Thursday, March 26, 2015

سالی، نوروز، بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید



آن یکی نوروز هم همین‌طوری‌ها گذشت؛ که لحظه‌ی مستقر شدن در هتل و آغاز سفر، خبرِ بد رسید. من سرخی را پررنگ‌تر کشیدم روی لب‌هام و ما انگار نه انگار را وانمود کردیم، ترس‌ناکی‌ش آن لحظه‌هایی بود که سکوت می‌شد، بعد یکی چیزی حاشیه‌ای می‌گفت راجع به خبر بد، یا یک خاطره‌ای از آن آدم، آن‌وقت بود که می‌دانستیم در یاد همه‌مان هست خبر.
این نوروز هم این‌طوری شروع شد، از اشک‌های چندساعتِ قبلش، تا لحظه‌ی سال تحویلِ نیمه‌شبانه که لب‌های من رنگی بود(هرچند سرخ نه) و موهام خیس و لباس‌هام مرتب.. بعد باز انگار نه انگار را وانمود کردن.. شاید فرقش این بود که این‌بار نعش را پیش از بازگشت ما خاک نکرده بودند و عزاها تمام نشده بود بی که پر سیاهیش به ما بگیرد، نعش توی خود من بود، خودِ من بود، این‌طور بود که اشک دخیل بود در ماجرا، می‌ریخت گاهی در میانه‌ی انگار نه انگاری.

از چندروز قبل، می‌گشتم توی شهر پی عیدِ خودم، جز حسادت به آدم‌ها و عیدشان اما چیزی دستم را نگرفت. خسته‌ی این سالِ سخت، چقدر هم احتیاجم بود به یک نشانه‌ی کوچک از تازگی.. آن‌وقت نمی‌دانستم نودوسه لگد بزرگش را نزده هنوز، نگه داشته تا سه ساعت پیش از آمدن سالِ نو، که هرآنچه سخت و استوار می‌نماید را دود کند و به هوا بفرستد. 
آرزوی بزرگم این بود که نودوچهار شروع نشود برای من، حالا که آمده و با این شروع شکوه‌انگیز، کاش زودتر تمام شود، کلا.