Sunday, December 14, 2008

There has to be some way to get rid of her


و بدان که آدمیان را سلوک دگرگون باشد،
پس
خاطر خوش مدار
به واکنشی
که کنشِ تو برانگیزَش
به امید که بویی اگر برده باشد از عزتِ نفس
جز این
نخواهد کردن،
که وقاحتِ ادمیان را اندازه‌ای نه

که وقاحتِ ادمیان را اندازه‌ای نه


که وقاحتِ ادمیان را اندازه‌ای نه

Sunday, December 07, 2008

Give birth to a smile

آیا شما دونفرید؟
آیا شما دونفر در انتظارِ کودکی هستید که یکی‌تان حاملش؟
آیا دونفری را می‌شناسید که در انتظارِ کودکی که یکی‌شان حاملش؟
آیا شما دونفرید، در انتظار کودکی نیستید که یکی‌تان حاملش، اما حاضرید به تظاهرش؟

به تعدادِ انگشتانِ دست، به دونَفَرینی با شرایط فوق، جهت چندکلیکِ ناقابل ایستادن (بدونِ انجام حرکاتِ آکروباتیک) در مقابل دوربین، با رعایتِ کاملِ شئوناتِ اسلامی نیازمندیم
اگر دارای شرایط نیستید، دست و دهانِ در میان گذاردنش با واجدین شرایط را که دارید، گشایشگر باشید دوستان
چشم امیدِ نگارنده* به یاری شماست

___
*Yerma_1984@yahoo.com


عکسِ الصاقی کاملا تزئینی است

Friday, December 05, 2008

با پیمانه‌ی روزهای خویش که به چوبین کاسه‌ی جذامیان ماننده است


و فکر می‌کنم حیفِ پیچاپیچ ِ زلف، سرخی لب‌ها، حیفِ تن

حیفِ لوسیون‌ها و عطرها و رنگ‌ها

حیفِ تمامِ روزهای تعطیل

و شب‌هاش
که تا زودیش خیلی نزند توی ذوق
پیاده‌پیاده شهر را گز




حیفِ من

Thursday, November 27, 2008

Winning A Battle, Losing The War

R S: chera nemitoonest? man che hossni barash dashtam? na oonghadr ham sennesh boodam ke bahash betoonam bishtar moasherat konam, ham inke agar (...) motmaenan javoontar o active tar az mane pire mard ham mitoonest peyda kone. Be ghole (khodet?!) koshte morde ke kam nadasht
yerma S: pas man chon kam daram/nadaram?
yerma S: pas man chon kam daram/nadaram-e ke...?


من فقط یه جوابِ یه خطی می‌خواستم که بگه نه این‌جور نیست، که نه این‌جور نیستش رو یه کم طوول بده، من ان‌قدر احمق کردم خودم رو که " نه این‌جور نیست یه کم طوول‌دار" رو بپذیرم..و تموم این چندروز منتظر بودم که موبایلم یا ای‌میلم این یه خط رو بهم بده.. نداد. به درک لابد

یعنی به درک هم نه حتی، دلم که نمی‌خواد شما رو پَست بدونم، می‌بینمتون که جمله‌تون رو نوشتید و جوابی ندارید برای من، چون اولین باره که خودتون هم مواجه شدید با این واقعیت.. این که سکوت می‌کنید پس لابد قابلِ تقدیره، این که گول‌زنکی نمی‌بافید.. تازه آخی که چه‌قدر درد داشته لابد براتون که بفهمید یه آدمی با شما دوستی می‌کنه، فقط چون هیچ‌کسِ دیگه‌ای قادر به تحملش نیست

من اما واقعیتم رو مدتی هست که حمل می‌کنم، که یک جا موندم که جدای نبایدِ بزرگ به علتِ "شرایط شما" و "و اصول زیرِ پا رفته و عذابِ وجدان‌"های من، اصلا "حق" من اینه؟ یا "شأن"م مثلا.. که چه چیز جز مازوخیستی می‌شه جوابِ چرای من وقتی یه معاشرت چیزی بهم نمی‌ده جز اندوه (نخندید، به معنای واقعی‌ش این بوده حسِ من بعدِ هربارِ شما تمامِ این اواخر)

شاید حتی چندماهِ پیش اگه، این جمله‌ها می‌بردم به "آآخ که چه بدبخت که منم"، حالا خوشحالم، خوشحالم که این‌طور نیست، که با همه‌ی نخواستنی بودنِ من کشته مرده که نه، اما ان‌قدری نرینه‌ی خواهان/خواهندنی هست دوروبرم که نمونم بی دوست

خودمو که مشغول کردم این روزا حسابی، اما یه وقتایی وسطِ پیاده‌رفتنا، وقتِ سکوتِ موزیکا، این جمله‌ها برگشت به سرم.. بدیش اینه که من زیاد دردم نمیاد، اما دیر ترمیم می‌شه پوستم.. که یه وقتی بعدِ مدت‌ها خراشه رو ببینم و یادم بیاد جای چه حرفی

امیدوارم بتونم این دوتا تصویرو جدا کنم، آدمی که اینا رو برام نوشته، از اون آق ص جالبی که نمی‌دونستی باید بهش سلام بدی یا نه.... چرا من که خیلی زود مُهرِ پَستی می‌زنم به بعضی آدم‌ها (مرد‌ها؟!) و تموم، دلم نمیاد این آدم ِ دوم رو بذارم تو دسته‌ی بدها؟

______

خلاف اظهارِ شما که
In vassat ye rabete shekl gerefte. ghabool dari?
و حتی
inja dige senn matrah nist
این وسط ان‌قدر رابطه‌ای شکل نگرفته بود که تموم حرفای این‌جنسی که تاحالا باید می‌رسید به دستِ شما و نباید/نمی‌شد گفت به هیچ آدمِ واقعیه دیگه‌ای، پیچیده می‌شدند و جا می‌شدند توی صندوقخونه‌ی مجازی (پس چی؟ همین دلِ کثافتِ من که هیچ‌کس نمی‌خوادش که جای این گلایه‌ها نیست).. حالا هم که اینا رو می‌نویسم و احتمالا می‌فرستم دیگه غُرام ته کشیده و "هه"م رو هم گفتم و خیال شما و حرفتون رو هم از سر بیرون

دوهفته من نیستم، بعد لابد شما، بعد باز من.... حل می‌شه/ شده، چه خوب

____

الان سه‌شنبه‌ است و ما با هم حال و احوالیم کردیم، اینو دی‌شب نوشتم، تراپیِ خوبی بوده انگار، نوشتن؛ امروز که باهاتون حرف می‌زدم هیچ عصبانی نبودم

____
*پیرو نامه‌های اسکاتلندی ( به کی سلام کنم؟ ارباب هرمس؟). رونوشت: صندوقخانه‌ی مجازی- آگراندیسمون

Friday, November 21, 2008

And mister you can never know me, I only let you stroke me like a cat

راستش با آن خنده‌ای که می‌کنم به انکار و دستِ شما دردنکنه‌ای که لابد حواله، حکایتِ من همان گربهه است که نسبتش می‌دهید که با اکراه تن می‌داده به پانشینی میهمان و نوازشش و "بَسّه‌ته"اش که بالا می‌زده دور می‌شده با تبختر.. که این معاشرت هم تهِ تهِ برای من‌اش یک‌جور چریتی است، یک‌قدر از جنسِ آن لبخندها و عشوه‌های لحظه‌ای که برای پیرمردهای توی خیابان تا فکر کنند هنوز چه دلبراَند (و وای که وقتی آدمِ آشتباه و متوهم را..)، چونیِ استمرارش اما که فکر می‌کنم بزرگسال‌تری‌هام می‌شد شما، اگر که هم جنس؛ نه به کردار زیاد(که شاید هم فرق‌های الان از تفاوت‌های مادینه/نرینه‌‌گی)، که به ظاهر(قطعا که مردِ قشنگ‌تر و جذاب‌تری درمی‌امد از من) رنگِ موها و شاید حتی شکلِ چشم‌ها و همین بینیِ بزرگ و برابری ِقد؛ یا درونی‌تر، همخوانوادگیِ مغزِ درونِ چوب‌دست‌ها مثلا.. حکایتِ من همان گربهه است که توی زندگی قبلیش آدمیزاده‌ای بوده دوست‌دارِ گربکان یا که هراسش است زندگیِ بعدیش بشود این

Saturday, November 15, 2008

چه‌قدر سینمای فردین خوب است/ بود/ بازهم؟

جمعه‌ی عصری که بلیتِ تاتر نمیاد گیرت.. که آدمِ الواتی و حتی کافه هم نداشتید که شُدید فرهنگیِ خونواده‌گی، خانوم لاک‌پشتی هم همراه.. که اصلا فیلمِ آقای مانیِ بزرگ رو باید توی سینمای مامانِ مانیِ کوچیک دید، ساعتش مناسب نبود هم اگه، کافهِ که هست، که اصلا من یه بارایی خواب دیده بودم که خونواده‌گی نشسته بودیم تو کافهه.. شلنگ اندازون جمهوریِ ابوریحانو می‌ریم به جانبِ فلسطین، که روزنومه‌فروشی‌های سفید، می‌گم همین‌جاست، می‌گن همون‌جا که سیاه و تاریکه، نمی‌شه.. بوی سوختنی می‌آد.. باباهه از آقای اورژانسی می‌پرسه، سه چهارِ دی‌شب.. نمی‌شه؟شده، اما کاش، کاش، کاش

بعد ما واسه‌ی غمِ تک‌تکِ آدماش غصه می‌خوریم.. خانومِ زیباترینِ سینما، دختر شال‌سبزه‌ی مهربون، آقای یک فنجون موسیقیِ چهارشنبه‌ها که منوی تا اون ورِ سالشو چیده بود و میونِ همه‌ی کارهاش چه وقت و حوصله می‌ذاشت، که خوب شد بالاخره من یه بار، که خوب شد به انجام رسید این هفته منوی موزیک فیلمیِ شصت هفتادی که اونهمه شنیده بودیمش تمومِ روزهای آخر.. عکس‌های موزیکیمون رو کجا نمایش بدیم حالا؟ بهونه‌ی معاشرت

بعد ما واسه‌ی تیکه تیکه‌ی اسباب‌ها غصه می‌خوریم، مبل‌های جورواجور، نقاشی و عکس‌ها، عروسکِ آقای کوچک، نقابِ کارناوال ونیزی که امتحان نکردیمش هیچ‌وقت.. و برای بارِ اول خوشحال می‌شیم که کارِ دستِ آقای کارگردان دزدیده شده بود توسط یه هواخواه و حالا امنه جاش

انگار واجبه کارِ مفید، سه تا فیلم کوتاه می‌بینیم وسطِ خیلی شولوغی، اما هیچ حواسمون هست؟ این‌همه آدم می‌دونن هیچ؟ که حالا بهمن این سینماهه که دلمون رو زد کجا بریم که گنده باشه، گرم باشه، بدمزه باشه، داد که می‌زنیم صدامون نرسه به آدما، که آدماش آشنا باشن اصلا.. که اون بهمنِ قبلِ کافهِ حتی، قبلِ خانومِ زیباترین حتی، اون‌جا سینمای محبوبِ من بود

کاش با خوندنِ خبرها می‌فهمیدم، کاش امروز با آفلاینِ بانوی قهقه و رنگ که نوشته بود گا...ده شده؛ که بارِ اولِ کافهه رو با هم، با همه‌ی اونایی که الان هیچ‌کدومشون نیستن، فیلم‌های اون‌شبیِ زنم کجان حالا که تصویرِ کافه‌هه رو داشته باشیم، که تصویرِ خودمون رو تو کافهه به جای این عکسای سیاه و تاریک و سوخته‌ی حالا.. کاش بوی سوختش توی دماغم نبود، سری که بالا گرفتم و سیاهی و جای پرده‌ی سوخته توی چشمام

فکرِ غصه‌ی خانومِ زیباترینِ سینما چه اندوه‌آوره

Sunday, October 26, 2008

When you dance down the street With a cloud at your feet

یک‌نفر می‌گوید از چهارشنبه‌های بخت، چهارشنبه‌های بخت ‌را آزمایی.. من دارم از چهارشنبه‌های شستنِ لیوان‌های دیگرانِ بی‌مسئولیت در آشپزخانه‌ی دیگری که مالِ ما نیست می‌گویم، و لبخندهای بزرگ می‌زنم به سال‌پایینیِ موزیکیِ بلندبالا که شده وردست، و از چهارشنبه‌ی قبل‌ترهایی می‌گویم که تِد را گفتند با هم/من ظرف‌ها را، که مناسب از نظر طول، که نخواست بشنود.. به وردست می‌گویم تو یادآورِ خاطره‌‌ی اتفاق نیافتاده‌ی منی، چه تصویری هم می‌توانست ساختن

از چهارشنبه‌ی پیش است که با دنیا مهربانم، که آن‌هفته هم وقتِ خرد کردنِ خیارهای ماست‌و.. هی جانم،جانم به آقای‌اسم‌روی‌قرص‌ها و همه.... کِِرم/شیری‎

‎و پنج‌شنبه‌اش سواریِ ماشینِ هیومیلیتینگِ آقای دکتر همه چیزدانِ هادی-هدایی را تحمل کردن، و نشنیدنِ دهه‌هشتادی‌های همراه با تئوریش را
و قبل‌ترش، زمین-نشینی را، لچکِ افتانِ از سر را، گرما را، تنگِ تنگیِ جا را، که من هیچ‌وقت برای هیچ‌فیلمی از هیچ‌کس.... صورتی/یاسی ِ روزهای صاب‌فیلمی

و یک‌شنبه‌اش، تک‌تکِ ثانیه‌های دیرکرده را سپاس، تک‌تک گازها و ترمزهای تمامِ ماشین‌های خیابان‌ها را، و سرعتِ حرف به حرف وقت نوشتنِ پیام‌ها، تا سرِ من در لحظه‌ی درست بالا بیاید، تا سرِ من در لحظه‌ی درست بچرخد آن‌سوی خیابان و یاسی/صورتی ِ تکراری را، تکرار را سپاس اصلا.. تا پیاده شوم، هول‌هولیم را پنهان، و ملکه‌ی آینه‌ی بغلِ ماشین‌ها که هستم من، حتی اگر سوارشان نه، حتی اگر هیچ‌وقت سوارشان نه، می‌بیندم، آهسته می‌کند درآمدنِ از جای پارک را، کدام تابلوهای موزه را بلند کرده‌ای که جایی برای من نیست؟نمی‌پرسم........ و من فیلم‌ها را که می‌بینم و نمی‌بینم، شهر را که می‌چرخم، و اتوبوسِ پیری را انتخاب می‌کنم که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رساندتم بس که دیر، بس که کند؛ و من به خیابان‌های لبخند می‌زنم، به ترافیک، دود، شولوغی، مردم، نرسیدن.. و ان‌قدر لبخند تا مردم بشوند دوستم که هی بگویند خسته‌ای بنشین کنارِ ما، و من خسته نیستم، و خود را بندِ جایی کرده می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسمش.... همان

