Wednesday, November 27, 2013

دل من و این تلخی بی‌نهایت سرچشمه‌اش کجاست؟


رسمِ خوبی بوده/هست شبِ جمعه‎های سر به گورستان و امامزاده یا روضه و دعای فلان، وقتِ مشخصی را اختصاص دادن به بدبختی‌ها که اشکی بریزیم و دلی سبک کنیم، شاید که اینجوری کم‎تر مصدع اوقاتِ دیگرمان شوند.. به گمانم ما آدم‎های دنیای قشنگِ نو، که ازین چیزها دور شده‎ایم یا به این چیزها اعتقادی نداریم هم باید هفته‎ای-دوهفته‎ای یک‎بار بنشینیم به بدبختی‎هایمان فکر کنیم و بگذاریم اشکمان هم بریزد و نترسیم که فروبریزد آن تمثالِ سنگیِ نیرومند که ساخته‎ایم از خودمان، توی ذهنِ خودمان.

این‎طور شاید دچار نشویم به سندرمِ چشم‎های یک‌ریز اشک‎ریز، مثلِ حالای من، که دو روزست بس نمی‎کند؛ و من اصلا نمی‎دانم اینهمه اندوه را از کجا آورده (حالا که به ظاهر همه‎چیز خیلی خوب است، جز این که به‎غایت در هم پیچیده هم هست)، و این‎همه اشک را از کجا آورده، و چطور یادش بوده اصلا اشک‎ریزی را وقتی که عادتش هم نداده‎ام به این برون‎ریزی‎ها

(از) دیروز که تستِ شما از کدام نیمه‎ی مغزتان بیشتر استفاده می‎کنید را دادم، نوزده‌درصدِ عاطفیِ مغزم برای آن‌ورِ هشتادویک‌درصدِ منطقی(و تصمیم‌هایی که می‌گیرد/باید بگیرد) چند لیتر اشک فشانده. و هشتادویک‌درصد هیچ ازش برنیامده که مثلا توی خیابان نه، جلوی مردم نه، مدام و بی‌وقفه نه

عنوان: 
ترانه‌ی آب دریا، فدریکو گارسیا لورکا، احمد شاملو
عکس: Rebecca Cairns

Friday, April 12, 2013

I say, leave me alone, this is my winter, I will stay here if I choose


کاوه پیغام داده که باز اشتباه کردی و با من نیامدی. جواب می‌دهم که زندگیم سرشار از انتخاب‌های اشتباه است. قبل‌ترش هم برای ر به توضیح -که چرا حالا در تهرانم و شمال نه- نوشته‌ام که گمانم بود که آنجا کسالت‌بار ولی حالا اینجا هم این‌همه ملال‌انگیز.. بعد هم نشسته‌ام به جستجو در گودر پیِ ملول و ملال و مشتق‌های دیگرش که ببینم کدام وبلاگ چه‌وقت حالش این‌طور بوده که من، که کم هم نیست.
 کاوه اسمس می‌زند که "دفعه‌ی بعد نمی‌ذارم خودت انتخاب کنی.. از تو سوال نباید پرسید. باید موی سرت رو کشید و برد توی غار..." دارم فکر می‌کنم شاید هم حق با او باشد. حقِ انتخاب را اگر می‌گرفتند از من، الان کرمانشاه بودم با کاوه، یا شمال بودیم با بچه‌ها؛ و حالم هم لابد خوش‌تر از این بود که حالا.. اصلن شماله را این‌طوری شد نرفتم که ابتدا همه‌چیز را آماده کردم برای سفر، بعد رفتن یا نرفتن را تبدیل کردم به یک تصمیم‌گیریِ خطیر، و دیدم که تهِ دلم با این سفر نیست، و گفتم که نمی‌آییم. ترسم حالا بیشتر از این است که رفیقی که مدعو بیزار شده باشد از این تلونِ مزاجِ من و تهران که امد هم ببندد درِ معاشرت را ..بعد این تغییرِ رای یک‌باره همه را شگفتزده هم کرد، بابا را مثلا -که پیشترش چندباری یواش گفته بود که نگران هم هست که من جاده برانم که این خودش یکی از دلایلِ انصرافم- گفت این‌جور که تو تصمیم می‌گیری می‌شوی از اینها که نشسته‌اند پای عقدِ ازدواج و یکهو می‌دوند و می‌زنند به خیابان..
برنامه‌ی جایگزینِ خودم چه بود؟ پیک‌نیکِ امروزه در لواسان. به چه تبدیل شد؟ خانه‌نشینیِ مدام. چرا نشد؟ یادم رفته بود دوستی ندارم که بتوانم ازش درخواست کنم همراهی را.

_______
خانومِ آ. میم در فیس‌بوکشان مرقوم کرده بودند:
".فکر می‌کنم اگه قیامتی در کار باشه، همه‌ی جاده‌های زمین در محضر عدل الهی حاضر می‌شن، با انگشت نشونم می‌دن، می‌گن هزار بار صداش زدیم، فریاد زدیم که «بیــــا» و نیومد که نیومد."
داستانِ زندگیِ من است.


