این همه روز همونموقع اس ام اسش رسید از اونور دنیا؟
نشمهه و برادره کلی با هم رفیق شدن.. دیالوگاشون عالی بود.. نمونه ی کامل اون دوره ای که یکی یه چیز بی ربط می گه، اون یکی بی ربط ترشو و گفتگوئه پیش هم می ره
بعدم من تو شهرکتاب بالاخره این کتاب قرمزو که توی نمایشگاه کتاب شوهرسابقمون گفته بود خیلی خوبه و هی قرار بود قرض بده رو خریدم و واقعا هم خوبه و نگاه به اینجاش نکنید که من نوشتم و شبیه کتابهای اخلاقیه پاپه.. کلیم مدل امریکاییه محبوب منه

Friday, October 19, 2007

Tehran film club is back... WednesdayُS

فکر کردم گناهی که نکرده خواهرک که همیشه باید بسوزد به پای غیراجتماعی بودن های من
تازه میزبان اصلی هم که آمده و ح دیگر رییس نیست که فکر کنی در زمین غصبی داری فیلم می بینی
نشستم انارها را دانه کردم و ورد خواندم به هرکدامشان که بلکه خفه بشود
بعد ژله ی هیجان انگیز قرمز خواهرک را زدیم زیر بغل
و رفتیم فیلم کلابِ باز باز شده
یعنی فکر کرده بودم از پازولینی که نمی شود گذشت
زیاد شلوغ بود، اما دوستهای ما کمتر
دورو خانوم هم بالاخره تصمیم گرفته اند همان وَرِ گندشان را رو کنند کلا ً، انگار
که خواهرک می گوید خیلی هم خوب.. دیگر لازم نیست هی فکر کنیم نقش بازی می کند
یا که وقتی همه ی آدم ها در خیال نایس و کول بودن این آدم .. ما بدانیم پشتش چه بدرفتار هم می تواند باشد

دوتا کوتاه دیدیم از مایا درن، که من خیلی هم دوست نداشتم
که هی طی فیلم ها فکر می کردم شبیه من است این زن؟ نکند که کسی بگوید این را بهم به واسطه ی فرفر ِ موها، که آخرش خواهره اطمینان داد که هیچ هم
همچنان روزمره گی های رئال را بسیار بیشتر می پسندم تا جنگولک بازی های سوررئال
اما یکیش که هیچ صدا نداشت.. خیلی عجیب.. چه دنیایی می شود در سکوت
ساعت ح که نزدیکم بود هم صدا می داد و من غرم میامد و در قهر هم که غر جایز نیست
تئورمای پازولینی را هم.. نه آنقدرها.. یعنی نه در حد مبهوتی و اینها.. در حد خب
که خوشبختانه بسیار کمتر از سالو روانی بود که من ابتداً! نگران خواهرک شده بودم که نکند آن طور
فایده ش اما این بود که یادم آمد شوهر سابق که می گفت به جای خانوم لیمونادی باید بهت بگویند رکوئیمی، بس که هی می نویسی رکوئیم.. که چند وقت بود رکوئیمی نشنیده بودم .. که صبح گذاشتم موزارت را، وقت راست و ریس کردن عکس ها
بعد یک جاهایی فلج می شدم، دستم به کار نمی رفت.. فقط می شد مات بنشینم

حوصله ی خیلی آدم ندارم خوب
دلم یک کف دست کافه نشینی می خواهد یا دورهمی خیلی جمع و جور
بعد این روزهای پیری مگر چندتا مهمانی پیش می آید که سر یکیش بی حوصله باشی و نروی
نرفتم اما
یک کف دست کافه نشینی.. فردا.. نمایشگاه دخترها توی نیاوران
دلم برای هات چاکلت های پاییزیش کوچک شده
پسرک اما نیست که هی به ذوقش... و کرواسون های ویژه ی کادوییش هم
این پاییز که آن یکی نمی شود، کاش خوبی خودش را پیدا کند

Tuesday, October 16, 2007

Ah, do you remember those?


