Saturday, August 28, 2004

رخوت.
خوابید یا بیدار ، مستید یا هشیار
نیست
چیزی بین اینها
میان بودن و نبودن
که نه مساله است
و نه بحث و نه وسوسه، حتی

نهایت تحرک:
فاصله ی تخت تا مبل
و ورود و خروج روزانه
به تن
از تن

گاهی تلفن
شرح روابطی خارج از من
گفتم
گفت
...
هیجانی که در جواب می خواهند ، در من نیست

جواب ایمیل
بعد از دو هفته
در دو کلمه
_گنگ_
می شناسدم هنوز؟

بانو بیدار شده
لگد می پراند
پاهایم را فشار می دهم روی هم
لب هایم را هم...

پرید
"مگه تو خارج قرص و کپسول آینده ی بچه می دن؟"
آینده!!

شلوار وزنه بردارها چقدر تنگ...
چرا با زن رضازاده مصاحبه نمی کنند؟
وزنه بردار واقعی

مارکز هم به خونش رسید
دور بود چقدر

گفتی خواب خوبی می بینم
هیچ خوابی ندیدم
پیشگویی های رسولانه ات را
در کوزه هم نمی گذارم
مبادا وبا بگیرم

Tuesday, August 24, 2004

می گوید ادبیات کلاسیک را بخوان و ساختار ادبیات مدرن را هم
جمله بندی ها و دیکته هم که پر از غلط
انگار که بگوید تی شرت گل و گشاد و پرلک و شلوار پاره ات را با
لباسی شسته رفته و مناسب برای دلبری عوض کن
انگار که بگوید پریشانی موهای درهم ریخته درمانش به دست استاد سلمانی است
و شانه و سشوار و ژل
پریشانی گیسو را به
پریشانی دل چه کار؟
سایه ، خط چشم ، رژ یادت نرود
یکی از گونه هایت رنگی است و آن یکی نه
گوشواره هایت را چرا تا به تا
...
من کنار کشیده ام ، سعی می کنم نظم مهمانی های جدی را با پلیور و
شلوار جینم آشفته نکنم
ولی ترکیب من با لباس شب و کفش پاشنه بلند ، نمی خندانتت؟

میگویم هنوز نه ، وقت هست ، زمان که بگذرد
شاید مجبور شدم به رعایت قواعد بازی
اما
تا آن روز
تحملم می کنی؟
...
خیلی ها نتوانستند
پیراهن مردانه در جمع مانتوهای شکفتنی به مذاق هرکسی خوش نمی آید
می روند ، بعضی هاشان وعده می دهند که برمی گردند
روزی که من قاعده ها را یادگرفته باشم
بزرگ هم که بشوم ،اما ، نمی توانی انتظار داشته باشی توی خانه ی خودم
لباسم با زیبایی شناسی ِ دیزاینرها بخواند
و رفتارم با آداب مرسوم
اینجا قلمرو من است
می خواهم پابرهنه راه برم ، روی زمین بنشینم ، زانوهایم را پشت میز بغل کنم
...
قانون دیگران را به تنهایی ِ من نیاور


Monday, August 23, 2004

، اینو برای تو نوشته بودم ، انقدر دور که واقعیتش به یادم نمی آد
برای تکرار خاطرات نیست که اینجا می نویسمش
میخوام از توی دفترم پاره بشه .)

دستهات آموخته ی این کار نیست ، با تقدیس حرکت می کنند روی تن من ، انگار که روی سه تارت
وگاهی با خشونت ، انگار که زخمه های از سر عصیان
می بندم چشم هایم را ، اشک دارند ، نباید ببینیشان
که مبادا بپرسی ،
که مبادا بگویم ،
دیگری را ترجیح می دهم به جای تو ، اینجا درکنار من
چشمهات نیستند ، مثل وقتی که ساز دست می گیری
من هشیارم ، هشیارم و درد می کشم نخواستن تو را ،
هشیاریم طلب نمی کند لمس شدنی این چنین را
دست هایی آموخته می خواهد که سکرآورانه لمسش کنند ، از سر شهوت
سپاس می گویی جهان طبیعت را به خاطر حضور من ،
من ، اما ، عام تر کلماتی می خواهم ، در خور لحظه
تهوع حماقتم نمی گذارد که ببوسمت ،
نمی گذارد که نباشم ،
درد می کشم
...