سه‌شنبه‌ی آفتابی ِ/و صداش

چهارشنبه راهِ سبزِ شمالی را رفتن، کوچه‌ی آشتی‌کنانِ خاکی و صدای آب (تکه‌ی جامانده از کجاست بی‌ربطِ به این شهر) و زنگی که نامِ کاملش را دارد بر خود
اگر آقای بزرگ اسم نگذاشته بودند روی اتفاق (که من فقط گفته بودم تغییردهنده می‌تواند باشد زندگیِ من را، شاید هم هیچ)،چای ‌نمی‌خواستم که من (که به جا آوردنِ آدابِ سنت)، و زحمتی که می‌افتد تا خوش‌رنگ درآوَرَدش( در ذهنِ شما هم هست مگر این بازیِ خیال؟)......... و کسبِ اطلاع از یک ماهی که نخواهد بود، حسادت‌ها می‌کنم، نمی‌شد من را ببرید به همکاری، نمی‌گویم.. دختر می‌گوید خوب شد آمد فصلِ سرد که شما (ادامه نمی‌دهد اما معلوم که ایشان هم ناراضی از آن وِل‌های فصلِ گرم).... پلیورِ نارنجی خوشگل است
و سیاهی مطلقِ آن کوچه، و بلاهتِ مطلقِ من که فکر می‌کند امن می‌شوند کناره‌های تاریکِ خیابان‌های خیلی‌بزرگ اگر که روی ابرها باشی تو.. رفته بودم پی ِتغییرها، نشسته‌ام لبه‌ی چاله‌ی بزرگ و لَرز لَرز که می‌توانستم مرده باشم، چه تغییر بزرگ‌تر
‎ باز مهربانی آدم‌ها، بر که می‌گردم بیشتر به خاطر تقسیم کردنِ ترس است و درد، وگرنه می‌دانم که ابلهانه کاری‌ست مضافِ بر باقی.. پیشنهادی نمی‌دهد به همراهی، و هم نمی‌خواهم

همان شب چین چینِ دامن را مانند کن‌کن‌رقصنده‌ها و باند را به جای بندِجوراب توی چشم‌ها که جلبِ دل‌سوزی.. همان‌شب تا نیمه‌شب، لاک بی ِ لِیدی، لاک بی ‌ ِ لِیدی.. نیستم، ها ها ها

یک هفته تمام می‌شود و من سیاهی به بَر، دل‌خوش به سرخی ِ لب‌ها که جا می‌ماند در میانه‌.. عصر را به کارِ ایستادنی با بنفشِ درد-دارِ روی پا.. هنوز با دنیا مهربانیم می‌آید، چه صبرها که نباید بکنم، چه چهارشنبه‌ها که نمی‌گذرد

Wednesday, October 22, 2008

Bells will ring ting-a-ling-a-ling, ting-a-ling-a-ling, And you'll sing "Vita bella"

آفتابِ ولوی دخول‌کننده به تن و موزیکای خوشحال ایضا، دیر که شد اما بی حرص
جوابِ هوی-ه آقای قشنگ بشه مااچ تا هول کنه که چرا و توضیح که نظرخاصی بهش نیست و صرفا به چشمِ جوجه‌جون-بوده‌گی.. گفتم الان خوبم و سه ساعتِ دیگه نیستم، که سه‌شنبه‌ست

سه‌ساعتِ بعد از جهنم نیست که میام.. عادت کردم، می‌کنم، زود، همیشه
پسرکی رو زدم یه لحظه/یه کوچولو، دفاع از خودِ مستاصلانه، قهر هم کرد، موعظه‌ها کردم از حقوقِ انسانیش که در صورتی گیرش می‌آد که جوری رفتار کنه که محقش (بعد که عکسشو دیدم، چشماش که تو عکس اون‌همه مظلوم، فکر کردم چه‌طور من..)، دخترکا گفتن زیادی مهربونم، که نیستم و اعتراف هم کردم
فحشِ زیادی نشنیدم.. دستِ تیغ‌زده ندیدم، چرکی و سیاهی زیاد اما

ایستگاه زودتره پیاده شدم، بی تصمیمِ از قبل، تا وعده کنم به قولی که از قدیما به تنم، رفتم شکلاتی بسیار تاریخ‌دار و نامی، و یادم نیومد چیش بود که حجیم با اون جورِ مخصوصِ تعریف‌کردناش می‌گفت عاالی، مغزم ان‌قدر یاری کرد که انتخاب کنه نسکافه.. اما یه‌جورِ کُندی، خنگی، که خانوما با دل‌سوزی نگام کنن و خنده و من معذرت، که گیجم

نسکافهه و شیرنیِ خامه‌دارِ یواش و خط‌کشی‌های سفیدِ پیدا از پشتِ توری و نرمی‌ِ آفتاب و من تنها تکیه‌داده به میزِ بلند.. عینهو عکس‌ا، عینهو داستان‌ا.. که زنگ بزنم به تِد واسه‌ی بارِ اول و صدام هیچ نلرزه و دستم حتی وقتِ آدرس نوشتن و خیالم مسیرِ سبزی رو مزه‌مزه کنه که فردا می‌رسونتم به اون+جا.. بلند که می‌شم گیج نباشم و خوشبختِ کامل

خیابان‌های کشدار و قدم‌های بسیار، و نگاهِ مردمو نبینم بس‌که نورِ توی چشم‌هام بیشتر از بیرون، و عینک بزنم حتی و تیزی ِ شهر و آدم‌هاش نشه مایه‌ی آزار، و صداشونو نشنوم بس‌که خوشحالیِ فریادکش توی گوش‌هام، و لبخند لبخند به دنیا
که وایسم از دوتا گربه عکس بگیرم و اون‌ها هی برام بچرخن و دم‌هاشونو گره بزنن تو هم و سرهاشونو و تن‌هاشونو.. و شما که نمی‌دونید من، گربه، عکس توی خیابون چه‌قدر چه‌قدر چه‌قدر دوریم از هم

بشینیم توی باهارخوابِ دوسته و عکس ببینیم و من مفتخر بهش که شده عینهو مجله‌ها
شب پیاده پیاده توی پس‌کوچه‌های غریبه، یه چیزِ سبزِ تیره بخرم و یه چیزِ نارنجی ِ گرم واسه‌ی رنگ‌رنگِ سالادِ فردا
لبخندمو ان‌قدر کش بدم که تَرک تَرَکِ لب‌هام بشن چپ‌استیک-لازم

راه برم، لبخند بزنم، شادی بشنوم، با شادی بشوم هم‌آوا، با شادی تن بشود تکان تکانِ.. بی‌خیالِ سنگینیِ محموله، بی‌رنگی، بی‌خیالِ این خِفتِ مقنعه‌ی بی‌عادت روی گلوگاه، بی‌خیالِ خون خون که می‌رود از من

Sunday, October 19, 2008

در شبکه‌ی مورگی ِ پس‌کوچه و بن‌بست

دست‌هام را هزاربار شسته‌ام و باز.. به دست‌هام هزاربار خیره شده‌ام و باز
از مچ‌هام آمده‌ام بالا و دیزالو شده تصویر بر تیغ‌کشی‌های دست‌ پسرک
پسرکِ کوچک که رج‌رجِ روی چوب‌خطِ دست‌هاش انگار سااالیان

*به دست‌هام نگاه کرده‌ام که گره خورده بود روی بازوی یکی‌ تا دعواشان بخوابد برای یک لحظه
و فکر که چه سفت، چه سفت، بی‌رحم.. و جوابِ فکر که می‌درید آن‌یکی را بهترش یا که دریده می‌شد؟

فکر می‌کنم به شانزده می‌رسند؟ هجده؟ بیست؟.. چندتاشان چندتاشان را می‌کشند میانه‌ی یکی از این دعواهای بر سرِ هیچ

گوش‌هام نمی‌شنوند.. از بلندیِ صدای خودم که سعی می‌کرد فریاد نشود یا عربده‌های آن تن‌های کوچک؟
و آن حرف‌های زیادی زیادی برای آن همه کوچکی.. می‌ترسم بپرسم اصلا می‌دانی معنیش را، نشانم اگر بدهد چه

دست‌هام را هزاربار شسته‌ام، دست به نرده‌ی پله‌ها که می‌گذارم به تکیه‌گاهی تا رسیدن به جزیره‌ی این‌روزها، سیاهی را می‌بینم چسبیده به دست‌هام.. دست‌هام را هزاربار شسته‌ام و باز می‌شویمشان
توی جزیره چشم‌هام را می‌بندم، سکوت می‌کنم. از دنیای دیگری آمده‌ام

_
سه‌شنبه‌، سه ساعت را در دنیای دیگر گذراندم و می‌گذرانم، هر هفته.. به نوشتن ازش که می‌رسم می‌مانم، ننوشتنش را هم.. این باشد اولیش، تا بگذرد، تا عادت کنم

*و بازوی پسرکِ خودم را دیدم دو روز ِ بعد، سرخ، انگار که جای انگشت‌ها، درد نداشت و نفهمیده، یادش هم اما آزارم می‌دهد؛ و بازوی آن پسرک که سرخی درش پیدا نمی‌شود از چرک و نحیفی و بی‌خونی.. آخ

Monday, October 13, 2008

اگر اندوهگینت می‌کند بگو اندوهگینم

این چیزها را که می‌نویسم چون نمی‌شود به کسی گفتشان، و شاید نوشتشان، میانِ خطوطش اما خواناست برای خودم، نه که ذوق‌زده‌اش باشم که برای ثبت در این جایگزینِ حافظه؛ تا جدایشان شوم و بیاستم دورتر، تا بیرون بروند از من، تنم، چشم‌هام

گل‌‌گلِ مهدِکودکی خواهره را تنم می‌کنم که بچه‌گی کنم؟ معصوم باشم؟ که دنیام بشود رنگی‌رنگی؟ که به غرهای شما بخندم که آدم‌های من بهترند، دنیام ساده‌تر؟ که فکر کنم یکی از لباس‌های خودم اگر تنم بود، یکی از آن معدود تیره‌ها، آیا آدم‌ها دوستم بودند ان‌قدر.. که لبخندم می‌آمد به دنیا بی این سرخِ سرخی که تازه‌گی می‌نشیند روی لب‌هام؟

باز می‌پرسید گفتی پنجاه‌و.. شصت و..، چرا دوست ندارید یاد بگیرید من چند ساله‌ام؟.. که قدمتِ شما در این دنیا قدرِ من است و صاحبِ این گل‌ها که به بَرَم، روی هم.. که روزی چندبار روشن شود اسمِ من در لیستِ شما تا ببینید آن عدد کناری را که هوارش زده‌ام... چرا این سوالِ ساده این‌همه درمی‌آورد حرص من را، بدجور؟

فایده ندارد، بی‌خود پاآهسته می‌کنم یا که سوارِ ماشین نمی‌شوم از ابتدای خیابان، دیگر دَم‌های رودخانه‌طوری نمی‌لرزد جیبم، گفته که نداریم، ناگفته هم لابد، به درک.... جاش، نرسیده به میدان را گذاشته‌ام حد که معلوم ‌شود سهمم همراهی پدر است یا الواتیِ شب، آقای قشنگ می‌شود نجات‌بخش، و من همان‌جا، وسطِ میدان، یک کمِ غرم را، که نمی‌شود/نباید گفت به کسی، به او می‌گویم، میانِ خطوطی نمی‌بیند که او، خنگِ نازنینِ من.. بعد پلِ عابر را که می‌گذرم تندتند –گفتم؟ نشستن این بالاها که هیچ، دیگر حتی نگاه هم نمی‌کنم زیرِ پا را - فکر می‌کنم اگر واقع نشده بود این خانه‌ی گرم میانِ شما و خانه‌ی من، چه می‌آمد به سرم.. راستی حالاها غمگینیم دارد میل می‌کند به بی‌تفاوتی و انگار نبوده‌گی، چه غصه‌آورتر

در خانه‌ای که درش تا دیرِدیر باز است و همین‌طور اضافه می‌شوند آدم‌ها، من حتی این دخترکِ بازیگر را با شُلیِ صداش دوست می‌گیرم.. و راست می‌گوید دخترک، این حرف‌ها که آقای قشنگ می‌زند را اگر یک نفرِ دیگر و یا این کارها که می‌کند، چه ابرو که به هم نمی‌کشیدیم و بالاآوردنمان نمی‌آمد، حالا اما می‌خندیم و همراهیش می‌کنیم و می‌خندیم

گاهی هم فکر می‌کنم، شما اگر نبودید، این شب‌ها هم نبود، این آدم‌هااا.. این‌جوروقت‌هاست (فقط؟!؟) که بودنتان را ممنون می‌شوم.. وگرنه من را چه به آن جلسه‌ی ملال‌آورِ نقد یا تا به آخر نشستنش - جز که برای دیدنِ شما که مدتی بود نبودید و آن‌وقت‌ها تازه بودید-....و فکر هم نمی‌کردم جایزه‌ی نشستنم باز شدن ِ پام (این هم شد اصطلاح آخر مامِ زبانِ شکرشکنِ پارسی؟) باشد به این خانه و این آدم‌ها.. وگرنه لابد هزار سالِ دیگر از کنارِ هم می‌گذشتیم و سلام،سلام ، بی که بشکند این قالب‌های سفت و سختِ پیش‌ساخته‌ی فکرِ من که آدم‌ها را نمی‌دانم با کدام منطقِ ابلهانه‌ جای داده‌ام توشان

چه موازی دارند پیش می‌روند این دوتا من که تازه‌ پیدا شده‌اند

این چیزها را که می‌نویسم، سَندِ برائتِ منند، که یک دَم نبوده من را بی که عذابِ وجدانی

__
آقای قشنگ الان مکتوب فرستادند که آزمودم عقلِ دوراندیش را، بعد ازین دیوانه سازم خویش را.. آزموده‌اید واقعا یک‌روز؟ چه شگفتیِ تازه، فکر کردم از روزِ اول این‌همه دیوانه دیوانه دیوانه.... من اما دیوانه نیستم. چه حیف

عنوان: ایلیا ارنبورگ- احمد شاملو

خیلی پ.ن- لای کتاب باز کرده بودم برای تایتل، امروز داشتم پیغام‌های قدیمی‌ َم/تان را نگاه می‌کردم، آنجا که سیمز که بد فیلینگی داشتم من، تهش نوشته بودید ایف آیم هرتینگ پلیز سِی.. نه من گفتنیش هستم، نه شما دیگر نگرانِ اگر بوده‌گیش، هه

