Sunday, April 30, 2006

دارم سعی می کنم فعاليت های فرهنگيم رو بنويسم تا فکر نکنید خیلی مبتذلم
"مثلا جمعه که رفتيم تئاتر " شب به خير جناب کنت" و " آهنگ های شکلاتی
که دوميش انقدر بد و اضافه بود که من برای بازيگرهاش شکلک در می اوردم و زبون درازی می کردم
تازه خوبه جوونک که هی تپق می زد شبيه آقای ريشوی دوست داشتنيم بود خيلی،وگرنه که حاضر به تحملش نبودم
..فرض کن يه قسمت از سريال نيمکت که کشش داده باشن ، کشش داده باشن ، کششش
به علاوه ی سعی زياد برای القای پيام اخلاقی ، چقدر هم که من متنفرم از پيام اخلاقی
و شخصيت پردازی بد ! اخه چه دليلی داره که وقتی يه جمعيتی رو فقط از دور نظاره گر بوديم و هيچی نمی شناسيمشون راجع بهشون بنويسيم؟
این آقای اکبر رادی نازنین که انقدر پیرمرد گول تمیز مرتبیه با کیف چرمیه کوچیک آویزون به مچ و کفش های زرد چرمی رو چیکار به کار جوونای از خونه بیرون زده ؟
انگار که من يه داستان بنويسم راجع به زندگی آخوندا
بعد من هميشه فکر می کردم اکبر رادی خيلی نمايشنامه نويس بزرگيه
ديروز هم که توی اختتاميه ی جشنواره ی تئاتر دانشجويی زيارت شدن
درسته کلی هيجان به خرج دادم
اما واقعا نمايشنامش اندوهگينم کرد بس که بد و ابتدايی و سانتيمنتال
شب به خير جناب کنت " اما خوب بود "
بازيگراش هم که فرزين محدث و مينو زاهدی بودن خيلی خيلی خوب بودن
بعد من میون خنده هام هی ترس ورم می داشت
انقدر که متنفرم و می ترسم از پیر شدن
این جناب میکاییل شهرستانی که یه وقتایی بازیگر محبوب من بود و هنوز هم
کارگردان خوبی نيست ، می دونه خودش يا من بايد رسالت بيان حقيقتم رو انجام بدم؟
که برگرده بهم بگه گه سگ برو گم شو يا يه همچين چيزی ، اما گه سگ حتما هست

دیروز هم که آغاز هفته ی جشن تئاتر ! بود
ـ چه خبره ؟؟ تولد تئاتره ؟؟ ـ
خیلی هم بد و بی برنامه و لوس بود
بعد هم رفتیم اختتامیه جشنواره ی دانشجویی
که من یک کار هم ندیده بودم
خائنین هم که فقط خارجی دیده بودن
نشستیم توی سال گل یا پوچ بازی کردیم و از بالا مردم رو دید زدیم
و هی شلوغی کردیم برای بچه های دانشگاه گل گرفتمون که آبرومون رو بردن بس که
کم جایزه بردن
ننگ نیست برای تنها دانشکده ی دراماتیک و دانشکده ی هنرهای زیبا هم که بيشتر جايزه ها رو دانشگاه آزادی ها و اميرکبيری ها !!!!! ببرن ؟؟
همينه عاقبت دانشگاهی که منو توی مصاحبه ش رد می کنن

توی خانه هنرمندان هم نمايشگاه کارای بنی اسدی بود
منم هی غر زدم غر زدم غر زدم
که اين آقا بچگی منو خراب کرد با اون آدمای زشت چاق زرد شبيه نون لواشش
کابوس های من در مورد چاقی ريشه ش توی تصويرگری های اين آقا توی کيهان بچه هاست گمونم