___________
TitleMargaret Atwood, from “Hesitations Outside the Door
Photo: Vaclav Chochola - Slepej, Prague 1971 
(اسم عکس را اگر من قرار بود انتخاب کنم، می‌شد: او نیست با خودش،
او رفته با صدایش،
اما رفتن نمی‌تواند)

Tuesday, March 26, 2013

I wish to cry. Yet, I laugh, and my lipstick leaves a red stain like a bloody crescent moon on the top of the beer can


 یک امکانی هم باید در دست باشد که آدمی بعد از هر دوره‌ی زندگی‌ش پوشیدنی‌های آن‌زمانی‌ش را بگذارد توی یک جعبه، برود بدهد به موسسه‌ای و یک جعبه‌ی دیگر بگیرد از رخت‌های مستعملِ یک‌دوره‌ی خاصیِ کسِ دیگر.
این‌طور زنی که پوشش من (این لباس اسم ندارد، یعنی مانتو نیست و شق‌ورق‌تر از آن است که سارافون نام بگیرد) به تنش هست و دارد می‌رود گردش توی تعطیلاتِ سالِ جدید، چشمش که توی آینه‌ی کناری اتوموبیل می‌افتد به ته‌رنگِ قرمزِ مانده روی سرشانه‌ها فقط حرص می‌خورد از این که لباس را این‌جور ضایع کرده‌ صاحبِ قبلیش که من باشم. شاید هم اهلِ حرص‌خوردن نباشد و بلکه داستان‌ساختن، این‌طور سرش هم گرم می‌شود که خیال کند این ته‌رنگِ قرمز از کجا آمده: شاید من رفته بودم آن آب‌بازیِ معروف که قرمزیِ شالم رنگ‌داده به لباس، شاید تیشرتِ قرمزش را کسی انداخته توی ماشینِ لباس‌شویی و گند زده به همه‌ی لباس‌ها و چه‌دعواها که ما نکرده‌ایم سرِ این.. اصلا این ایده که تعویضِ مستعمل‌های دوره‌ای را برای این گفتم که بتوانیم بگردیم دنبالِ داستان‌ها و خاطراتی که مالِ ما نیست؛ که چی می‌شده که در یک‌دوره‌ای آدمی قرمز خیلی می‌پوشیده، که روی سرشانه‌های لباسِ کرم‌-----خاکی‌رنگش هم ته‌رنگِ سرخی مانده.. که آن آدم حالا چه رنگی را زیاد می‌پوشد یعنی؟ که رنگ آیا از زندگیش رفته و شده هی سیاه خاکستری سبز؟.. سعی که خاطره بسازیم برای لباس‌های نو سخت می‌شود گاهی، باید از روی ردِ حضورِ کسِ دیگر خاطره وام بگیریم.

برگردیم به قصه، زن دارد می‌رود پیک‌نیک و توی آینه‌ی کناری ماشین -که اجسام در آن دورترند از آنچه درواقع- چشمش می‌افتد به ته‌رنگِ قرمزِ روی شانه‌های لباس.. زیرِ لبش می‌گوید
باران زد، قرمزی شال رنگش را داد به زار و زندگیم، تو مشغولِ مردنت بودی..
فکر می‌کند چندسال شد؟ شش؟ و آن‌روز هم چهارم فروردین بود.

Title: Sylvia Plath, The Unabridged Journals Of Sylvia Plath
 Picture: Penny Siopis (South Africa) - Bed, 2007

