Thursday, August 27, 2009

که زندان‌ات مرا غریو می‌کشد

هی راه را می‌ا‌نداختم از آن‌ور، از سال‌های قبل که پیداش کردیم وشد راهِ شمالیِ خانه‌مان، و این یک سال که یک بهانه‌ی دیگر هم بود، که نظاره کردنِ جای خالی/پرِ آن اتوموبیلی که انتخاب کرده بودم که مالِ ایشان بدانمش اگر که از بالا، و سر چرخاندن و حسِ چقدر نزدیکی اگر که از پایین

راهِ بالایی –که حالا جدید شده و قبلا سبزتر و دهی‌‍تر- اما ایرادش را از اول داشت، همان‌وقت که دنبالِ خانه می‌گشتیم و من دل‌بسته‌ی یک پنجره شده بودم با درخت‌درختِ پشتش و مادر گفته بود نه، نه به این نزدیکیِ زندان؛ و ما پایین‌تر خانه گرفته بودیم و سرمان را زیاد بالا نمی‌گرفتیم که دیوارِ روی کوهی‌ش نرود توی چشممان، و وقتی راهمان می‌رفت آن‌وری مرسوم بود یکی-دو بوق که سلام-احوال‌پرسی لابد

راهِ پایینی را راحت‌تر می‌شد دوست گرفت، مستقیمش را نگاه می‌کردی که می‌رفت پایین، چه کار به بالاش و راستش و چپش.. درختِ دو ورِ راهیِ شاخه‌هاش در هم که داشت، صدای آب هم که داشت، و آنِ یک روزِ زمستانی امسال که ریز ریز ریختنِ برف، من کاپشنِ قرمز را پوشیدم و هی توی دلم گفتم پیاده‌روی در کوی معشوق، پیاده‌روی در کویِ...

تمامِ این روزها اما راهمان نرفت آن‌وری، جز هفتِ تیر که سرودها داشت پخش می‌شد توی ماشین- ِ آن‌وقت نمی‌دانستیم آخرین بارِ پسر که تا آن‌شب پای روزانِ مبارزه- که خواستم ازش راهِ شمالی را؛ و شبِ شادی‌کنونِ رتبه‌ی خواهرک که هی لب‌هایمان را فشار دادیم روی هم وقتِ گذشتن اما حسِ خانواده‌های آن دم باهامان آمد تا بالاها

یک بار هم جشن بود، از همین عیدهای مذهبی‌شان که هی شمردیم و آزادکنونی توشان به وقع نپیوست (بس که بلانسبتِ گاو، آقایان)، روزهای قبلش خانومه را نشان داده بودند پای دیوار که اسمِ من را فریاد، و من دورِ خودم می‌چرخیدم که انگار من را صدا کرده باشند و ناتوانی این دست‌ها (این‌جور است که می‌مانم چه‌طور این همه شب و روز این همه صدایتان می‌کنند و تازه کمپلیمانِ بزرگترینی هم پشت‌بندش و توانا که دست‌های شماست، ولی کاری نمی‌کنید، حضرتِ الله)، لباس پوشیدم گفتم برویم، به یک بهانه‌ی دیگر حتی، برویم قایق‌های رنگی‌مان را بیندازیم در آن جویِ باریکِ آب که عکس، برویم که نانِ سنگک، برویم که راه، یا هر دلیلِ دیگر که آن‌طرفی؛ دیدم هیچ بهانه‌ای حریف نمی‌شود، نشستم توی خانه

دلش را ندارم از کنارِ آن پل بگذرم، ببینمشان با فلاسک‌ها و آذوقه؛ روش را ندارم کنارشان بیاستم با آن حجمِ بزرگ اندوه و انتظارشان، بگذرم و ساعتِ بعد غرقِ زنده‌گیِ خودم؟؟؟؟

__

گفتم این پنجشنبه یا دعای کمیلِ دارالزهرای ولنجک یا افطاریِ دم دیوار، شریکِ هیچ چیز که نباشیم، عدد که هستیم ته‌مایه‌ی دل‌گرمی؛ دوستی اما عازم رفتن است و خداحافظی‌کنانش، پای رفتنِ بالا را هم نداشتم، دلِ آن‌سو نگاه کردن را حتی، بهانه جور شد برای نرفتن/ندیدن(ندیدن که اسمش نیست، لمس نکردن است، که این عکس‌ها هستند و گلوت را له می‌کنند)، از خاطرِ اما که نمی‌رود، خدا صبرتان دهد، خدا صبرتان دهد، خدا...