هفته ی پيش و پيش ترش هم کار مفيد کردم ها
اما انقدر نمايشگاههای دوست نداشتنی ديدم که همش می شه غرنامه
فقط اسلايد شوی هفته ی پيش فانوس بدی نبود
که اونم نيمه ی اول ما تبعيد بوديم توی سالن اضافيا که تصويرهاش يه سری تاش رنگی فلو بود
که غر هم نمی تونستی بزنی چون ملت فرهيخته انگار نه انگار شعورشون مورد توهين قرار گرفته
! در سکوت نشسته بودن خيره به تصاوير
اين وسط بهترين قسمت ، ديدن آشناهای بامزه ی قديميه
يا آشنا شدن با ادم های جديد
يا هی معاشرت با خودمون که واقعا خوش می گذره

اه ! کارت خريد کتاب خارجی نمايشگاه کتاب هم نگرفتم
گه بگيره

Wednesday, April 26, 2006

زنگ زدم عذرخواهی کردم
انقدر
انقدر
بعيد
و عجيب
است
اينکار برای من که بايد ثبت شود
يعنی
بزرگ شدم
يعنی
دارم نرم های جامعه را می شناسم/ می پذیرم / به آنها تن در می دهم
يعنی
دارم راه های بقا را ياد می گيرم

تهش موقع خداحافظی گفت خیلی خانومی کردی
من دارم خانومی یاد می گیرم
یعنی یاد می گیرم علیرغم ناخوشایندی خودم ، در جهت خوشایند دیگران رفتار کنم
من دارم بزرگ می شوم
یعنی
دارم یاد می گیرم خودم نباشم

خوبه هنوز هستن آدمایی که منو غیر خانوم و کودک و غیر رام بتونن تحمل کنن
وگرنه لابد زیر این لعاب بزک شده ی خوش آب و رنگ ، حجم گه بود که قطور و قطورتر می شد
..مرد از روی موتور دستشو اورد جلو
نه ، کيفمو ندزديد ، نه
به دختر بچهه گفتم چيزی نشد ، گفتم خوب شد باهات اومدم
دختر بچهه خيلی نازنازی و هميشه مراقبت شدست
فکر کردم حالا خواهرم تنها داره می ره خونه؟ اون که کوچیکتره از این
رسوندمش دم خونشون
بعد چشمام پر اشک شد
فکر کردم منم نياز دارم به کسی که مراقبم باشه ، یه وقتایی ، شايد
من که هميشه ادای گنده لات ها رو در ميارم
من که ساعت ها حرف زدم که نمی خوام دري برام باز شه ، کسی جاشو بده به من
به صرف اينکه دخترم
من که هميشه سنگين ترين بارها رو برداشتم که فکر نکنند ناتوانم
من مستقل قوی وحشی که توی نظر بقيه ساختم

بعد
ديدم هروقت کسی بوده که فکر کردم يه مقداری مراقبمه
..ازش ضربه ای خوردم که
بعد
فکر کردم به کسی / کسانی نیاز دارم که بدون اینکه ازم حمایت کنن
کمک کنن جامعه جوری بشه که لازم نباشه توش دنبال حامی گشت

Tuesday, April 18, 2006

پدر بزرگوار که افتاد روی دور مصطفی مستور ، خيلی هم بد نشد برای من
باز همان بحث هميشگی فرم و معنا راه افتاد البته
اما بازخريد ترجمه های کارور باعث سرورم شد
هرچند که کم هم غر نزدم که اين ها را که داشتيم
اما ديوانگی من به کارور داشتن چندباره اش را هم توجيه می کند