Friday, October 10, 2008

The town will go unpainted if you depend on me

کار می‌کنیم با هم، الان مدت‌هاست، که فقط، کار می‌کنیم، با هم
نزدیک که ایستاده‌ایم تا عکس‌ها را ببیند فکر می‌کنم چه عاشقانه، عاشقانه‌ها که ساز نکرده‌ بودم براش.. سه سالِ پیش هم اگر بود حتی چه دستم نمی‌لرزید ازین کم‌فاصله‌گی، و چه دل‌بری‌ها که نمی‌کرد لابد او.. حالا فقط کار می‌کنیم با هم

نورهای سنگین را که جابه‌جا می‌کنم و فکر می‌کنم تا هیچ‌وقت این کارها را نه به خاطرِ ماانی،ماانی،ماانی.. که فقط به یادِ آن‌همه وقت دل‌لرزه و نگاه‌های پایین‌افتاده و دیر و زود داره اما پیچوندن نداره‌ی دیروکوتاهِ بعدهاش

دستپختِ نپخته‌اش را داریم می‌خوریم –وچه تحقیرها که نکرده من را همیشه که به گمانش بی‌استعداد ِکارهای خانه‌گی- و من تازه آن چیزِ توی انگشت را می‌بینم و گیج می‌شوم و وقت می‌برد تا پیدا کنم کدام انگشت، چه معنی.. بی‌معرفت است که به من نگفته، و دختر را چه دوست دارم –چرا بارِ اول ان‌قدر دوست نداشتنی دیدمش؟- و چه از تهِ دل خوشحال می‌شوم از سامان گرفتنِ مرد بعدِ آن همه دربه‌دری میانِ نسوان.. و مردِ زنانی که دیگر نیست نقشش، و حالا که فقط کار می‌کنیم با هم

___

کابوسِ سال‌های دانشگاه، وقیح‌ترین آدمِ آن حیاط، که از ترسش یک گوشه را می‌گذراندیم تندتند، مبادا پامان برود روی دمش
حالا صلح کرده‌ایم و چه می‌تواند مودب باشد، و حرفه‌ای باشد در کار
-و من یک‌بار هم عاشقانه‌ای آرام،آرام خواندم ازش در این مَجازبازار و آن‌وقت تلنگر اول خورد به قالبِ سف‌وسختِ دشمن‌شناسانه‌ام-
دارد کار می‌کند، دستش روی کی‌بورد، چنددقیقه باز تا حساب کنم کدام انگشت، اااا، متاهلید شما؟ پس این‌طور شد که آدمِ خوبی شدید؟
می‌گوید که مدت‌هاست، که بچه‌اش می‌آید، روزهای اولِ ماهِ آخرِ پاییز
کاش تا دوازده‌ساله‌گیِ بچهه صبر کند، بعد ادبیاتِ پیشین(و پنهانِ حالاش هم) را سر بگیرد
واقعن تاثیرِ آن چند گِرَم (واحدش این آیا؟) است این قابل ِ معاشرت شده‌گی؟

__

سومین بند را، حکایتِ دیگراست
فکر می‌کنی از یاد برده مخلوع شدن ازش را یا جزءِ معمولِ از این به بعد؟، فکر می‌کنی من تاب نمی‌آورم این همه رو بازی کردن را
..
فکر می‌کنی آن چند میلیمترِ توخالی چه چیزها را تغییر می‌دهد، چه چیزها را باید تغییر بدهد که چرا نداده پس؟، توی راهِ برگشت دست‌هات را حلقه می‌کنی دورت

Saturday, October 04, 2008

You Upset Me Baby

من از آقای قشنگ مریض شده‌ام
نه، درستش این نیست
من از "دست"ِ آقای قشنگ مریض شده‌ام
و این اشاره دارد به بُعدِ روانیِ داستان
ورنه آن‌قدر که زبل نبودند ویروس‌ها که ایشان آن سوی میز/بنده این سو و چای در لیوان‌های جداگانه و حصولِ موفقیت این ریزریزک‌ها.. و تقصیرترِ چیلرهای تاترِشهرِ مدرنایزشده‌ای است که دوستِ من نیست و مدرنییتش هم به قاعده نیست و بالفعل می‌کند امکاناتِ سرماخورده‌گی را

آقای قشنگ مسئولِ مهمانی‌های نسلِ ماست، این را باقیِ پسرها می‌گویند
رییسِ شب‌زنده‌داری‌ها و دورِه‌َمیز، این یکی را من خودم تجربه کرده‌ام، در آن هفته‌ی کدو نشدن تا دو
و رفیقِ تازه‌ی من، این را گمانم دوتایی نتیجه گرفته‌ایم
حالا گم شده‌اند و من شده‌ام مریض که ایشان را بشناسم به سبب، بلکه موجبِ عذابِ وجدانی و دل‌رحمی تا طرحِ برنامه‌ای..یا اذنِ دخولِ من در برنامه‌ای که هست اما مَنَش پیچانیده

..
.
فی‌الحال احوال‌پرسی فرمودند، خلاصه‌ی غرنامه را مکتوب* حوالتشان دادیم، بهتره اینجا/شما
(*یه‌کم فینمه، یه‌کم غُرَمِه از خونه‌نشینی، یه‌کم دلم تنگِ شما..احوال‌پرسیه اما خوشحالم کرده، یه‌کم)
احوال‌پرسیِ ابتر که حاصل ندارد اما رفیق.. جز که شَک نکنم که نتیجه‌ای بوده دونفره

__
توضیح:
یک- من و آقای قشنگ رابطه‌ای نداریم عاشقانه.. فوقِ فوقش یک‌روز بشویم والدینِ فرشته‌کوچولو.. اما چه زیبایی می‌شودها
دو- سایه‌ی توی شیشه‌است همان‌کسی که انتخاب‌تر

Wednesday, October 01, 2008

And there's dust in my eyes, that blinds my sight

سرعتِ راه‌رفتنِ من فرق نمی‌کند یا نوشتنِ ناگفتنی‌های شما، سربالایی را که می‌پیچم، دَم‌های رودخانه‌طوری، جیبم می‌لرزد.. یادم می‌رود به اولین روزِ این مسیر، چقدر که رنگ داشتم و چه بزرگ بود لبخندم وقتِ خواندن که سرم را آوردم بالا و نگاهِ پر تعجبِ دسته‌ی دخترها.. حالا تقصیر را حتی نمیتوانم بندازم به این قهوه‌ای که باد می‌پیچد توش و شبیهِ بستنی می‌کندم، که آن‌روز کافه تا انقلاب چه پریدم باش، با سنگینیِ طاقت‌فرسای کیف و بی باد... حالا هم سرم را بالا می‌آورم و نگاهم می‌خورد به دختری از دسته‌ای تازه‌دانشگاهی، رنگ‌دار و پرصدا، نگاه‌ِ من خسته و گیج

نوشته‌اید که بگویم اگر آزاری از شماست که سیمز دت که من بد فیلینگی دارم.. می‌نویسم که اگر هم باشد فاعلش شما نیستید، فکر می‌کنم فاعل یا عامل یا منشا؟، فکر می‌کنم "نیستید"؟، اضافه می‌کنم که یعنی گمان می‌کنم... این‌بار نمی‌نویسم امیدوارم، که نوشتم و بهتان برخورد که یعنی باور ندارم به راستیِ چیزها.. حالا حتی راستیِ چیزها برام مهم نیست، "مهم نیست"؟
نوشته‌اید اکه حس می‌کنید آنکامفتبلی من را، که "چیزی درد دارد" توی من که نمی‌گویمش.. و تازه می‌فهمم چرا طاقت نیاوردم به آینه که رساندم خودم را تا دوباره-سرخیِ لب‌ها، که نگاهم را گم کردم توی آینه.. می‌فهمم این چیز که سنگینی می‌کند روی چشم‌های من اسمش درد است و غم است و من نمی‌دانم از چرا، نمی‌دانم که عاملش/منشاءاش شما هستید یا من یا..... همین است که راه را می‌پیچانم، که دیرتر بشود مواجهه‌ام با کسان، که می‌دانم پنهان نمی‌شود از هیچ‌کس

چشم‌هام را باید ببندم، ببندم تا که سرریز نشود، تسری نیابد، لب‌ها هنوز سالمند و تنم که تند تند خیابان‌ها را می‌گذرد و خودم را که تحمیل می‌کنم به اسمِ عیادت به آقای قشنگ که چشم‌هاش مریضِ مریضند و لازم هم نیست غم را بشناسد توی چشم‌های من که بلند می‌گویم غمگین بودم، آمدم بشوی دَواش.. و چه خوب که چشم‌های من ناتوان، که آینه‌ای روبروم (که نمی‌بینم اما تصویرِ محو هم حتی هاله‌ای دارد نه از جنسِ همیشه).. و آقای قشنگ من را تحمل می‌کند و آقای قشنگ خوب است و ما می‌توانیم ساعت‌ها چرند ببافیم حتی اگر من غمگین، حتی اگر او مریض... اما این غم دوا ندارد انگار

و غم دارد از چشم‌هام می‌ریزد، با این باد که توی موهام حتی

و پخش می‌شود تا لب‌ها و چانه و می‌شود لَختیِ تن

و من با دخترِ کوچک، با چشم‌های سیاهِ بزرگ با اندوهی بزرگ،بزرگ،بزرگ همراه می‌شوم و می‌گویم خسته نیستم، غمگینم و توی دلم هم می‌دانم که خاک بر سرم با این غمِ کثافتِ بی‌اصلم در برابرِ او و واقعی بودنِ غمش.. اما چشم‌هام، چشم‌هام، چشم‌هام.. هیچ اصلن یادتان هست که نوشتید که فیلینگ گود دارد بودنِ من و اضافه کردید که یور آیز... این سنگینی شاید از همین‌جا شد سهمشان

بگذرد، باز چشم‌هام می‌شوند مالِ خودم، کم کم، انگار که سمی را آهسته دفعِ از تن

نوشته بودم از سرودخوانان/پروازکنان خیابان را بالا آمدن؟ .. چه زود دست‌هام گره خورد به دورم و نگاهم زیر
گفته بودید از حسِ آفتابی ِ من؟.. چه زود وَرِ اَبر-دارم را رو کردم
گفتید ابر و آسمانِ خاکستری گه نیست؟.. تحویل بگیرید
گفتم به شرطِ امیدِ به آفتاب؟.. آفتاب؟ آفتاب؟ آفتاب؟
اگر که باز بیاید چی؟ چشم‌هام اگر که طاقت نیاورند

Saturday, September 27, 2008

How to Make Fake Tears

وقتِ بیرون رفتن، پای آینه‌ی پیرا/آراسته‌گی یادتان می‌کنم، هربار.. قلمِ آخر را که هول‌هول برمی‌دارم تا نیاندازمش از قلم مبادا، وِن یو ر این لاو ویت اِ مررید مَن، یو شودنت وِر ماسکارا (سلام خانومِ شرلی مک‌لینِ آپارتمان).. فکر می‌کنم این لاو که نیستم با شما، اما آن‌روز که ناروی بزرگ را خوردم پستی خواهم نوشت با این عنوان، و حتی می‌دانم تک عکس‌های داستانی که تعریف خواهم کرد را همین حالا و جمله‌هاییش که با فعلِ گذشته‌ها را هم

امشب یک‌هو پرید توی سرم که فردا که گاسیپ‌کنونمان را – که مطلعتان هم کرده‌ام از احتمالِ وقوعش و فکر کردم نکند این‌جور محتاط‌‌تر عمل کنید و شک کردم اصلا نکند هشدار را داده‌ام که در اعماقِ دلم کاش این‌طور، و بعد گفته‌ام که نه بابا، مردها خنگ‌ترند از این حرف‌ها- راه انداختیم، و اگر که شما شدید محورِ شرارت، عنوانم باید حاوی ِ "گرید" باشد که معلوم شود چه گناهکارِ کبیره‌ای بوده‌اید، حالا اما فقط هرکی دَلَه‌ست ذلیله، مخلصش عزراییله، هرکی اسیرِ آزتررر..دساش از پاهاش درازتر را می‌توانم تقدیمتان کنم

بعد بدترین جاش این تناقضه‌ است که هیچ دلم نمی‌خواهد شما بشوید آدم بده‌ی داستان، و درعین‌حال پایانِ خوش که هیچ، راهی آفتابی هم برام قابلِ تصور نیست

Tuesday, September 23, 2008

Like a lazy ocean hugs the shore

و لعنت به قفل‌های آسان‌بازشو، و تاکسی‌های پشتِ در منتظر، و بغل‌های چاق که ان‌قدر زود جا می‌شوند توی دل، و دل‌هایی که ان‌قدر زود تنگ

Wednesday, September 10, 2008

Enjoy the silence

سلام آ

گمان نکنم گذارت بیافتد به اینجا دیگر، اما این نامه را می‌نویسم تا بگویم "برای آلینا" را شنیدم، و خوشحالیِ بزرگم آن بود که نه‌آنوقت که توصیه کرده بودی و یا نه‌همراه با نامه‌ات، تا حالا مجبور باشم بنویسم "برای آلینا"ت را.. اصلا جمله‌ای که به محضِ دانستنِ اسمِ آن‌سکوت‌های بزرگ گفتم هم همین بود، جای اینکه سکوت کنم.... نه که سکوت نشت نکرده باشد توم‌ها، می‌شد مگر؟ با آن سکوت‌های بزرگ که آبِ دهانم را یواشِ یواش قورت می‌دادم و لعنت به تن که سکونِ محض نمی‌شود تا خط نیافتد سکوت.. البته بدی هم نیست‌ها، این خط انداختنِ سکوت توسطِ تن، که حس کنی دستش دور شده تا سیگار را بتکاند، یا آن سنگینی که سنگینی می‌کند روی تمام ِ ثانیه‌های با صدا یا بی.. تن ِ من ولی می‌ترسد که صاف بشود تا برابر شدن ِ نیروها و گاهی صدای مزاحمی در تهِ مسکوتم تلنگری که عادلانه نیست‌، می‌شکنم من.. این‌ها را هم گفتم حتی، جای آن‌که سکوت.. یعنی نمی‌شد که سکوت.. نه که ندانم که بهتر است یا حتی باید، می‌شد مگر؟ همین بهتری اما ترساندم، همین که فکر می‌کنی سکوتی که شکسته نشود کش می‌تواند بیاید تا روی زندگیت و مِه‌دارش کند؛ یا اصلا تقصیرِ شاملو بود با سِحرِ کلام و صداش که (به اسمِ عمه‌جان مارگوت) سرشاری سکوت از ناگفته‌ها را باوراندمان، و ناگفته ترس دارد خب (آب‌وتابِ توضیحیِ خط‌های بعدیِ شعر هم حتی اگر فراموشمان)، پس قطار راه می‌اندازیم از کلمه‌ها تا ناگفته‌ای نباشد/نماند.. قطاره رد می‌شود اما خالی ِ از بر زبان ‌نیامده‌ها