Saturday, August 22, 2009

Green light – Avanti, Avanti

از آن‌وقت که سبزِ من کم‌جان بود و ناخالص بود، تا که شد زیاد و قوی؛ از آن‌وقت که هی توی خیابان سیبِ سبز گاز می‌زدم تا شنبه‌ی اول که خواهرک آخرین سیب را توی کوچه گاز گاز گازِ با حرص و دو هفته‌ای که سیبِ سبز نداشتیم توی ظرفِ میوه و جاش هی گیلاس و آلبالو و شاه‌توت که دست‌وبالمان همش سرخ،سرخ؛ و گوشم که هی می‌گرفت وقتی که آدم‌ها زیاد، سبزها زیاد، و من نگران بودم نکند چهارسالِ ریاست‌جمهوریِ دوستمان شود و من کر.. بعد سیاه پوشیدیم و داد زدیم و گوشِ من نگرفت و صِدام قطع و وصلی نشد، و وقتِ دیدنِ هر سبزی گوشم سوت نکشید جیغ‌های دوِخردادِ جوانک‌ها را و به جاش بعضی سبزها دلم را ریزاند که کاهوییِ انتظامی کم‌ترینش یا سپاهی یا پلنگی؛ یا سبزِ باریک که دیدمش دورِ مچِ پسر توی کافه‌ی ایستگاهِ اولِ هجده‌تیر که نشسته بودیم و نگفتم بازش کند و بعد یک‌چهارراه آن‌ورتر از ابتدای راهمان دستِ پلیسه رفت روی همان و کشیدش کنار و باتوم‌ها که ریختند طرفِ ما که هنوز ان‌قدر جمع نکرده بودیم خودمان را که فریاد؛ و هر روسری و هر تی‌شرت در روز‌هایی که مبادا، که عجب تخم‌ و تخمک‌ها، اما می‌ارزد؟

از میانِ همه‌ی این سبزها، که اولش حرص‌در-آر هم بود، تا بعد که شد لبخند در-آر، که رنگِ من هم نیست اما هر روزِ امن، زیادی‌ش می‌پیچد به دورم، (توصیه نه-که دستور: و رنگِ مبارزه‌ی بعدی می‌باید که آبی و سفید، به هزار دلیل)، از میانِ این‌ها همه‌، یک دایره‌ی کوچک کوچک کوچک بود که من دوست گرفتم، و این دایره‌ی کوچک شد که قدم‌هام را سفت‌تر کند، سینه‌ام را سِپَرتر، بفرستدم تا ته، با یک تلنگر که یعنی شک داری؟!، نه که اصلا لازمش باشد آهنگران‌بازی‌ها که می‌گفت افتاده به دوشش حالا که دور، و من همیشه سالم برگردم به خاطرِ یک‌بارِ سالم برگردی‌یاش، و تعریف‌هام را براش نگه دارم حتی اگر نخواهدشان
_

خانومه پای تلفن گفت داره میاد و معلومم بود بس که چراغه کم سبز می‌شد، و انگار سبزی فقط مالِ راهه دوره و یعنی توی نزدیکی شما ان‌قدر گمید لای روابطِ انسانیِ نزدیک‌تر که دستتون نره به مَجاز؟، بعد من هم ته دلم ذوق ذوق و همم غصه‌ی دل‌تنگی واسه‌ی چراغه که این آخریا زیادم کاربردی نداشت جز که بدونی وقتی یه انگشت روش که بُلُپ، اگه یه چیزی نوشته، یه جوابی می‌آد.. حالا گیرم که هر سده چندتا کلمه گسیل به اون‌ور، اما خوب‌حالی بود همین فکرِ اشتراکِ لحظه- از لحاظِ رو به یک صفحه‌ی نوردار- که جالب که چه‌طور یه چراغِ روشن انگار که پنجره‌ی روبروییت و نزدیک، اما توی یک‌شهری،در چهاردقیقه‌گیِ هم انگار که دو دنیا