Tuesday, February 26, 2013

Saying you’re friends is easy. Being friends is not



 اوایلِ اسفندِ سالِ گذشته باید بوده باشد، منظره‌ی پشتِ شیشه‌های اتوبوسی که چمران را می‌رفت به سمتِ پارک‌وی از آن آسمان‌ها که آبی و ابرهای سفید و کوه‌ پیدا بوده لابد، با آفتابِ یواشِ خنک؛ که حالِ من این‌همه خوب بوده و حالِ خوبِ شخصیم فائق آمده بر نفرت از زندانی که صرفِ اطلاع داشتنِ از حضورش پشتِ منظره‌های قشنگِ پیشِ چشمم افقِ دیدِ آن‌وقت‌هام را تیره می‌کرد همیشه .. 
یادم هست داشتم فکر می‌کردم زندگیم آن‌قدرها هم بدی نیست، با وجودِ حضورِ نصفه‌ونیمه‌ی مرد و این رفقا که هستند و وقتی که هوا این‌همه خوب، می‌شود باهاشان رفت کافه؛ خانه‌ی مرد همان حوالی بود، دیروزش هم را دیده بودیم، و حالا داشتم فکر می‌کردم شاید بهتر باشد یک‌وقتی برایش بگویم اسمِ احساسی که بودنش به من می‌دهد انبساطِ خاطرست، توی تنم یک چیزی بود شبیهِ گشودگی، گره نداشتم هیچ.
خواهرم را قرار بود سرِ پارک‌وی ببینم، رفیقم را توی کافه‌ی سر تجریش، که نیامده بود هنوز وقتی ما رسیدیم و رفتیم توی کتاب‌فروشی کناری لاجرم، اس‌ام‌اس مرد همین‌موقع بود که رسید. نوشته بود که اگر دیدمش توی فلان گالری همین الساعه، به روی خودم نیاورم که می‌شناسمش؛ مرد را هفت‌سال بود که می‌شناختم.
احتمالِ بودنم در آن ساعتِ وسطِ هفته، اگر که ماجرای دعوای جدی‌م با صاحبِ گالری را نمی‌دانست و ماجرای پانگذاشتنم به آنجا را، شاید سه‌درصد بود.. چرا این ریسک را کرد که این حرف را زد به منی که می‌دانست چه رمنده می‌توانم باشم هیچ نفهمیدم. بعدن‌ها که نوبتِ عذرخواهی کردن‌های بی‌جوابش بود نوشت که با دوست‌دختری بوده که رابطه‌شان رو به سقوط و نمی‌خواسته دیدنِ من مزیدِ برعلت. (بله، در میانه‌ی خوش‌ترین وقتِ با هم بودنمان دوست‌دختری هم گرفته بود و من رفته بودم و بازگشته بودم، بس که ناگزیر بودیم از هم؛ و حرفش قرار بود نباشد، یا حسِ حضورش، و من مگر چقدر جا می‌گرفتم توی زندگیِ مرد کلا؟).. من ولی هیچ‌وقت درک نکردم که آیا دوست‌دخترِ یک مردِ خیلی‌بزرگ‌سال فکر می‌کند هیچ دخترِ دیگری را نمی‌شناخته او تابه‌حال که نشود سلام هم کرد توی محیطِ جمعی؛ یا پس چی؟
دمِ کافه ایستاده بودم در بهت و گره هم آمده بود توی گلوم و اشک حواسم بود که نریزم که هم اعتباری به ریملم نبود که سیاهی نریزد پای چشم‌هام، و هم من و اشکِ عمومی!؟ 
  رفیقم آمد و  یک دختری هم بود از دوست‌هاش،  کافه و بعد هم چهارتایی ولی‌عصر را پیاده‌پیاده رفتیم تا سر نیایش و حتا توی لباس‌‌فروشی‌های حراجی هم رفتیم و خوش گذشت آن‌روز؛ و به مرد که از زندگیم گذاشته شد بیرون از آن‌روز، فکر هم نکردم خیلی؛ و غصه به دلم راه ندادم.. شب، پیغام دادم به رفیقم و تشکر کردم که اگر نبود از بدترین عصرها می‌شد آن عصر برای من.
آن‌وقت رفاقتمان تازه بود.
 بعد رفاقته هی زیاد شد، انقدر که جای خیلی از آدم‌ها را که نداشتم را هم پر کرد برای من.. شد دوستِ خاصم، دوستِ خصوصیم. دوستم اما دیگر دوستم نیست، یعنی دوستِ خصوصیم نیست، در جمع‌ها هم را می‌بینیم و خوبیم با هم، اما خبری از ناهارهای طول‌بکش تا شاممان و هی راه راه راه توی تهران نیست دیگر.

و عجیب این، که این برای من خیلی خیلی سخت است.. چند بار با خودم گفته‌ام از دست رفتنِ یک رابطه‌ی دوستانه سخت‌تر است از یک رابطه‌ی عاشقانه. و این جمله حتا به نظر خودم با منطق نمی‌خواند، ولی عملن این‌طور رخ داده برای من، که روابط عاشقانه‌ام را به راحت‌ترین و بی‌اشک‌ترین حال رها کرده‌ام همیشه.. یا از تنها شدنست که می‌ترسم، حالا که معنی دوستِ اختصاصی داشتن را فهمیده‌ام؟


بیست‌وپنجمِ تلخِ امسال، اول با خواهره رفتیم تجریش، یعنی هوا خیلی خوب بود و دلمان نیامد بسنده کنیم به انقلابی که می‌دانستیم چه‌قدر هم خالی و بیهوده.. کنارِ رودخانه را که قدم می‌زدیم به سمتِ کوه، شکرگزار شدم که خواهره هنوز هست، توی دلم هم اضطراب که نکند سالِ بعد این هم رفته باشد خارج یا بالا بیاورد از من و همراهم نباشد.. نقدا حضورش خیلی خوب است، توی این زندگی که هرروز دارد خالی‌تر و زشت‌تر می‌شود.

بعدتر نوشت: از زمانِ نوشته شدنِ این یک‌هفته‌ بیشتر می‌گذرد. اول دلم نمی‌آمد پست شود، که لابد امیدم بود به بهبودِ اوضاع و از موضوعیت افتادن این حرف‌ها.. حالا ولی بخشِ میانی‌ش غلط شده بیشتر، اصلن چه انتظاری به بهبود در این دنیای مدام نادرست‌تر


Title : David Levithan 
(photo: Rodolfo Vanmarcke - Modern Solitudes (2009