Friday, September 05, 2008

Like a bright new day

امروز شریعتی را که باران زد و من سرم در کارِ کُنه‌یابی ِحسی که آیا از جنسِ انتظار، انتخاب یا چی و که چی اصلن..یک دقیقه‌ی قبلش حسینیه را گذشته بودیم و بابا تذکارش را داده بود که هربار اینجا، به یاد بیاوریم دکتر را و آن مردِ درست‌کارِ دیگر را، و من بی‌ملاحظه‌ای درآمده بودم که دفترِ فلان‌هم کوچه‌ی روبرویی است، و بگذریدنِ ازینجا، بعدها، یادِ او را خواهد داشت، برای من

بعد دیده بودم تصویرِ چوبِ صیقلی‌ِ میزی که زاویه‌ی دیدِ من بهش عمودِ بالایی نبود از جهتِ قاصری ِقد به سببِ صِغَرِ سن، و صدای دوری از بابای جوانِ ایده‌آلیست‌تر با لحنی شبیهِ همین حالاش که تهش ستایشی و حسرتی که می‌گویدم صاحبِ اصلی ِ میز همان دکتر صاب خیابان، و آن بعدازظهرهایی که سر زدن به مردِ درست‌کار می‌شد تفریحشان، از یادم نمی‌رود.. حتی اگر آقای دکترِ صاب‌خیابان را هیچ‌وقت قبول نداشته بوده باشم، حتی اگر همان‌جور خیره به دستی معلق که پس‌زمینه‌اش آبیِ آسمانِ آبستن اما نوردار، جواب کی بود آقاهه‌ی برادره را بدهم که آدمِ درست‌کاری بود، اما درست بودن فایده‌ای ندارد

پیاده که شده بودیم، نَمَش را آغازیده آسمان.. درست همان‌جا که چهار روزِ قبل، لچکِ بنفشِ سیرِ افتاده بود و ماشین‌نشینانِ پشتِ چراغ خیره، تا چه‌جور از پسِ جمع‌کردنش برمی‌آیم من که یک دست موبایل و آن یکی آی‌پاد و کیفِ سنگین‌تر هم

حالا می‌بینم میانِ همه‌ی تصویرها، دو روز بهار/تابستانی است که باید از آنجا پاک بشود، حتی با نورِ سرِ ظهری که آدم‌ها را آبی و سبز ‌می‌کرد، درست وقتِ انگشت‌ها را جوهری کردن، و تمام زیاد بودن ِ انگشت‌ها، و انتخاب‌ها که حاصلش شد این.... دو روز ِ کاملن عمومی با عق‌های درونی.. باقی ِ روزها ازقدیم تا بعدها را می‌گذارم که باشند، با هم، کسی که جای کسی را نمی‌گیرد

آمده بودم از آن حسی بنویسم که نمی‌دانم از جنس ِانتظار است یا چی و اصلا که چی.. از شریعتی را در بی‌برقی تند پایین رفتن، سرودخوانان بالا آمدن.. ازین که آیا بارِ دیگری یا که هیچ‌وقت.. اما تصویرِ پررنگ‌تر را نگه می‌دارم فقط، سرم که موازی شد با زمین تا خیسی ِ بیشتری را جا بدهد و آسمانی که فراموش کرده بود تمام خاکستری روزش را و آبی شده بود با زردِ نور ِ محتضر

Saturday, August 30, 2008

All that noise and all that sound, All those places I have got found

شیرموزِ میدانِ امام‌حسین را خورده‌ام، بی که یادم باشد شیرموز دوست نداشته/نخورده‌ام هیچ‌وقت
یا مثلا این صداها که می‌تواند اسمش بشود موزیک
یا مثلا این آدم‌ها که دورترین‌-ترین-ترین‌های به منند
نشسته‌ام روی زمین، دور تا دورم گنگ، اسم ِ رهبر/لیدر/صاااب را با نازِ صدام گفته‌ام تا سوالم بی‌جواب نماند
یا مثلا پشتِ تلفن، در برابرِ بم ِ صدای هیچ‌کس
چه تلفن دوستم شده اصلا، ابزاری که موردِ نفرتِ همیشه‌گیم
و رو انداختنِ به همه‌کس.. نکرده‌ترین کارِ تابه‌حالم، که بی‌فکر و تند انجام می‌دهمش تا به هم نخورد حالم
و حالم که به هم می‌خورد وقتِ دیدنِ آن اسم‌ها و وبلاگ‌های زشت و عکس‌ها از آدم‌های دنیای دور
و آدم‌های دنیای دور که می‌شوند دوست‌هام فرداش و حالم که به هم نمی‌خورد، حتی از خوردنِ شیرموزِ میدانِ امام‌حسین، حتی از شنیدنِ آن حرف‌های رکیکِ میانِ آن کلمه‌های پشتِ هم، که می‌تواند اسمش بشود شعر، که پسرها ماخوذِ به حیا می‌شوند در برابرم و نمی‌خوانندشان.. پسرهایی که شانزده،هفده ساله‌اند و من شیرم را حرام می‌کنم به پسرم اگر شبیهشان شود، اما انقدر پیششان راحتم که فکر کنم چه جمعه‌ها که نمی‌شود آمد اینجا و بارِ بعد منم که باید مهمانشان کنم به شیرموزِ میدانِ امام‌حسین

خانومِ بادوم زمینی/ ایمی‌واین‌هاوسِ مافیای مخفی/ آیسان باربی که پاپاش در دنیای خارجِ کلمه‌ها بِ.ام.وِ را در خواب هم نمی‌بیند تا براش بخرد
یا آن دخترکِ ناز، که من دلم می‌خواست دستش را بگیرم، بکشمش تا دنیای بهتری که همین صداها هم درش محبوبند
و آن که پاپ می‌خواند، با صدای بدش، و روسری ِ ساتنِ سیاهش، و دبی‌ای که خواستِ رفتنش بود
و این خانومی که شیطان‌پرست که نیست هیچ، لاتِ وحشی هم نیست و میخواهد فری‌ی باشد، فری‌ی از اِ بِرد
و آن خانومِ بازیگر، با دکترای فلسفه‌اش از ینگه‌ی دنیا و فمینیسم(!!)نبوده‌گیش و گوشواره‌های جواهرش.. برای نشان دادنِ آن روی سکه، و صدایی که ان‌قدر کم درآمد تا من فرصت نکنم بشنومش

ده روز ِ کاملم در دنیای صدا گذشت.. در به تصویر درآوردنِ دنیای صدا.. از هر نوعیش لمحه‌ای
پاپ بد و پاپِ دوستم، هیپ‌هاپی که اسمش رپ، کلاسیکِ بد، سنتیِ والا، سنتی ِ مخلوط، متالی که واقعی بود و راکی هم که آن نیز، آلترناتیو و ایندی و رگه و جَزِ حرام‌زاده‌ی التقاطی با سنت

صبح‌ها خودم را زنجیر کردم به خدایان تا طبع ِ هوش و گوشم مریض نشود
روزها خودم را زده‌ام به کری تا کِرمِ توی گوش نشوند این صداها
عقب‌نشینی هم می‌کنم از مواضعم، فرق‌دارها را دوست هم می‌گیرم
مثلا آن قبر گروهی با دیوارهای شانه‌ی تخم‌مرغی و دوازده‌نفر چپان.. که منِ نیاشامیده/نکشیده را هم واداشت به حرکت.. و اعتقادِ دیرین ِ من که سَکس سِکسی‌ترین سازِ مردانه‌ی دنیاست (ابهتِ کنترباس البته داستانی دارد علی‌الحده) و خوشا بندی که دوتاش را دارد
یا که مردان سیاهپوشِ همگی زیادی تحصیل‌کرده و عربده‌های بزرگسالشان، که شب رسانندم خانه تا من توی تی‌وی بشنوم که نامِ موزیکشان ناسزایی است و خودشان زباله، و کانال را عوض کنم
و حتی دونوازی روی یک گیتار، در ترافیکِ خیابان جردن، سوارِ بر فَنسی رِد هیوندایی.. و دوست گرفتنِ آقاهه علی‌رغمِ لیریک‌های زیادی یواشِ زیادی آبِ‌چشم‌دارش‎
و مهمانی ِ شبِ آخر، پسرها، و هر چیز که می‌تواند صدایی تولید کند خوش، در دستِ اهلش اگر باشد.. و آقای از بدوِ تولد درامر با چنگال‌های پلاستیکی و قابلمه و لبه‌ی مبل، توهمش را چه آسان تسری می‌دهد

در هنگ‌اورِ شنیداری به سر می‌بردم تا دو روز.. تاب نمی‌آورد تنم هیچ صدایی را
و حالا باز آوایی از قرونِ وسطی طنین‌انداز شده
این ده‌روز یک سال گذشت از شدتِ دیدنِ آدم‌ها و زندگی‌ها و آشناشده‌گی‌ها
و بازشدن ِ محدوده‌ی دید و شنید و پذیرش، و آموختن ِ احترام به تفاوت‌ها
در عمقِ جانِ من اما، هنوز پناهگاه همانست که بود
حالا ولی مصداقِ استحکام‌یافته‌ی گشته‌ام در جهان و برگزیده‌ام و این‌هاست

Thursday, August 28, 2008

Only one is a wanderer, two together are always going somewhere

عادتِ شریفِ من را که می‌دانید.. پَسِ پُستِ نه‌خوشحال سرم می‌شود (یا می‌کنمش؟) شلوغ
و نه‌خوشحاله می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند بالا
حالا حکایتِ این بیست‌روز است که آن‌قَدَر پر بوده، که اینجا بماند خالی
و چه‌طوریه نوشتنم را ببرم از یاد

داستانِ دِل ِ باخته‌م را هم گذاشتم در صندوقچه، تا باز مگر شش ماهه دیگر احیا یابد
گرچه معمول ِ زندگیه من بر همان اصل "بگو نمی‌خوام، پیدا می‌شه"ی خانوم‌جان می‌گذرد
پیداهه همیشه می‌شود، چه‌جور هم، اما وقتی که نخواستنه را از تهِ دل کرده‌ام.. و این‌طور است که هیچ‌وقت تا تهِ دل نمی‌چسبد، و اسمش می‌شود این هم یک تجربه
این‌بار را هوس کرده بودم همزمان شود خواستنه و شدنه.. که گویا نمی‌شود
..

شلوارها هم‌چنان می‌افتند، اما نه از سرِ دلِ شیدا که به‌خاطر بهره‌کشی ِ بی‌رویه از تن، بی حق و حقوقش را پرداختن
و پوستِ صورته شده مثل ِ اوانِ سلام ِ به بزرگسالی.. و در همین حااال آدم‌هایی ملاقات می‌شوند که می‌توانند بشوند مهم ِ زندگی و اتفاقات بسیاری که به همین منوال.. تن ِ اما خیانت می‌کند، عادت دارد و من هم

خوش خبری نبود در دنیای بیرون، واکنش‌های من اما خورده شدند در این دوره‌ی سکوت، حالا
آمدم بنویسم "زنده‌ام و دم جنبان"، که روزگاری اگر گم شد سالنامه‌هه، این روزهام را گم نکنم و یا گه نینگارم

Title: Vertigo

Thursday, August 07, 2008

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

پَست است، در حقیر نمایاندنِ آدم‌ها حدی نمی‌شناسد، از بالا نگاهشان می‌کند و به سخره می‌گیردشان، همه را، از دم.. بالاخره ظرفی برمی‌دارد، بعد به جای ژله‌ی رنگ‌رنگِ صدمزه‌ی بهشتی، کوفتِ بادمجان است انتخابش (ژله دوست نداشتن- نشانه‌ی قطعیِ اول برای هی ایز نات دِ وان ‌بوده‌گی، بعد به جاش کریهترینِ تناولی‌ها؟!!!!).. بد حرف می‌زند.. لباس‌هاش وِلند و بی‌سلیقه.. خداحافظی هرگز بلد نیست.. نامِ خوشی ندارد در اخلاق.. و حتی در حرفه‌اش هم بهترین نیست و نقصان‌ها بر او وارد

بعد چرا می‌شود اولین آدمی که خواب را گرفته از من خواستنش و خور هم لابد، خوابه پراکنده می‌شود، ول و تکه تکه، پیرامونِ او دور می‌زند این بیداری ِ نخواسته‌ در اوجِ خواب‌ را آرزو.. سعی می‌کنم به قانع شده‌گی، برود به درک، خوابم نمی‌برد.. بدی‌هاش را می‌شمارم، از بیداریم بیرون نمی‌رود
و همین‌طور از ساعتِ خوابِ شبانه‌ی من کاسته، مدام، و همین‌طور از وزن من، و شلوارها همه در حالِ افتادن


پ.ن- سوای آن‌همه ایراد، موسیقی درست می‌شناسد انگار، خداوند را سپاس

Sunday, August 03, 2008

Whoever loved that loved not at first sight?

این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم یافت برای عشق از همه‌ی شرط‌هایی که دارد تا پدید آید مهم‌تر است، که اگر این باشد از بقیه به آسانی خواهد گذشت. حتی زنانی که مدعی‌اند مرد را جز بر پایه‌ی ظاهرش نمی‌سنجند، در همین ظاهر تراوش زندگیِ ویژه‌ای را می‌بینند. از همین روست که نظامیان یا آتش‌نشانان را می‌پسندند؛ اونیوفورم نمی‌گذارد که درباره‌ی قیافه سخت بگیرند؛ می‌پندارند که در زیرِ خفتان دلی متفاوت، ماجراجو و مهربان را می‌بوسند؛ و یک شاهِ جوان، یک شهزاده، برای فتحِ زیباترین زنان در کشورهایی که از آن‌ها دیدن می‌کند نیازی به خوش‌سیمایی ندارد، حال آن‌که این برای یک دلالِ بورس لازم است

طرف خانه‌ سوان- مارسل پروست- مهدی سحابی


آنستلی همین است حکایتِ من به تِد نیز، و لابد ...زاده‌ای‌ش بودکه آبی ِ زیادتر ِ جامه و ساحلانه‌گی‌‌ش را بی‌عیب نمایاند، اما آخ هم از بلندبالایی و نیمه‌ی رخی که به قاعده، و قطعا کارنامه‌ی درخشانِ کاری

Sunday, July 27, 2008

هلال آنَک به ابرو می‌نماید

تصویرِ خواستنی‌هام آن‌قدر دبل و دیزالو و وایپ و فید و درهم شد توی سرم که نمی‌دانم وقتِ فوت کردنِ شمع‌ها او را هم یاد کرده‌ام یا نه.. این‌که قبلش حرفش شده بود و کله‌اش هم جزوِ کادوهام یعنی احتمالا یک لحظه‌ای نامش رد شده در لیست، و امید دارم این ظهورِ حالاهاش نشانه‌ای باشد از جرقه‌ی آغازین مراددهی‌های حضرت شمعِ روی کیک

Wednesday, July 23, 2008

Things You Can Tell Just by Looking at Her

دو روز است که بیست‌وچهارساله‌ام
در خانه فیلم می‌بینم

در فیلم‌ها آدم‌ها عاشق هم می‌شوند، مدام.. بیشتر یک‌طرفه، یا دوسویه اما ناتمام
در فیلم‌ها آدم‌ها هم همان که "بِردز دو، بییز دو" را.. کانال را عوض می‌کنم اگر با خانواده؛ تنهایی اگر، می‌بینم
در فیلم‌ها دخترهای بیست‌ویک‌ساله‌ای هستند که درواقع بیست‌وشش‌، پنج، چهار و سه‌ ساله‌اند
در فیلم‌ها زن‌های تنهای ناراضیِ غصه‌مندی هم هستند در حوالیِ میان‌ساله‌گی

زن‌های تنهای میانه‌سال یعنی چه آینده‌ی گهی را می‌توانی پیشِ رو
دخترهای بیست‌ویک‌ساله‌ی دروغی یعنی می‌توانسته‌ای چه چیزهای بهتر را، اما چه حالِ گهی را داری می‌گذرانی

Saturday, July 19, 2008

No satisfaction, no satisfaction, no satisfaction

بهش می‌گفتم دختر‌خوشبخته، بابلی‌ش را که می‌خواند
یک کلبه‌ی آفتابی داشت، و نرینه‌‌ای که از کنارش برخیزد، دوست‌هایی که باهاشان بخندد، و آتشی که دورش، و دریایی دوورترشان
من فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها چه می‌شود خواست؟

و پروردگارِ متعال در حالت دریمزها را کام ترو گردانی
چندتا کلبه مگر توی این شهر پیدا می‌شود؟، یکیش را برام جست
صاحبش هم.. که انگار کن یکی از پسرهای پازولینی (و حسِ همیشه‌گیِ من بهشان، یک لحظه زیبا، لحظه‌ی بعد عکسش، معلق)
من می‌توانستم شب‌های بسیار آتش داشته باشم
و دوست‌هام را هم دورش
و محبتِ جوانانه‌ای که هیچ هم ندیده‌ام
و یک نیمکت که آسمان بالاش و کلی درخت .. پناهگاهِ ایمن ِ شهرِ ترس‌آور
و فقط دریا نه، که ناممکن؛ اما نزدیکیِ کوه جاش
و توانایی ِ خودم را دیدن در صحنه‌های کمتر مریض ِ پیرپائولو
...