Saturday, August 21, 2004

پر بودم از ستایشه لاجوردی آب
که فهمیدم گوشی ِ مامانه رو که بابائه تازه کادو داده بود بهش ، روگم کردم
لعنت به زمین و زمون
<>همه ی شماره هام ...
آدمایی که ازشون فقط چندتا عدد باقی مونده بود
<>
شماره هایی که خیلی وقت بود گرفته نشده بودن
اما دیدن گاه به گاه اسماشون نوستالزیک بود کلی
حس می کنم از دستشون دادم
اشک داره واقعا

این عطره هم شده مایه ی دق
دیزاینه جوادش حالمو به هم می زنه
بوش یادم میاره که یه موجود احمق بی دست و پام
که هرکسی می تونه سرش کلاه بذاره
فکر کن یارو یه مارک بی ربط (که البته بدیم نیست ) رو
به جای آخرین کار
Gucci
غالب کرده بهم
و من حتی روی جعبه رو نخوندم که بفهمم دروغه
تازه کاره 2000ه ، جدید هم نیست حتی

باید تنبیه بشم به طرز جدی
حواس می خوام
شعور می خوام
212 می خو ام
شماره هامو می خو ام
گوشیمو
...

Monday, August 16, 2004

تنها
مث باد
رو علفای صحرا ،
تنها
مث بطری مشروب
واسه خودش تک و تنها وسط میز.

لنگستون هیوز _ شاملو

متنبه شدم به قدر کافی ،
باور کن
رسما افتادم به گه خوری،
خودتم که داری می بینی
پشیمون ِ پشیمون...

ورِ منطقی ذهنم سعی می کنه اوضاع رو طبیعی جلوه بده،
می گه که هیچ اشکالی نبوده و احتمال خطر صفره،
ور ِ بی منطق ذهنم ،اما ،هی فتنه به پا می کنه،
خل میشه ،
نگرانی دیوونش می کنه و
می گه که همیشه دلیل منطقی لازم نیست
درواقع دلیلی لازم نیست
اتفاقا می افتن
(کاش نیافتن ، کاش)

با دست های به هم چسبیده به سبک بودایی ها ،
به پیشنهاد یه خانم ارمنی ،
توی سقاخونه ای که تمثال علی ش شبیه مردای شاهنامه است ، ایرانی ِ ایرانی
شمع روشن می کنه
و به همه ی زبونا و لحنایی که بلده
از خدایی که مال همه است
کمک می خواد
بدجور کمک می خواد

اتفاقا می افتن،
اما اتفاقای خوب،
بد به دلت راه نده .
سعی می کنم ، سعی می کنم ، سعی

Sunday, August 15, 2004


کنسرت دستان ،
خوب بود ،
بعد این همه وقت بی کنسرتی،
گرچه هیاهوی بیشتری می خواستم
اگه پریسا به جای نشستن روی صندلی تماشاچی /شنونده
اون بالا بود...

نکات جانبی بامزه ای داشت ولی،
من تنها بودم ، یه مرد سبیلوی خشن با تیشرت قرمز نشست کنارم
اومدم به بدشانسیم بلعنتم ، که دیدم پشنگ کامکاره
البته جای بدبویی بود
نمی دونم چرا من هیچ وقت پیش خانمای خوش بوی زیبا نیست جام:(

آقای گیسو پرشان بمی _ که البته زلفانشان را زدن اما همچنان پریشانن _ طبق معمول عکاسی می کردند،
دوربینو زده بود سر پایه ، مثل بوم صدا گرفته بود دستش و
هی می زدش توی سر برهنه ی بهروزی نیا

ماشینی که موقع برگشت سوارش شدم
یه نوار بامزه داشت ،
بودSatisfaction
بعد اون پشتا صدای شهرام ناظری میومد "آی ,عازیزِم"
مرده گفت پس مونده ی آهنگای نواریه که روش ضبط کردن،
چقدرشبیه بود به من ،
یه چیزای جدیدی روی من هم ضبط شده
اما هنوز صدای چیزی که در اصل بوده داره می اد
سعی می کنم صدا زیریه رو بشنوم
سخته
اما قشنگتره ،

مرد بیشعور بعد ازینکه گفتم که نوارش بامزست
تکنوی آشغالی گذاشت
مثلا کلی هم لطف کرد بهم
تازه:
_ خارجی گوش می کنید دیگه؟
_(احمق نمی بینی از کنسرت سنتی می آم) نه ، ایرانی رو ترجیح می دم
_ گوگوش می زارم پس
_نه، سنتی گوش مید م ، اون نوار اولیه که خوب بود
_افتخاری می خواین پس
_:((