نازلی که از " استخوان های خوک و دست های جذامی" نوشت
ويرم گرفت بخوانمش
، "حکايت عشقی بی قاف ، بی شين ، بی نقطه "را پيشترش نيمه نصفه خوانده بودم
دوستش هم نداشتم
" استخوان های .. " باز از آن قابل تحمل تر است
يعنی ده فرمان را که نخوانده / نديده باشی شايد حالی هم کردي
اما این که چنین ساختاری را از ان ماجرا عاریه بگیری
و یک خانه ی بدریخت پر سر و صدا برپا کنی ، کمی نشان از کج سلیقگی دارد با مخلوط بی شرمی
من بر خلاف نازلی ، مشکلم بر سر فرم است
يعنی اين کتاب ها را از نظر ادبی در سطح بالايی نمی بينم
مفهوم گرا ! بودن کار انقدر توی ذوقم نمی زند که تکنيک ضعيف
گرچه فکر می کنم نويسنده ( ايضا خوانندگان طرفدار ، مثل پدرم ) انقدر حال کرده با موضوع
و انقدر مساله اش بوده منتقل کردن مفاهيم مورد نظرش که خيلی جاها / وقت ها
کم توجهی کرده به فرم و تکنيک يا کلا بی خيالش شده
یک وقت هایی هم که درگیر بازی با کلمه ها شده
انقدر حال کرده با یک جمله که توی دوتا کتاب تقریبا عین جمله را آورده
رستوران توی شیب خیابان ساخته شده بود و به نظر سوسن رسید مردم به سختی از پیاده رو بالا می روند . استخوان های .. ، صفحه ی ۷۰
و رستوران در شیب خیابان ساخته شده بود و این طور به نظر می رسید که آدم های توی پیاده رو با تقلای زیاد از خیابان بالا می روند . چند روایت معتبر درباره ی اندوه ، ص۱۱.حکایت عشقی ...
یا
پیش خدمت.....، سوسن به وضوح صدای خرخر نفس زدنش را شنید . استخوان...، ص۷۱
و پیشخدمت چاق بود و مرد که نزدیک تر بود صدای نفس زدن اش را می شنید. چند روایت ...، ص۱۲

بر عکس آثاری که نویسنده مجذوب معنا شده بوده
کارهای شخصی تری هم هست ، مثل این ، که من با ادبیاتش کاملا حال می کنم
داستان هایی مثل ملکه الیزابت و سوفیا ( مجموعه ی حکایت عشقی ...) که دومی ادامه ی
داستان اول محسوب می شه به نوعی ، به گمان من واقعا از لحاظ فضا خوب پرداخت شده اند ، با توجه به شناخت نویسنده از محیط جنوب ، برعکس وقتی که نویسنده بند می کنه به نوشتن از تهران امروز و طبقه ی متوسط بالا و جوان هاش ، اینجور فضاها انقدر لوس و مصنوعی از کار در می آن که انگار نویسنده ی با هیچ جوان امروزی حشر و نشر نداشته ،
قراره به صرف نازی و کامی و اسی با سگ نژاد استرالیاییش و سودی و کفش تایوانی چهل و پنج درجه !!! ( چی هست ؟؟؟) این جوون ها برای ما بازسازی بشن ، تازه با نویسنده ای که انگار دماغشو سفت گرفته تا گند زندگی چیپ مردم دماغشو نزنه و یک وقت هایی هم علنا خودشو می ذاره جای دیوانه ـ دانا ی داستان و فحشو می کشه به جماعت عوضی که عین کرم می لولند توی هم و عاشق هم می شن.(استخوان ...)چقدر هم که این عاشق شدن غیرقابل باور و سنتی منتال اتفاق می افته
من دیالوگ های ناگهان انگلیسی و حضور عجیب اینترنت رو هم زیاد دوست ندارم

" روی ماه خداوند را ببوس "رو درست به خاطر نمیارم
.اما یادم هست که وقتی بستمش انقدر حس خوبی نداشتم که حالا باز به سراغش برم