باز که آقای پیچش سر خود انقدر دیر گفت بلیط داریم که من بگم نمی رسم
بعد یکهو دست برمی دارم از خرد کردن قارچ ها که خیلی هم می رسم
خواهره گفته بود چرا نمی ریم و حالا من دارم میرم و برای اون بلیطی نیست و من عذاب وجدانمه
نیم ساعتیم دیر می رسم، تا کلی بعدشم که شروع نمی شه
جشن خانه ی موسیقی بود
دوستامون داغون سر و صدا کن خوراکی خور بودن
کامکارای بی آقا بیژن ِ بی صباخانوم لوند، خانه ام ابری است که دوستم نیست رو خوندن و کوزه.. و کردی نه اصلا!
علیزاده شورانگیز.. آخ که علیزاده ی تنها چه شورانگیزتره تا به همراهی خانوم بدصدائه و مشیری خوندن
، این هم واسه کنسرت مِلو-یه علیزاده که سرم شلوغ بود اونوقت و نرسیدم به غر،
من موزیک بلوچی دوست دارم! بی توجه به غر غر باقی و پاشدن ها
زهی پارسیان هم که بی خانوم چلیست زیبا
آدمای سالن ( یا لااقل قسمت درجه ی سه کشتی) هم بی فرهنگ ِ بی خود دست زن ِ شلوغ کن
هیچ آشنایی نه!!
من گنده دماغ ِ بدعنق ِ آدم کتک زن که ساکت
اما خوش گذشت
این که اسم پونزده سالگیهامو صدا می کردن شاید
یا که اولش که گفتم قبلا دیدمش، وقتی انقدر بودم و کلی پایینو نشون دادم که دروغ بود و من همونموقعشم همین قدی بودم
و آقاهه که حالا کلیم غول بود گفت هممون اون قدی بودیم که دروغ بود و اون همونموقعشم همین قدی بود و فقط غول نبود!
یا مرد ایرونی بازیای آقای پیچش سر خود که آخرشم پول بلیطو نگرفت
یا خل و چلی های آقای صورتی ِ چقدر چاق شده و دوست بامزه ش
و هی که من فکر می کردم چقدر ساله این آدما رو می شناسم.. چه بچگی ها که ندیدند از من
جشن خانه ی موسیقی داغونی بود، ولی خوش گذشت

به عکس فرستادن واسه کارگاه ورلدپرس نرسیدم، به درک
وقتی اولین شرطی که می پذیری مطابقت با قانون جمهوری اسلامیه.. کجای عکس های من؟؟

Friday, October 12, 2007

تک سرفه ای ناگاه، تنگ از کنارِ تو


از آنوقت های بی همزبانی
احساس مرگ زای تنهایی
چراغ های خاموش ش ش ش
که دستم نمی رود برای فرستادن زردک بغل و بوسه ای هم حتی برای خودم
این را تازه خوانده ام.. خوابم نمی برد.. ربط دارد به نظرتان؟
می زنم روی علامت چت، به یاد روزگاران پیشین.. دارک روم
که امان از دست عرب ها
بعد یکی پیدا می شود ناغافل از نیروی دریایی امریکا
این مجموعه اش را نشانم می دهد اول، از خانواده های نیروهای دریایی
بعد عکس های زنش را قطار می کند جلوم
آخرش هم عذر می خواهد که نود-هاش را نشانم نمی دهد حالا که میک/کم ندارم، که شخصی تر از آن که همینجور بی هوا
چه دلم تنگ شده بود برای این همه جلوی دوربین خود بودن
بعد از این چندروز ِ اصلاح دافیهای بدژست خصوصا
تازه وقتی هم گفتم ایرانیم فقط کمی لفتش داد تا آخرش بنویسد که هیچ وقت اینجا نبوده، اما دوستش حالا هند است!!
داوطلب هم شده بود که برود عراق یک سالی و می خواسته شروع کند به عربی خواندن که منتفی شده
حالا هی این ایده ی معاشرت من با سربازان امریکایی را مسخره کنید
فقط حیف که همه شان بیست و یک سالگی دیگر عیالوارند
وگرنه بر که می گشتم دست یکی از خوش نژادهای غول پیکر ساده دلشان در دستم بود!

Wednesday, October 10, 2007

BED PEACE


یکشنبه بود که تموم شد
بعد کلی شب نخوابی و صبح با صدای زنگ بیدار شوی زود و تلاش بی وقفه ی بسیار بعید از من
همه چیز اما اونجور بود که می خواستم.. تقریبا
آقای رباط جزی پیدا شد و کارها به خوبی چاپ
، این شرکت فروردین بسیار جای خوبی است، توصیه می شود،
خانوم پلاتی نازنین هم که اون شش متریه رو خوب از کار دراورد
قاب گندهه بالاخره آماده شد.. و با زحمت حمل
این وسط فقط عکس های آدما رو گند زد افشین ولیعصر و بد شدن
و من کلییییی سلفیده ام و اگه پول نصفه نیمه ی این زعفرونا نرسیده بود مفلس بودم به کل
دوستان کلی یاری رسوندن
و یه آدم بامزه ای هم اومده بود که من اولش بس که نمی دونستم چرا اونجاست غریبه می گرفتمش
کادوهای مسخره ی جالبم گرفتم!!
شبشم مثل هولای کار فرهنگی نکرده رفتیم نمایشگاه بچه های سربخشیان که کلی خوب بود
و بسیار توصیه می شود
بعدم من به نشمهه و پسردایی تازه مون که از همه بی ربط تر بودن شیرینی دادم
دانشگاهمونو دوست داشتم و کلی دلم تنگ می شه
، هشدار: منتظر غم نامه های من برای آن عزیز باشید،
باورم نمی شه پنج سال.... پنج سال!!!!!!!!!!!!