ایول اقا این خیلی خوبه (فولک ایرانی)
_ این رادیو بود
بعد هم نوار مضخرفشو چپوند تو
منم آهنگای کنسرت یادم رفت
:((
حالا هی بگو با آدمای مختلف می شه ارتباط برقرار کرد

Saturday, August 14, 2004

،نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " فالاچی"
، بعد این همه سال
از سال های اول باسوادی که مامانه تعیین می کرد چی به دردم می خوره و چی نه ،
به ترجمه ی یغما گلرویی رضایت دادم ،
کم داشت ، نه؟
هنوز تیکه هایی که قایمکی از ترجمه ی قدیمیش خوندم یادمه ،
اون موقعی که فکر کردم اگه یه مرد و یه زن ،
همدیگه رو سفت فشار بدن توی بغل هم ،
بچه ساخته می شه،
ترسناک بود،
هنوزم می ترسم ،
می ترسم که باد ، شورت مرد همسایه رو ، تکون بده روی بند رخت،
و من بار بگیرم ازش
به خاطر همینه که هرماه دیدن اولین قطره برام شادی آوره ،
حتی اگه کلی وقت باشه که دستی رو هم لمس نکرده باشم ،
ترس این روزا،
که هی می نشونتم توی توالت که همه چیزو دفع کنم ،
همه چیزو ؟
شمردن قرصای هرشبی تا اولین خون،

هنوز ، بیشتر وقتا ، می خوام
Single mum
بشم ، ولی
الان نه البته ،
یه وقتی که یه اقا با کلی ژن مناسب پیدا کنم ،
و مقدار اندکی احساس ،
یه وقتی که دختره رو بندازم توی کوله ی دوربینمو و با هم
بریم سراغ کار،
یه وقتی که اینجا نباشم ...
این یه احتماله ،
شایدم ،
لباس خواب صورتی پوشیدم ،
صبحونه ی بچه ِ رو دادم،
با موهای بلند و شکم قلنبه از یه نینی دیگه ،
با یه نور مایل که نصف صورتمو پوشونده ،
لبخند زدم به اقای پدر که منتظره بچمونو ببره مهد،
توی یه خونه ی پرنور ، با پنجره های بزرگ ، خیلی بزرگ
آقای پدر باید یه شغل معقول داشته باشه،
آرتیست نه،
مامانه هم خانوم شده باشه تا اون وقت،
بعد ،
یه بچه ی معقول و تمیز و مودب
تحویل جامعه بدن و صبر کنن ببینن،
بچه ِ ترجیح می ده بره
یا بمونه و توی کارخونه ی تولید خانواده های معقول
سهام داشته باشه ،

شایدم
...

Thursday, August 12, 2004

I know I Can do what I wanna do
، بالاخره اینجا رو درست کردم
این مدت حالمان گرفته شده بود ، بسی
تعداد خواننده های اینجا بین صفر و یکه ،
یعنی هیچی
اما من به نوشتن توش واقعا عادت کردم / احتیاج دارم
مرسی یرما
دوستت دارم زیاد
:*

Monday, August 02, 2004

چرا من هیچی نمیتونم بفرستم جدید؟
،خیلی بده که
دردناکه ،حقیقتا
____________
.این هفته های نزدیک را سخت درگیر نقش شیرین بودم
،می خواستمش
،فرهاد بود، گیرم که صدای ضربه هایش روی کوه
. CD موسیقی الکترونیک ضبط شده ای بود روی یک
، خسرو را نداشتیم ، نقش محبوب من ، مرد من
، که می دیدمش با نمایی از پایین از مردی قوی ، رییس یک بانک شاید
،نمایی از پایین از مرد بزرگی با برج عظیمی در پشت سر
،" لحظه های اوج افتخار" ارسن ولز" در " همشهری کین
....دستهای بزرگ ،گرم ، کارکشته
... خواسته بودم که از یاد ببرم حرمسرایش را
...چند بار مصرف شدگی تنش را ، لبهایش را
از میان خاطره ها پسرکی آمد
، که تنش بوی مردهای مصرف شده را میداد
...مردهای مصرف کرده را
،و او خسرو شد
.کارکشتگی شرط اول بود
بازی تمام شده ، من نقشم را داشته ام ، گیرم که در میانه ، بازی یادم رفت و غرق شدم در بی زمانی خود م
،حالا
،نقش دیگری می خواهم
،لحظه های دویدن دخترک گیسوطلایی به سمت فرانچسکو
،سخت وسوسه ام می کند
فرانچسکو؟؟