، این عشق به مفهوم و معنا فقط توی ادبیات هم نیست
معادل آقای مستور توی حوزه ی سینما گمونم باید کسی باشه مثل رضای میر کریمی
( فیلمساز محبوب آقای پدر )
برعکس ادبیات سانتیمانتال و شعاری مستور ، من فیلم های میرکریمی رو کاملا دوست دارم حتی "خیلی دور ، خیلی نزدیک" هم که بار شعاری بالایی داشت
انقدر از نظر تکنیک و سینما غنی بود که دیدنش جذابیت داشته باشه
"زیر نور ماه "رو هم که می شه چندباره دید و لذت برد
"اینجا چراغی روشن است" ( که توی جشنواره ی دوسال پیش بود و اکران هم نشد ) هم انقدر ، حس خوبی باقی گذاشته توی من که منتظر اکرانش باقی بمونم
اما یک تکه نان کمال تبریزی هم گمونم مشکل کارهای مستور رو داره
یعنی هول شدگی کارگردان توی انتقال فکرهای به نظر خودش جذابش ، فیلم رو تبدیل کرده
به شبه آثار شعاری دهه ی شصت ، هفتادی سینمای اینجا
درسته که توی جشنواره ی پارسال من انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم !که کلی چیز خوب راجع بهش نوشتم ، اما بعد دو روز دلم رو زد و شرمنده شدم
الان هم هیچ مشتاق نیستم که بنشینم به تماشای دوبارش

پدرم هنوز "روی ماه خداوند را ببوس رو توصیه می کنه" به مردم
:برای ادامه دادن راهش / گسترش دادن تفکرش ، من هم می گم
به بهشت رود آنکس که کارور بخواند ، ترجمه ی مستور و یا آشکار
و لابد جایگاهی هم هست توی بهشت مخصوص زبان اصلی خوانندگان حضرت

،پی نوشت : کلی افاضات دارم راجع به نقش زن توی کارهای مستور
توی پست جداگانه ای ، ابراز خواهیم فرمود

Sunday, April 16, 2006

اینجا بوده ای ، می دانم
باز هم می آیی ؟ نمی دانم
اما هنوز انقدر شخصی هست اینجا ، که جای پاهای نامحرم بماند

من هزار بار ، هزار چيز نبايد را خوانده ام
نه هرگز به روی نويسنده آورده ام ، نه يک ذره تغيير کرده رفتارم

نوش جانت
هرچه خوانده ای نوش جانت
؟؟ در سبد باز و پر از غذاهای خوش رنگ ـ ولی بدطعم احتمالا ـ و انتظار صیام رهگذر
مسهل هم که بوده باشد توی خوردنی ها
، دلیل که نمی شود زندگی من را بکنی توالتت و تمام هم نشود
هرچقدر هم که زهرمزه بوده باشند چیزها ، دلیل که نمی شود هی استفراغشان کنی توی
لحظه لحظه ی خواب و بیداریم

کاری است که شده
تقصیر هم همش گردن من که همه چیزم ولنگ و واز است
کاری است که شده
اما سر جدت ، یا یک بار رک و راست به روم بیار
یا خودت هم فراموش کن چه دیده ای

سوال حقوقی : اگر کسی دزدکی وارد محل خصوصی کسی بشود
و آن شخص درحال انجام فعل حرام باشد
ـ شخصی و نه آسیب رسان به امنیت اجتماع ـ
؟شخص دید زننده مجاز است به ایراد شکایت یا حتی شهادت
؟این که در جایی بوده که نباید ، نمی شود جرم خودش
؟شهادت کسی که خود مجرم است پذیرفته می شود
؟به فرض اثبات صحت شهادت ، فرد مجرم می تواند علیه شخص دیدزننده ادعای شکایت کند
آیا برعهده ی مدعی العموم نیست که از شخص دیدزننده شکایت کند به عنوان آسیب رسان
؟به امنیت فردی افراد اجتماع

نکته ی دینی ـ اخلاقی : ولاتجسسوا

Friday, April 14, 2006


بريم مراکش؟

Tuesday, April 11, 2006


من چگونه به خودم آمدم
يا شرمندگی نامه ی یک عمله / عملی کافه نشین

نشسته بوديم روی لبه ی خيابون ، کنار خرابه ی بغل آينه ونک
ستاره داشت با اون لحن ماليخولياييش سکانس روی بام رفتن فرانچسکوی قديس رو می گفت
و من باد رو می ديدم که می پيچيد توی سفيدی بلند لباس فرانچسکو
نشسته بوديم کنار خيابون و آبميومون رو می خورديم لابد