مهم ترین چیز اما رضایت استاده بود که اونروز کلی خوشتیپ کرده بود
کلیم دفاع کرد بچم، با اینکه من تمام این پنج سال که آرزوی استاد راهنماییشو می پروروندم، پذیرفته بودم که اصلا اهل دفاع کردن که نیست هیچ، ایرادم بدش نمیاد بگیره
اما خوشش اومد.. و این بزرگترین شادیه برام
حتی اگه ده هم بهم داده بودن کافی بود یادم بیاد چطور گفت یه سر و گردن بالاتر از پایان نامه های گزارش کاری ِ کارشناسی که دیده توی سه جا، و لبم به خنده وا بشه
استاد آدم معمولی هم کلی تعریف کرد
استاد تکنسین بیچاره هم که حرفی نداشت بگه
مدیر گروه فعلی و پیشین هم که غایب بودن!

شبش از بی کتابی هی خودمو خاروندم تا فرداش که هری پاتر رسید
و الان که تموم شده .. باز مثل سرگردونا هی می چرخم
و عقم گرفت بس که عکس این دافیا رو اصلاح کردم
اوه! یعنی دیگه هری پاتری وجود نداره واسه خوندن!! اوه! اَه ه ه
، گرچه این آخریا که خانوم رولینگ پولدار شده بودن، آدم هی توی همه ی جمله ها فکر می کرد چه حواسش بوده به هالیوود،

راستی! هیچ کسم گیر نداد به اون پانویسی که ارجاع داده بودم به سر هرمس مارانای کبیر!!
، آخ که چه قدر دلم تنگ شده بود برای هایپرلینک! عوض پانویس نوشتن مسخره!،
این مدته که کم وبلاگیدم، پایان نامهه شد عین اینجا
و همین جور بریده و بی فعل و داغون، که البته بهش گفتن لحن شخصی طفلکا !!
حالا نوشتن این پسته رو هی طول دادم بلکه یکم سروسامون بگیره ذهنم، اما نه انگار

همه ی آدمایی که کمک کردید و عکس فرستادید مرسی
، این پروژه همچنان مفتوحه و در باغ شهادت هم باز باز است در ضمن،
اوه ! هی یادم می رفت به این جمله ی این آقا:
سالها پیش یک وی پی داشتیم که می‌گفت آدم هیچ‌کدوم از این کارها رو نباید با هم بکنه: کار عوض کردن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن
اضافه بنمایید آغاز معاشرت و پایان نامه دادن را هم!
دوستک من خیلی معذرت می خوام که من گهو تحمل کردی
و مرسی هم به خاطر اون دوره ی انرجایزر راه دور بودن
خواهره
مرسی، مرسی ، مرسی


Thursday, October 04, 2007

می خواهم خواب اقاقیها را بمیرم



از سه شنبه ظهر که نوشته ها تحویل داده شد، مثل همیشه در آخرین لحظه ی ممکن:
وِلی و خواب و هری پاتر و کانال عوض کردن
از شنبه باز دویدن و دویدن و دویدن
سختمه بزرگ بودن
!

Monday, September 24, 2007

کوزه‌ای با پنج لوله‌ی پنج حس / پاک دار این آب را از هر نجس



اونی که به ما نریده بود کلاغه کون دریده هم نبود حتی
ماشالله ریدنش خوش شگون هم بوده.. از آن روز مدام ریده می شود بهم

هیچ کسی که اینجا هست آقایی به اسم مهرداد رباط جزی می شناسد؟
توی زندگیم تا به حال انقدر به دنبال کسی نگشته ام
انگار اگر کس دیگر پلات ها را بگیرد چه می شود
یا دست این آقا چه شفاست!!!!

فکر کردم توی این پنج سال هیچ چیز عوض نشده
عین همان هجده سالگی که راه افتادم و با یک آدرس کرج، دانشگاه هنر.. خودم را رساندم به آنجا که دور بود
و هیچ کس حتی نمی دانست چنین چیزی وجود دارد و من طفلکی بیچاره ای بودم
حالا یک آدرس دارم که سعدی، سخایی، دانشگاه هنر
و به حرف خانوم همسایه هم گوش نداده ام که حافظ را می پیچی تو
و این سعدی که راه به سخایی نمی برد
و من از تمام چیزهای ملی متنفرم
از خیابان روز تولدم هم
و لابد تاریخ ادبیات بدم هست که شده مسبب این همه بلا!! توی آدرس های دانشکده چون هیچ خبری نبود از سعدی!