پس چرا دختر خوشبخته نشدم من؟
چرا پس زدم؟ فرار کردم؟
چه چیزِ بیشتر را می‌خواستم که نبود؟

گفتم چندی هم به طریقِ نرهایمان.. جفت را چه نیازِ به همسویی ِ پندارها.. و بارها این را توی خودم تکرار کردم بلکه بنشیند‎
راهِ سر، سوای دل و تن.. به زبان هم آوردم، به قرارداده، پذیرفته هم شد
به حکمتِ قدیم زندگی می‌کنم اما من انگار، هم بالین و سَر.. جدایی نمیپذیرند‎‎
و چندگرم چیزِ بیشترِ توی سر چه ارزش دارد که به خاطرش من چندها کیلوگرم اضافه‌وزن را تحمل می‌کنم، چندین سال ِ بیش را، حجمِ زیادِ نبودن و کم بودن و دور بودن را، زشتی تن‌ها را، تنهایی ِ انبوه را

دختر خوشبخته‌ی واقعیِ من چه‌ جور است؟

_
پ.ن- البته واضح و مبرهن است که تایتل مربوط به این یک موردِ خاص و نه کلن ِ من

Thursday, July 17, 2008

Oh I got wheels, wheels on my heels, And I gotta keep rollin’, rolling along

همیانِ سرخی می‌خواستم که جرینگ‌جرینگ صدا کند، جاش یک جعبه‌ی سرمه‌ای بزرگ دارم که کارت‌ها توش چسبانیده و من تا حالا هم درست نگاهشان نکرده‌ام... هزاردستانِ زرین‌م هم آن‌قدری زشت نیست، به خیلی دردها هم می‌خورد، اعمالِ کوبش بر گوشت و میخ و سرِ نااهل مردمان... و یک امضا که آدم قدیمی‌ها می‌گویند به دوبرابر زرها می‌ارزد

از آستانه‌ی شادی‌آورم بالاتر بوده شاید که من این‌همه عادی.. بدیهی وگرنه نبوده اصلا و بلکه بعید برازنده‌ترش.. یعنی کی فکر می‌کرد آن‌همه آدمِ مستند و خبری.. آقای ورد‌پرسی.. آن‌وقت من که لقای این ژانر را بخشیده‌ام به اداهای آرتیستی

گفته بودم افریقا می‌روم؟ وانت ِ آبی غروبی می‌خرم؟ حالا فکر می‌کنم هیچ... افریقا گرم است، وانتِ غروبی هم، من برفم است.. و ایده‌ی زوجه‌ی مومنه این‌روزها موردِ علاقه‌ترینم، که چهارده‌تا مهرش (مومنه‌تر اگر باشد و به پنج‌تن ارادتمند فبها) و ماه‌عسل ِ یک‌ماهه (بلیت هم کادوی والدین لابد)، بعدش هم یا به پای هم می‌سوزیم یا عندالمطالبه تقدیم

ورودی‌مان نفرین‌شده‌ی گروه بود، حالا یکی را خبری‌ها معرفی می‌کنند به عنوان ِ جوانِ حرفه‌ای، یکی فرنگ نمایشگاه می‌گذارد، من هم سهمم را دارم می‌دهم برای نیک‌نامی (یا که صرفا نامی).. این بخشِ خوبش است

و این که در آستانه‌ی افزوده‌گیِ سال هست، تا که زیاد غصه نخوری که این یک سال را هم به گا.... چه‌قدر کار دارم، چه‌قدر کار باید، این کاش از یادم نرود

Sunday, July 13, 2008

Objects In The Rear View Mirror May Appear Closer Than They Are

توی آینه‌ی بغل ماشین بود که زیبا شدم
حوالی ای هفت‌ساله‌گی..

کیمیایی ردپای گرگ را ساخته بود و عمو، عمه‌های مجردی که هر چیزِ تازه از خانواده‌ی فرهنگ‌وهنر را بی‌تمیزی می‌بلعیدند و اشتراکی هم، بچه را هم برده بودند به تماشا، و بچه که لابد بچه نبود که حضورش مجازِ در بازیِ بزرگان، در انتظار تا برسند خانه و اظهار کند که "چه مزخرف، عقلش نرسیده بود یارو که چه‌طور ممکن است دختره بچه‌ی مادرش باشد از مردی جز آن که مزدوجش؟"، و بزرگ‌ها سکوت کنند،و او بداند این آقای کارگردان هیچ‌وقت موردِ علاقه‌اش نمی‌شود... و بچه خبر نداشت چه‌قدر سال‌ها می‌گذرند تا باطل شدن ِ جادوی عقدی که خدای آسمان‌ها را بر آن می‌داشت تا فرزند را اعطاء کند به زن و مرد

تاکسی بود، شب بود و تصویرِ تار و تیره‌ی صورتی که مالِ من بود توی آینه‌ای که هشدار نمی‌داد به نزدیک‌تریِ اجسام از آن‌چه به دید می‌آید... و آن صورت دوستِ من شد؛ حوالی ِ ای هفت‌ساله‌گی.. که نمی‌دانستم رازِ تولیدِ بچه‌ها را و مهم هم نبود.... لحظه‌ی شگفتِ عزیمت که گذشت اما آینه‌ی دست‌شویی‌ها و میزها و آینه‌های از قد ِ من بزرگ‌تر گفتند گاهی که نکند این لب‌ها.. یا که چشم‌ها.. یا که وای از دماغ و اه که پوست...
از آن‌شب اما هیچ آینه‌ی بغل ِ ماشینی وجود ِ سفیدبرفی را به من یادآور نشد
و من ملکه‌ی آینه‌ی بغل ِ ماشین‌ها شدم

Sunday, July 06, 2008

And old midnight comes around

صدای خواب ِ کسی که تو را گذاشته پشت ِ دیوار ِ شانه‌هاش کابوسی است، می‌فهمد که چرا قصه‌هایی هم بود از غصه‌ی زنی مانده در پسِ دیوار، نه که صدا مزاحم که خواب تو را نبرد، که یادآوری که او خوابش برده و من نه، او خوابش برده و من.... می‌شوم پرسه‌زن

"جات خیلی خالی است.. پشت ِ پنجره‌ی اتاق خواب، که بعضی شب‌ها عروسک به بغل توی تاریکی بایستی و خیابان را نگاه..."

خروج می‌کند از اتاق ِ پنجره‌ی در حجاب و صدای خواب؛ حجمِ آهسته‌ی خوابِ آن دیگری در پشتِ سرش و پنجر‌ه‌ای رو به روش

" آن‌جا، پشتِ پنجره که آدم می‌ایستد، خیال می‌کند زنده‌گیِ خودش یک نیمکت است یا یک تکه سنگ، و کاری ندارد جز این که زنده‌گی را ببیند که از جلوش می‌گذرد. حتا اگر زنده‌گی یک مرد باشد که یک ساعت طول می‌کشد تا از سر خیابان برسد پای چراغ ِ برق. تازه آن‌وقت سیگاری آتش می‌زند و همان‌جا می‌ایستد به کشیدن و توی جو را نگاه کردن، تا سیگارش تمام شود و دوباره راه بیافتند و مدت‌ها طول بکشد تا برسد تهِ خیابان."

میان ِ صبح و شب، نزدیک‌تر به صبح، پنجره‌‌ای در یازدهمی سربه‌بالا، خیره می‌شود به بزرگ‌راه، یک‌نفر آن کنار راه می‌رود، یا نمی‌رود، یا که یک‌نفر نیست، یا آنجا بزرگ‌راه.. بود و نبود ِ چیزها را نمی‌ داند/فهمد، جز بودن خودش پشتِ پنجره‌ای که دوست‌ترینش است در این‌ خانه‌ای که خانه‌ی او نیست...

"خیابان‌های نیمه‌شب مال آدم‌های دیگری است؛ مال ِ آن‌ها است که وقت‌های دیگر هیچ‌جایی نیستند، آن‌هایی که فقط خودشان می‌دانند که هستند."

شبی است سوای شب‌های تا به حال آمده، و دانه‌های شن‌ ده‌بار آهسته تا فرو بریزند، و بی‌خوابی ِ شبانه‌ی معمول... که رهاش نمی‌کند

" آدم‌هایی که تا این وقت شب بیدار می‌مانند، یک خرده زمان براشان فرق می‌کند. شاید یک‌طورهایی براشان بی‌معنا است. هیچ با آدم‌هایی که تا این‌ وقت ِ شب بیدار می‌مانند، دم‌خور بودی؟ هان؟"

____

خیابان‌های نیمه‌شب- سمتِ تاریکِ کلمات- حسین سناپور

بیست‌وپنج شب باید می‌گذشت تا ته‌نشین شدن ِ شبی که دیر گذشت و حالا ان‌قدر دور که در یادم نباشد؛ خیال کردم باید نوشته شود که دیگرگونه شبی، نوشتمش به یادآوری، تا صبحانه‌ای برای سه‌نفر.. کتاب دست گرفتم، نزدیک آمد احساسم با این زن‌های خاموش ِ پشتِ پنجره‌های نیمه‌شب، ماندم میان ِ حکایت ِ خودم و آن‌ها، لابه‌لا شد... حالا از آن شب پنجره مانده فقط و من، باقی در صندوقچه‌ی خاطره‌هایی که ندارم خاک‌خور

مقصد که یکی نیست، اما با سانسورچی‌های تی‌وی ِ اسلامیمان راه‌ِمشترک‌پنداری کردم که کمی کاهش در جمله‌ها و پس‌و‌پیش آوردن ِ بندهای آقای نویسنده، خوب است که این من را نمی‌شناسند

Thursday, July 03, 2008

City of the damned, Lost children with dirty faces today

رفته‌ای توی گُل‌ورنگ‌های لباست، می‌بینی ته ِ کوچه‌ی یرمااینا بسته‌ است، راه ِ بسته‌ و جلوتر ازدحام ِ ماشین‌ها که خیال می‌کنی ترافیک است که گره خورده و به آنجا کافی‌ست برسی تا ماشینی، راه‌بند ِ اینجا اما.. خواهرِ خوش‌بینی داری که خیال می‌کند آسفالت ِ خیابان را قرارست نو، تو می‌گویی که نکند ساختمونه......... می‌بینید "نکند" شده، آمار را می‌شنوی که وحشتناک، خواسته بودی دوربین برداری قبلش و فکر کرده بودی که چرا، حالا برمی‌گردید تا دوربین را و لنز گنده‌ش را، دوان‌دوان تا خانه، دوان‌دوان تا برگشت، بی که لباس عوض کنی، بی که گل‌ها را و سرخی را از تنت دور.. آتش‌نشان‌ها، پلیس‌ها، مردم، مردم، مردم و مرده‌ها.. گفته‌اند نوزده‌تا... نوزده‌تا کارگر.. و چند سال بود که دیوار فرو ریخته؟ و چند ماه بود که یکورش کامل؟ و چندتا پست پایین‌تر بود که من عکسش را گذاشته بودم؟ و چندتا خانواده الان داغدار؟

نوشته بودم "این نزدیکی، بغل ِ گوش ِ خودمانی، ترسناک است"، و نمی‌دانید که چه‌قدر، وقتی که دو روز یک خیابان بسته می‌ماند برای یک ساختمان ِ خالی از سکنه، تصورش هم غیرممکن است که اگر آن زمین‌لرزه‌ای که قریب‌الوقوع بوده همیشه و به همراه ِ ما بزرگ شده و مرا روزی مباد آندم که بی‌یادش.............. ایزدمنان، بیا و بی‌خیال ِ خانه‌تکانی ما شو، خب؟


___

پ.ن- خیالتان که نیروی‌انتظامی ِ همیشه‌درصحنه‌ این‌بار را چشم‌پوشی کردند از اینجانب؟ پاسخش منفی است، وظیفه‌ی مقدسشان را که فراموش نمی‌کنند

عکس: خانه‌ی پشتی ِ آن است که فروریخته این
آقای کلبه گفت حالا وقت ِ درست کردن ِ این‌یکی کناریش.. بعد کناری آن.. تا کل ِ محله... خانه به خانه مثل دومینو تا فروریختن همه‌ی این شهر..... بعیدی هم نی

Tuesday, July 01, 2008

بار دیگر شهری که دوست نمی‌دارم

یک راه ِ دم‌دستی ِ بی‌نیاز از سرمایه‌ی فرهنگی هم هست برای آدم‌ها تا دل ِ من را به دست آوردن، یا نه درست‌ترش، توجه ِ من را معطوف ِ به خود کردن
- نه که فتحی باشدها، اما جزو ِ امراض ِ نوادگان ِ آدم است خب، این میل ِ به کسب ِ محبوبیت/موافقت ِ بیشترین‌های ممکن-