عادت شده بود اما، مثلِ این سیاه‌ها و سبزها که من حالا به عادت به تن می‌کشمشان، مثلِ دست‌بندِ سبز را تند چپاندن توی جیب وقتی تعدادِ آنها زیادتر است، مثلِ اسمِ این رنگ که نمی‌شود نباشد توی تمام نوشته‌های این وقتی‌م؛ عادت شده بود نیمِ از نیم‌شب گذشته روشن، شب‌های تعطیلشان نه.. بعد توی روزنامه که می‌خواندی شب‌هاش را دارد چه‌کار، هه توی دلت که من هم بوده‌ام توی آن دقیقه‌ها.. عادت شده بود و روشنی‌ش دیگر تاپ‌تاپِ دل در پی‌اش نبود، که مایه‌ی آسایشِ خاطر

تا کی هی سرِ این راااااااه تا شاید چراغش سبز؟ چه عادتِ بدی‌ست این که من دارم گردن نهادن قوانینِ بیهوده را؟ کِی دلم را می‌زنم به دریا و عبور، چه احتمالی هست مگر برای زیرِ ماشین‌های گذرنده مردنم؟

Sunday, August 09, 2009

Mother, should I trust the government?

آمده نزدیک، دمِ درِ خانه‌مان، بیخِ گوشمان.. اتفاق را می‌گویم، خطر را، هراس را
مثلِ روزهای قبل نیست که لازم باشد نیمِ شهر را پیاده گز کنیم پی‌اش، کافی‌ست اخبارِ دوی رسانه‌ی ملی را، آنجا که داری از چادرِ رنگی حرص می‌خوری، آدمِ توش را.... واااااای.... ای‌واااای

وقتی نیامد بنویسد که چهارشنبه، ما را به خانه‌ی ملت راه ندادند و این یک استعاره نیست، راستش نگرانش هم نشدم، فکر کردم می‌نویسد حالا، خسته‌ست لابد از ان‌قدر هر روز را توصیف، وقتی چیزِ جدیدی هم نیست، آنها بی‌شمارند، زور دارند، می‌زنند؛ ما پخش و پلا و شکننده، می‌خوریم اما می‌ایستیم... دخترک را خواندم که گرفته‌اند، از هم‌رشته‌ای‌هاش جویا - مگر نه که افتخارم بود که هم‌دانشگاهی‌ست این دختری که عاالی می‌نویسد- نمی‌دانند

زنِ توی چادر رنگی را یک لحظه نشان می‌دهند و من وای، بس‌که انگار حجاب باشد بر سرِ پسرش، ان‌قدر که شبیه.. چرا خبر نشدیم؟ چرا هیچ‌کس نگفت؟ کِی؟ حالِ آرش حالا؟؟؟؟ آخ

عصر اما تاییدِ گرفتنِ دخترک آن‌قدر آزارم نداد، وقتی که ایستاده بودیم لای مجسمه‌ها، روبروی کاروانِ گوسفندها، و پسرِ هم‌رشته‌ای‌ش داشت می‌گفت گفتند آزادش می‌کنند، امروز؟فردا؟، با شوخی که آی‌ دکتر دستور داده زیرِ صدوشصت‌ها را، نه که خودش.... و هی اضافه شوخی که اصلا ورودی‌های جدید همه شده‌اند ان‌قدری، نه که رییسِ دانشگاه .... یعنی این‌جور می‌شود که مملکت می‌شود مملکتِ کوتوله‌ها، اه، قصدِ تعمیم و تشبیه نیست اصلا، لعنت

یعنی شوخی هم می‌کنیم وقتی هم‌سن‌وسال‌هایمان را، مجبوریم خوب، لبمان گاهی باز باید بشود به خنده، چشم‌هایمان اما، تهِ تهِ چشم‌هایمان اما... زنِ با چادر رنگی توی اخبار ولی شوخی نداشت، مادرِ دوستمان را که بگیرند شوخی ندارد، دوستمان که زنگ بزند به کانال‌های خارجی، صداش بلرزد شوخی ندارد؛ بیاید بنشید توی کانالِ کشورِ مسکونش، حال بدی و ترس ازش ببارد شوخی ندارد

ای واای، ای وای‌ی‌ی

__
عکس را می‌خواستم تند بفرستم برای آرش، همان‌روز که ذوق‌زده گرفته بودمش، دیدم افرادهای دیگر پیش‌دستی کرده‌اند، نفرستادمش، حالا می‍‌‌‌‌گذارم اینجا. حضورِ در این عکس هم جرمِ اضافه نیست، اغتشاشات غيرقانونی نبوده، مراسم با مجوزِ قانونیِ دوِ خرداد بوده در ورزشگاه..عنوان هم از مادر- پینک‌فلوید، مادر که شدیم ، روزهای بهتر هم اگر آمده بود، یادمان نرود بچه باید با عدمِ اطمینان به قدرت بار بیاید