قیافه م پر غصه و بغض است که می رسم به آنجا
و آقاهه با خوشرویی می گوید بفرمایید تو و هیچ گیری نه به شالم
و آدم های مهربانی که تند تند امضاهام را می دهند
و آنجا که خوشگل می آید به نظرم
و هی دلم می سوزد که هیچ من را نداشته که جام خالی باشد
چه اول مهری.. که شد اختتامیه دوران تحصیلی من
کارت را که سوراخ کرد آقاهه.. دلم سوخت.. دلم پنج سال پیش را خواست

گفتم که از خیلی از آدم های دور و ورم متنفرم.. زیاد هم اینجور نیست
اما اگر لیست تنفری باشد، پیش تاز همه شان ح حجیم است، با اختلاف بسیار از نفر بعد
این بار دیگر منت کشی و ایمیل عذرخواهی و هیچ چیز حاصلی ندارد آقا
هیچ کس تا به حال سر من داد نزده.. تلفن را رویم قطع نکرده که دومیش باشی تو
هی راه می روم می فحشم به آن "همه فن ناحریف" که اولین بار تو را گذاشت توی کاسه ی ما
هیچ کس تابه حال به قدر تو به من بدی نکرده، هیچ کس

هرچه لبم باز نمی ماند از نفرین به این نرینه ها
دخترکانم را دوست دارم
همین خانوم آزاده که پیداش شد و نصف ساندویچش را داد به من مثلا
یا همین عروس گلمان که کارت هایی برام طراحی کرده یکی از یکی زیباتر
و به کلی آدم هم میل گدایی زده برام
و آخرش هم بعید نیست که دست به دامن خودش شوم از بابت فوتوشاپ کاری
دخترم! یعنی نمی دانی چه هنوز خوشحالم است بابت کارت ها!!!

به درک بروند این مردها
، مردهای زندگی من،
دخترکانم باشند، برادر ماهم و عروس گلمان
جوجه که گفت گوشواره قرمزها را گذاشته برای تولد من و صدبار پرسید دوستشان دارم یا چیز دیگری می خواهم
خواهرک که شب ها تندتند تایپ می کند و ایرادهام را هم درست می کند
کلاغ ها و نرینه ها را بگذار که مدام برینند بهم
بالاخره یکجایی بی حس می شود آدم
یک وقتی می شود مجسمه ی میان فواره ها.. که هرچه ریدن را پاک کند آب هاش

Sunday, September 23, 2007

You can't leave me on the shelf


اشکم راه افتاده که می گویم نمی خواهم لئونارد کوهن بشنوم
فکر می کنم این یکی را نمی خواهم که بشود روسپی
کوهن مال خودم است
کوهن مال خودم است با فرانچسکو که کوهنش مال من نبود و یاد کس دیگر می انداختش
و آن روزها هم من حرص می خوردم که نمی خواهم یاد کس دیگر در میان باشد
یاد کس دیگر پس چرا می آید؟ یاد کس های دیگر؟
من که ادکلن را توی هایلند چک کردم که مبادا همان باشد، که اگر بود بگویم چیز دیگری بزند
پس این بو چرا آشناست؟ بوی چه کس دیگری است؟ هاه! یادم آمد
آدم ها چرا دارد بوهاشان شبیه هم می شود؟ طعمشان..

اشکم راه افتاده..، که نمی دانم چرا
و چرا همه کس آنجا هست به جز من
و من چرا جمع نمی شود که اینجور تکه تکه تکه

یاد همه کس با من است
همه روز
همه جا
حتی چیز بی ربطی مثل مرنجاب ماه رمضان دوسال پیش.. داشتم فکر می کردم چطور بود که من شده بودم آن همه بچه
حالا چرا بچه نمی شوم؟
روز اول هم یک چیزهایی برده بودم به چهارده سالگی.. آن روز فکر کردم شاید چون دومین آدمی است که انقدر بی ربط؛
...

اشکم راه افتاده از کوهن که مال این وقت نیست
یا بو که قدیمی تر است
یا طعم
یا یک چیزی توی این جور ِ حرف زدن
موسیقی عوض شد
شد چیزی که هیچ مال من نبود، خدا را شکر
بو اما اما اما .. کاش همان می ماند
این یکی نه.. این جور ِ بو فقط مال یک کس است
که وقتی که نیست شد، دلم سوخت برای خودم که حالا گاه و بی گاه نازل می شود روی سرم
و من دیگر هیچ وقت یک آدم معمولی نیستم مثل قبل ترها، حالا آدمی هستم که خاطره ای مرده دارد که گاه و بی گاه نازل می شود روی سرش
بعد این بو.. در این بی گاه ه ه ه
این طعم .. در این بی ی ی ی گاه

سرم را که بلند می کنم، می بینم جای اشکم مانده... چه خوب که نمی بیندش
چطور می شد بگویم که به یاد دیگری...؟
سخت هم نبود حتی، چشم هام را که می بستم.. بو که همان بود، طعم هم ..