با دوست های پسرم چقدر دعوام می شد
!! من دختر کافی شاپ بیا نیستم ها
..بریم کار مفید کنیم ، نمایشگاهی ، سینمایی ، تئاتری

بی قیدی که می خواستم بکنم
با خواهره می رفتیم چهار شیش
قبل تئاتر
تند تند آب آلبالو و کیک شکلاتیمون رو می بلعیدیم و می پریدیم بیرون
انگار که واجب باشد زیارت رومیزی های چهارخانه ی آنجا

بعد اون دوره ی نادری نشینی و خانه ی هنرمندان
بعد یه کم کاخ و هفتاد و هشت
بعد اون دوره ی اموزشی کافه های قدیمی با حضرت فیلمساز

حالا اما شده ام جزو معتادین
هرچقدر هم که بگم با هرقدر بخوایم مصرف می کنیم و اراده که کنیم تموم می شه
انگار نمی شه که تموم بشه
خوشحالم که هنوز میز ثابتی ندارم جایی و ازینجا به آنجا ویلان
توی همین ویلانی اما چقدر همه آشنان
از سر این میز به آن میز باید بروم و سلام و اظهار محبت ،
؟ روزی یک کافه هم حتی نه ، گاهی دوتا ، پا بدهد چرا بیشتر نه
از چیکن میت سورن دوان دوان تا اسپرسوی خانه ی هنرمندان
از عرق بهار نارنج هفتاد و هشت مستقیم به چای هشت و نیم
از قهوه ی ماه مهر به لیموناد کافه عکس

سیندرلا هر شب چند دقیقه قبل از ده میرسه دم در خونه
بدون هيچ فکری ، تهديدی يا طلسمی
هرشب درست چند دقیقه قبل از ده

؟ می پرسم اشتباه نيست این همه نشستن
و می پيچم توی اسکان
می دانم می گويد نه
.. می پرسم که مطمئن تر
؟ برتراند راسل بود که وجدانمان را راحت کرد
زمانی که هدر می دی و لذت می بری ، زمان هدر رفته به حساب نمی آد
فلاسفه کارشان همین است ، باورهای خودت را باز می گویند تا با خیال آسوده
زندگی کنی ، برای هر شیوه ی زندگی هم آدم گنده ای هست که چیزی شبیه به تو فکر کرده باشد

این دختر که ظهور کرد و منسوبم کرد به طایفه ی کافه نشینان
.. فکر کردم که کوس رسواییمان را بر سر بازار
بعد فکر کردم مگر چندوقت دیگر با همیم؟
ترجیع بند همه ی میزها مگر چیزی جز رفتن و برگه های پذیرش و پروپوزال های نوشته / نانوشته است؟
این یکی تا آخر بهار
آن یکی آخر تابستان
آن دختر هرچه زودتر بهتر
آن پسر با من ازدواج کن با هم بریم ، هر لحظه هم این پیشنهاد به کسی ، از هر جنس
من که تا دو ترم حداقل درگیر دانشگاهم
نیوزیلند / انگلیس / فرانسه / هلند

ستاره زنگ می زنه که شام بریم بیرون
مرغابی آبی
نه ، دختر بورژوا بازی نه
کافه هم که حتما شوکا
نه ، روشنفکر بازی هم نه
منوی نامعمول بازانه ی هفتاد و هشت هم حتی نه
یکجای بی رسم ، بی اسم ، بی تاریخ
؟ هست