این راه هم مثل ِ دور و درازترهاش، از عادت‌های در جان نشسته‌شان است، ادای یک‌باره نیست، قلابی بودنش رو می‌شود
حالا تو بگو خاص نیست، بازی ِ تازه‌ی عمومی ِ جوان‌های این شهر است
تازه‌ی من که نیست یا که حتی همه‌گیر شدنش مایه‌ی ملالم
همین است که هنوز آدم‌ها که سرِ خرشان را می‌گردانند سمت ِ بالا، می‌فهمم که دوستم
حالا تو بگو که آدم‌های کلی‌نگر و مانده در سطح‌، من هم می‌دانم که ماندگارتری ِ فروروندگی ِ آدم‌ها به کنجشان/دنجشان
اما این شهر را، این کلِّ زباله‌دان ِ متعفن را جور دیگر مگر می‌شود دوست گرفت جز که مجموعه‌ی درهم‌جوشی از مکعب‌ها و خطوط.. و بعد نزدیک‌تر، دنج‌ترین و شخصی‌ترین جاهای متعلق به آدم‌ها، آدم‌هایی که نزدیکشان شدن امن است، که می‌شناسیم، که دوستشان داریم
دوست داشتن ِ این شهر برای من در میانه‌ی این‌‌ها، درون ِ خیابان‌هاش، حادث نمی‌شود

__

هاه! می‌توانست مقدمه‌ی پایان‌نامه‌ام باشد این، حیف که یک‌سالی دیر جرات کردم به اعتراف ِ کراهت ِ شهرِ مربوطه
اما عکس ِ مناسب پست حاضر، یکی از آن مجموعه است فقط، و بدرستی که جویندگان از یابندگانند
و تصویر ضمیمه زیادی تزئینی است الان، و سائوپائولو بااینکه خودش هم کثافتی است، ارجح است
___

ظهر که این‌ها نوشته شد، هنوز بی‌رحمیش را نشانم نداده بود شهرِ بزرگوارمان، حالا بیشتر از همیشه می‌ترساندم

Wednesday, June 25, 2008

The sound of Cheese

آدم‌هایی هم بودند زرنگ‌تر که بلیت استادِ آوازِ مملکت را داشتند
کسی هم بود که خوش‌شانس‌تر یا در جایِ بهتری از دنیا و رفته بود دوست‌های ما را شنیده/دیده
ما می‌توانستیم لااقل شبه ِ قرون‌وسطایی‌های دو برادر ِ بسیار مو دار/ندار را

اما........... بیشترش از روی خودآزارخواهی‌ بود و بعد آن‌چیزی که لَشی می‌نامندش-که هم راه نزدیک و مجانی و به شاهی هم-، با مخلوطی از اعتیاد به انجام ِ کارِ همیشگی، اعتیاد به ثابت نگه‌داشتن ِ تمام ِ دنیایی که در حرکت، به در قاب کردن هر چیز، حتی گه
این‌طور شد که آخر ِ هفته‌ی نازنینم در شرایطی گذشت به اسم کنسرت و به رسم جُنگ

ترکیبی از یک‌قطعه‌ی ترکی، یک خراسانی، مقادیری جنوب و خانواده، دوتایی مثلا اسپانیش، خارجکی‌طوری و... در کم‌تر از دو ساعت.... به همراه نورهای رقصان.. سلبریتی‌هایی که حضورشان در سالن اعلام می‌شد مدام و برمی‌خاستند به عرض ِ اندام.. حالا دست،دست..تاپ‌تاپی که می‌رفت تا توی تن ِ من..و جیییییییییییییییغغغغغغغغغغغغهای دخترکان و له‌له زدن برای یک لحظه پسرک بازیگر را

جالبیش آنجاست که زیادی از این نوازنده‌ها آشنا و قبلا امتحان پس داده در گروه‌های دیگر، و حتی حالا هم دست به سازشان نه بد و حتی صدای آقای بازیگر، اما این ترکیب... سودای به دست آوردن ِ پول به چه کارها که وانمی‌دارد، چه‌جور ور ِ گند ِ آدم را رو نمی‌کند

عکس‌ها را حتی کامل هم ندیده‌ام، اما به گمانم که بدی نیستند، یعنی چیز/کس های توش را که دوست ندارم آن‌قدری، ولی خودشان خوب و اداهای این جوانک ِ بازیگر- که اصلا یک‌دلیلی هم همین بود که در قاب ِاین آقا را بعدا قالب کنیم به له‌له‌زنندگان-، و دوست‌هایی هم پیدا کردم و دوست‌هاییم را هم دیدم

برای یک دم بی‌خودی از آواز ِ استاد، تشنه و در حسرت

Thursday, June 19, 2008

Why this farce, day after day?


Nothing is funnier than unhappiness, I grant you that. But...
Yes, yes, It’s the most comical thing in the world. And we laugh, with a will, in the beginning. But it’s always the same. Yes, It’s like the funny story we have heard too often, we still find it funny, but we don’t laugh any more.


End-Game. Samuel Beckett

Friday, June 13, 2008

La Petite mosquée dans la prairie

حالا که آدم‌های سری‌بین فرندزشان را تمام کرده‌اند و سکس‌انددِسیتی‌شان را هم و در کفند تا سیزن ِ بعدی ِ لاست برسد، من هم سریال ِ محبوب ِ تازه‌ای پیدا کرده‌ام -این یعنی جز ساوت‌پارک که دوست‌داشتنش امری بدیهی‌ است، یا گیلمورگرلز که فک‌وفامیل و یا پرستاران، تنها چیزی که شرحه‌شرحه‌اش را از تی‌وی ِ اسلامی مُصرانه .. -، رابطه‌ام با این چیز ِ جدید قدری عجیب است، یعنی خودم هم نمی‌فهمم چرا.. اما می‌دانم که حدودهاش همش چشم به ساعت و آخرش هم طاقت نیاورده از ده‌دقیقه قبل کانالش را می‌آورم و باقی را هم مشتاقانه دعوت ِ به تماشا

ورد و دعاهایی هم هست که می‌خوانم از دست ِاین شیطان ِ بزرگ، حضرت ِ معظم ِ تلویژن، که دور بمانم از هوس ِ سری‌های پشت ِ همی که از ظهرِ دیر تا عصرِبه‌موقع بی‌وقفه و از قضا چهارتایشان هم دوست‌های من.. اما این چهارمی را مستثنی می‌کنم، بیست‌ (و دو) دقیقه که..

و اما آشنایی ِ اولیه‌ی من با مجموعه‌ی مذکور، زمستان بود که لوگویی کنار ِ صفحه‌ی آقای پیرمرد ِجالب چشمم را گرفت، کلیک کردیم و گفتیم وااااه، چه دیوانه است پیرِمرد... روزی در همین هفته‌ی پیش اما که ناامیدانه در انتظار ِ شاید که تکرار ِساوت‌پارک ِ ندیده‌شده بودیم در کانال ِ مربوطه -که کانال ِ به‌علاوه می‌باشد که مال ِ ما روی فرانس ِ فایو- موزیک ِ دلنشینی به گوشمان خورد و همان لوگو را دیدیم و اظهار ِ هیجان که اِه! این‌ن... و خب تقریبا لاوی بود که در فرست ‌سایت محقق شد.. از آن روز حوالی ده‌دقیقه به پنج‌ها در همان حال ِ مشتاقی هستیم که روایت شد.. از آنجا که کسی نمانده از اطرافیان که بی‌خبر ازین دوستی، گفتیم اینجاآینده‌گان را هم بی‌اطلاعیم، باشد که همراهی کنند

___

حواشی

یک- خانوم محجبه خوشگله که آدم دلش اعتقاد می‌خواهد و لچک ِ سفت و سخت را ببینید، یا آن آقای جوان ِ جذاب ِکاریزماتیک(هه!) در میانه، که امام ِمسجد است.. این ج.ا چرا شعور ندارد که اینهمه نیرو و هزینه‌ای را که صرف ِ پروپاگاندای اسلامی می‌کند نیم‌قدر ِ این هوشمندانه

دو- مشترک گرامی نام ِ فرنچ ِ سریال را گوگلید و !!!! برخورد به فیلی که خشک نبود.. در بهت که چه خطایی نموده این مسجد ِ کوچک مگر، کشفید که کوچکی که فرانسه باشد بزه‌ای است لابد بزرگ

سه- اوه! هیجان‌انگیزترین سایتی که تا حالا دیده بودم، پُرِ دوست‌هام.. حیف که اینترنت ِ زغالی ما جواب نمی‌دهد، انگار باید تشریف ببرم سر ِ کار و از آنجا دست‌به‌کار

Sunday, June 08, 2008

اگر که بیهده زیباست شب

یک شب ِ این تعطیلی بیهوده را هم باید تن داد به معاشرت ِ خانوادگی.. "اِبی گُلِسّون"را با بداخلاقی‌هاش و ستایش‌پذیریش نیمه گذاشته‌ام و پتوی نازک پیچیده دور ِ تن شب‌گردی می‌کنم میان ِ درخت‌ها و فکر می‌کنم خوش‌مزه‌ترین زردآلوهای دنیا نیستند اینها؟.. باد توی موهام هست و ستاره‌ها هم توی آسمان.. می‌روم کنار ِآبی که چشمه نیست و پشت ِ بیشه‌ها هم نیست و حیف که شونه ندارم، موی پریشون را که..؛ روی لبه‌ی باریک‌تر می‌خوابم، پام دایره‌دایره می‌سازد روی آب و نقطه‌نقطه نور توی چشم‌هام.. نامه‌ای در یادم هست، نوشته از نورهایی که مال ِ ما نیست، که شاید سنگینیمان کنند، شاید اذیتمان.. این نورها که مال ِ من نیست، من را می‌ترسانند، من را که این‌همه کوچک می‌شوم، اذیتم اما نمی‌کنند، این‌جور فکر می‌کنم

این حال خوب است، اما بهترین نیست، این را می‌دانم، به بارهای دیگری که می‌شد حالی این‌چنین را داشته باشم فکر می‌کنم، حال‌ها را می‌گذارم توی ترازو، چه وقت ِ کدام ِ حالتی‍ش را ترجیحم به داشتن.. می‌شد که جنگل باشیم، یکی از این رین‌بو گدرینگ‌ها -که من هیچ‌وقت نرفتم و حالا می‌ترسم نکند وقتش گذشته باشد- از کنار ِ آدم‌هایی که درست نمی‌شناسم بلند شده باشم تا چشمه‌ای، آب باریکه‌ی روانی.. نمی‌شد بیست‌ساله باشم، اواخر ِ شصت ِ فرنگی باشد، از خانه زده باشم بیرون تا راک‌ن‌رول برساندم به آزادی و توی ماشین ِ قرمز ِ قراضه‌ای روی تپه‌ای، ستاره‌باران روی سرم و فکر کنم پتی اسمیت می‌شوم، پتی اسمیت می‌شوم ( این‌یکی کاملا نشدنی است، مکان و زمان ِ کلی‌ش که هیچ، درون‌جمله‌ایش هم پُر ِ پَرِش است، اما بدجور خواستنی است).. می‌شد کویر باشد، رویای بیداری‌های من بالاخره به وقوع پیوسته، پَسَش خزیده باشم توی تنهایی و پام را یواش سُر داده باشم روی خنکی شن‌ها و فکر کنم کدام چشمه به خاطر ِ من خواهد جوشید؟.. حالا اما این‌جا هستم، میان ِباغ ِ خوش‌مزه‌ترین زردآلوها و آدم‌هایی که با خون به هم متصلیم و لابد به مِهر – که بودنشان هم امنیت است و هم گاهی انقدر در برت می‌گیرد که فکر می‌کنی همین‌حالاهاست که خفه..-، از این حال‌ها پیشتر هم بوده، ستاره‌باران‌ترش هم، کویری، دریاکناری، یا همین‌جا حتی ... این نورهای زیاد یعنی چه شب‌هایی که نگذشته/گذشته، خواهند آمد/نخواهند آمد، این اما من را آزار نمی‌دهد، می‌ترساندم

....

ظهر را کنار ِ همان آب مذکور گذراندم، اولین بار از سری خودآزاری‌های فصل ِ آفتاب، روشنایی یادم آورد چه غیررویایی می‌باشد این آب، بس که پاکیزه‌گی را فراموش می‌کند..... به تیغ ِ تاریکی گردن چرا نمی‌دهیم و نبود ِ نور که پوشاننده‌ی نقصان است را چه طور این‌همه دوست نمی‌گیریم و بی‌تابانه روشنی می‌خواهیم که زشتی ِ چیزها را هم فرو می‌کند توی چشم‌هایمان و راه ِ تصور را می‌بندد


__

این بخشی است از شبه‌نامه‌ای به جواب، جوابی که در پَسَش آمد کارِستانی بود آنریپلایبل!.. خودخواه شده‌ام، پاستیل‌هایم را قایم می‌کنم زیر ِبالشم، از کجا معلوم، چه بسیار ِ از کم ِ آینده‌های به اینجا شاید اصلا پاستیل دوست نداشتند، گفتند خَرکُنَک ِ بچه‌های لوس.. من کِی انکار کرده‌ام

Wednesday, June 04, 2008

I had the photo album spread out on my bedroom floor

تتمه‌ی ناپایدار ِ رو به زوالمان نشسته‌ایم دورِهم و از روزهای انگار چه‌ دور ِ دانشگاه
بی‌حافظه‌گیشان آن‌قدر که من یادآور ِ شخصی‌تری‌های آن‌ها
و رسالتم جز این بود مگر؟ که این سه‌سال ِ آخر را عکس‌به‌عکس.. و چه حسرتی که از روز ِ اول نه و چه لحظه‌های گم‌شده
حالا، چه پیر و چه آرام و در صلح
چه منطقی و حرف ِ از احوالات ِ جامعه و اخبار و سیاست و حتی‌ اقتصاد
بزرگترینمان که فکر می‌کنی به ت..مش هم نیست که در کجای زمین، داغ می‌کند که بزنیم به جنگل و مسلح، "به‌خاطر ِ یک برگ، به‌خاطر یک قطره"، من پایه هستم به حرف، باقی نه، تفنگ برنمی‌داریم، اسبابمان را هم نمی‌کنیم سلاح، دخترها مردم را خوشگل‌تر ثبت می‌کنند، پسرها چیزها را، من که گرایشم فرق می‌کرد و قرارم بود به استناد، بلد هم نیستم اگر بخواهم، زیبایی اگر بخواهم مجبورم بگردم دنبال ِ آدم‌ها و چیزهای به‌تر‌