آدم ها بوهاشان دارد شبیه هم می شود، طعمشان، جورشان ...
یا منم که این ملغمه را می سازم؟
این چهل تکه ی نخ نمای بی حاصل را؟

دلم چیز نویی می خواهد
یکّه
بی جایگزین
می خواهم از دلم بگذرد یونیک اند ایریپلیسبل
دلم هوای چیز نو دارد
هوای کشف

Tuesday, September 18, 2007

Thanks God cows can't fly



چندبار طی مسير بين دانشگاه و ساختمان بالاور، بی‌نتيجه
شولوغی طاقت‌فرسا و سال‌پايينی‌های الاغ نفهم از چاله‌ميدان آمده
سيستم لوح‌ گلی و پاپيروس و ادعای مدرنيزاسيون
مدير گروه جديد و نفهمی موجاموج در چشم‌هاش
من هی لبخند، هی به شوخی برگذار کردن همه چيز تا گرفتن ده روز مهلت

به جای پانزده‌خرداد، خيام پياده شدن از مترو
اول‌هاش را شبيه توريست‌ها طی کردن، ساختمان‌های قديمی را ديدزدن
هی آدرس پرسيدن
هی هرکس آدرس را يک کيلومتر دورتر..تر..تر
پليس‌های راهنمايی رانندگی که هيچ‌جا را بلد نيستند
تمام خيابان‌ها يک‌طرفه
هزار ساعت راه رفتن..رفتن..رفتن
بطری آب يخ در کيف و ناتوانی از نوشيدن به دليل حضور در معابر عمومی و ماه رمضان
هيچ زنی چرا در اين خيابان‌ها نيست؟
هزارجا آگهی زده‌اند که به خانوم‌های وسط کار نيازمندند
چی هست اين؟ اسم بهتر نبود؟

فکر می‌کرديد در آسمان دودگرفته‌ی آخر شهر پرنده هم به هم برسد؟
من که نديده‌ام، اين بار هم نديدم
فقط يکهو صورتم..مقنعه‌م..مانتوم
گمانم که چندروزی بود خودش را ول نداده بود
تقصير پرندهه هم نبودها، بس که همرنگ آسفالت بودم من
وگرنه پرنده‌های محترم اين شهر را چه به ريدن روی شهروندان گرامی؟
ريده شدن به هيکل را اما با تمام وجود فهميدم
اين يعنی در شرايطی که فکر می‌کنی بدتر ازين نمی‌شود، بدترش را ديدن
بعد هزار بار خوشحالی کردن که شير آبی در ده‌قدمی
وه که خوش‌شانس‌ترين ِ اين مملکت منم، بشمااااار
سر تا پا را شستن.. چه خوب شد.. چه خنک شدم
آهن‌ خريدن.. آهن را زير بغل زدن و با ماشين‌های عمومی خود را به خانه رساندن

اين آشناهای ما چشمی که به کمک‌رسانيشان نيست
کاش گورشان را اين دوهفته گم‌ می‌کردند لااقل
هرچه کار با من دارند را انداخته‌اند اين روزها
از بيشترشان متنفرم

*نوبت من که بشود تمام چهارپايان که به پرواز درميايند هيچ، فرشتگان عالم بالا هم اسهال می‌شوند

Saturday, September 15, 2007

You are in a beehive, pal. Didn't you know? We are all busy little bees, full of stings, making honey day and night. Aren't we honey?


اوضاع درهمی دارم اين‌‌روزها
ولی زنده‌ام
بنويسم می‌شود غر، که نمی‌خواهم

بعضی آدم‌ها زياد خوبند و بيشتريشان نه
در نهايت ما ز ياران چشم ياری داشتيم، به درک
ظهر که سر ناهار به دخترک گفتم به درک که غذاش را نمی‌خورد
تذکر داد که حرف خوبی نيست به درک
حالا موقتا از ساير به درک‌ های اين روزهام فاکتور می‌گيرم پس


کارهام مونده
مونده
مونده
مونده

بدتريش اينجاست که می‌دانم پشت‌بندش استراحتی که نيست هيچ
تازه کاروبار اصلی آوار می‌شود روی سرم
که آوار شدنش هم آرزوست البت

ـ

اين که نوشته "برای زنی ..." را دوست دارم
اين آدمی که من را نمی‌شناسد

Monday, September 03, 2007

Pictures came and broke your heart, put the blame on VTR


هه! گفتم که گزارش هنرهای تصویریم را خواهم نوشت
که منظورم به تصویرهای حرکت دار بود
حالا دارم می گردم و می بینم زیاد تصویری هم در کار نیست
ماهواره هایمان جمع شده، کما فی السنة الماضی
که با وجود فقر عظیم تصویر و صدا که موجبش شده، ته دل من کمی هم شاد است که وگرنه هیچ امیدی نبود به پایان بردن ِ این پایان نامه