دونفری کافه تئاتر و یه لیموناد
بعد شمردن پول خردها انقدر که آقاهه بگه می خواین بعدا حساب کنید و ما ولو شیم از خنده
کافه ی سالن چهارسو و قهوه فرانسه توی لیوانای پلاستیکی
دو دقیقه به نه شبیخون زدن به کافه فرانسه که تورو خدا نببندید و ما کافه گلاسه می خوایم
آقای چهارشیش که یه کیک هم که سفارش می دادیم دوتا می اورد ، مهمون
کیکایی که قبل از شروع تئاتر توی کافه ی سالن اصلی بلعیده می شدن و قهوه های داغ داغ سرکشیده شده انگار که به اجبار
کافه نادری که چون دختر بودیم همه فرستادمون تو پستو و تحریمش کردیم
کافه ی اصلی خانه هنرمندان که هی می خواستن بیرونم کنن بسکه با گلدون و لیوان و میز و همه چیز بازی می کردم
قلیونای کافه کاخ وقتی همه جا ممنوع بود
سفره خونه ی عیاران فردوسی و نوشتش که لطفا به خانوماتون قلیون ندید
اون کافه ی طبقه دومی فردوسی که لیموناداش خوشمزه بود
جیگرکی های دربند وقتی می خواستیم انگ کافه نشینی رو پاک کنیم
کافی شاپ های تنهایی روبروی پارک ملت و هی غصه
اون کافی شاپ پنهان توی شهرک که هیچ وقت باز پیداش نکردم
کنج گلستان با خانواده و کوپ دلقک
نه
جخ امروز کافه نشین نشده ام

خانه ی هنرمندان ـ گمونم عکس مال من نيست ، مال مرحوم هوتی جونه *

Sunday, April 09, 2006

اگه ساعت شش و نيم چهارراه وليعصر رو به سمت بالا می پيموديد
و تعداد زيادی جوان خوش أب و رنگ رو مشاهده کرديد که جمعند يه جا
اصلا فکر نکنيد که تجمعی چيزی است
يا مثل قبل ترها صف کنسرتي
واقعيت ماجرا اينه که در پی بسته شدن درهای دانشگاه
ادامه ی پيک نيک توی خيابان انجام می شود

حياط دانشگاهمان چيزی شده مخلوط پارک و پاساژ و فود کرت و اتاق انتظار عشرتکده ها

.امروز بهاری ترین و گنده ترین دعوتم رو به مرد شاهنامه ای اظهار کردم . ثبت شود
.استاد جالب بداخلاق استثناأ خوش رفتار می زد یه کم . ثبت شود

دکتر یگانه ی نازنین یه فیلم از ویم وندرس گذاشت راجع به موزیسین های قدیمی کوبا
موسیقی امریکای لاتین که دوست داشته باشی
و کوبا
و وندرس هم
می فهمی چقدر چقدر چقدر من سرخوشی کردم

ادامه ی پیک نیک ما
واقعا ما کم پیک نیکی رفتار می کنیم ، حتی اون چهارساعت انتظار اجباری هم ـ
ـ حبس کتابخانه و سقف می کشیم یا بدون لذت مچاله می شویم یک گوشه ای
توی ایوون خانه هنرمندان تشکیل می شه
انقدر هم که هی همه آشنا واقعا شبیه می شه به یه گدرینگ جدی

راستی من واقعا نمی دونستم چقدر فونت اینجا ریزه
درسته که نشونی خانومی و ظرافت رفتار و طبع منه
اما واقعا لوس ریز بود ، امیدوارم حالا گنده تر شده باشه
تا با بخش دیگه ای از وجود من که کمتر ظریفه هم آشنا بشین
می گم اینجا خواننده نداره ، نگو انقدر نجیبن که روشون نمی شه )
حتی چنین تذکری به آدم بدن ، باید یه آدمی که چیزهای دیگه رو ریز دوست داره
( و فونت رو گنده بیاد تنفرش رو ابراز کنه تا من به خودم بیام

زنده باد دنیای پاپ
زنده باد جفنگ گویی و چرند نویسی
صدبار بنویس غذا چیز خوبی است

این ادای ناهار که نمی خورم من ، خودم را هم کشته
ساعت شش با اخلاق گهتر از گه خودم رو می رسونم به سورن و چیکن ـ میت فوق العادش
از در که میام بیرون ، همون سر خیابون دست هام رو می برم تو هوا و بالا پایین می پرم
بعد هم تا خانه ی هنرمندان چهارنعل می رم