___

عکس: آقای پشت دوربین که صاب‌نیم‌دانگِِ لانگ ریلشنشیپی با یکی از اهالی (خودش اصرار دارد از هشتاد و یک آشنا، اما شما بگیر هشتاد و دو)، دوتای کناری‌تر از قبل‌ترها بوده‌اند اما به واسطه‌ و نه عضو ِ رسمی(پسر چندوقتی جاش اینورتر بوده، کنار یکی از داخلی‌ها)، پشت ِ پنجره برادری است که اول‌ها بچه بوده و حالا جزو نسل ِ جوان ِ هنرخوان(سیبیل هم ندارد بیچاره، این بازی من اینجورش کرده)، پنج‌تایمان شده‌ایم مثلث و ششمی فرنگ است (تا سال ِ بعد حداقلی می‌مانند برای مثلث‌سازی یا حتی خط؟).. در راستای جدایی‌های مضحک ِ قومی هشت‌تا از تهران بودند در ورودی ما که دوتاش هیچ و باقی خرده‌معاشرتی با هم، ششمی که نیست و آن‌یکی که تا کمتر از ده‌روز ِ دیگر می‌رود همان‌جا که او، سال ِ سوم نشده خوردند به هم و دایره‌ی معاشرت خرد-خرد تر شد.. من هم که نه در این دسته حضور ِ پررنگی داشتم درواقع نه در آن دسته‌ی گسترده‌ترِ کل ِنقشه‌ای، رابطه‌هام چیزی بود در میانه (گه بگیرند، تَه‌تر ِ من هیچ‌وقت واقعا از بودن ِ در این میانه‌ی صلح‌آمیز خوشی نکرد).. اما به یک چوب اگر می‌خواستند بزنند من را هم با اغماض می‌گذاشتند همین‌تو، بعد لابد پشت ِسرمان می‌گفتند این بچه‌های متفرعن ِ پایتخت

___

تایتل: فتوگراف، نیکل‌بک
یک بم‌صدای چاد کروگر-طوری توی بساط ِ هیچ‌کدامتان نیست؟ به شدت خواهانم

Saturday, May 31, 2008

Rain walking, A small pray for Water Goddess

یه کم من- نیم‌خاطراتی در باب ِ روابط ِ طبیعی و انسانی در روزهایِ ِ رسمی ِ پایانی هفته‌ای که سه‌شنبه‌اش جمعه و جمعه‌‌اش شنبه بود

چهارشنبه-
تمام ِ روز خوابیدم، آسمون ِ خاکستری با قرمبیدن‌های بی‌حاصل.. آسمون ِ پیر.. آنتراکت می‌رم توی ایوون و باریدنی نمی‌بینم پس ِ اون‌همه غرّیدنی که راه انداخته بود سر ِ فیلم‌ها.... یه نفر می‌گه می‌باره، من تندتند لباس می‌پوشم و می‌زنم بیرون و بعد یواشکی که پس می‌زنم لباس رو از روی شونه‌های بیچاره تا طعم ِ بارون بچشن و موها هم.. تا یه دور کوچه تموم می‌شه... سری ِ دوم ِ فیلم‌ها چک‌چک موهام می‌بارند هنوز... گفت سرما می‌‌خوری حالا و من ماندم که تو چرا! کم سر فرو برده در رود و دریا دیده‌ایم و بعد هم در صحت ِ کامل؟

بِلّا یه چیزی رو می‌رسونه به ناپولی، ناپولی با لهجه‌ی نازش می‌گه دورت بگردم، ما می‌خندیم، می‌پرسه اشتباه بود مگه؟ من می‌گم آخه هیچ‌کس تاحالا به من نگفته، آقاغوله توضیح می‌ده که مصطلح ِ ما نیست.. ته صدام که حسرت بود هیچ، تا هنوز دارم فکر می‌کنم یک نفر نصف ِ این آدم هیجان‌انگیز و زیبا چرا پیدا نمی‌کنم برای احیای اصطلاحات ِ مهجور ِمحبتانه‌ی ِ زبان ِ شیرین ِ فارسی

در آتش‌بس به سر می‌بریم.. پس ِ عذر‌خواهی ِ رسمی ِ هفته‌ی پیش.. تا باز که از دستش در برود و پستی‌ش را آشکارا و باز یک‌هفته غیبت ِ من و باز از نو.. من که بزرگم، اون که پاش لب ِ گور ِ پیری، چه‌ رسمی ِ این آخه


پنج‌شنبه-
حماقت ِ همیشه‌گی، پله‌‌ی چهارم را چهاردهم پیاده شدن و برگشتن، کافه‌های دورتادور سوت و کور.. دوتا سلام و تخلیه شدن ِ من در آبریزگاه .. رفتن به کافه‌ی خودمان که این یک‌بار که منم که کیک ِ آگری و چای، چرا لیموناد ِ شلنگی نیست و خوشمزه هم هست!؟

بین ِ همش راه‌روی‌ها نشسته‌ایم توی یک‌قدری ِ چمن ِ پارک‌طوری ِ میان ِ سرخه و پایتخت، دختره که رد می‌شه دست در دست، می‌گم ببین چاقی* مثل این هم و بعد من چهارساله.....بعد کل ِ تاریخ ِ سیب‌های سرخ (بِلا خود عضوی از دسته‌ محسوبی) و دست‌های چلاق ِ دور و ور را مرور.. بلند که می‌شیم خانومای نیمکت ِ کناری می‌شن سکوت ِ کامل و نگاه که ببینن این چهارساله... چه گهیه (*آخ که نگید تو چه‌دانی چه‌ گوهری مستتر می‌تواند باشد در آن انبوه! مگه به این چیزهاست؟ شرف و حمیت و آدمیت و مروت و این کوفت‌ها هیچ هم نیستند در این بازار، من که می‌دونم)

خواهره می‌گه اینا رو! پاپ سواچن! ساعت فروشی ِ پایین ِ پایتخت، من ‌می‌گم که واه که گرونه وقتی این‌همه کهنه و به چه درد می‌خوره و... بعد آهم می‌ره بالا، تاریخشو می‌بینم و اونوقا لابد نود و شیش بوده که من وایساده بودم و توی شهروند داشتم انتخاب می‌کردم و این‌ها در دامنه‌ی انتخاباتم.... خواهره می‌گه می‌بینی که گرون نیست، واسه‌ی همین تلنگره‌ست، واسه همین آهه که از قدیم میاد

توی کوچه آیپادشو در می‌آریم و نصف‌نصف، سالواتوره گوش می‌دیم و می‌خونیم..این‌وقتا کوچه‌مون کم‌طولانیه و هیچم اَه نی

با آی‌دی ِ قدیمیمم و تا مِیل‌ها رو واکنه، ویرم می‌گیره برای اون ظاهر باشم، حال و احوال می‌کنه و اوه که چندسال گذشته و من مطلقا حافظه‌پاکم در مورد ِ این آدم، خودم یادم هست، تصاویر ِ اینسرتی هم از اون دارم، اما هیچ تصویر ِ کاملی نه.. می‌گه ببینیم همو، -خانومتون دیگه گیر نیست؟،- من که تحمل نمی‌کنم زن ِ ناشزه‌ی گیر رو.. حرف رو عوض می‌کنم، آخه پدرجان! رییس ِ ناشز‌ها بودید که شما خودتان، حالا گیری اصلا به کنار.. چقدر کش بیاید محجوبی و در پی ِ صلح و نیازاری بودن ِ آدم تا به زبان نیاید

Tuesday, May 27, 2008

Circling the lake with a slowly dipping halo, and I hear a banjo tango

سلام یرما

آروو پـِرت قطعه‌‌‌ای دارد به نام "برای آلینا". اگر داری‌ش، لطفا بگذار پخش شود.


Who by avalanche? Who by powder?
Who by brave assent? Who by accident?
Who in solitude? Who in his mirror?

من این‌جا هستم. این من این‌جاست. می‌رود (نه لزوما به پیش). هر لحظه به جایی می‌رسد. تصمیم‌ی می‌گیرد (نه لزوما که بر انجام کاری، که شاید بر انجام ندادن‌ش. نه همیشه از خودی آگاه، که شاید گاه‌ی متوجه نشود، هیچ وقت. و نه نتیجه‌اش لزوما از پیش مشخص،‌ یا کاملا در اختیار) و با آن تصمیم‌ش دنیاهای ممکن‌ی را نابود می‌کند و دنیاهای ممکن دیگری را زنده نگه می‌دارد. خطوط‌ی را در زمان می‌بُرد، و خطوط دیگر را فرصت ادامه دادن می‌دهد. "به حجم‌ی خط خشک زمان را آبستن" می‌کند. این خطوط هستند که می‌روند. می‌پیچند در هم. هم‌دیگر را قطع می‌کنند. جدا می‌شوند. ناپدید می‌شوند. باز می‌رسند از سر ِ نو. بعدا که نگاه‌ش می‌کند (اگر بشود اصلا) همه‌ی این‌ها را می‌بیند. تمام آن خطوط پیچ در پیچ را. این روایت را اگر برای لحظه‌ای متوقف کند و نگاه‌ش کند، تمام آن منظره‌ی جلو، تمام آن روایت‌های ممکن، پیش رو هستند. همان‌ی که می‌گویندش "آینده‌های ممکن". همان‌ی که می‌گویم‌شان دنیاهای ممکن‌، روایت‌های ممکن، و خودهای ممکن.

اما همان‌جا، اگر برگردد، چیزی می‌بیند. تمام روایت‌های ممکن‌ی که می‌توانستند منتهی به لحظه‌ی اکنون شود، به دنیای حال، به روایت جاری. "گذشته‌های ممکن". و آدم‌ها از سر عادت، تنها آن "آینده‌های ممکن" را می‌بینند (تازه اگر) و فقط برای همان تره خرد می‌کنند. چرا که زمان به جلو می‌رود و آینده‌های ممکن قابلیت "زندگی کردن" دارند. منکر این نیستم. ولی مگر آن "گذشته‌های ممکن" قابلیت زندگی شدن نداشته‌اند؟ با گذشته‌های ممکن طوری برخورد می‌کنند که انگار اصلا امکان وجود نداشته‌اند.
چیزی که من را مجذوب می‌کند، روایت‌های ممکن است. روایت‌ها و "خودهای ممکن ناموجود" در آن‌ها تصویری سهمگین است که بسیار مجذوب‌م می‌کند.



Making objects, out of thought
Making more of them, by thinking not

گفتی که خیال می‌کنی می‌دانم که دو سال دیگر کجا ایستاده‌ام و چهار سال بعد و ده سال بعدترش. آری و نه. می‌دانم که چه می‌خواهم. زندگی را. به همین سادگی و به همین پیچیدگی. خود خود زندگی. هیچ چیز به اندازه‌ی زندگی برایم ارزشمند نیست. می‌دانم که دل‌م زندگی می‌خواهد. دل‌م می‌خواهد با یک نفر که دوست‌ش دارم شب بروم تئاتر. بعدش که می‌آییم بیرون، قدم بزنیم. از سر جوی آب رد شویم. برویم خیابان‌ها را همین‌جور اشتباهی که مسیرمان طولانی‌تر شود، آن اندازه که خسته شویم. که پاهایمان آش و لاش شود. خانه که می‌رسیم پاهایمان را بگذاریم در آب خنک که تیزی‌ش برود تا جایی دور. دل‌م می‌خواهد روی دیوار اتاق‌م پروژکتور بیندازم و "شب" ببینم و "آینه" و "زندگی دوگانه‌ی ورونیک". دوست دارم چلـّو سوئیت شماره‌ی یک و چهار باخ گوش کنم. یا کرویتزر بتهوون بشنوم اول صبح. با فولک‌های بالکان و مجار برقصم. دوست دارم دست دختر کوچولویم را که کلاه پشمی قرمز و سفید سرش کرده است بگیرم و برویم پارک. که برف بازی کنیم. بعد من نفس کم بیاورم و بنشینم روی نیمکت. اما او هنوز سر حال باشد و بدود و بغلتد روی برف‌ها و یک گلوله برف پرتاب کند طرف‌م. این‌ها را دوست دارم و خیلی چیزهای دیگر. می‌دانم که این مسیر را خواهم رفت.
می‌دانم.

اما این را واقعا نمی‌دانم که آن تئاتر در چهارسو اجرا خواهد شد یا یک‌ی از سالن‌های آف-برادوی نیویورک. نمی‌دانم که آن پارک در لوزان خواهد بود یا تهران یا بوستون یا سان‌فرانسیسکو. نمی‌دانم که پخش کننده‌ی دی‌وی‌دی‌ام برای منطقه‌ی یک خواهد بود یا دو یا چند. نمی‌دانم حتی اسم دخترک‌م بهار خواهد بود مثلا یا کارولا.
نمی‌دانم کدام یک از آن دنیاهای ممکن ِ هنوز ناموجود محقق خواهند شد. لزوم‌ی به دانستن‌ش هم نیست. دانستن این واقعیت کفایت می‌کند که غیر از یک‌ی از آن دنیاها، بقیه روزی به صف "گذشته‌های ممکن" می‌پیوندند. باقی چیزها، جزئیات است.




Van den Budenmayer, Concerto en Mi Mineu, Version de 1798

تا چندین ماه بعد از آمدن‌م به این‌جا، هنوز عصر جمعه برایم عصر جمعه بود. "مهتاب‌ها قبل". فکر می‌کنم یک سال‌ی طول کشید تا جـِت‌لـَگ‌م رفع شود و جمعه جای خودش را به یک‌شنبه بدهد. دو سه روز گذشته گاه و بی‌گاه گلومی ساندِی ِ بیلی هالیدی نازنین در گوش‌م می‌پیچید.

در سکانس آخر فیلم‌ی که هنوز ساخته نشده، زن‌ی را می‌بینی که بر صندلی‌ای در فاصله‌ی دو متری رو به روی پنجره‌ای نشسته است. پلیور سبز یشمی به تن دارد و در لیوان بزرگ‌ی چای می‌نوشد. گلومی ساندی شنیده می‌شود و در پس زمینه پیانوی آرام ِ برای آلینا. تصویر فید می‌شود به جاده‌ای خاکی که تپه‌ی سبزی را دور می‌زند. مردی آرام آرام دور می‌شود. صدای پیانو بلندتر می‌شود و گلومی ساندی محو.
در جایی از کتاب‌ی که هنوز نوشته نشده‌ است، می‌خوانی: "آروو پرت، برای آلینا را نوشت تا دِین‌ش را به فضاهای خالی ادا کند. قطعه تقدیم شده بود به دختر هجده ساله‌ی دوست‌ی قدیمی که تالین را ترک می‌کرد تا برای درس خواندن به لندن برود. کم نبودند کسان‌ی که گمان بردند آن حدود سیصد نت که در زمان‌ی بیش از ده دقیقه در گام مینور نواخته می‌شوند همان هدیه‌ای‌ست که پیشکش شده. اما در واقع آن چیزی که آروو پرت به دختر داد تمام فضای خالی میان نت‌ها بود."
مرد پشت تپه ناپدید می‌شود.




پ.ن.