فیلم کلابمان هم از همان هفته که ذکر خیرش را کردیم، تعطیل شد
،هزاربار گفته ام چیزهای خوب را ننویسم اینجا که به محض به نوشتار درآمدن دود می شوند،

سینما هم که نرفته ام، حتی پاداش سکوت را که آنهمه اسم خوب دارد

من گاهی تلویزیون می بینم، مثلا چندشب پیش که دکتر سِوری داشت
این برنامه ی شبکه چهاری محمدصالح اعلای صدالرزان حال بسیار بد
که آدم دلش می خواهد زود بستریش کند یکجایی بلکه پس نیافتد

هفته ی پیش گول خوردیم
به جای بهمن کیارستمی دوست داشتنی و کفارش
رفتیم در محفلی خصوصی تر مستندی دیدیم راجع به شرق
یک چندتایی از این روزنامه نگارهایشان هم آمده بودند
، من نمی دانم چرا با وجود ارادت ایده آلیستیم به روزنامه نگاری و گاران، چرا در دنیای واقع این آدم ها را دوست نمی گیرم،
کلا آدم های محفل بسیار نه جذاب
جز آقای عکاس نیم وجبی با آن صدای بلندش
و پسر ِ فرمان بسیار بسیار دوست داشتنی و لیدی فرندش البته

یک فیلمی هم هست که یک هفته بیشتر است که دیده امش
اما گمان نکنم حالا حالاها طعمش از چشمم برود
یک پست مفصل سرسپردگانه باید در موردش بنویسم

Thursday, August 30, 2007

Power to the PEOPLE

تا به حال در قسمت درجه سه ی کشتی بوده اید؟
خیالتان نرود پی ولوله ی شادی که جیمز کامرون در تایتانیکش می کرد توی چشممان
قسمت درجه سه ی کشتی جای گهی است، بی برو برگرد
نظام طبقاتی دارد بی داد می کند، امان ن ن
هیچ وقت همه شانس برابر ندارند، تفاوت هست و اختلاف هم
اما این که مایه ی رجحان بشود پول، چیز گهی است
آن هم وقتی پای فرهنگ در میان است و هنر
در روزگارانی بهتر ازین، چیزی وجود داشت به اسم
سرمایه ی فرهنگی
که خوب، از آن لحاظ دست ما به دهانمان می رسید
و نتیجه اش بلیط بی صف و همیشگی بود و جای خوب
حالا اما هرچقدر پول بدی، آش می خوری اصل بزرگ تمام اتفاقات است
وقتی بلیط اکونومی ابتیاع می کنی
لابد حقت هست که صندلیت روی ناصاف ترین و لرزان ترین جا باشد
هیچ نبینی.. و چیز زیادی هم نشنوی
و آدم ها!!! هیچ وقت با این همه آدم بی فرهنگ کار فرهنگی نکرده بودم
زنگ موبایل ها یک به یک بلند.. تلفن حرف زدن بی وقفه.. گپ و گفت و خوردن
آه.. راستی .. رفته بودیم کنسرت شمس، دیشب
موزیک .. خوب بود .. لابد خوب بود، همان حس های همیشگی
همان دل تنگی برای حضرت والا، همان حسرت دست های لغزان روی تنبورها
همان مست شدن
و این آقای خواننده ای که صدای جوانی های آقامان ناظری را می دهد
،که البته برادران زیاد هم فرصتی نمی دادند به ایشان،
و خانوم تجدد که صداش گم نمی شود پس ِ بم های مردانه
و چرخ چرخ سماع
..
حواشی افتضاح
از ترافیک وحشتناک زعفرانیه، تا توالت دور ِ دور
تا آدم های بد .. صداهای زیاد مزاحم
و بعد در به دری در خیابان بی ماشین، خورده ای ِ بامداد
چرا همه ی آشنایان آن حوالی در سفر؟
و کفش های پاشنه بلند من
و پاهای نابود من
و آخرش هم متوسل شدن به عمو ح حجیم که بشود نجات بخش

یک توصیه : اگر مترسکی با آلت رجولیت ندارید
و خانواده ی محترمتان در شهر حضور ندارند
و شما انقدر بی عرضه هستید که گواهینامه نداشته باشید
عطای کنسرت در سعدآباد را به لقای شبی آرام و بی دغدغه در خانه ببخشید

__

اول این هفته هم کامکارها بود
که یکی از دامن های بی رنگ این روزها را با جوراب شلواری و حفظ شئونات احمدی نژادی، کشیدم به پام
و مبسوط تکان، تکان، تکان خوردم

دکور جالب آقای غریب پور همیشه قرمز دار
خانوم صبای لوند نازنین
پارت یک فارسی را تحمل کردن
و پارت دوی کردی را زندگی کردن