خانومه معلم ورزش کلی ازم تشکر می کنه به خاطر حضورم
می گه اگه نبودی به کی می خندیدیم
فکر نمی کنه تمرینای خودش انقدر مسخرست که من این چیزای مسخره رو از توش در می آرم
نمی دونم چرا تشکر نمی کنه که این همه بار بصری سالن رو می برم بالا
منم تموم نرمشای تخمیشو به خاطر اون ده دقیقه ی دویدن آخرش تحمل می کنم
بعد بی خیال هدر رفتن زمان توی هوا یه پرش گنده می کنم و فکر می کنم توی تبلیغ لاکوستم

چه خوب که کافهه شولوغ بود
بهارای خانه هنرمندان کلی دلچسبه
با آدم های پخش توی چمن
و باد یواش
و آقای مخنث که با یه سری آدم دیگه قرار می ذاره و نصیب ما می شه
یه سری نقاشی خیلی رنگی جالب هم توی گالریه
اسم آرتیستشم یادم نیست
اما به نظرم باید موجود خیلی هیجان انگیزی باشه
من که از نقاشی چیزی نمی دونم
از نقدش هم هیچی
این کارا هم قطعا آثار بسیاری درخشانی نیستن
اما انقدر شادی آورن که از کارهای غمگین و تامل برانگیز به نظرم باارزش تر میان

آقای توتال شیو پارسالا ، کلی نرمال و معقول شده
بهش که می گم
دست چپشو می بره بالا
یه چیزی برق می زنه

تموم روز یورتمه و چهارنعل
به زور روی صندلی نشسته ام حالا هم
این هایپراکتیوی بهاری هم مصیبتی است
نمی دونم این زوجهای خوشبخت چطور نشسته روی نیمکت ها جیک جیک می کنن
من اگه بودم انقدر بال می زدم تا برم بالای بالای دور

: پیوست تصویر پست قبل
بد نیست که فلش موس گاهی بره روی عکس
بعد اون پایینا یه چیزی نوشته می شه مثل اسم عکس
بعد من هم که بسیار پایبندم به حقوق معنوی هنرمند
لوییس پیرسون هم که توی هزار و هشتصد و شصت عکسی گرفته که کاش مال امروز من بود

Friday, April 07, 2006



وقتی تمام کارهات مانده و چشمه ی ذوقت خشکيده
يا چگونه ياد گرفتم پروژه هام را ناتمام بگذارم و به غر زدن عشق بورزم

از سلف پرتره گرفتن متنفرم من
از پرتره اصلا
از مشق انجام دادن بیشتر از همه چیز

یک جایی خوانده بودم
که توی یکی از کتیبه های مصر باستان
غرنامه ای است که تمام نوشتنی ها را نوشته اند ، ما چه کنیم
حالا این همه هزار بعد من چه بکنم که تمام کردنی ها را کرده اند
مثلا این خانوم نازنین چرا هشتاد سال پیش باید این همه گه زیادی بخوره
که وضع من این باشه الان؟؟

یه کسی به اسم نازلی برام کامنت گذاشته
یاد سیبیل طلا افتادم
ـ جماعت فرنگ نشین ، بخوانید و لذت ببرید اما اسراف نکنید ـ
فکر کردم کلی از حال بدیم هم به خاطر اینه که وبلاگای دوست داشتنیم رو یا نباید کردن خوندنشون رو یا به مرگ خودخواسته
بعد با ناامیدی دلتنگستان رو چک کردم و دیدم هییییی پست جدید
تنها مردی که وبلاگشو مستمرا و مستمرا و مستمرا می خونم

توی ویکی پدیا سرچ لزبین ممنوعه اما گی نه
مصداق سانسور زنانه؟
یا اصل بر برائت حضرات ، گی رو خوشحال معنا می کنه ؟