Saturday, August 01, 2009

علف‌های تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رست

سهمِ راه‌پیماییِ امروز را داده‌ام به پاهام، اما به تصورِ دل‌فریب که شیرِ در قفس، قدم‌های بلند برمی‌دارم دورِ اتاق، از زیادیِ عصبانیت؛
عصبانیته از کلمات است، از این حماقتی که ته ندارد، که هم‌پایه‌ی وقاحت در تاخت و تاز، که سویه‌شان هم اگر نه یکی، حاصلش جز غبار چشم چشم را نبین نیست

میلِ همگانی فرستاده که روشها ی مبارزات مدنی برای ضربه زدن به دولت نامشروع
ده- باز گذاشتن شیر آب در پارکها،دستشوئی های عمومی و عدم رعایت اصلاح الگوی مصرف در تمامی اماکن وابسته به حاکمیت نامشروع
...

بعد بیایید من را بشناسیم
شنبه‌ی اول- گیر کرده توی کوچه‌ای پایینِ مطهری، نه راهِ پس دارم نه پیش که سپربه‌دستانی هر دو ورش، نشسته زیرِ در خانه‌ای، شکلاتِ آب‌شده‌ای از توی کیفم در‌میاورم، پوستش را نمی‌توانم برگردانم توی کیف که به کثافت خواهید کشید، سطل؟ اگر هم بود سرِ خیابان آتشش زده‌اند که اشک‌آورها را مقابله... رهاش می‌کنم روی زمین، بعد خاطره‌ی این قرمزِ پنج‌درهفت را هنوز دارم که ماند روی آسفالت

شنبه‌ی دوم- پارکِ روبروی دانشگاهِ شریف، مردم دارند می‌دوند، داد که ندوید، که تا اینجا که نمی‌آیند، همراهم می‌گوید که ولی موتوریه.. با زنجیر؟ باتوم؟ با هرچیز که تابش بدهی تا بخورد به مردم، مردم؟ پیر و لخ‌لخ‌کن هم بینشان... آبِ آب‌سردکن را چرا/کی باز ول؟ برمی‌گردم می‌بندمش

یا وسواسِ بازیافتی‌ها را جدا، در شب‌هایی که کلِ سطل قرار بود دستخوشِ حریقِ بی‌بهانه‌ی مبارزاتِ پرشورِ بروبچِ محل با خودشان

به وضوح و فریادِ در خیابان اعلام داشته‌ام و باز اینجا هم: من این جوب‌های خیابان را شخم زدن، تابلوی کوچه‌ها را کندن، شیشه‌ی بانک‌ها را شکستن را نه می‌فهمم، نه ذره‌ای قبول دارم، با ناتوانیم هم می‌ایستم در مقابلِ فاعلینش

راهِ مبارزاتتان اگر از کاغذ خورده‌ی سبز در خیابان می‌گذرد، یا شیرِ آب باز گذاشتن، برقِ بی‌رویه مصرف کردن، گازِ معده ول دادن در تاکسی اگر که کناردستی‌تان مشکوک به دولتی بودن، سیگارپشتِ‌سیگار دود کردن که مگر هوا را آلوده‌تر، آبِ دماغ را مالیدن به دستگیره‌ی اتوبوس که هم سبز و هم چسبان.. حماقتتان مستدام؛ اما لطفا،لطفا،لطفا یک‌جور مسیرتان را بروید که تلاقی نکند با این مطرود، بگذارید بمانم من در بی‌‌خبریم، با ته‌‌مانده‌ی آن یقين ِ کوچک‌ ‌ که انسان دنيائي‌ست

___

و نوشته هم که تحریم سینمای دولتی و غیر فرهنگی حاکمیت نامشروع
بعد من صداندار، قرص و شربت‌ها بالاانداخته، فلاسکِ آبِ جوش در بغل، تازه بارِ سومِ الی‌م را دیده‌ام، و احساس می‌کنم هنوز بدهکارش
لابد سی‌دیِ غیرمجازِ کنارخیابانی‌ مصرف نمودن شده از اهمِّ مجاهدات؟‎