ـــــ

آخر هفته ی پیش هم کنسرت پسرک بود
من که موزیکی نشنیدم.. که مشغول عکاسی
اما این بچه ی مان را هم نباید دست کم بگیریم
گیریم ادب نداشته باشد، اما بدی هم ساز نمی زند با آن انگشت های کشیده

ـــ

چندوقت نزدیک دیگر هم علیزاده هست

دارم فکر می کنم باز خدا پدر این وزارت کشوری ها را بیامرزد، با تالارشان
که دیگر هیچ هم متنفر نیستم ازش.. لا اقل نشیمنگاه محترم جاش نرم و گرم است
و چیزی هم نصیب چشم می شود و گوش هم، هرکجاش


این هم گزارش موسیقایی ما
منتظر گزارش هنرهای تصویریمان نیز باشید

Thursday, August 23, 2007

Whatever happens, I'll leave it all to chance



اتفاق ها کم نيستند
اين را می نويسم که وقت برگشتن به اين روزها
فکر نکنم که چه خالی
دست من به کلمه نمی رود
بی اينکه نه تهی.. نه شاد ِ زياد.. نه زياد ِغمگين
فقط فکر می کنم که چی، آخرش
يا کلمه ها می روند از توی سرم

اين جور ِ زندگی مدل من نيست
به چشم تجربه شايد فقط
امتحان يک بی راهه ی ديگر ميان اين همه راهی که به جايی نمی برند
فکر می کنم ته تهش برمی گردم به اصل
به جور ِ خودم، که اين جور نيست
جور ِ خودم دارد نابود می شود
بس که می روند آدم های اين جوری
دلم تنگ می شود
دلم تنگ شده

__

هاه! راستي، خواب ديدم بارعامی بود
از همان ها که مادينه ها را می ريزند در ميان که بلکه سيندرلايی ميانشان به هم برسد
دخترها آمده بودند با خَدَم و حشم و استايليست و ميک آپ آرتيست و امثالهم
من با جين نابود و آشفتگی موهام جولان می دادم آن ميان و عکاسی
فکر می کردم هه! چه همه تدارکاتی! منم که برگزيده ام از پيش
زياده گی اعتماد به نفس را ، در خواب ، خوشم آمده

Saturday, August 18, 2007

Love me tender, love me sweet, never let me go


سومین بارِ هرچیزی را نباید بله گفت
که اینبار دیگر بلیط ها را چپاندند توی دستمان که بروید ببینید
و ما هم که گفتیم لابد قسمت است
وگرنه کی ما این همه محبوب بودیم که از اجرای نخستین، هی دعوت شویم

خواهره از همان دم در گفت نمی شه برگردیم
صد و چهل دقیقه
اینجانب هم که از یک ربع آغازین راه های فرار را بررسی می کردم
اما
یادتان نرفته که چه خوشبینیم ما؟
که هیچ در میانه ول نمی کنیم که همیشه امید هست به خوب شدن
حتی در دقیقه صدوسی و هشتم .. نه ..نه..نه

لبخند باشکوه آقای گیل
چیزی در حد تله تاترهای دهه ی شصت
با شجاعت تمام سینه سپر می کنم و اعلام می دارم از اکبررادی بدم می آید*، بسیار
چه جنس ِاعتماد به نفسی دارد آدمی که تمام حروف را کج و کوول تلفظ می کند و می رود روی استیج؟
حیف معاویه ی نازنینمان و صدای پرابهتش و ان همه انرژی که در چنین کار مزخرفی خرج کرد
یا همین خانوم خروسک پریشان سالن پارک لاله ی سال های دبستان، که من تمام این سالها می دوستمش

بدترین لحظه اما وقتی بود که من بِدو پریدم بیرون و همراهان عزیز گم شدند که دستشویی گویا
و جماعت می آمدند بیرون و می گفتند خوبببببببببببببب
و دختر که داشت می گفت ارزش دوبار و سه بار هم دارد
و من به نیت بدل از دریدنش، دندان هام را فروکردم توی ساندویچ

خوشبختانه که قرانی بر باد نداده بودیم
اما هنوز فکر می کنیم چه کارها که نمی شد کرد در آن دوساعت و نیم
و بسیار هم شرمنده ی زوج جوانمان می باشیم
و البته
مادر کلاژنی ِعلی کوچولومان را فراموش نکرده ایم ها.. فقط منتظریم سریعترین راه به ادالت شاپ را بیابیم
آن شئ گرامی را ابتیاع کنیم و به فرمان چشم در برابر چشم عمل کنیم

بعدش هم با ترس و لرز رفتیم آن کافه ای که نمی شود اسمش را برد
،که مبادا صاحب بلامنازعش برنجد که خرگوش باکره ی سفیدم را کرده اید نمدفروش،