ژولیت بینوش اومده ایران
..که تو فیلم آقامون کیارستمی

یک شنبه تعطیل شه ، تعطیل شه ، تعطیل شه
یا شهریار ما رو فراموش کنه

خسته ام
کلی تصویر دیدم
کلی چیز خوندم
سترون شدم اما
بی بار و بر
یرما

Tuesday, April 04, 2006

به تصميم های حياط دانشگاهی که نبايد اعتماد کرد
توی چند دقيقه تصميم گرفتم برويم ترکيه
یکی از بچه ها را همراه کردم
بعد سيزده روز هی فحش دادم به خودم
مرز زمينی بار دراماتيک بالايی دارد
می روی پشت يک خط و عوض می شوند چيزها
راه زمينی اما نشيمنگاه را نابود می کند
آدم ها هم زیاد دوست داشتنی نبودند
مثل سفرهای پیش نه که ساعت ها راه خسته نمی کردمان
جاده هی رنگ عوض می کرد
سفید و سبز و قهوه ای
هدف انگار رسیدن بود اما همیشه
حتی توی خیابان های رنگ رنگ استانبول
هنوز تصویر یک باسن بزرگ که باید دنبالش بدوم هیییی ،آزارم می دهد
با دست هاش مصمم فروبرده در جیب
هیچ وقت هم نفهمیدم با آن قد کوتاه و تپلی و پاهای پرانتزی
چطور اینقدر سریعتر از من راه می رود
آخر هم بی خیال همراهی جمعی شدیم
مقصدمان هم که یکی نبود
توی آن خیابان که آخر شب ها فقط بارها بازند و کتاب / سی دی فروشی ها
مقصد انها اولی بود و ما دومی که هی که چرخ می خوردیم میان موسیقی های دوست داشتنیمان و کتاب های رنگارنگ و اخر ما مستترانه تلو تلو می خوردیم در راه بازگشت

سانتاصوفیا مستم کرد
آوه ماریا هم که می گوشیدم و موزائیک ها هم که طلایی طلایی بودند
مسجد سلطان احمد ، مقیاس عظیم خردت می کند
ـ سادگی مسجدهای اصفهان جور دیگر می شکندت ، رنگ خاک و فیروزه ـ

رفتیم آنتالیا
رین بو گدرینگ نرفتیم
ترنس پارتی نرفتیم
روز دریا نرفتیم
شاپینگ هم نرفتیم حتی
هی خیابان ها را بیهوده گز کردیم و صداهای ناهنجار درآوردیم
هی گم شدیم و نه راه لذت بخش بود و نه رسیدنی در کار
دوست لاک پشت داشتن نتیجه اش می شود این
یا فامیل عصبی داشتن
یا دوست های نامردی که بی خبر به هدف رین بو گدرینگ آمده بودند و تلفن هاشان را جواب نمی دادند
شب دریا بود و صدای موج
پسر دور آتش پرسید چه خورده ای ؟؟ فکر کرده بود مست ترم من
پاکت آب هلوم را دادم دستش

خورشید گرفتگی هم دیدم
قونیه را هم
بی دف رفتیم به گور حضرت زیارت
مگر نگفته بود در بزم خدا غمگین نشاید ؟
آدم ها کردندش امامزاده ، انگار نه انگار پادشاه سرمستیست که خوابیده انجا

ـــــ

جدای غرهای راه و پشت ناسور و تاسفات عمیق به خاطر رین بو گدرینگ
و بدرفتاری آدم ها
چیزهای خوبی هم داشت سفر
مثل لی لی شبانه ی استانبول و شب های دریای آنتالیا
یا آن جزیره ی زیبا
یا کافه ی کنار دریای آبی آبی
یا رستوران شب دیر با خواهره
و قهقه هامون
گدرینگ که نرفتم که عکس های هیجان انگیز بگیرم
شده ام عکاس معماری
شاید هم علمی
پرتره ی مرغ های دریایی و عکس عروس دریایی و البته کسوف