Hail to thee, blythe spirit
Bird thou never wert
That from heaven or near it
Pourest thy full heart
In profuse strains of unpremeditated art

این جور نامه‌ها را دوست دارم. شناساندن را گاه دوست دارم. شناختن را هم. ولی بازی‌ش نمی‌کنم‌. "آ" دیگری نخواهم ساخت. همین را. این پرافیوس سترینز آو آن‌پرمدیتیدِد آرت.

_____

جواب نامه‌ام زودتر رسید، این دو روز نگه داشتمش برای خودم تا جرعه‌جرعه.. حالا می‌گذارمش در آگراندیسمان، گرچه از معمولِ اینجا بهتر است و شسته‌رفته‌تر و نقطه هم دارد.. و من یک حسود ِ لذت‌بَر هستم

Sunday, May 25, 2008

وقتی رویا از این‌ور و اون‌ور تیپّا بخوره، خُب احتمالِ اختلال زیاده دیگه

سلام یرما

جمله‌ای (از همان‌ها که می‌گویند جمله‌ی قصار) را دوستی‌م آمده بود. چند روز پیش نوشتم‌ش بر تخته‌ی سفید محل کارم. امروز که نگاه‌ش می‌کردم، یک مرتبه "دیدم" چه همه برای توست.
این بود:

ـThere are two kinds of people in the world: those who finish what they start.


ــ آ


پ.ن. می‌دانی که با چه لحن و آهنگ‌ی بایست بخوانی‌ش؟ همان جوری که باقی چیزها را می‌نویسی!

پ.پ.ن. میانه‌ات با باب فاسی؟


____

سلام آ

شاید هم به خاطر ِ گهی این عصر جمعه‌ای یا کلن ِاین روزهای من که همیشه جمعه، اما حالا از آن وقت‌هاست که بدجور دلم می‌خواست من هم توی این دسته باشم (فکر می‌کنی آن وقت جمله‌هام هم سر و سامان بگیرند؟).. بعد شده مثل آن قطره‌ی آخر که می‌شود مایه‌ی سرریز، فکر می‌کنم من هم یک تخته بزنم توی اتاق روش بنویسم که من هم باید یکی بشوم که فینیش وات آی استارت

حالا اینجا ولش می‌کنم و می‌روم شام، ادامه دا....، اه که یک نامه را هم به انجام نمی‌رسانم استمراری

خب، شام و حالا عودی که به یاد ِ بغداد می‌نواید.. و آه‌های من کم‌سوزتر، راستش قبل از دیدن ِ میل ِ تو می‌خواستم توی آرشیو ِ خودم بگردم ببینم پارسال این موقع هم آیا چه اندازه گه.. بعد یادم آمد که تایتل ِ یکی از همین روزهام "سر ِ یه رویای جور ِ دیگه چی می‌آد" ِ لنگستن هیوز را زده بودم که مثلا نمی‌خواهم که ارشد یا اصلا درس و حالا می‌بینم رویای یک جور ِ دیگه‌ام هم خورده به دیوار... پارسال ِ این موقع را بی‌خیال شدم، رفتم سراغ ِ قبل‌ترش..... الان از آن حال‌ها دارم که دلم می‌خواهد کل ِ آن تکه تکه رویاهای جور ِ دیگه را بریزم دور، یک راه ِ صاف ِ مستقیم را که کسی/هر کسی می‌گوید بگیرم و صاف برومش، تا آخرش، تا یک تابلو که روش نوشته باشند "فین" یا "اند" یا "نهایت" و زیرش یک صندلی با چتری بالای سر و یک لیموناد ِ بزرگ روی میز... یا شاید هم نه، یکی از "این" راه‌ها پیدا کنم که توش قدم هم که بزنی زیرلبت می‌توانی بخوانی که "این راه را نهایت صورت کجا توان بست.........." و اصلا بی‌خیال ِ مقصود، بروی توی بحر ِراه و کوکب ِ هدایت هم در اگر آمد دریچه‌ی دوربین را وا کنی به طرفش و بروی آن‌ورتر سوسیس سرخ ‌کنی تا دایره‌دایره نور ثبت شود

معذرت، تا اینجاش خیلی شبیه نشده به جواب ِ نامه، انگار که به کسی که هیچ‌کس... که البته این‌جور هم هست، من که هیچ چیزی نمی‌دانم از تو، که... ولی حالا که دارم فکر می‌کنم، خیال می‌کنم علیرغم ِ جمله‌های در هوای این نامه‌ها، تو از آن آدم‌ها باشی که تمام می‌کنی و راه ِ تازه پیدا می‌کنی و تمام می‌کنی و راه ِ تازه...، نه؟؛ که می‌دانی دو سال ِ دیگر کجا ایستاده‌ای و چهارسال ِ بعدش و ده سال ِ بعدترش.. که تا وقتی پا می‌گذاری توی دهه‌ی چهل، رنگ ِ صندلیت را و نوع ِ نوشیدنیت را . اندازه‌ی لیوانش راو فونت ِ "دی اند" ت را هم انتخاب کرده‌ای و خوشحال هم هستی و سرت را هم راحت تکیه می‌دهی و نفست را هم...، و اگر این‌طور هستی، بدان که من، من ِ حالا، به تو حسودی می‌کنم
__

ببین، من همین حالا "باب فاسی" را جُستم و دیدم که نمی‌شناسمش!.. اما تو بیا و برای من از میانه‌ات با باب فاسی بنویس و از میانه‌ات با هرکس دیگر که من می‌شناسم/نمی‌شناسم، چون این جور ِ نامه‌ها را خوشم آمده و دلم می‌خواهد که برای هیچ‌کس نباشند و برای یک "آ"ی باشند که تو به من می‌شناسانی ( یک بازی هم هست برای تو، یک فرصت که یک آ بسازی که دوست داری، که دوست داری حالا، به من، بنمایانی)

این "چه همه"ت، چه همه "سلام آیدا" ییست

خداحافظ آ- این نامه که نامه نشد را شاید گذاشتم به جای پستی توی وبلاگ، حوصله‌ی چیز نوشتن برای آن تو را که زیاد ندارم، با اجازه پس- یرما

Tuesday, May 20, 2008

اعلیحضرت لخت نیستند، بلکه دستور به آزادی در انتخاب ِلباس دادند

توی نمایشگاه ِکتاب، وقت ِ خریدن ِ "کلّه‌"ی بهمن‌خان از ماهریز، پسره گفت هنر-معماری نبودید شما.. گفتم که نه، هنر ِ خالی ِ معماریش هم‌ارزِ با باقی و بلکه‌م قایم‌تر.. گفت اما من یادمتونه، دقیقا، که طبقه‌ی دوم ِ ساختمون فلسطین بود که دیده شدید.. چهارسال لااقل ِ آخرین بارِ حضور ِ من در اونجاست.. اصرار کرد که با اطمینان.. خواهره گفت به این دقیقی لابد حتی یادتونه که چی تنش.. نگام کرد.............گفت نه؛ پسره بلوز ِ آستین بلند ِ(؟!) آبی/طوسی طوری تنش بود

رنگ ِ لباس‌ها بادوام‌ترین خاطره‌ی تصویری من از آدم‌هاست و از خودم.. پلیور ِ سفید ِ سینمای ابن ِسینا، پلیور قهوه‌ای اولین شب ِ آشنایی، ژاکت ِقرمز بی‌صاحبش توش که آویخته شد به کوله‌ی سرخ ِ من در اولین همراهی، نارنجی ِ کاپشن ِ غول دریاچه در ماه‌رمضان ِ تا افطارها دانشگاه، چهارخانه‌های آبی ِپررنگِ پیراهن هم‌کلاسی ِ مرده... پلیور ِ سبز ِ تیره‌ی من که نخ‌های سفید را از روش برمی‌دارم، شیری ِ نرم که می‌پوشیدمش به خودمعصوم‌پنداری و آیا نبودم؟، کفش‌های آبیم که کَسی نشسته بندهاش را وامی‌کند، بلوز ِ یقه‌اسکی ِ قرمز ِ من که افتاده توی آینه‌ای غریبه (چه همه‌اش زمستان)...... پیراهن ِ ول ِ سفید باید بوده قبلا (به جای پیراهن ِ سیاهی که خواهره می‌گوید انگار که هیچ‌وقت جز در آن ندیده باشدش)، بلوز ِ آبی/طوسی‌طوری (مثل ِ پسره پاراگراف ِ قبل؟!) که تنش را در نظرم آورد، شلوار ِ مشکی‌وار ِ با شتک‌های گِل که پله‌های سینما-تئاتر را جلوتر از من می‌رفت بالا (بازی از اینجا شروع شد اصلا، فکر کردم هیچ در خاطرم هست!؟ و بود)..... این‌جور وقت‌هاست که خوشحال می‌شوم که جزو ِ انجمن ِ لختی‌ها نیستیم/نمی‌توانیم که باشیم، وگرنه به جای رنگ‌های پارچه‌ای چه در خاطرم می‌ماند، جور ِ پیچ‌‌وتاب و رنگ ِ پشم‌وپیل؟


عنوان: لباس تازه‌ی امپراتور- قصه‌های از نظر ِسیاسی بی‌خطر- جیمز فین گارنر- احمد پوری- نشر مشکی/ جهت توصیه و تبلیغ

Friday, May 09, 2008

There's nothing like the movies. Usually, when you see women, they're dressed. But put them in a movie, and you see their backsides


بدبینی است که فکر کنم فیلم‌های انتخابیش به افتخار ِ من؟، حافظه‌ اگر داشتم فقط و یادم می‌آمد چه داستان‌ها یک‌بار –کدام بار ِ کدام فصل ِ چه سال ِ چرایی- گفته بود از این زن -من چرا هیچ تصویر متحرکی ندارم ازش در خاطر- برام و این "که چه‌طور شده بود که اصلا حرف را کشانده بود"، معلوم می‌شد "چی" بینی است.. یک راه هست که اسکارلت جامه‌ی سرخت را بپوش و سرت را بالا بالا، یک راه هم هست که بزرگترین جایزه‌ی دنیا را می‌دادم به خودم اگر می‌توانست این بریدن را هم، حرف ِ یک نفر که نیست، یا فیلم‌ها که اصلا، این همه آدمی که من دوست دارم و فرصت ِ دیدارشان همین‌جاهاست فقط که می‌آید به دست، همین هفته‌ای یک‌بار.... تو اگر حوصله‌ی بریژیت را می‌داشتی، من می‌شدم خدنگ پناه‌گرفته در حضور ِ فِیکت، میل ِ همراهیت نیست انگار و من هم جزجرقه‌های نامطلوب ندارم در سرم که نکند به افتخار ِ منی که یعنی انقدر وقیح‌تر هم می‌تواند باشد و حالا یک‌جور ِ دیگر ِ پَست‌بینی هم که نکند معنیش این که "زن یعنی این و تو اصلا در چه ادعایی".. حوصله‌اش را نداری که باز، حتی اگر دستپخت ِ گُدار، حوصله‌ی من را داشته باش پس

می‌شود یکی از عصرهای تولدهای هرباره به همت ِ بی‌بی ِ همسایه، این‌بار با تارت ِ توت‌فرنگیش، با پیراهنِ اخرایی ِ بی‌مخلفات ِ روزهای دورِ تو، با گوشواره‌های آبی ِ بلند ِ قدیم ِ من.. خورشید را نمی‌بینم که کِی می‌رود پایین و آسمان می‌شود سیاه وقتی که تریستان و ایزولده آماده می‌شوند برای ابدیت، تئوری احمقانه‌ام را که ارائه دادم رخصتم ندادی به صحنه‌ی احتضار ِ تریستان یا واقعا تابش را نداری یا که هنوز نرسیده‌ام به مقام ِشراکتش که می‌گویی باید تنها

سال‌گشته‌گی است این؟ این بی‌هواترین‌ها و بی‌هوس‌ترین‌ها، همان‌جورِ نوشته‌ی اولین و حالا باز، این آشنا شدن‌های باهم بی‌آن که در میان باشد خواهشی حتی، نشانه‌ها را شناختن که جنازه‌ی بی‌سر را، جنازه‌ی بی‌سر ِ بی‌دست را، جنازه‌ی بی‌سر ِ بی‌دست ِ پشت/رو‌سوخته را؛ و نشانه‌ی من که تو از اولین‌بارها کشفش کردی و زیاد ِ آدم‌ها هیچ‌وقت ندیدند یا نپرسیدند با اینکه آشکارا

که به خود می‌پیچم ابروار، و نمی‌غرّم که نبارم اصلا، چرند می‌بافم پس ِ چرند که از دهانم در نرود که شانه‌هایت را دوست می‌دارم، که نکند عبور ِ از مرزی، حریمی.. میان ِ همه عریانی ِ چیزهای توی سر، بی‌مرزی ِ کلمات و این پنهانی ِ ابتدایی ِترین ِ چیزها، اولین ِ خواستن‌ها

عجیب ِ این روزهام همین تویی که با من و منی که با تو، که نمی‌فهمم چه‌جور شدنی شده/می‌شود اصلا، تو نمی‌گویی، من تصویرش می‌کنم، یک روز

_
Title: Le Mépris

Thursday, May 08, 2008

کاش‌کی کاش‌کی داوری داوری داوری

توی خواب ِ پریشبم مُردم، و تمام شدم. به همین سادگی، به همین بی‌مزه‌گی، همین است که هرکس می‌شنود می‌گوید بی‌خلاقیت، و خودم هم که بیدار شدم سه ثانیه بعد که چقدر لوس، یعنی چه تمام شدن!! نه از آدم ِ نصف شده خبری، نه حوریه و حوری

یک زنگ بود که به صدا درآمد، ما آدم‌هایی بودیم دور ِ یک میز، تند یک دستمان را با چیزی که توش دراز کردیم به سوی مرکز، گویی که جانم می‌رود، فکر کردم بارهای قبل هم این طور، یا حالا یعنی..، با ته‌مانده‌ی نیرو مزه پراندم که بیچاره آن که دوازده ثانیه‌ی دیگر نیست می‌شود، و آدم‌ها یک لبخند تلخ زدند، فهمیدم که باید بباورم، مهلت که گذشت اما پرسیدم یعنی که این بار من؟؟، لبخند تلخ... بعد برگشتم به آدم ِ کناریم که خانومم (این هم شده سابق‌ها، اما انقدر که سابقه داریم به رو نمی‌آوریم) - با لحن ِ تله‌فیلم‌های جمعه‌عصر ِ کانال ِ یک ولی بی که حرمانی یا اندوهی- گفتم پس به آدم‌ها (افراد ِخانواده تک به تک، هر کلمه با جان ِ کمرنگ‌تر) بگو دوستشان داشتم
بعد تمام شدم.
یک ثانیه فکر کردم که خوب پس همین، من که پی ِ نیستی اما...؛ ثانیه‌ی بعد دلم را زد؛ ثانیه‌‌ی سوم بیدار می‌شویم؛ دوباره که خوابیده بودم گفتم این ایلعاذر را یک قلپ آب سزاوار باشد، نوشیدم نیمه‌گرم را و به نیستهستی‌م ادامه دادم