تاریک اندیش ترین و متحجرترین آدم های این دور و ور که من باشم
تا پاسی از شب، می نشینم به سی امین سالمرگ سلطان را پاس داشتن
آخ راستی
این آقا
و ایشان نیز به رحمت ایزدی رفته اند
چه حیف .. چه حیف بسیار
چه حیف تر که ما تقریبا نمی شناختیمشان تازه
زینپس اهتمام می ورزیم تا کوچکترین اهمالی در ابراز مراتب داغداری در مرگ اصحاب نام را مرتکب نشویم
باشد که فراموشتان نشود این ناله سر کردن و قلم فرسودن در مرگ بزرگان نشانه‌ی [...] ماست

پ.ن - مادربزرگ نان های گرد و گرم صبح های جواهرده هم
این یکی را انقدر شیرینی نان هاش زیر زبانم رفته که حق داشته باشم به افسوس

پ.ن دو ـ*ـ به خاطر اين هم و کلا هم

Thursday, August 16, 2007

L'Oeil du Malin


کافی بود دستاویزی داشته باشم مثل اعتقاد به چشم
از آن جورش که می بیند نه
آن جورش که می زنند
تا هی فکر نکنم چند درصد آدم ها ممکن است پهن زمین که می شوند روی استخوان ترقوه شان فرود بیایند
البته که این استخوان-با اسم زیبایش- و احتمال شکسته شدنش سال هاست حضور جدی دارد در زندگی ما
مثلا همین آقای پیچش سرخود که هرروز منتظریم برود سراغ بهانه ی شکستگی ترقوه اش
و هنوز ایده هایش انقدر بال و پر نیافته اند
بعد دیروز که هی درد می کرد، هی .. فکر کردم حساب کن که شکسته باشد
کی باور می کند که بهانه ای خلاقانه نیست!؟
مادی یا غیرمادی! ما دیه ی خویش را خواهیم ستانید فرزند .. از سر راه که نیاورده ایم استخوان های نازنینمان را

هه! حالا که داریم می رسیم به ته داستان تحصیلی اینجانب
گرچه رمق نمانده برای راه انداختن سه، چهارتا ماشین و یک ایل آدم در جاده
اما می شود به بهانه ی یک عکس، مهمانی های خانوادگی جدی برگذار شود
خلاصه هر وعده خودمان را که انداخته ایم یکجا، هیچ
باقی اطرافیان هم مشارکت همدلانه داشته اند

یک سوال بزرگی که دارم اینست که شماها چه جور سرتان را در قیامت بلند می کنید جلوی پروردگارتان
وقتی هنوز عکسی به من نداده اید
یعنی حریم خصوصی شما این قدر خصوصی است ؟

Tuesday, August 14, 2007

کسی یه کرگدن مفت نمی خواد؟




شاخ، شاخ شده بود توی چشمم
فکر می کردم برش دارم ببرم یک جای عمومی تر، دورتر
زیاد ِ وقتی بود که صدای کوب کوب پاش توی آن همه سبز که نمی آمد هیچ
ماااااا ی گاوی هم نمی داد که فکر کنم شیر تا بخوای مفیده
فکر کردم شاخ اصلا چیز مزخرفی است
به همین خاطرست شاید که هیچ وقت کرگدن ها محبوبم نبوده اند
هیپوها اما .. این موجودات نرم شده، بی شاخ، بی زمختی
فکر کردم شاخ اصلا چیز مزخرفی است
فکر کن بدرتد هم هیچ حس نزدیکی نمی کنی باش.. یک جور واسطه ی جدای از اصل باشد انگار فقط
حالا بگیر دندان شیر، شرحه ات هم که کند یک جور لذتی دارد
که فکر می کنی زیر دندان های شیر است که تکه تکه می شوم
،خورشید روی زمین .. نه یک بیابان خشک چغر بی حاصل،
یک جور رابطه ی بی واسطه، زیادی نزدیک..زیادی داخلی..زیادی واقعی

شاخ، شاخ شده بود توی چشمم
نه صدای کوب کوب پاش می آمد و فکر می کردی که چقدر جنگل
نه نگاهش که می کردی یادت می آورد آنور پرچین چمن هایی هست سبزتر
جلوی آینه را گرفته بود فقط
جلوی من را
تن را
بت یگانه ی شخصی ملموس من را

برش داشتم
بردم یک جای عمومی تر، دورتر
یک جایی که مال من نباشد
مثل همه ی اسباب همگانی، غیر یِکِه، جزئی از کل خانه
که هیچ نمی رود توی چشم که کجاست یا مال کی یا چرا آمده اصلا

حالا گردنبند فمنین ام را اویزان کرده ام جلوی آینه
انقدر ظریف که به هر دیدی نیاید